هم‌لحظه‌های دردیم
این درد رو چاره باید
مردن مرام ما نیست
عمرِ دوباره باید
عمرِ دوباره باید...

متاسفانه خیلی وقته عمر دوباره رو از مِنو حذف‌ کرده‌ند هایده‌خانم.
چیز دیگه‌ای می‌خواید بفرمایید.

 

هفته‌ای که پشت سر گذاشتم یکی از پرتنش‌ترین هفته‌های زندگی‌م بود؛ صبح‌ شنبه‌ای که تمام شب تو خواب و بیدار و با گلودرد گذشت و صبح درمونده و با پلک پف‌کرده عکسی وحشت‌کرده از چهره‌م رو برای نون فرستادم «فکر کنم دوباره مبتلا شدم.»
دلداری‌م داد «بعیده دوباره گرفته باشی. علائم‌ت چی‌‌هاست؟»
گلودرد، آبریزش بینی و کابوس و کابوس و کابوس...
اولین کار پیام‌دادن به زن هندیه بود و خوشگله.
زن هندیه شش صبح بیدار بود و گفت تا تست ندادم و جوابش مشخص نشده، شرکت نرم.
تمام روز تو کابوس گذشت. لحظه‌شماری می‌کردم ساعت از ۹ بگذره و با پزشک شرکت تماس بگیرم.
از روی علائمی که داشتم، پزشک نتونست احتمالی بده که به کرونا مبتلا شده‌م یا نه.
«باید دو روز بگذره تا روند شدت‌گرفتن علائم‌ت رو ببینم. دوشنبه روز خوبیه برای تست‌گرفتن. اگه کرونا باشه علائم‌ت تشدید می‌شه.»
و تشدید شد. آبریزش بینی. گلودرد. عطسه.
دوشنبه تو خونه تست دادم. از تست کرونا متنفرم. (جدی هویج جون؟ ما عاشق تست کروناییم. مخصوصا وقتی اون دسته‌بیل رو تا ته مغزمون فشار می‌دن.)
تمام این چند روز یکی از آرزوهام این بود که جواب تستم منفی بشه؛ و شد.
بی‌نهایت خوشحالم از منفی‌شدن‌ام. خوشحالم از این که هنوز هم می‌شه سرماخورد بدون این که پای کرونا وسط باشه.
زندگی جوری شده که به چند روز بعد که هیچ، به چند ساعت بعد هم اطمینانی نیست...
و فکر می‌کنم فرصت دوباره‌ای دارم برای زندگی.

 

حالا مثلا فرصت دوباره‌ست.
چه گهی قراره بخوری هویج جون؟
می‌شه ما رو هم در جریان بذاری؟
با تشکر از برنامه‌های خوبت...

یه جوری سرما خورده‌م که کرونا کُپ کرده. می‌گه: «حاجی ویروس‌ت چیه؟ بگو مام بگیریم.»

ولی جدی
این کرمِ دست نیست؛
هایکوئه...
 

آفتابِ بهار،
گربه
در میان بوته‌های گل
یکی‌شدن دو سایه را 
نظاره می‌کند...

یکی از فالوئرهام چند شبه قفلی زده و هر شب سعی می‌کنه سر صحبت رو این‌جوری باز کنه «ببخشید هویج خانم. یه سوال داشتم می‌تونم بپرسم؟»
و با این که پیامش رو سین می‌کنم و جواب نمی‌دم، دلسرد نمی‌شه و ادامه می‌ده.
امشب نوشت «شما کسی تو زندگی‌تونه یا با کسی رابطه دارید؟»
نوشتم «چه فرقی داره؟»
نمک ریخت «برات یه خواستگار خوب پیدا کردم.»
خواستم بگم «شما از این عرضه‌ها داشتی که تو دایرکت لاس نمی‌زدی.»
ولی نگفتم. مامانم یادم داده دیلیمی دیش گویام! 
چند دقیقه بعد ایموجی خنده رو ردیف کرد.
خدا نکشتت پسر. چقدر خندیدم. بسه. بسه. مخ‌م رو زدی.
تو رو خدا شوخی می‌کنید فکر دل و روده‌ی ما دخترها رو هم بکنید که از تو گوش‌هام بیرون نزنه. گناه داریم.
 

اتاق/انباری من کِی مرتب می‌شه پس؟
آفرین. صد امتیاز مثبت. هیچ‌وقت.

سفارش جدید انتخاب اسم برای یه سری مداد فانتزیه. حاجی ول کن سرجدت. فکر کردی بچه‌های الان مدادها رو با اسم صدا می‌زنند؟ 
من اگه خلاقیت داشتم که اسم خودم رو نمی‌ذاشتم هویج. حالا بشینم برای مدادهای تو اسم انتخاب کنم. باقر چطوره؟ باقر صداشون کنیم.

 

هویج جون خیلی بی‌فرهنگی.
تو باقر رو به سخره می‌گیری و شخصیت همه باقرها رو زیر سوال می‌بری و با یه مشت مداد یکی‌شون می‌کنی.
آنلایک.
آنفالو.
اُف بر تو.

درسته که نمی‌تونم با خودم به توافق برسم، ولی فکر می‌کنم بیشترین چیزی که تو توله‌ببرم دوست دارم، شقیقه‌ها و مردمک‌هاش باشند.

یه نفر امروز پیام داد: «ببخشید صبح زود پیام می‌دم. خواب دیدم از مغازک هویج خرید کردم. دیگه چشم‌هام رو باز کردم همون رو بهت مسج دادم.»
و دو تا عطر خرید.

 

یعنی میان‌بُر زده‌م به خواب‌هاتون؟
قربون خودتون و خواب‌هاتون. خب؟

 

یکی از بیماری‌های جدیدم اینه که وقتی یه نفر درباره‌ی یه محصول مغازک هویج که خیلی دوستش دارم، سوال می‌کنه، ته دلم دوست دارم نخردش. نون می‌گه «خب، نفروش. چه کاریه.»
مسئله اینه اگه برای فروش بذارم و کسی انتخابش نکنه، با خیال راحت‌تری بغلش می‌کنم و بهش می‌گم: آخیش. دیدی جز من کسی قدرت رو ندونست؟

می‌دونستید اون یک سالی که مشاور فروش بودم، اون کسب و کار با فروش وحشتناکی که داشت برای یه دختر بیست و سه ساله‌ی عشایری بود که تا اول دبیرستان بیشتر درس نخونده بود و تو یکی از روستاهای اصفهان زندگی می‌کرد؟ (چرا حرف مفت می‌زنی هویج جون؟ اصفهان عشایری داره؟ اجازه بدید از بادکردن رگ‌تون پیشگیری کنم دوستان. مهاجرت شهری کرده بود.) کار با هیچ تکنولوژی‌یی مثل لپتاب یا کامپیوتر رو بلد نبود. نمی‌دونست اکسل یا وُرد چیه. با یه دونه موبایل تمام این کسب و کار رو مدیریت می‌کرد. اگرچه کارش پر از خطا بود، مشتری‌های زیادی داشت و ماهی حداقل صد کیلو بار سفارش می‌گرفت. صد کیلو لوازم آرایشی کوچولو موچولو مثل مداد، رژلب و ... . می‌دونید این وزن معادل چه رقمی می‌شه؟ من بعد از یک سال کارکردن تازه فهمیدم رو چه تپه‌ای از پول غلت می‌زنه؛ اون هم وقتی که سه تا جعبه‌ی سی کیلویی‌ش تو گمرک گم شد (شاید هم دزدیده شد). وقتی گفت «۱۰۰ میلیونم رفته رو هوا.» خارج از درک و تصورم بود. و این صد میلیون فقط یه تخمین بود و با یه حساب سرانگشتی می‌فهمیدی رقمه خیلی بیشتر از این حرف‌هاست.

می‌دونستید درس‌خوندن تو ایران پشیزی ارزش نداره؟
منم انقدر نمی‌دونستم. تازگی‌ها به این دانستی‌های عجیب دست پیدا کردم.

می‌دونید در ازای اطلاعاتی که به مشتری‌هاش می‌دادم و فروش بیشتری رو براش رقم می‌زدم چقدر پول می‌گرفتم؟ ۶۰۰ هزار تومن ناقابل. ۶۰۰ تومن برای بیش از دوازده ساعت کار در طول روز. ۸ صبح تا ۲ نیمه‌شب. حالا بعدها می‌نویسم که چرا به این دریافتی راضی شده بودم. و حالا بعد از گذشت چند سال می‌بینم تجربه‌هایی که اون یک سال کسب کردم، هزاران برابر ششصد هزار تومن‌هایی بود که حتی به حسابم واریز نمی‌شدند... یکی از بهترین تجربه‌های کاری‌ام بود. 


ابیلفضی با هویج همراه باشید. داستان‌های آب‌داری دارم براتون تعریف کنم. یادم نرفته جادوگره رو هم براتون تعریف کنم. اگه فردا خوشگله انگشت تو ماتحتم نکنه می‌شینم می‌نویسمش.

به گربه یه کم پر و بال بدم، لباس‌های پلوخوری‌ش رو می‌پوشه می‌گه «پاشو بریم کُره خودمون جنس وارد کنیم ارزون‌تر در بیاد. پاشو وقت تلف نکن.» 
این علاقه به خرید و فروش هم احتمالا میراث باباست که در ما نهادینه شده. بچه‌تر که بودیم، تو دنیای رژلب و عینک‌دودی و سایه‌های چند طبقه و عطرها وول می‌خوردم و هی می‌شنیدم «دست نزن!»، «خراب نشن یه وقت.»، «برای فروش‌اند.»
ما رو می‌سپردند به مامان‌بزرگم و خودشون دوتایی با مامان سوسکی می‌رفتند عشق و حال و چیزمیز می‌آوردند برای فروش. یادم باشه از سایه‌ی چند طبقه‌ی اون سال‌ها که هنوز نگهش داشتم یه استوری بذارم. 
آفرین هویج جون. همین‌طوری نصفه‌شب‌ها بیدار بمون. دماغت رو بالا بکش. خدمات پس از فروش ارائه بده و ریشه‌های علایق و استعدادها و توانایی‌ها و خواسته‌هات رو بازیابی کن و ببین از کجا آب می‌خورند. مقاله‌ت رو هم لوله‌کن بکن تو... برو بخواب دیگه. خیلی خسته شدی. معلومه اعصاب معصابت ته کشیده.


 

یکی بهم پیام داده «رژلبی که ازت خریدم، لب‌هام رو لکه‌دار کرده. طبیعیه؟»
آره عزیزم. من اسید گرفتم دستم، هر کی سفارش می‌ده، چند قطره می‌چکونم تو سفارشش. به زودی اخبار و رسانه‌های بین‌المللی یه هویج نشون می‌دن که قصد لکه‌دارکردن خوشگل‌های مردم رو داشته.
 

رژلب‌های ده هزار تومنی تو مترو هم با لب‌های آدم همچین کاری نمی‌کنند.
نهایت لب رو خشک یا پوسته‌پوسته کنند. چطوریه که رژلبی که از من خریدشده، لب رو کبود یا لکه‌دار کنه؟
از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، خدماتِ پس از فروش داره دهنم رو صاف می‌کنه.

می‌بخشین، یه دونه از اون کرم‌های خیلی خالی‌تون می‌خواستم!

دیشب یه نفر که ازم کرم دورچشم خریده بود، پیام داد «کرم خالیه.»
وقتی برای اولین بار با این جمله روبه‌رو می‌شید، هیچ تصور و ذهنیتی ازش ندارید و فقط تعجب می‌کنید. باور نمی‌کنید. انکار می‌کنید و اطمینان می‌دید که حتما اشتباهی این وسط پیش اومده.
«یعنی چی عزیزم؟ بیشتر توضیح می‌دی؟»
«یه فیلم می‌دی لطفا؟»
«جلوی دوربین کرم رو فشار می‌دی ببینم؟»
مثل این می‌مونه یه خمیردندون قلنبه بدن دستت و بگن خالیه. قطعا می‌افتی روش و انقدر فشارش می‌دی تا ثابت کنی خالی نیست. تا یه کم بیل‌بیلک ازش بزنه بیرون و امیدوارانه بگی «دیدی! داشت. باید فشارش می‌دادی.»
ولی خاک بر سر این کرم دورچشم که حتی یه ذره هم بیل‌بیلک نزد بیرون ازش. این اولین بار بود که همچین چیزی رو تجربه می‌کردم. فکر می‌کردم این چیزکلک‌بازی‌ها برای چینی‌ها باشه، نه برای کُره‌ای‌ها.
نون گفت «مگه می‌شه؟»
گربه گفت «مگه می‌شه؟»
فرضیات مختلفی برای این مسئله وجود داره:
۱. کرم می‌تونه خالی شده باشه. چون تیوپش منعطفه و بافشاردادن به حالت اولیه برمی‌گرده.
۲. تو خط تولید خطا رخ داده باشه. (که احتمالش از همه بیشتره. چون این خطاهای تولید تو هر محصولی رخ می‌ده و گریزناپذیره، چه کتاب باشه، چه هر چیز دیگه...)
۳. کسی کرم رو استفاده کرده باشه. من هم که با داشتن این همه کرم دورچشم مریض نیستم برم یه کرم دیگه استفاده کنم و مصرف‌شده‌ش رو برای کسی بفرستم. مگه این که کسی که من کرم رو بهش سفارش داده بودم، مصرف‌شده برام فرستاده باشه.
۴. دیگه چه احتمالی می‌تونه وجود داشته باشه؟ آها. کرم دورچشم رژیم لاغری گرفته باشه. خدا نکشتت هویج. مُردیم از خنده. 
به هر حال همون قانونی که گفتم «همیشه حق با مشتریه» تمام احتمالات رو پوچ می‌کنه و اصلا اهمیتی نداره این کرم چرا و چطوری جلوی دوربین تو این وضعیته. حتی اگه صداقتی در کار نباشه (که قطعا هست. من فقط فرضیات رو عنوان می‌کنم) من به عنوان کسی که بهش اعتمادشده و چیزی ازش خریده شده، وظیفه دارم یه کرم دیگه براش بفرستم و همین کار رو کردم.
خیلی خب. پس یادداشت می‌کنیم. اولین ضرر مغازک هویج با موفقیت ثبت شد.

