با صدای پایی
دو نیمه می‌شود ـ
سایه

 

«ناشناس»
از کتاب «هایکوهای عاشقانه»، الن کامنینگز، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، نشرچشمه

 

 

روشنایی کم‌فروغِ مهتاب که به لحظه‌ی تماس شکوه دیگری بخشیده است.
سایه‌ای که روی زمین کِش آمده ـ و پهن‌تر از یک نفر به نظر می‌رسدـ صدای بچه‌گربه‌‌ای پناه‌گرفته پشت چرخ یک ماشین را بُریده. شگفت‌زده و بی‌صدا عجیب‌ترین پدیده‌ی جهان، «عشق» را نظاره می‌کند.
شب‌پره‌ها دور نورهای کم‌سو غوغا کرده‌اند.
صدای پایی این جشن باشکوه را متوقف می‌کند.
سایه دو نیم می‌شود
 زمزمه‌ای روان،

دو لبخند شکوفا می‌شود،
و بازوها در هم قلاب...
شب، خوش‌ترین اتفاق را در دلش ثبت کرده است.
دیگر بعد از این...
خنده‌ای در فضا موج برمی‌دارد.
بچه‌گربه هنوز با شگفتی می‌نگرد...

در ستایش هایکو

بعد از مدت‌ها کتاب «هایکوهای عاشقانه» از «اَلِن کامینگز» را گرفته‌ام و در شگفتی هایکوهایش غوطه‌ورم. در لذتی که با خواندن شعرهایش آغاز می‌شود و تا مدت‌ها درونت جاری می‌شود. به ويژه برای منی که عاشق هایکوهای ژاپنی هستم.

این کتاب همان طور که از عنوانش هم مشخص است شعرهایی دارد به غایب عاشقانه و حتی سکشوآل.

حیف است خواندن این کتاب فوق‌العاده را از خودتان دریغ کنید.

در جشنواره‌ی تابستانی نشرچشمه این کتاب را می‌توانید به جای ۱۰ هزار تومان ۶ هزار و پانصد تومان بخرید.

 

گربه را دیدند

پرونده کتاب تصویری کودک «گربه را دیدند» در کانال تلگرامم

پدر و مادرم تا امروز بگویی‌نگویی از کارنامه‌هایم راضی بودند. معلم‌ها معمولا می‌گفتند پرچانه‌ام، ولی باز دوستم داشتند. در مجموع، باکی ندارم، چون مدرسه کاری به کارم ندارد. آخر من می‌خواهم کمدین بشوم. می‌دانید، آدم اراده کند، می‌تواند. خلاصه، من فقط در یک چیز خوبم و آن هم خنداندن آدم‌هاست. 

هنوز دو سالم هم نشده بود که پرستار و عمه و خاله‌ام را می‌خنداندم. وقتی هم کمی بزرگ‌تر شدم، آوازهای خنده‌دار می‌خواندم، شوخی‌های بامزه می‌کردم و ادای آدام‌های توی تلویزیون را در می آوردم. پرستار اشک‌هایش را پاک می‌کرد و می‌گفت: «ای تخم جن!» وقتی مامانم می‌گفت: «نمی‌دانم این بچه از کجا این چیزها رو یاد گرفته؟» قند تو دلم آب می‌شد.

در مدرسه همیشه من بودم که با پراندن تکه‌های خنده‌دار خستگی بچه‌ها را می‌گرفتم. یعنی راستش هر وقت درسی زیادی کسل‌کننده بود، بچه‌ها به من نگاه می‌کردند تا روحیه‌شان را شاد کنم.

تا این که همین پارسال یک شوی استعدادیابی برای بچه‌ها گذاشتند.

بیست و سه نفر داوطلب بودند. از بین آن‌ها برنده من من شدم. گواهینامه را بردم زدم به دیوار اتاقم تا مدرکش دم دست باشد.

راستش اولین بار که توی مسابقه‌ای روی صحنه می‌رفتم. خیلی خیلی دلشوره داشتم. قلبم تاپ‌تاپ می‌زد و شرشر عرق می ریختم... و موقع حرف زدن استرالیایی بلغور می‌کردم.

توی آن وضع و حال نمی‌فهمیدم جمعیت به شوخی‌هایم می‌خندند یا به لهجه‌ی ضایعم. هر چه که بود، می‌خندیدند و همین باعث شد تا چیزی توی دلم تلیکی صدا کند و ترسم یکهویی بریزد، طوری که واقعا می‌توانستم خیلی بیشتر روی صحنه بمانم. نمی‌دانید چه حالی داشت. بهترین لحظه‌ی عمرم بود.

 

«چگونه پدر و مادر خود را تربیت کنیم»، پیت جانسون، نشر هوپا

 

همسایه‌های گیر

همسایه‌های این‌جا خیلی گیرند. بعد از مدرسه، عصری توی باغچه‌ی پشتی داشتم با خودم گل کوچیک بازی می‌کردم که خانم همسایه زنگ زد و از سر و صدایی که من راه انداخته بودم گله و شکایت کرد. می‌گفت من نمی‌گذارم اولیمپیا حواسش به کار خودش باشد.

اولیمپیای این خانم پنج سالش است!


«چگونه پدر و مادر خود را تربیت کنیم»، پیت جانسون، نشر هوپا

کتابخانه کوچک من

چگونه پدر و مادر خود را تربیت کنیم؟

پیت جانسون

ترجمه‌ی رضی هیرمندی

نشر هوپا