راستی، گفتم دو تا از همکارهام برای دومین بار کرونا مثبت شده‌اند؟ خوشگله دو هفته بعد از اولین تست کرونا مثبت، همچنان مثبت موند. حدود دوماه.
یکی دیگه هم به فاصله‌ی کمتر از چهار ماه دوباره کرونا مثبت شده. 
خوراک برای استرس کم داشتید بگید تقدیم‌تون کنم.

قشنگ‌ترین تجربه‌ی کاری من، حتی قشنگ‌تر از روزنامه‌نگاری و کارآفرینی و همکاری با آژانس‌های تبلیغاتی، کارکردن تو نشرچشمه بود. مخصوصا سروکله‌زدن با بچه‌های انبار و وول‌زدن لابه‌لای دریایی از کتاب‌ها. بقیه کارها راضی‌م نمی‌کنند. اون حجم از کار و خستگی و عشق سیری‌ناپذیر رو تو هیچ کاری پیدا نکردم. کاش جسارت این رو داشتم زندگی‌م رو وقف بلاگری کنم تا حس رضایت شغلی دوباره بهم برگرده.
چه می‌دونم.
کاش فردا مامانم دیگه عطسه نکنه. 
کاش از خوشگله پیام نداشته باشم.
کاش بتونم برای سی اسفند وقت ترمیم ناخن بگیرم.
کاش انقدر هذیون ننویسم و بگیرم بخوابم.
 

جهنم که جی‌.کی رولینگ کتاب جدید منتشر کرده.
من چرا باید مقاله‌ش رو بنویسم؟

دیگه می‌تونید امام‌زاده هویج صدام کنید. هر از گاهی یه نفر می‌آد می‌گه «برام دعا کن هویج. خدا صدای تو رو زودتر می‌شنوه.»
اگه به دریچه‌ی کولر اتاقم امید دارید، باید آب پاکی رو بریزم رو دستتون و بگم چند وقتیه از اون جا چیزی جز بیلاخ نصیبم نشده.
 

مامانم بقالی رفتنی از عطر چند صد دلاری‌ام می‌زنه.
تو پاریس زندگی می‌کنیم مگه مادر من.
عین سگ بو می‌کشم و می‌گم «از اون عطره زدی؟»
می‌گه «یه پیس فقط.»
یه پیس چیه. یه پیس معادله با یه کیلو از گوشت تن من.
خدا آدم رو با عطرهاش آزمایش نکنه واقعا. من نه تنها از این آزمون‌های الهی سربلند بیرون نمی‌آم، بلکه عطرهام رو تو هفت سوراخ قایم می‌کنم.
دروغ گفتم. ولی خط و نشون می‌کشم که کسی دور و بر اون عطرم نپلکه.
 

هویج جون بدجوری سرت به ماتحتت پنالتی می‌زنه. تو مسابقات جهانی پنالتی حتما شرکت کن. مدال طلا کسب می‌کنی.
به یه ادرس سه بار بسته ارسال کرده‌م. دخترک تو تبریز انقدر صداقت داره و انسانِ درستیه که هر بار بهم اطلاع داده. دوبار سرم مژه فرستادم و یه بار عطر. این حجم از صداقت و درست‌کاری تو این زمونه معجزه‌ست و همین چیزهاست که آدم رو امیدوارتر می‌کنه به همه چیز.
 

حالا درسته دُز دیوونگی خوشگله در مقایسه با سرپرست‌ها و مدیرهای قبلی‌ام خیلی پایینه؛ ولی هر بار می‌بینم ازش پیام دارم جدی حالم بد می‌شه.
مخصوصا اگه صبح زود یا خارج از ساعت کاری‌ پیام بده. باشه بابا. فهمیدم بالاتر از منی. بکش بیرون دیگه.
 

از تابستون تا الان هزار بار تصمیم گرفتم استعفا بدم.
مامانم هر بار گفته «حیفه.»
زن هندیه گفته «همه چی بهتر می‌شه.»
خوشگله گفته «مشکلی هست بگو دوتایی حلش کنیم.»
گربه گفته «هر کاری عشق‌ت می‌کشه انجام بده.»
ماچا گفته «بیا بیرون خب.» 
نون گفته «بی‌پول بمونی چی؟»
خود خرم هم گفته «فاک... فاک... فاک»

معجزه‌ی بودن‌ت

تو می‌تونی غم‌هام رو خاک کنی...

برای انتقام‌گرفتن از همسایه‌ی روبه‌رویی در واحد رو می‌کوبه به‌هم.

این‌ کارها چیه مرد.
تو الان باید به نوه‌هات دیکته می‌گفتی.
بیا بشین استوری‌های اینستاگرام‌ت رو نگاه کن.

فکر کنم تنها وقتی که مامانم توانایی نوشتن و نویسندگی‌ام رو به رسمیت می‌شناسه، مناسبت‌های تقویمی باشه که گوشی‌ش رو می‌آره و می‌گه «تایپت تنده. این‌هایی که می‌گم رو خودت قشنگ‌تر تایپ کن و برای این‌ها بفرست.»

با همین فرمون پیش بره ایشالا تا یکی دو سال آینده شیش دُنگ یکی از تخت‌های تیمارستان رو می‌زنم به نام خودم.
با هر عطسه‌ی مامانم تن و بدنم می‌لرزه.
با بُهت‌زدگی نگاش می‌کنم.
می‌گه «چیه؟ عطسه هم نکنم؟»

 

جوون ایرانی از هر طرف که نگاش می‌کنی بدبخته.
حتی این نگرانی بی‌انتهایی که برای پدر و مادرش داره و یقه‌ش رو هیچ‌وقت ول نمی‌کنه.

 

این توله قشنگ‌ترین، تخس‌ترین و پرنورترین مردمک‌ها رو داره.
دوتا خورشیدکِ دورمشکی که وقتی می‌خنده پرنورتر می‌شن.
 

 

می‌گه «خری؟ تو از کجا دیدی دور مردمک‌هام مشکیه؟»
زکی! من ندونم کی بدونه پس؟

تو دنیای فروشندگی و کسب و کار قانونیه که می‌گه «همیشه حق با مشتریه.»
در طول کار شرایط و موقعیت‌هایی پیش می‌آد که فروشنده آگاهانه یا ناآگاهانه این قانون رو زیر پا می‌ذاره؛ ولی این قانون استثنا نداره. همیشه حق با مشتریه.

توله‌ببرم دوست‌داشتنی‌ترین چیزیه که تا حالا تو زندگی داشتم.
حتی وقت‌هایی که ازش ناراحتم باز هم دوستش دارم و همین مسئله، عجیب‌تر و متفاوت‌ترش می‌کنه.
دوست‌داشتنش خورشید بزرگیه که هیچ ابر تاریکی جلوی تابیدنش رو نمی‌گیره.
می‌نویسم که یادم بمونه.
می‌نویسم که هرگز فراموشم نشه.

حالا درسته که این مدت جمله‌های پرانرژی زیادی از آدم‌های مختلف خوندم و شنیدم.
اما امروز یه نفر شگفت‌انگیزترین جمله‌ی این چند ماه رو برام نوشت:
«ممنون از نامه‌ی قشنگ و بسته‌بندی خیلی حال‌خوب‌کن‌ت. حس کردم برام هدیه اومده و نخریدم‌شون.»
بیشتر از هشت ساله که هر چیزی رو که دارم، اینترنتی خریدم. تاکید می‌کنم هر چیزی رو. (جز چند تیکه لوازم تحریر و خوراکی و خوردنی) تو این هشت سال خودم حتی یک بار هم چنین حسی رو تجربه نکرده‌م که فکر کنم خرید نکرده‌م و برام هدیه اومده.

 

این حس هیجان و رضایتِ حاصل از تجربه‌ی خرید اینترنتی، یه موهبت و اتفاق بزرگه که باید حفظش کنم. کاش بتونم. کاش بتونم. کاش بتونم.
 

یادش بخیر. 
یه سرپرست دیوونه داشتم که هر سری یه چیز جدید می‌خریدم، خیلی جدی بهم می‌گفت «تو باز رفت با حقوق‌ت لباس خریدی؟ چیزی هم ته حسابت موند؟»
و من خیلی جدی معذب می‌شدم و تا مدت‌ها احوالم به‌هم می‌ریخت که این چرا هر بار تذکر می‌ده بهم سر پول‌خرج‌کردن.
خیلی خوشحالم که بیست ساله‌های الان به اندازه‌ی بیست سالگی من گوشتکوب نیستند و از این جا تا اون‌جا زبون دارند و نه تنها حق خودشون رو به رسمیت می‌شناسند؛ بلکه با رفتارشون هم این رو به اطرافیان دور و نزدیک‌شون نشون می‌دن.
حالا کاری نداریم که گوشتکوب‌هایی از نسل من هنوز باقی موندند. ولی من نیمه‌‌ی پرجمعیت‌ این دسته‌بندی ذهنی رو نگاه می‌کنم و امیدوارتر می‌شم که نسل جدید، با نسل ما خیلی متفاوته. تازه فکر کنید من هیچ‌وقت دختر بی‌سر و زبونی نبودم و همیشه حق‌ام رو از حلقوم بقیه بیرون کشیدم و حدودشون رو بهشون یادآوری کردم. ولی گاهی الکی یه چیزهایی یادم می‌آد که افسوس نمی‌خورم، اما مدام می‌پرسم «چرا؟» و با این که جواب رو می‌دونم، باز این پرسیدنه که تسکین می‌ده احساس‌های مدفون‌شده‌ی گذشته رو.

شاید باورتون نشه. ولی توله همسایه‌مون از بیست و دوی بهمن تا الان هر روز الله اکبر می‌گه.
هر جوری فکر می‌کنم تربیت این بچه رو باید بدن دست بابام. این‌جوری نمی‌شه.

باز است.

یکی از نکته‌هایی که در مورد مغازک هویج وجود داره و برام جالبه، محتوای صحبت آدم‌ها حین خرید‌کردن و ثبت سفارش‌شونه.
ابراز عشق و علاقه می‌کنند، درباره‌ی تصمیم‌ها و افکار مختلف‌شون حرف می‌زنند، دغدغه‌ها و گره‌های ذهنی‌شون رو عنوان می‌کنند و حتی از فقدان‌ها و جای خالی چیزها تو زندگی‌شون گپ می‌زنند.
همه‌ی این‌ها برام جالب و دوست‌داشتنیه. زمان و انرژی زیادی می‌گیره. اما همین‌هاست که کمک می‌کنه احساس نکنم یه فروشنده‌م که فقط می‌خواد «چیزی» رو به «کسی» بفروشه. به گمونم این احساس متقابله. آدم‌ها هم با گفت‌وگوکردن احساس امنیت و اعتماد بیشتری پیدا می‌کنند و فکر نمی‌کنند فقط یه «خریدار» یا «مشتری‌»‌اند.


«حالا که باهاش تموم کردم، راحت‌تر می‌تونم عطر بزنم. به عطر حساسیت داشت.»
«بعد از مرگ پدرم خرید از تو قشنگ‌ترین اتفاقی بود که افتاده و واقعا خوشحالم کرد.»
«ممنون از هدیه‌ی قشنگت. نامه‌ت رو خیلی دوست داشتم. تا حالا از کسی نامه نداشتم.»
«می‌ترسم زود تموم بشن.»
«به مناسبت ولنتاین یه هدیه برای زن‌داداشم می‌خوام. خیلی دوستش دارم.»
«درگیر امتحان‌هام بودم و فراموش کردم ازت تشکر کنم.»
«من تازه شاغل شده‌م. با اولین حقوق‌ام قراره از مغازک هویج خرید کنم. منتظرم باش.»
«تو بدترین روزهای زندگی‌م، تو و مغازکت یه دلخوشی بزرگ برام شدید.»
«وقتی دلم می‌گیره و حالم بده، چیزهایی رو که ازت خریدم می‌چینم دورم و می‌شینم نگاشون می‌کنم.»
«برای عروسی برادرم این‌ها رو می‌خرم.»
...

 

با این کلماته که بیش از پیش یقیین پیدا می‌کنم احساسی رو که من به این چیزهای کوچیک دارم، می‌تونم با فروختن‌شون به آدم‌های دیگه انتقال بدم. می‌تونم آدم‌ها رو شیفته‌ی یه ضدآفتاب چای‌سبز بکنم و از این که دیگه ندارمش غصه بخورند. می‌تونم سطح انتظارشون از یه رژلب رو بالا ببرم و بشنوم «هم رو لب مات می‌شه، هم لب‌هام رو خشک نمی‌کنه.». می‌تونم با کوتاه‌ترین و نقلی‌ترین یادداشت‌، اون‌ها رو تو حسِ خوبِ «نامه‌داشتن» شریک کنم. می‌تونم لحظه‌ای رو براشون رقم بزنم که در صندوقچه‌ی گنجی رو باز ‌کنند و یه شیشه‌ی عطر کوچیک رو بگیرند تو دستشون و مثل کیمیا باهاش رفتار ‌کنند. «نگهش می‌دارم برای لحظه‌های خاص.»، «فقط سر قرارهام می‌زنمش.»، «وای، از الان می‌ترسم تموم بشه.»، «انقدر هیجان‌زده‌م که نمی‌تونم چیزی برات بنویسم. فعلا مثل یه آهو تو خونه بالا و پایین می‌برم.»


نمی‌دونم این روند تا کی ادامه داره. تا کی کرکره‌ی مغازک هویج رو بالا نگه می‌دارم و تابلوی «باز است» نصب می‌کنم و با این حجم از شور و صبوری به سوال‌هاشون جواب می‌دم و راهنمایی‌شون می‌کنم. مهم نیست تا کِی. گربه می‌گه «ادامه می‌دی. چرا ادامه ندی؟» نمی‌دونم. تجربه‌ها و دیدگاه‌های مختلفی درباره‌ی فروش اینترنتی دارم. می‌دونم مدیریت فروش تو حجم بالا چه کار طاقت‌فرسا و دشواریه. پاسخگویی به آدم‌های مختلف با اخلاق‌ها و واکنش‌های متفاوت. گذشته رو مرور می‌کنم. سال‌های فروشندگی لباس و محصولات ورزشی از آلمان. سال‌های مدیریت فروش اینترنتی نشرچشمه و روابط عمومی‌ش. سال‌های یادبان و اون فروشگاه‌ اینترنتی پررونق اما کوچیک. ماه‌های مشاورفروش محصولات آرایشی. ماه‌های ایده‌پردازی و رونق‌دادن به کسب‌وکار یه شرکت پخش آرایشی...
گاهی به نظر می‌رسه «شروع‌کردن» سخت‌ترین قدم باشه؛ اما اگه از من بپرسید می‌گم «ادامه‌دادن» و حفظ‌کردن «تدوام» تو هر حوزه‌ای، دشوارترین کاره؛ و بیش از هرچیزی نیازمند صبوری و ناامیدنشدنه. باید پوست تمساح داشته باشی تا بتونی ادامه بدی و ادامه بدی و ادامه بدی. اگه پوست تمساح داشته باشی، بقیه‌ی فاکتورها شبیه تیکه یه پازل، خودشون چیده می‌شن کنار هم.

حاجی خوشگل‌بودن خیلی دردسر داره و اعصاب و روان آهنی می‌خواد.
هر سری می‌رم ترمیم ناخن، دوست دارم بهش بگم سریع‌تر نمی‌شه؟
اما از اون‌جا که ناخن‌کارها اعصاب‌معصاب ندارند و با «فدات‌ شم» و «عزیزم» گره‌ت می‌زنند به‌هم؛ صبوری پیشه می‌کنم تا دوباره صاحب ده تا پینه‌دوز بشم.
هزار و شصت و شونزده بار هم می‌شنوم «شُل کن عزیزم.»، «چرا سفتی؟»، «شُل... شُل... شُل...» خیلی چیزه. هر بار می‌گه «شُل کن.» سفت‌تر می‌شم و انگشت‌هام مثل پاهای یه قورباغه‌ی صاعقه‌خورده باز می‌مونند از هم و عین چوب سفت می‌شن. «راحت نیستی؟ چرا انقدر سفتی پس؟»
چند بار سعی کردم ریشه‌ی این سفت‌کردن‌ام (!) رو ریشه‌یابی کنم. فکر کردم شاید از اون سوهان‌های برقی می‌ترسم که پودر می‌کنند و این‌ور و اون‌ور می‌رن. فوبیای این رو دارم اگه یه لحظه، یه میلی‌متر دست‌شون جابه‌جا بشه و بره رو گوشتم چی؟ خُبه... خُبه... انقدر جو نده هویج. اگه انقدر می‌ترسیدی که هر بار نمی‌رفتی. اما این ترس و فوبیا در مورد انگشت‌های پام شدید‌تره. چون تصورم اینه که ناخن‌های پام نازک‌تر و شکننده‌ترند و جونی ندارند برای سوهان کشیدن. هر چند که آگاهم این‌ها فقط تصورات و افکار منه و کسی که می‌افته رو ناخن‌ها تو کارش حسابی ماهره.
هر سری موقع لاک‌زدن هم چند دقیقه طیف رنگ‌های مختلف رو نگاه می‌کنم و با این که کلی با خودم کلنجار می‌رم، جز قرمز نمی‌تونم رنگی رو انتخاب کنم.
ناخن‌کارم می‌پرسه «همون قبلی؟»
و نفس عمیقی می‌کشه و یه لحظه مکث می‌کنه تو صورتم.
به تو چه آخه. لاکت رو بزن دیگه. باید به روم بیاری جز قرمز نمی‌تونم و نمی‌خوام انتخاب دیگه‌ای داشته باشم؟
«این همه رنگ عزیزم. تنوع نمی‌دی؟»
نه نمی‌دم. کارت رو بکن شما.
حالا قفلی زده‌م رو یه رنگ آبی آسمونی پررنگ. (آبیِ آسمونی پررنگ دیگه چیه هویج جون؟)
«نداریمش عزیزم. این همه آبی. از بین این‌ها انتخاب کن.» 
ولی من اون همه آبی رو نمی‌خوام. آبی‌یی رو می‌خوام که عکسش رو نشون می‌دم. پس وقتی این آبی نیست، دوباره برمی‌گردم سمت قرمز همیشگی.
قال هویج ره «بازگشت همه سوی لاک و رژلب قرمز است.» حالا خط چشم قرمز رو هم می‌شه به این فهرست اضافه کرد. و سایه‌ی قرمز رو. و هر چیز قرمز رو. آخ. وای از قرمز. 

 

وقت اسپا هم داشتم.
خانمه هی گفت «راحت باش عزیزم. تکیه بده.» و دو ساعت هی پاهام رو مالید و مالید و مالید.
چطوری راحت باشم وقتی یه نفر می‌شینه زیر پاهام و ماساژم می‌ده. خیلی چیزه.
تو حوضچه، نمک دریایی ریخت. گل ریخت. شمع روشن کرد. می‌خواستم بگم نمی‌شه شما بری ماچا بیاد؟ نگفتم. 
یه دونات گرفت دستش گفت «ببین. این خیلی پاهات رو نرم می‌کنه.»
و دونات رو آروم تو آب نگه داشت و کف‌های رنگی شروع‌ کردند به قل‌قل‌کردن.
یاد اون روزهایی افتادم که مشاور فروش اون فروشگاه اینترنتی بودم و خانم‌ها جامه‌ می‌دریدند برای این توپک‌هایی که می‌اندازی تو آب و کف می‌کنه. اسمش چی بود خدا. ول کن. یادم رفت. دعوا می‌شد سرشون. همیشه با خودم فکر می‌کردم مردهایی که با این خانم‌ها زندگی می‌کنند اعصاب‌شون می‌کشه این قرتی‌بازی‌ها رو؟ آقایونی که این‌جا رو می‌خونند. جدی اعصاب‌تون می‌کشه؟ 


بعد از یه ساعت مالیدن پاهام، فکر کردم خب دیگه. تموم شد. حالا می‌تونم فرار کنم. 
گفت «حالا وقت پارافینه. پاهات نیم ساعت تو پارافین می‌مونه.»
می‌خواستم بگم سر جدت ولم کن. نخواستم خوشگل بشم. حالا کف پای آدم قشنگ نباشه. چی می‌شه؟ جهنم.
گفت «فوقش یه ساعت دیگه طول بکشه عزیزم.»
جای این که بگم «می‌شه ولم کنی؟» برای هزارمین بار ازش تشکر کردم.
راستش انقدر تشکر کرده بودم که دیگه خیلی چیز شده بود. 
خانمه که زن چهل پنجاه ساله‌ای بود،گفت «عزیزم. شغل من اینه.»
فکر کنم روش نشد بگه انش رو درآوردی انقدر تشکر کردی. ساکت باش لذت ببر دیگه.
ولی من باز هم تشکر کردم.
و دوباره تشکر کردم.
و دوباره.
و دوباره.
 

حالا همه‌ی این‌ پروسه‌ی طولانی یه طرف، گشنگی و تشنگی‌ش یه طرف دیگه.
از ترمیم که برمی‌گردم، انگار کوه قاف رو با بیل کندم. جدی جدی سینه‌خیز برمی‌گردم خونه.
باید چند ساعت بخوابم تا اعصاب و روان و انرژی‌ام رو بازیابی کنم.
مامان هر بار می‌پرسه «باز قرمز کردی؟»
شما انگشت‌هام رو تو استوری‌ها می‌بینید «باز قرمز زدی؟»
بله، باز قرمز. و دوباره قرمز. همیشه قرمز.

ولی ریشه‌ی خشم و نفرت و طلبکاری بعضی از مخاطب‌هام رو متوجه نمی‌شم. 
سال‌ها کامنت‌دونی این‌جا بسته بود و نمی‌دونستم چه کسایی و با چه دیدگاه و تفکراتی من رو دنبال می‌کنند. حالا راه شبکه‌های مختلف بازه و هر کسی از هر دیدگاه و عقیده و تربیتی فرصت اظهار فضل داره و می‌تونه به خودش اجازه بده تا نظراتش رو نه به عنوان یه «پیشنهاد»، بلکه در قالب یه «دستور» و «سرمشق» مطرح کنه.
مخاطب‌های کتاب‌خون من آدم‌های زیادی‌اند. من سال‌هاست به عنوان منتقد و نویسنده شناخته شده‌م؛ هر چند که هیچ‌وقت اصراری در معرفی خودم به عنوان «منتقد»، «نویسنده» یا «صاحب‌نظر تو حوزه‌ی ادبیات» (ادبیات کودک و نوجوان) نداشتم. اما شغلم تو چند سال اخیر دقیقا همینه و عنوان دیگه‌ای نداره. هشت ساعت در روز رو می‌نویسم، درباره‌ی کتاب‌های حوزه‌ی مختلف (کودک و نوجوان و بزرگسال، داستان و ناداستان)، محصولات متفاوت. شغل من نوشتن و حرف‌زدن و تحلیل‌کردن هر چیزی (تاکید می‌کنم، هرچیزی) برای مخاطبه. از تحلیل‌ها و توضیحات من مخاطب می‌تونه به یه دیدگاه کلی برسه و با «آگاهی» انتخاب کنه یا نکنه. این «انتخاب» می‌تونه یه بازی فکری باشه، یه دفتر یادداشت، یه کتاب داستانی، غذای جدید مِنوی یه رستوران یا یه رژلب...
فعالیت اخیرم تو حوزه‌ی آرایشی بازخوردهای مختلفی داشته. بعضی‌ها گارد عجیبی در برابر این حوزه گرفته‌ند. اگرچه حرف‌زدن من تو این حوزه برای بقیه تازگی داره، اما این چیزی نیست که برای خودم تازگی داشته باشه. من سال‌هاست در کنار ادبیات، با دنیای عطرها و رژلب‌ها و سایه‌ها و ... آمیخته شده‌ام و تو سه سال گذشته شغل‌هایی کاملا مرتبط با این حوزه رو تجربه کرده‌م. یک سال مشاور فروش یه فروشگاه اینترنتی بودم و با چهار هزار کاربر فعال سر و کار داشتم؛ و یک سال مسئول تولید محتوا و ایده‌پردازی برای یه شرکت پخش آرایشی بودم. هیچ‌وقت درباره‌ی این تجربه‌ها حرف نزده‌م و اگه حرف زده‌م خیلی مختصر و محدود بوده. اما هر بار که فرصت کنم، دوست دارم درباره‌ی این تجربه‌ها صحبت کنم. مثل هر چیز دیگه‌ای که باهاتون درمیون می‌ذارم. مثل خوشی‌ها و ناخوشی‌هایی که تجربه می‌کنم...
تو این چند ماه اخیر که درباره‌ی تجربه‌های آرایشی‌ام بی‌پرواتر صحبت می‌کنم، بازخوردها غافلگیرم می‌کنند. آدم‌ها هیجان‌زده می‌شن. از نحوه‌ی توصیف‌ام در ستایش عطرها یا خط چشم‌های رنگی به وجد می‌آن و بعضی‌ها که رسالت تُهی‌کردن هر چیزی رو دارند، می‌پرسند «خب، که چی؟»
مخاطب‌هایی که من رو با شیوه‌ی معرفی کتاب‌ها می‌شناسند، انتظار دارند هم‌پای محصولات آرایشی، کتاب‌های مختلفی رو معرفی کنم. «چرا کتاب معرفی نمی‌کنی؟»، «ما منتظریم کتاب معرفی کنی...»، «اگه کتاب معرفی نمی‌کنی آنفالوت کنیم...» من خیلی بیشتر از شما دوست دارم درباره‌ی کتاب‌ها صحبت کنم. این کار برای من فراتر از یه علاقه‌ست؛ یه نیاز روحیه که باهاش حال بهتری پیدا می‌کنم. وقتی رگه‌های یه داستان رو بیرون می‌کشم و چراغ‌قوه‌ای می‌دم دستتون تا چیزهای بیشتری تو یه اثر ببینید. اما همه‌ی این‌ها نیازمند ذهن آزاد و وقت بیشتره. هشت ساعت کار روزانه و فعالیت تو شبکه‌های اجتماعی و هزار و یک مسئله‌ی دیگه سرعتم رو کم می‌کنه. متاسفم که شرایط زندگی‌م جوری نیست که تمرکزم رو بذارم رو این کار. خیلی دلم می‌خواست این کار رو می‌کردم. هرچند که هیچ نفع مالی و اقتصادی‌یی برام نداره. شرایط زندگی تو روزگار فعلی اینه که اگه بیشترین ساعت‌های روزت رو به چیزی اختصاص ندی که خروجی «مالی» برات داشته باشه، هیچ‌کاری نمی‌تونی پیش ببری. چرا من این چیزها رو با جزئیات توضیح می‌دم؟ چون می‌خوام متوجه بشید چرا شرایط این‌جوریه و جور دیگه‌ای نیست...


اما چیزی که مجاب‌ام کرده بشینم و این یادداشتِ ویرایش‌نشده رو بنویسم، نحوه‌ی برخورد یکی از مخاطب‌هاست که طلبکارانه نوشت: «تکلیف ما چیه؟» این دختر، همون مخاطبیه که بارها و بارها علاقه‌ش به پست‌ها یا استوری‌های معرفی کتاب رو با ادبیات متفاوتی مطرح کرده. گاه شوخ‌طبعانه و گاه طلبکارانه. این بار اما ادبیات بدتری از همیشه داشت و بسیار متعجب‌ام کرد که آیا علاقه‌ی ما به یکی از ابعادِ شخصیتی یه فرد، این اجازه رو بهمون می‌ده تا براش تعیین و تکلیف کنیم؟ درک و شعور بالایی می‌خواد تا پاسخ ما به این سوال منفی باشه و من حقیقتا این درک و شعور رو از همه‌ی آدم‌ها انتظار ندارم. اما دقیقا از کسی انتظار دارم که خودش رو متعلق به جهانِ ادبیات می‌دونه و بهش علاقه‌منده... (آتوسای عزیز، اولین و پررنگ‌ترین تاثیر ادبیات روی ذهن و روح ما، پیدا‌کردن دیدگاهِ وسیع‌تر، رسیدن به درک متقابل و پذیرش آدم‌ها با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هاشونه. متاسفم که کتاب‌هایی که تا الان خوندی این تاثیر رو روت نذاشتند. این‌جا می‌نویسم چون لازمه از همین دریچه بخونی و از میزان طلبکاری و خشمِ بی‌دلیل‌ت کم کنی و ادبیات دیگه‌ای رو برای مطرح‌کردن نقدها و پیشنهادهات انتخاب کنی.)


این دسته از مخاطب‌های کتابخونِ طلبکار و زیبایی‌گُریز که سعی در سرکوبِ چیزهایی غیراز فرهنگ و ادبیات دارند، من رو یاد همون مشتری‌های کتابخونی می‌اندازند که هر ماه چند صد هزار تومن کتاب می‌خریدند و به خاطر یه اشتباه پیش اومده (یا حتی پیش نیومده) پای تلفن تهدید می‌کردند «شیشه‌های فروشگاه‌تون رو می‌آریم پایین.»، «می‌آییم اون‌جا رو آتیش می‌زنیم.» و من به عنوان سخنگوی نشرچشمه موظف بودم در کمال آرامش و ادب براشون توضیح بدم که رضایت اون‌ها، اولین و آخرین هدف ماست و ما تمام سعی‌مون رو برای جلب رضایت‌شون خواهیم کرد.
وقتی می‌گم «کتاب‌خوندن» ارزشه، اما معیار نیست، دقیقا منظورم همین چیزهاست. یعنی صرفِ کتاب‌خون‌بودن آدم‌ها اون‌ها رو برتر و متفاوت نمی‌کنه. کتاب‌خوندن به آدم‌ها شعور، ادب و انسانیت تزریق نمی‌کنه. چه بسا که اگه حواس‌شون نباشه، اون‌ها رو به موجودات ترسناکی تبدیل می‌کنه؛ موجوداتی همه‌چیزدان و خودبرتربین که بقیه اَخ‌اند و خودشون و دنیاشون بهترین‌اند. جماعتی که به پشتوانه‌ی ادبیات در مقابل هرچیزی «خب که چی؟» می‌ذارند و با تجزیه و تحلیل‌های مختلف هر چیزی رو غیر از ادبیات، از معنا تُهی می‌کنند.
من درباره‌ی این چیزها با شما صحبت می‌کنم، اما واقعیتی که دلم می‌خواد باهاتون در میون بذارم اینه که نه ستایش‌ها و تعریف‌ و تمجیدهاتون، نه نقدها و نکوهش‌هاتون تاثیر چندانی رو کارم می‌ذارند. من هرجوری که دلم بخواد و درباره‌ی هر چیزی که دوست داشته باشم، می‌نویسم، حرف‌ می‌زنم و رفتار می‌کنم و ... شما به عنوان یه «مخاطب»، در جایگاه «انتخاب‌کننده‌»‌اید؛ اختیار این رو دارید تا کسی رو دنبال کنید یا نکنید. و اگر تصمیم به دنبال‌نکردن و نادیده‌گرفتن کسی یا چیزی رو گرفتید، زیرپوستی خودتون رو گول نزنید. مثل آتوسا جان نباشید که آنفالو می‌کنه، اما استوری‌ها رو دنبال می‌کنه و تیغ خشم و نقدش رو می‌کشه و رد می‌شه...
منتقدهای واقعی، سخنگو نیستند؛ خودشون وارد عمل می‌شن. اگه فکر می‌کنید شایسته‌ی محتوا و خوراک بهتری هستید، چرا خودتون دست به کار نمی‌شید؟

بابام مریض شده. تست که نداده. رعایت پروتکل بهداشتی هم بخوره تو سر من؛ حتی وقتی سرفه می‌کنه جلوی دهنش رو نمی‌گیره و می‌گه «هر کی مشکل داره ماسک بزنه تو خونه.»

 

جدی جدی یکی از بزرگ‌ترین شانس‌هایی که تو زندگی آوردم اینه که پاش رو تو اتاقم نمی‌ذاره. وگرنه مطمئن باشید تا الان دق می‌کردم از دستش.
 

فقط بابای من استعداد این رو داره که هفت صبح سرِ رولِ دستمال توالت بلند بلند بحث کنه یا بابای شما هم از این توانایی‌های خارق‌العاده داره؟

مامان‌بزرگم همیشه بهم می‌گفت «الله آدامی نااهلینَن یولداش اِلَمَسین. نااهلینَن باشاراخ اولماز.» به فارسی می‌شه «خدا یار و رفیق آدم رو (کنایه که از کسی که باهاش زندگی می‌کنی) نااهل نکنه. با نااهل هیچ‌جوری نمی‌شه سازش کرد.»

رنج‌کشیده بود و از بطن دردهاش پل می‌زد به وسط قلبت و دعایی می‌کرد که باید.
«الله قادر‌دی. دوزَلَر.»
(خدا توانای مطلقه. ‌همه‌چی درست می‌شه.)
و با این جمله مرهم می‌ذاشت رو تمام زخم‌های آدم.

سال‌هاست منتظرم همه چی درست بشه مامان‌بزرگ.
فقط تو می‌فهمیدی «سال‌ها»، چند تا روز و ماه و سال می‌شه.


 

دیو سیاهِ غصه‌ها
تو کدوم شب می‌میره؟

«کیفیت» تو هر چیزی حرف اول رو می‌زنه و تا چیز بهتری رو تجربه نکرده باشی، به سطح کیفی تجربه‌های قبل پی نمی‌بری.
این «سطح کیفی» و تاثیرش تو روند زندگی تو تمام ابعاد زندگی‌مون گسترده‌ست و بیشتر وقت‌ها ازش ناآگاه‌ایم.
این روزها که با چسب‌های پهن سر و کار دارم، به این نتیجه رسیده‌م که حتی کیفیت یه چسب می‌تونه تو سرعت کارم و حسی که ازش می‌گیرم تاثیر بذاره.
چسب‌هایی که متراژ بیشتر و قدرت چسبندگی بیشتری دارند، کمک می‌کنند تا تعداد دفعات کمتری رو دور جعبه‌های پستی بچرخونم. مجبور نیستم انگشت‌هام رو محکم به چسب بکشم تا دو طرف کارتن‌های پستی رو به هم بچسبونند؛ و نگران این نیستم که نیمه‌های راه، با سفارش‌های بسته‌بندی‌نشده تنهام بذارم و دستم بمونه تو پوست گردو.
هذیون می‌گم؟ به این برکت اگه فلسفه‌چینی کنم. شما همین رو تعمیم بده به روابط انسانی و سطح کیفیِ لذت‌بردن از هر چیزی که دوست داریم...
نتیجه‌‌گیری از بقیه‌ش با خودتون. همه چیز رو که من نباید توضیح بدم بهتون. 
 

تو این یکی دو ماهی که تو مغازک هویج عطرهای اورجینال رو تو شیشه‌های کوچک‌تر فروخته‌م، فقط چهار نفر بودند که از ساتین خوش‌شون نیومده. یکی‌ش همونی بود که عطر رو پس فرستاده (و هنوز هم به دستم نرسیده) و سه نفر دیگه هم به دلایل مختلف گفته‌ند محبوب‌شون نبوده. یکی گفته نُت‌های اولیه‌ش رو دوست نداشته، اما نُت‌های میانی و پایانی‌ش خوب بوده، یکی گفته مطمئن‌تر شده که از عطرهای خنک خوشش می‌آد، یکی دیگه هم گفته بیشتر از تصوراتش شیرینه.
اکلت هم فقط یه منتقد داشت که گفته بود «پخش بو و ماندگاری کمی داره.» که این به هویت عطر برمی‌گرده؛ سرد و خنک‌بودنش‌. عطرهای خنک و سرد ماندگاری کمتری در مقایسه با عطرهای گرم، شیرین یا تلخ دارند، مخصوصا اگه هوا سرد هم باشه. هوای گرم ماندگاری و پخش بوی عطرها رو تشدید می‌کنه. در آینده‌ای نزدیک که خودم هم نمی‌دونم کِیه، درباره‌ی این جزئیات بیشتر حرف خواهم زد...
هر کی هم که جاسمین نویر از برند بولگاری و میدنایت رُز از برند لانکوم رو خریده بدون استثنا عاشقش شده.
برای من همین یعنی موفقیت. این که از بین صد نفر، کمتر از پنج نفر عطر‌ها رو دوست نداشتند. این نشون می‌ده تجربه‌ی عطرهای مختلف در طول سال‌ها و گزینش سه چهارتا عطر بین این همه عطر از برندهای مختلف لانکوم، گوچی، مارک جیکوبز، دی‌اندجی، لالیک، لانوین، کارولینا هررا، شنل و ... که تجربه‌ی استفاده‌شون رو داشتم، درست و به موقع به کارم اومده و می‌تونم عطرهایی رو انتخاب کنم که مورد پسند خیلی‌ها واقع بشه. 
یه نفر برام نوشته بود «ساتین در حد کوکو شنل نیست.» معلومه که در اون حد نیست. این عطرها نه تنها تو نوع رایحه‌ و قیمت‌شون قابل مقایسه نیستند، بلکه از نظر برند و ساختار نت‌هاشون هم با هم متفاوت‌اند. مثل مقایسه‌ی بنز با دویست و ششه. هر دو ماشین‌های خوبی‌اند، اما واقعا قابل مقایسه‌اند. من عطرهای شنل رو هم دارم و برخلاف نظر خیلی‌ها، نه کوکو مادمازل رو مناسب زیر سی و پنج سال می‌دونم، نه کوکو نویر رو. اگرچه خود سی ساله‌م این عطرها رو دارم، اما واقعیت اینه که این عطرها به قدری شکوه و ابهت دارند و سنگین‌اند که برای خانم‌های بالای چهل و پنج سال مناسب می‌دونم‌شون، اون هم برای شب. نه برای استفاده در روز و هوای گرم! 
محدودکردن خودمون به استفاده از عطرها در طول روز یا شب کمی مسخره به نظر می‌رسه. ولی واقعا بعضی عطرها و رایحه‌ها در حدی نیستند که با لباس‌ها و استایل معمولی به خودمون بزنیم و در طول روز تو خیابون راه بریم... اگه بزنیم چی می‌شه؟ اتفاق خاصی نمی‌افته. مثل این می‌مونه که سوشی رو با دست رو جدول خیابون بخوری یا با کفش‌های گلدوزی‌شده و پاشنه بلند، کوهنوردی کنی. مثال‌هام ملموسه؟ حال ندارم مثال‌های باحال‌تری بزنم.
ولی یه نکته رو بگم و برم به کارهام برسم. عطر خوب مثل یار خوب می‌مونه؛ زمان زیادی می‌بره تا بشناسی‌اش و باهاش ارتباط برقرار کنی. برای این که یه عطر محبوب دل‌تون بشه، باید روزها و ماه‌ها، تو ساعت‌های مختلف روز، تو خوشی و ناخوشی باهاش زندگی کنید تا مطمئن بشید که این همونیه که باید. اگه شجاعتِ آزمون و خطا دارید که عالیه، اگه ندارید مجبورید به یه عطر دلْ‌ خوش کنید و فرصت تجربه‌ی عطرهای دیگه رو از خودتون بگیرید. اگر شجاعتِ آزمودن دارید که می‌تونید از فرصت‌های کوچیک استفاده کنید برای شناختِ خودتون و علایق پنهان و شکوفانشده‌تون.

برای من عطرهای جاسمین نویر (از برند بولگاری)، ساتین (از برند لالیک)، میدنایت رُز (از برند لانکوم)، نیویورک و فِرلِس (هر دو از برند ویکتوریا سکرت) و عطرهای نارسیس رودریگز حکم یار و یاور همیشگی رو دارند. 

 

پی‌نوشت:
یکی از قشنگ‌ترین واکنش‌هایی که یکی از گیرنده‌ها بعد از دریافت شیشه‌های کوچیک عطرش داشت، این بود که برام نوشت:
«دارم مثل آهو تو خونه بالا و پایین می‌پرم. فعلا نمی‌تونم حرف بزنم انقدر هیجان دارم. فردا می‌آم نظرم رو برات می‌نویسم.» فرداش هم به همون هیجان‌زدگی دیروزش بود. برای من همین کافیه.

بعد از مدت‌ها خوندن کتاب «پسر، موش کور، روباه و اسب» بهم چسبیده؛ اگرچه حرف‌ها و نکته‌های زیادی دارم که درباره‌ش بنویسم و باهاتون صحبت کنم. اما کلا مُرید هرچیزی‌ام که من رو به مکث و تفکر وا می‌داره و این کتاب تصویری کودک تو هر صفحه‌ش همین کار رو باهام کرده. یه چیزی تو مایه‌های شازده کوچولو بود. اما اگه از من می‌پرسید خلاقانه‌تر و ساده‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از اون بود.
ملت همیشه در صحنه اَن شازده کوچولو رو هم درآوردند و بفهمی نفهمی، خوش ندارم ریخت شازده کوچولو رو هر جایی می‌بینم. شازده کوچولو رو دفتر یادداشت. شازده کوچولو رو ماگ. شازده کوچولو رو شورت مامان‌دوز. مجسمه‌ی شازده کوچولو. پیکسل شازده کوچولو. ساعت شازده کوچولو. کارت پستال شازده کوچولو. 

اما تصویرسازی‌های ساختارشکن و بی‌پروای این کتاب، چیزی بود که جمله‌های کلیشه‌ای‌ش رو به اثری متفاوت تبدیل می‌کرد. نیاز دارم دوباره بخونمش و بیام کالبدشکافی‌ش کنم و بگم از کدوم نکته‌هاش خوشم اومده و از کدوم خوشم نیومده.
اگه دوست دارید یه کتاب حال‌خوب‌کن و ساده بخونید و قشنگ‌ترین حرف‌ها رو بدون ادا و اطوارهای روشنفکری بهتون بگه، این کتاب گزینه‌ی خوبیه. 
آخ از تصویرسازی‌هاش. وای از تصویرسازی‌هاش.

اجازه بدید شما رو با قشنگ‌ترین و مختصرترین آدرسی که در طول سال‌های کاری‌ام باهاش مواجه شده‌م، آشنا کنم:
فلان استان، امام خمینی ۹۳، پلاک فلان.
آخیش.
آدرس‌های کوتاه موهبتی‌اند که نوشتن‌شون تمرکز و وقت کمتری می‌گیره.

«تصور کن اگر ما کمتر می‌ترسیدیم چه کارها که نمی‌کردیم!»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

آخ...
تیری بود که از وسط قلبم رد شد.
اگه نمی‌ترسیدم چی کار می‌کردم؟
این سوال رو پیوسته از خودم می‌پرسم و جواب‌هایی که به خودم می‌دم حیرت‌انگیزند...

«به نظرت بدترین چیزی که می‌شود وقتت را با آن هدر بدهی چیست؟»
موش کور گفت:‌ «مقایسه‌کردن خودت با دیگران.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

دلم یه موش کور می‌خواد که حتی وقتی خودم رو با خودم مقایسه کردم بهم یادآوری کنه «این بدترین شکل وقت‌تلف‌کردنه فیب.»

موش کور گفت: «برایت یک کیک خوش‌مزه آورده‌ام.»
«واقعا؟»
«بله.»
«پس کجاست؟»
موش کور گفت: «توی شکمم.»
«اوه.»
«یکی دیگر هم دارم.»
«جدی؟ پس چرا من چیزی نمی‌بینم؟»
«آخر آن را هم خورده‌ام.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

این که موش‌کور توی شکمش یه کیک برای پسر آورده معنی‌ش اینه که برای پسر هیچ هدیه‌ای نیاورده؟
این که کیک قبل از تقسیم‌شدن، تو شکم موش‌کور رفته، معنی‌ش اینه که موش کور کیک رو بیشتر از پسر و پسر رو کمتر از خودش دوست داره؟
شاید باورتون نشه.
اما کیک‌های ماچا هم همیشه تو دلشه و من خوشحالم که کیک‌های دوستی جاشون تو دل ماچا امن‌تره. یکی از موفقیت‌هام هم اینه که کیک‌های ماچا رو می‌بینم و می‌دونم جاشون اون‌جا بهتره.
هر کی می‌دونه چی می‌گم دستش بالا.

 

پسر پرسید:
«به نظرت موفقیت چیست؟»
موش کور پاسخ داد:
«دوست داشتن.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

آخ.
چرا تا حالا به فکر خودم نرسیده بود که تمام چیزهایی که تو زندگی دوست دارم، موفقیت‌اند؟
دوست‌داشتن ماچا، با تمام جزئیات کوچیک و بزرگش.
دوست‌داشتن مامان و بابا و گربه.
دوست‌داشتن تمام دارایی‌های ناچیزم.
دوست‌داشتن خودم. با تمام نقطه‌ضعف‌ها و قوت‌هام. با تمام خوبی‌ها و بدی‌هام. 
آخ. آره. دوست‌داشتن خودم. این قشنگ‌ترین و دلچسب‌ترین موفقیتی که کسبش کردم.

«وقتی بزرگ شدی دوست داری چه‌کاره شوی؟»
پسر گفت: «دوست دارم آدم مهربانی بشوم.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

من دوست دارم وقتی بزرگ‌ شدم امیدوارتر و خوشحال‌تر باشم.
شما دوست دارید چه‌کاره شوید؟

حقیقت برای کسی بال می‌گشاید که به سمتش برود.

 

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

ولی اگه این تب که مرا سوخت، تو رو هم سوخته بود، یک یک مساوی بودیم و الان سه تا بچه داشتم ازت که دماغ هر سه تا هم آویزون بود.
باز خوبه همین، ترمزدستی شده. هیکل زیبام هم سرجاشه. غصه‌ی کلاس‌های آنلاین هیچ توله‌ای رو هم ندارم. 
اما اجازه بده... 
اجازه بده این رو پشت میکروفون عرض کنم خدمتت:
به‌خدا در همه‌ عمر
قبله‌گاه دل من
جز تو 
در این خانه نبود...

خب. منتظر چی هستی؟ بیا اون حلقه‌ی گل رو بنداز گردنم و به عنوان قهرمان زندگی‌ت معرفی‌م کن.
 

عشق اگه روز ازل
در دل دیوانه نبود
تا ابد زیر فلک
ناله‌ی مستانه نبود...


ممنون خانم هایده که خیلی پیش‌تر از این‌ها سرچشمه‌ی چسناله‌های ما رو شناسایی کردید و با حنجره‌ی جادویی‌تون این واقعیت رو بهمون یادآوری می‌کنید.


 

واقعیت تلخی که هرگز درباره‌ش صحبت نمی‌کنم اینه که تو این یک سال حتی یک بار هم سر خاک مامان‌بزرگم نرفتم. تو تمام این دوازده ماه، فقط مامان یه بار ازم پرسید «امروز هم نمی‌آی؟» سرم رو تکون دادم. هیچ وقت نپرسید «چرا.» من هم هیچ‌وقت توضیح ندادم. هرگز هم دلم نمی‌خواد سر خاکش برم. تو این مدت یکی دو بار تصویر قبرش رو دیدم، از استوری بچه‌ی خاله‌ها و دایی‌هام با یه یادداشت سوزناک. زیباترین لبخندش روی سنگ قبر حکاکی شده؛ و درشت و با خط نستعلیق نوشته شده «گلزار...»
مامان‌بزرگم حتی زیباترین اسم دنیا رو داشت. واقعا گلزار شایسته‌ترین اسمی بود که پدرش می‌تونست براش انتخاب کنه. تو جهانِ ذهنی من، زیر اون سنگ مشکی چند طبقه، اسم مامان‌بزرگ تبلور پیدا کرده و این اتاقک کوچیک، پوشیده از گل‌ها و سبزه‌های مختلفه...
به هیچ‌قیمتی حاضر نیستم این تصویر ذهنی‌ام رو خراب کنم. تو ذهن من مامان‌بزرگ همیشه رو کاناپه‌ی خونه‌ش نشسته و سه‌لّا (سریال) تماشا می‌کنه و اگر از در خونه‌ش می‌رم داخل و نمی‌بینمش، چند دقیقه بعد حتما صداش رو از اتاق‌خواب می‌شنوم که می‌گه «این‌دی گَلَرم بالا. بوردی‌آم.» (الان می‌آم عزیزم. این‌جام.)
حتی این یادداشت هم همین‌جا تموم می‌شه. چون دنباله داره و دنباله‌ش همون چیزیه که تو ذهن‌ من جریان داشته و متوقف نمی‌شه...
 

از همون که گردو تو انجیره!

فرفری یه خوراکی از منطقه‌ی ساوه رو برام تعریف کرده که جدی جدی دلم می‌خواد تجربه‌ش کنم و از فکرم بیرون نمی‌ره.
اسم خوراکیه رو هم نمی‌دونم. گردوی تازه تو انجیرهای درشت؛ این ترکیب رو می‌چینن تو کوزه و خاکش می‌کنند و یه سال بعد درش می‌آرن و می‌خورنش. به ترکیبش که فکر می‌کنم می‌خوام خون گریه کنم. شاید اصلا دمپایی‌هام رو پوشیدم رفتم ساوه و عین یه موش کور درشت، باغ‌هاشون رو گشتم و گشتم تا به یه کوزه‌ی گنده برسم.
تو رو خدا اگه کسی از ساوه این‌جا رو می‌خونه و می‌دونه کدوم خوراکی رو می‌گم به من ایمیل بزنه. من از این خوراکیه می‌خوام. هزینه‌ش هم مهم نیست. 
از فرفری پیگیری کردم، گفت چون یه خوراکی محلیه، اکثرا برای خودشون درست می‌کنند و برای فروش نیست.
خدایا. خودت به این من انجیرپرست و گردوخور کمک کن. آمین.

این بچه همسایه‌مون انقدر از پنجره‌ی خونه‌شون داد زد الله اکبر، فکر کنم قلقلیِ ماتحتش عین دوکِ نخ زد بیرون.
چرا مامان و باباش نمی‌آن این بچه رو از جمع کنند. 
لابه‌لاش هم داد می‌زنه: «ایرانِ زیبا دوستت دارم.»
اگه بابام خونه بود، ایرانِ زیبا رو برای این بچه به تصویر می‌کشید تا زیبایی رو بیشتر از همیشه درک کنه.
 

آخه دوس داره این دل
که بسوزه
که بسوزه
که بسوزه

آره. درست می‌گی. کرم از خودشه.

طبیعت تا حدی شبیه زندگی‌ است: گاهی سرکش و مخوف می‌شود اما قشنگ و تماشایی‌ست.

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

توصیف قشنگی‌ست نیست؟
سرکش و مخوف، اما قشنگ و تماشایی...
شاید همین آمیزش تناقض‌هاست که چیزی رو خواستنی‌تر و دوست‌داشتنی‌تر می‌کنه.

شما که غریبه نیستید، ولی یکی از سوال‌هایی که با شنیدن و خوندنش جوش می‌زنم اینه «سفارشم کِی می‌رسه؟»
کاش هلی‌‌کوپتر داشتم و سفارش‌ها رو تو کمتر از بیست و چهار ساعت به دستتون می‌رسوندم. ولی حالا که هلی‌کوپتر ندارم تنها کاری که از دستم برمی‌آد اینه که پیام صوتی بذارم یا براتون بنویسم «به زودی عزیزم. یه کوچولو دیگه منتظر باش.»

می‌بینم که باز مخ‌ت تاب برداشته هویج جون.
نصف شب راه می‌افتی نصف‌کشیدن خانواده‌ت رو گوش می‌کنی.

این چهارمین باره که از کارکردن تو محیط‌ها و مجموعه‌های مختلف به این نتیجه رسیده‌م؛ 
صد در صد درست نیست؛ من فقط تجربه‌ی شخصی‌ام رو از چند تا محیط و با حدود ده سال سابقه‌ی کار می‌نویسم. رابطه‌‌ی غیراخلاقی بین کارمندها هیچ اهمیتی برای کارفرما نداره. این که یه زن متاهل هم‌زمان با چند تا از آقایون همکار یا یه مرد با زن‌های مختلف رابطه‌ای فراتر از رابطه‌ی کاری داشته باشه، دلیلی نمی‌شه کارفرما یا منابع انسانی اون نیرو رو تعدیل کنه... همین موضوع محیط‌های کاری رو بسیار مسموم و ناامن می‌کنه.
چه بسا از این روابط ارتقای شغلی هم خیلی راحت‌تر از چیزی که فکرش رو کنید شکل می‌گیره.


 

بعضی از سفارش‌های مغازک هویج رو با پیک ارسال می‌کنم و هر بار که راننده‌های موتوسوار رو می‌بینم قلبم به درد می‌آد. 
برای تک‌تک‌شون دعا می‌کنم و از خالق آسمون‌ها و زمین می‌خوام که پشت و پناه‌شون باشه.
همه‌ی ما تو کارمون سختی می‌کشیم، اما به نظرم موتورسوارها جزو اون دسته افرادی‌اند که جون‌شون رو می‌گیرند کف دست‌شون و تو جنگلِ تهران، تو سرما و گرما، تو دود و ... تردد می‌کنند و برای هر هزار تومنی که به دست‌ می‌آرند از جسم و جون‌شون مایه می‌ذارند.
خیلی وقت‌ها وقتی کرایه رو بیشتر از چیزی که اپلیکیشن نشون داده پرداخت می‌کنم. خوشحالی تو شیوه‌ی «تشکرکردن»‌شون موج می‌زنه. هزار تومن، دو هزار تومن، پنج هزار تومن قدرت این رو داره تا قلبی رو شاد کنه و همین موضوع عجیب‌ترش می‌کنه. امید و انگیزه‌ی بیشتر در ازای یه بخششِ ناچیز.


«خدا بهت برکت بده خانوم...»
من تشنه‌ی شنیدن این جمله‌ام. احتمالا علاقه‌م به شنیدن این جمله رو از مامان و مامان‌بزرگ به ارث بردم. مامان همیشه بعد از شنیدن دعاهای این چنینی (بعد از بخشش‌های کوچیک‌ش) می‌گه «برای من همین کافیه...»
برای من هم.
و اون امید کمرنگی که شاخ و برگ می‌گیره و تو دل یه نفر جوونه می‌زنه.
برای من همین جوونه‌های کوچولو و نادیدنیِ امید کافیه.

برای من
این پریشان‌حالی‌ها
یعنی عبادت.
تو را جانا
به حق بُت‌پرستی
دوست دارم.


• حق این جمله‌ها نه با کلمه، بلکه فقط با حنجره‌ی خانمِ هایده ادا می‌شه.

خب؟ بگو خب.

‏همین که محمود درویش می‌گه: 
اولاً: دوستت دارم! 
ثانیاً: «هر آن چه بین‌مان رخ داد، اولاً را از یاد نبر...»

• توییتر فَرا

‏هر آنچه دوست داشتم
      برای من نماند و رفت
امید آخرین اگر تویی
                                 برای من بمان


• حسین منزوی

خبر خوب اینه که 
اون که مُرده از عشق
تا قیامت هر لحظه زنده‌ست...

یکی از بلاگرهایی که دنبال می‌کنم به خاطر کرونا داغدار شده و هر بار استوری‌هاش رو می‌بینم، آتیش از جیگرم زبونه می‌کشه.
از دیروز که فهمیدم بهترین یار و رفیقش در اثر کرونا فوت کرده، یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمی‌ره.
دختر بی‌نهایت شادی بود که تو تمام عکس‌هاش بدون استثنا خندیده.
تو تمام استوری‌هاش شیطنت می‌کرد و می‌خندید و قربون صدقه‌ی خودش می‌رفت.
حالا دو روزه کبریت کشیده به جیگر ما.
همه‌ش دعا می‌کنم امید و شادی دوباره به دلش برگرده.
حیف این خنده‌ها نیست کمرنگ بشن؟
چه روزهای عجیب و تلخی رو تجربه می‌کنیم و پشت سر می‌ذاریم.
چقدر سخت‌پوست‌ایم.
همه‌مون.
همه‌مون‌ها.
 

هویج جون، یه کوبیده زعفرونی خوردی، یه بشکه چای سبز روش!
ول کن دیگه. آکواریوم شدی. کوبیده رو که ضربه‌فنی کردی. رسیدی به چربی‌های سه سال پیش.
با همین فرمون پیش بری تو سطحی از چای سبز شناور می‌شی.

 

 

نظری درباره‌ی چای سبز ندارید؟
تو رو خدا بیایید آخرین دستاوردهاتون از تحقیقات گسترده‌تون تو زمینه‌ی نوشیدن چای سبز رو بهم گوشزد کنید.
زیادی‌ش باعث کوچیک‌شدن شست پای راست می‌شه؟


 

از مصائب دکون‌داری!

به‌به.
کمپوت استرس چند روز آینده‌م هم جور شد.
یکی از شما آدرسش رو بدون ذکر استان داده بود و چون «خیابون شریعتی» داشت به خیالم همین چند خیابون بالاتر (تو تهران) بود.
نگو همه‌ی استان‌ها و شهرها و شهرستان‌ها یه خیابون شریعتی دارند تو دل‌شون.
هیچی. بسته با محتوای گرونش تو تهران قراره سرگردون بشه و چند روزی تو اداره پست خاک بخوره تا به خودم برگشت داده بشه.
بعد من دوباره به نشانی گیرنده ارسالش کنم.
ناخن برای جوییدن داشتید، ممنون می‌شم بیارید برام.



 

چون اوره مهمه

ولی بعضی از سوال‌ها جدی جدی خارج از صبر و حوصله‌م‌اند.
مثلا این که یه نفر بعد از دو ماه می‌آد می‌پرسه: ««ببخشید هویج جون؛ جزئیات فرمول اون محصوله که ازت خریده بودم، چیه؟ توش اوره هم داره؟» دور و برم دنبال دوربین مخفی می‌گردم ببینم جدیه یا کسی شوخی‌ش گرفته؟
من ساعت‌ها برای جواب‌دادن به سوال‌ آدم‌ها وقت می‌ذارم. اما این که یه نفر می‌آد می‌گه «فلانی گفته چون پوستم حساسه، باید چیزهایی استفاده کنم که تو فرمول‌شون اوره داشته باشه. اینی که شما به من فروختی اوره داشت؟»
والله من تا قبل از این سوال، تنها باری که با اوره برخورد داشتم، دوران ابتدایی بوده که یادمون دادن به مقدار کافی تو شاش‌مون پیدا می‌شه.

 

حالا چون چهارتا کرم درست و حسابی معرفی کردم و فروختم، بِشِر آزمایشگاه دستم نگرفتم ببینم تو هرکدوم چی داره که.
خدایی چیز نگید دیگه. به ابیلفض گناه دارم.

یکی هم اومده برام نوشته: «بله، هویج جون. چون خودت رو دوست داریم ازت خرید می‌کنیم.»
غودااااااا. بی‌اینجا ببینم. احساساتم خیلی قلنبه شده با حرفش. نمی‌دونم با این حجم از قلنبگی چی کار کنم.
شیطونه می‌گه ماچا رو ادمین کنم. اون رو بیشتر دوست دارید بیشتر خرید می‌کنید ازش.
ولی بی‌خود. بشینید سرجاتون ببینم. خودم جوابتون رو می‌دم. هر کی‌ام بگه محصولاتم رو دوست نداشته بلاکش می‌کنم تا دوست داشته باشه. الکیه مگه.
 

دیگه بوی چی‌توز موتوری گرفته بودم. اگه مجبور نبودم فردا برم سرکار، حالا حالاها نمی‌رفتم حموم تا این کپک‌ها بفهمند رئیس کیه.
ولی الان یه سنبل درشت شدم که ماسک دور چشمش رو هم گذاشته.
این ماسک‌های دورچشم خیلی چیزند. آدم وقتی می‌ذاره دورچشمش، باید رو این ننوها دراز بکشه و آب پرتاقال میک بزنه.
ولی متاسفانه من باید باهاشون ولو شم کف اتاقم و کارتون چسب بزنم و سفارش مشتری‌های مغازک هویج رو ارسال کنم تا فردا نیان انگشت بکنند تو اِم، چشمم، بگن سفارش ما چی شد؟

 

اون دختره بود اعصاب معصاب نداشت هی می‌گفت سفارش من چی شد؟
طفلی هنوز ازم خرید می‌کنه و هنوز هم اسمش رو می‌بینم استرس می‌گیرم. ولی دیگه خودش یاد گرفته نمی‌پرسه سفارش من چی شد.
 

از تصویرهای آشنای این روزها، انبوهِ جعبه‌های پُستیه. موقع بسته‌بندی ناخن‌های قرمزم لب‌پَر می‌شن. باید حواسم باشه انگشت‌هام رو با کاتِر زخم نکنم. از صدای چسب‌های پهن خوشم نمی‌آد. نگرانم می‌کنند. اگه وسط بسته‌بندی تموم بشن چی؟ نگاهی به کیسه‌ی چسب‌ها می‌اندازم. به ضخامت چسب مونده نگاه می‌کنم. تخمین می‌زنم و به کارم ادامه می‌دم. هر سفارشی رو که بسته‌بندی می‌کنم مثل این می‌مونه که سنگی رو تو یه دریاچه‌ی آروم پرت کرد‌ه‌م؛ تماشای شعاع‌های پیوسته‌ی این آرامش خوشحالم می‌کنه. نایلون باقی‌‌مونده از چسبِ پاکت‌های پستی یا گوله‌چسب‌های اضافه رو باید مرتب بندازم تو سطل اتاقم. با چسب و قیچی و کاتر جوری بازی می‌کنم که انگار سال‌هاست باهاشون یگانه‌م. چسب تفنگی حرارتی با آرامش گوشه‌ای می‌خوابه و این صحنه‌های تکراری رو تماشا می‌کنه. وقت‌ کادوپیچ‌کردن سفارش‌ها از چسب حرارتی استفاده می‌کنم. اگه تمرکز نکنم سرانگشت‌هام رو می‌سوزونم. یکی دو بار سوزوندم و تاول ریزی زده. اما زود فراموش کردم. از مالیده‌شدن چسب‌ حرارتی به ناخن‌های قرمزم بدم می‌آد. بعد از چندتا بسته، ناخن‌هام رو وارسی می‌کنم. گوشه‌ی چندتاشون شکسته و روی یکی‌شون رد کاتر مونده. این نشون می‌ده خوش‌شانسی باهام یار بوده که عمیق‌تر نشده و ناخنم سپر بلا شده برای یه زخم بزرگ.
از بیشترین چیزی که خوشم می‌آد روبان‌پیچیدنه و از بیشتری چیزی که بدم می‌آد نوشتن آدرس‌ها.
آدرس‌ها بیش از اندازه گزافه‌گویی دارند.
«خیابون عطار، چهارراه عطار، عطار شرقی...»
«خیابان موسوی، روبه‌روی سوپرمارکت صالحی، کوچه‌ی عبداللهی، از سمت راست در چهارم، زنگ پایین.»
گاهی فکر می‌کنم جدی جدی اگه این همه داستان‌سرایی تو آدرس‌ها نباشه، بسته به دست گیرنده نمی‌رسه؟ پستچی‌ها انقدر خنگ‌اند که نیاز به داستان‌های چند خطی ما تو نشانی گیرنده یا فرستنده باشند؟ همین طور که به این چیزها فکر می‌کنم، بسته‌ها رو می‌بندم. فکر می‌کنم تو کدوم مرحله می‌تونم از گربه کمک بگیرم. حاضر نیستم از کسی کمک بگیرم. تو دقت و تمرکز مدعی‌ام. به خیالم کسی نمی‌تونه به خوبی خودم کار انجام بده. حاضر نیستم ریسک خطای ذهنی یه نفر دیگه رو بپذیرم. پس مرکز انبوهی از وسایل مختلف می‌شینم. جعبه‌ها و پاکت‌های پستی، روبان‌های رنگی، کاغذهای گراف، کاغذهای گیپوری، روان‌نویس‌های مشکی، کاغذهای سفید، سلفون‌های طرح‌دار، پاکت‌های نامه‌ی قدیمی، کاتر، چسب‌های نواری، کاغذی، حرارتی، مشنباهای ضربه‌گیر و ... اگه اتاقم جهانِ والت دیسنی بود، باید به اشاره و بشکنی، سفارش‌ها تو بسته‌هاشون می‌رفتند و همه چیز برمی‌گشت سرجای خودش و از هوا اکلیل می‌بارید. اما متاسفانه ساعت‌ها، کف اتاقم درگیرم و وقتی سرم رو بالا می‌گیرم احساس می‌کنم به گوژپشت نوتردام شبیه‌تر شده‌م...
 

این‌جا چقدر خواننده داره.
هربار که یکی می‌گه «سال‌هاست وبلاگت رو می‌خونم» پولک‌هام می‌ریزه.
نظر خاصی درباره‌ی تعداد خواننده‌های این‌جا ندارم.
ولی خب، شبکه‌های دیگه یه عددی رو نشون می‌دن و آدم یه ذهنیتی داره که «اوکی. از این هزار نفر، هفتصد نفر بازدیدکننده‌اند و تعامل دارند...»
اما وبلاگ انقدر دنج و آرومه و هیچی به آدم نشون نمی‌ده که بعد وقتی خودت به روش سنتی آمارگیری می‌کنی، دچار کف‌کردگی می‌شی.

بله دوستان؛
عشق، خواب یه آهوی رمنده‌ست...
همون‌قدر افسانه‌ای و دور؛ اما حقیقی...

ولی اون که زنگ می‌زنه بهم «چرا نیومدی شرکت؟»
دروازه‌های قلبم رو به اشاره‌ای باز می‌کنه رو به نور...
 

کاری که کمتر کسی می‌تونه انجام بده.

 

مشکل ما چیه تو سخت خوشحال می‌شی هویج جون؟
ما دیگه مسئول هول‌دادن دِژهای قلبت نیستیم. یه فکری به حال دیوارهای سنگی‌ش بکن.

جنس فروخته‌شده پس گرفته می‌شود؟

هر بار که از تعامل با بعضی خریدکننده‌های مغازک هویج دل‌سرد و ناامید می‌شم گربه شبیه سوپرمن ظاهر می‌شه «جدی می‌خوای به حرف این جور آدم‌ها توجه کنی؟»
و ادامه می‌ده «حتی اگه آدم‌ها برای خرید یه دونه رژ بهت اعتماد می‌کنند یعنی موفقیت.»

 

 

اولین «پس گرفتن جنس» رو تجربه می‌کنم. اون هم عطری رو که عاشقانه دوستش دارم و شیشه‌های زیادی ازش فروختم. دختری که خرید کرده بود، نوشت «اصلا دوستش نداشتم.» و چشم‌هام گرد شد. البته نباید این‌قدر تعجب کنم. عطر و رایحه، سلیقه‌ایه. اما این که کسی برای تداعی‌کردن خاطراتش، عطری رو بو نکرده بخره و بعد بگه «نمی‌خوامش چون شبیه عطر نوجوونی‌هام نیست»، نشان از نابالغی اجتماعیه.
«فکر می‌کردم ساتین شبیه عطر نوجوونی‌هام باشه. اما نیست.»
هوم... چطور ممکنه کسی قبل از تجربه‌ی رایحه‌ای حدس بزنه این عطر می‌تونه تداعی‌کننده‌ی روزهای دور و رفته باشه؟ و بعد تو ذوقش بخوره «این اون بو رو نداره! کاش قبل خرید امتحانش کرده بودم.»
ناراحتی‌ام از پس‌گرفتن نیست. تنها دلیل‌ام برای پس‌گرفتن اینه که بهش اطمینان دادم اگه دوستش نداشت پس می‌گیرم. ولی تو شرایطی که شیشه‌های کوچک‌تر از یه عطر رو می‌فروشم، برای کسی که اهل آزمون و خطا نیست، منطقی نیست که ناآگاهانه ریسک کنه. نگرانی‌ام هم از اینه که این عطر که از پلمپی در اومده صحیح و سالم و بدون نشتی به دستم برسه. خودم موقع بسته‌بندی عطرها از هزار مرحله ردشون می‌کنم و انقدر بقچه‌پیچ‌شون می‌کنم تا ضربه‌های جابه‌جایی‌ها و حمل و نقل تو مسیرِ پُست، بهشون آسیبی نرسونه.

گربه می‌گه «برای چی همچین تضمینی می‌دی؟ تو که تو شیشه‌های کوچک‌تر هم داشتی؟» شاید حق با اونه. برای فرار ازش، اسمش رو می‌ذارم «تجربه.»

روزگاری که از آلمان خرید و فروش می‌کردم، می‌دونستم تمام سایت‌های خارجی تا یک ماه بعد از فروش «امکان پس‌دادن» رو دارند؛ البته اگه اتیکت محصول باهاش باشه. برام عجیب بود و دور از باور. چطور می‌شد این امکان در اختیارت باشه و ازش سوءاستفاده نکنی و در موقعیتی ازش استفاده کنی که واقعا مجبور به «پس‌دادن» باشی. نمی‌دونم. کسی درباره‌ی میزانِ میلِ «پس‌دادن» یا «پس‌گرفتن» افراد یه جامعه تحقیق نکرده. معلوم نیست خارجی‌ها از داشتن چنین امکاناتی رضایت دارند یا نه؛ و هنوز نمی‌دونم این «امکان» چه تاثیری در روند پیشرفت فردی و کاری و مخاطب چه تاثیرات مثبت یا منفی‌یی می‌ذاره. اما به گمونم باید چهارپایه‌م رو جابه‌جا کنم. گرد و خاک قفسه‌ها رو بگیرم. با دست‌خط کج و کوله رو یه تیکه کاغذ بنویسم «جنس فروخته شده پس گرفته نمی‌شود؛ حتی شما دوست عزیز.» و با یه نخ از در دکون‌ام آویزون کنم. پیچ رادیو رو بچرخونم. موجش رو تنظیم کنم و گوینده‌ای روی آنتن بگه «تحقیقات اخیر نشان می‌دهد سطح شادی و امیدواری در افراد جامعه افزایش یافته است...»

دیشب ساعت‌ها نشستم از خرت‌وپرت‌های مغازک هویج عکس انداختم. از هر کدوم یه دونه می‌ذاشتم کنار «ول کن این رو نمی‌فروشم.»
«این هم خیلی خوبه.»
«وای این یکی. فدات بشم من. بیا بغل خودم.»
«چطوری از تو دل بکنم؟»
به جنس‌های کنار گذاشته نگاه کردم. دیدم یه تپه شدند. سعی کردم منطقی و عاقل باشم و یکی یکی برشون گردونم سر جاشون.
گربه هر از گاهی شبیه رهبری می‌آد تو اتاقم. با احتیاط قدم برمی‌داره. مراقبه پاش رو چیزی نره. نظارت می‌کنه. اگر لازم باشه جمله‌ای کوتاه می‌گه. گزافه‌گویی نمی‌کنه.
«ولخرجی نکن.»
«مراقب سرمایه‌ت باش.»
«این چطور بود؟»
«حواست هست آدم‌ها برای چی ازت خرید می‌کنند؟»
تو دلم می‌پرسم «چرا خرید می‌کنند؟ چون دوستم دارند؟»


یکی از دوست‌های مغازک‌ هویج سفارشش رو حضوری ازم می‌گیره. اون روز جمله‌ی عجیبی گفت «من مطمئنم بیشتر آدم‌هایی که ازت خرید می‌کنند به خاطر علاقه‌شون به خود توئه.» 
گذشته رو مرور می‌کنم. دنبال تجربه‌ای مشابه‌م که علاقه‌م به شخصیت کسی، منجر به خریدکردن ازش شده باشه؟ پاسخی براش پیدا نمی‌کنم. شاید هم الان حضور ذهن ندارم. باید بیشتر فکر کنم.

 

دیشب همین‌طور که خزید و بین انبوه وسایل‌ام زیر نور رینگ‌لایت نشست، گفت «ادامه می‌دی. به ادامه‌ندادن فکر نکن.»
بهونه آوردم. غر زدم. از درد کتف و کمرم گفتم. از تنگی وقت. از این بار مسولیت. تو جواب هر کدوم گفت «خب...»، «خب که چی؟»، «خب باشه...»، «آره، خب...»
انگار باید بهونه‌های بهتری جور کنم برای غرزدن.

 

من برای تمام سوال‌های دنیا حوصله دارم؛
اما خدا نکنه اپلیکیشن اینستاگرام کسی مشکل داشته باشه یا به هر دلیلی امکان گوش‌دادن به صدام رو نداشته باشه.
اون موقع‌ست که کوهی رو سرم فرو می‌ریزه که این همه نکته و حرف رو چطوری تایپ کنم برات.
ولی شاید باورتون نشه. حتی وقتی به رگباری از سوال‌های مختلف بسته می‌شم هنوز حوصله دارم.

یکی پرسیده «این فومه همونیه که خودتون استفاده می‌کنید؟»
فکر کنم روش نشد بپرسه «این همونیه که دوست داری بخوری‌ش؟»

داستان عصر سه شنبه

آغاز داستان...

یه غریبه
اومد از راه 
با من آشنا شد

بدنه‌ی اصلی
با تمام
خستگی‌هاش
با من هم صدا شد
خونه‌ی دل
از محبت 
گرم و باصفا شد

اوج داستان 
به غرور گذشته رسیدم
به هوای گذشته پریدم

اتفاق داستان 
چی بگم
ندونستم
که غریبه
هر چی باشه
یه غریبه‌ست...

 

این ترانه رو سلطانِ صدا، عمو حسن شماعی‌زاده بازخونی کرده. گوش کنیدش.

اسمم رو صدا کن از عمق شب

ببخشید، می‌شه طلوعِ صادق عصیان من
بیداری‌ام باشی لطفا؟
چند سال بیشتر وقتتون رو نمی‌گیره. ممنونم.

سفر چه تلخه، در امتداد اندوه

دیشب یکی از خواننده‌های این چاردیواری گفت «مامان‌بزرگت فوت کرد؟»
خنده‌م گرفت. نمی‌دونم چرا سوال خنده‌دار بود و از یادآوری نبودن مامان‌بزرگ به خنده افتادم.
چرا با این که انفجار نبودنش همه جزئیات و روابط‌مون رو زیر‌ورو کرده، فکر می‌کنم نرفته...
چند روز دیگه می‌شه یک سال...

«همون مامان‌بزرگ دوست‌داشتنی‌ت که می‌رفتی خونه‌شون؟»
«همون مامان‌بزرگت که دعاهای قشنگ داشت؟»

برام جالبه که مامان‌بزرگم با دعاهاش تو ذهن‌تون ماندگار شده...
روزگاری آرزوش بود حالا که من نویسنده‌ام، کتاب زندگی‌ش رو بنویسم.
شیفته‌ی قصه‌گویی بود. داستانی رو از نیمه‌ها آغاز می‌کرد. میانه‌ی داستان، با شخصیت‌ها و جزئیات‌شون آشنا می‌شدم. با علایق‌شون. با زنی که عاشق سوزن‌دوزی زیر نورماه روی پشت‌بوم بود، با هم‌خونه‌ای که عاشق میان‌وعده‌های نون و روغن حیوونی بود، با سگی که توله‌هاش رو از چاه عمیقی نجات دادند...
میانه‌ی روایت‌گری‌ش می‌پرسید «این‌ها ارزش ثبت‌کردن ندارند؟»
ساعت‌ها می‌گفت و می‌گفت.
تصویرها یکی یکی رنگ می‌گرفتند و زنده می‌شدند.
وقتی در خلال تصویر‌ها به پدر و مادرش می‌رسید، گریه امانش نمی‌داد.
«اگه بابام بود و تو رو می‌دید نور چشمش می‌شدی...»
اشک‌هاش رو پاک می‌کرد «عاشق جوون‌های تحصیل‌کرده و کتابخون بود. کتاب‌خوندن‌ت به بابام رفته...»
از نو داستان اون طویله‌ای رو که پر از کتاب بود و تو آتیش سوخت روایت می‌کرد.

 

«مامان‌بزرگت فوت کرد؟»
اگه بگم «آره» خنده‌دارتره یا بگم «نه»؟

 

در ستایش پارگی

از زندگی کارمندی و تعامل با کارفرما و سفارش‌دهنده‌های مختلف می‌نالی و دلت می‌خواد کار خودت رو شروع کنی و رئیس و کارمند خودت باشی؛ تا این که می‌فهمی اگه کار خودت رو شروع کنی، بیشتر از دوازده ساعت در روز باید کار کنی تا به نتیجه‌ی دلخواهت نزدیک بشی و هشت ساعت کار واقعا پاسخگوی ایده‌آل‌هات نیست.

می‌گه «می‌دونم می‌تونم گوگل کنم. ولی دلم می‌خواد از تو بپرسم. تو بهتر از گوگل توضیح می‌دی.»
انقدر اوج گرفتم که از لوستر اتاقم آویزون شدم و تاب خوردم. یادم رفت بهش بگم «ولی زیادی رو دانش و اطلاعاتم حساب کردی فدّات شم.»

هویج عطار یا عطارهویج

کسایی که دنبال‌کننده‌ی صفحه‌ی اینستاگرام و کانال تلگرامم‌اند، می‌دونند که اخیرا عطرهای اورجینال رو تو شیشه‌های کوچک‌تر تقسیم می‌کنم و با قیمت خیلی مناسبی می‌فروشم. این که عطر چند میلیونی با صد هزار یا دویست هزار تومن قابل دسترس و استفاده باشه اتفاق خوبیه. نیست؟ اندازه‌های مینیاتوری این عطرها تو بازار موجوده که اتفاقا عطرهای مینیاتوری‌شون هم قیمت‌های فضایی دارند (البته اگه اورجینال باشند). اگه کسی از بازار و قیمت عطرهای اورجینال اطلاع داشته باشه می‌دونه که چه قیمت پایینی دارند. این که این ایده با استقبال خوبی از طرف جوون‌های عطردوستِ ایرانی روبه‌رو شده یه طرف، پیام‌ها و بازخوردهایی که از طرف آدم‌ها می‌گیرم یه طرف دیگه. اون احساس شگفتی بعد از رسیدن عطر و تجربه‌ی یه رایحه‌ی متفاوت جزو معدود تجربه‌های نابیه که دلم نمی‌خواد با هیچی عوضش کنم. تو این مدت کوتاه پیام‌های زیادی از آدم‌ها گرفتم. حس شگفتی و هیجان‌شون رو باهام به اشتراک می‌ذارند، تشکر می‌کنند و از خوش‌سلیقگی‌ام تعریف می‌کنند. من محتاج این تعریفم؟ نمی‌دونم. ولی روزهای نوجوونی برام تداعی می‌شه. روزهایی که با مامان و بابا می‌رفتیم بازار و بابا برای مامان عطر تازه‌ای می‌خرید. از سال‌های دور «بولگاری» عضو جدانشدنی خانواده‌ی ماست. اون روزها مامان بولگاری مصرف می‌کرد و «اسکادا». دزدکی عطر می‌زدم و عطر‌دزدی لذتی بود که حتی وقتی لو می‌رفتم دلچسب‌ترش می‌کرد. به خودم می‌گم پس اون لذتِ بی‌نهایت تو تجربه‌ی رایحه‌ها و عطرها به این جا ختم می‌شد که روزی تو سی سالگی، شیشه‌های کوچیکی از سحر و جادو رو بین آدم‌ها تقسیم کنم و مایه‌ی شگفتی‌شون بشم.

«بوی بهشت می‌ده.»
«همون‌قدر که می‌گفتی فوق‌العاده‌ست.»
«بهتر از این هم داریم؟»
«عالیه. عالی.»
«عاشقش‌ام.»


بینگ. بینگ. بینگ. کلیدی زده و نورافشانی تو دلم آغاز می‌شه.


«نگه می‌دارم وقتی با دوست‌پسرم قرار گذاشتم، می‌زنمش.»
«از همین الان نگران تموم‌شدنش‌ام.»
«یه عطر ملایم که شوهرم رو هم اذیت نکنه می‌خوام.»
«من یه نوزاد دارم که بهش شیر می‌دم. چی پیشنهاد می‌دی؟»

ولی از بین تمام پیام‌هایی که دریافت کرده‌ام، پیامی که هرگز فراموشم نخواهد شد اینه که یکی از شما برام نوشته:
«امروز عطری که ازتون خریده بودم به دستم رسید. بوی بهشت می‌ده. چقدر بوی آشناییه. برای روز عقدم خریده‌م.»
این که عطر پیشنهادی من یادآور عزیز‌ترین و بهترین روز زندگی و قشنگ‌ترین لحظه‌های کسی بشه، همون چیزیه که دلم می‌خواد پیوسته تکرار بشه. ماندگارشدن تو ذهن و خاطره‌ی آدم‌ها با نادیدنی‌ و عمیق‌ترین احساسات و عاطفه‌ها. سال‌ها بعد اگه رایحه‌ای آشنا به مشام‌تون بخوره، نه تنها خاطرات و لحظه‌ها براتون تداعی می‌شه، بلکه من رو هم یاد خواهید کرد و این یادشدن، تبلور دعاهای مامان‌بزرگم خواهد بود.
 

مرضیه پیام داد «فریبا خوبی؟ ماچا خوبه؟ چرا دیگه نمی‌نویسی. دلمون تنگ شد برات. هر چی دوست داری بنویس و به اون گه‌خورانی که راجع به رابطه‌ی تو و ماچا نظر می‌دن اهمیتی نده...»
با پیامش، شبتاب کوچولویی تو دلم نور گرفت. خندیدم. ممنون که تو احوالپرسی‌ها، حال توله‌ببر من رو هم می‌پرسید. ممنون که حواس‌تون به نبودن و کمرنگ‌شدن آدم‌ها هست. تو این چند روز سه نفر پرسیدن «چرا نمی‌نویسی؟» و حضور همین سه نفر به اندازه‌ی هزاران نفر ارزشمنده برام.
روزهای پرهیاهویی رو تجربه می‌کنم. روزهایی که برای نوشتن و ثبت‌کردن‌شون، زمان کم می‌آرم. همین الان باید کارهای سفارشی رو تحویل بدم. برنامه‌ی برندها رو نگاهی بندازم و اگه کاری تو الویت مونده، انجامش بدم. بعد برم سراغ بسته‌بندی سفارش‌های مغازک هویج. بعد از اون نوبت سیبیل‌چیدن و دوش‌گرفتنه. بعدش عکس انداختن از خرت‌وپرت‌های بقچه‌ی جادویی‌ام که توش همه‌چی پیدا می‌شه. 
قبل‌ترها مرتب‌کردن اتاقم هم جزو برنامه‌ی همیشگی‌م‌ بود. اما حالا دیگه پاک ناامیدم از مرتب‌شدن این انباری شخصی. اشکال نداره. همین‌جوری خوبه. نقشه‌ی این انباری شخصی رو خودم بلدم. می‌دونم کاتر نارنجی‌ام کجا رو برای قایم‌شدن انتخاب می‌کنه. می‌دونم وقتی صندلی چرخ‌دارم رو حرکت می‌دم، یکی از چرخ‌هاش در میره و همیشه سمت چپ قل می‌خوره و کنار مودم می‌ره. می‌دونم با ده سانت جابه‌جایی جعبه‌ها، در کمد عطرهام باز می‌شه و زیر این تپه‌ی ناهموار کدوم کتاب‌های نخونده انباشته شده‌اند.
منتظر نوروزم. نوروز مناسبتیه که هیچ‌وقت هیچ اتفاقی ویژه‌ای توش نیفتاده. تو نوروزهای بزرگ زندگی‌ام چشم راستم آسیب دید، مامان‌بزرگم رو از دست دادم و تو کمتر از یک سال، به سوگ اون یکی مامان‌بزرگم نشستم. اما من منتظر نوروزم و می‌دونم بهار و آفتاب بیشتر و پرقدرت‌تر، روزها رو دلچسب‌تر و قابل‌تحمل‌تر می‌کنند.

از قشنگی‌های بابام

شوخ‌طبعی‌ام رو از بابام دارم.
بابام استعداد شگفت‌انگیزی تو روایت‌کردن تلخ‌ترین خاطره‌ها و سخت‌ترین روزهای زندگی‌ش به زبان طنز داره.
می‌تونه جوری از روزهای سخت زندگی‌ش حرف بزنه که دلت رو بگیری از خنده. اگه با هم‌تیمی‌هاش یعنی برادرهاش یک جا باشند، این بمب‌ خنده‌هامونه که هر لحظه منفجر می‌شه. می‌تونه با یکی از عموهام شور بگیره و هر دو راوی یه داستان مشترک بشن. بخشی از داستان رو بابام تعریف کنه، بخشی دیگه رو اون. این هنرمندی در روایت مشترک، بدون این که جزئیات از دست بره یا طنزی حروم بشه، بدون این که شور خنده بیفته، ویژه‌ی بابامه که بخش ناچیزی از اون رو به ارث بردم.
استخون‌بندی درشت، جزئی‌نگری، داستان‌سرایی و قصه‌گویی و شوخ‌طبعی... دارایی‌هایی ذایی و به‌ندرت دست‌یافتنی‌اند که تو فهرست محبوب‌ترین میراث زندگی‌ام قرار دارند.
 

نوشتن درباره‌ی بازی‌های فکری با قالب‌های از پیش‌تعیین‌شده رو دوست ندارم.
(پس تو چی دوست داری هویج جون؟ فکر کردی نوشتن درباره‌ی ماچا برات نون و آب می‌شه؟)
این که داستان‌های ساختگی بقیه رو درباره‌ی بازی‌ها بنویسم، کار من نیست.
من میرزابنویس نیستم که بقیه سرمشق کنند چی بنویسم و چی ننویسم.
اگه من رو به عنوان نویسنده و صاحب فکر قبول ندارند، چرا یه تایپیست استخدام نمی‌کنند؟

 

راستی؛
بذارید این رو هم بگم. این‌جام گیر کرده.
چند وقت پیش یکی برام نوشت: «چقدر تو کف ماچایی آخه. حالا چرا نمی‌آد خواستگاری‌ت؟»
خوشبختانه من برای هر سوالی جوابی تو آستین‌ام دارم؛ اما متاسفانه برای بعضی سوال‌ها و جواب‌ها، خودم رو باید در سطح پرسش‌کننده پایین بیارم.
به خاطر همین انگار که نخوندم و نشنیدم، ازش می‌گذرم و پاسخی نمی‌دم.
من خیلی بزرگوارم حاجی. تو رو ابیلفض اون طلا رو بیارید بندازید گردنم دیگه. منتظر چی هستید؟

اگه این مقاله‌ی کوفتی رو چهارشنبه تحویل داده بودم، با زبون درازتری فردا رو مرخصی می‌گرفتم.
اما الان تنها خواسته‌ی قلبی‌ام اینه، فردا خوشگله چوب نامرئی‌ش رو نکنه تو ماتحت‌ام.
گاهی خواسته‌های بشر چنان تنزل می‌یابند که به سرانگشت خوشگله و چوب‌ جادویی‌اش وابسته می‌شود.
دلخوشی‌های آدمی چه اندازه شیری‌اند.

ووش‌ش‌ش ننه

ولی واقعا یه نفر تو دنیا پیدا می‌شه که عاشقانه آدم رو دوست داشته باشه.
مثلا خود من، با این که فوم‌اسکراب گردویی‌ام رنگ و بوی گُه داره، عاشق‌شم و به نظرم بهترین فومیه که تا حالا استفاده کرده‌م.
به خودش هم گفته‌م. گفته‌م که «فوم‌های قبل از تو همه سوءتفاهم بود عزیزم.» و با این که یه تیکه‌ی قهوه‌ای، شبیه تمبرهندی هضم‌نشده رو صورتم می‌ماله، چیزی از عشقم بهش کم نمی‌شه.
الانم نشسته رو میزم و به همه‌تون سلام می‌رسونه.

در حال خرید کردنه. پیشنهاد می‌کنم برای منافذش ماسک گدازه‌های آتشفشان رو استفاده کنه.
می‌گه «جدی اسمش گدازه‌های آتشفشانه؟»
تاکید می‌کنم «آره»؛ و توضیحات بیشتری درباره‌ی محصول می‌دم.
می‌گه «یعنی می‌رن دم آتشفشان از اون‌جا پُر می‌کنند؟»
توضیح دادم «آره. وقتی آتشفشان چیزمیزاش رو می‌پاشه بیرون، سریع می‌دوند سطل سطل گدازه جمع می‌کنند و می‌ریزن تو قوطی.»
بی‌خیال نمی‌شه «نه جدی؛ این همه گدازه رو از کجا می‌آرن؟»
و توضیح می‌ده «من نمی‌دونستم اسمش گدازه‌ست. فکر می‌کردم اسمیه که خودت روش گذاشتی تو نوشته‌هات.»

 

هر کی یه جوری آزمایش الهی می‌شه دیگه.
با این همه صبوری، منتظرم جبرئيل از دریچه‌ی کولر اتاقم کله‌ش رو بیاره تو «تبریک می‌گم هویج؛ پیامبر شدی. ولی چند سال دیگه باید به ماگ (!) بری تا کتاب‌متاب بدیم بهت. می‌خوای؟»

 

یکی دیگه پیام داده «ببخشید، کنار دورچشم‌هات خرگوش داره؟»
می‌گم «چه خرگوشی؟»
می‌گه «از این خرگوش کوچولوها.»
نمی‌دونم چرا دور و بر محصولاتم رو که نگاه کردم، جای خرگوش کوچولو، یه انگشت فاک‌شده دیدم و ریز نوشته بود «موفق باشی هویج جون.»
 

یه چیزی در رابطه با ماسک گدازه‌های آتشفشان بگم، یه پست نوشته بودم که درباره‌ی قدرتم تو بازی با ذهن‌ها نوشته بودم. درسته در ستایش خودم بود، ولی واقعیت اینه که اراده کنم، چیزها رو جوری به تصویر می‌کشم و روایت می‌کنم که مرز بین خیال و واقعیت‌ام قابل درک نباشه براتون. حواس‌تون جمع باشه با کی طرف‌اید. روی صحبت‌ام با اون‌هاست که زیرآبی می‌رن و فکر می‌کنند خیلی زنبورند. البته جای خوشحالی داره که بعد اون یادداشت دُم‌شون رو زدن زیر بغل‌شون و خیلی سوسکی ناپدید شدند. فاصله‌ی ایمنی رو با هویج رعایت کنید خلاصه.

 

من که رسوای عالم‌ام، این هم روش...

هر شب
تو رویای خودم
آغوش‌ت رو 
تن می‌کنم...

ولی من خیلی عذاب‌وجدان می‌گیرم که اونقدرها که کتاب‌خون به نظر می‌رسم، جدی جدی کتاب نمی‌خونم.  
در مورد من کتاب‌خوندن جزو همون معدود کارهایی بوده که در طول سال‌ها و پیوسته انجامش دادم؛ و شغل‌ام پیوسته با کتاب در ارتباط بوده. 
درست مثل آرایش‌کردن که از نوجوونی شروعش کردم. اگه برندهای ایرانی و خارجی رو می‌شناسم به خاطر اینه که پول‌ توجیبی‌هام همیشه خرج دو تا چیز می‌شدند؛ کتاب و لوازم آرایش و عطر. 
بهم می‌گن «چقدر کتاب خوندی.»
شرمنده‌ی این جمله می‌شم. افسوس می‌خورم که کاش این‌طور بود واقعا. یاد روزهایی می‌افتم که کتاب‌های ترجمه شده رو دِرو کرده بودم و افتاده بودم به زبان اصلی خوندن.