پدر و مادرم تا امروز بگویینگویی از کارنامههایم راضی بودند. معلمها معمولا میگفتند پرچانهام، ولی باز دوستم داشتند. در مجموع، باکی ندارم، چون مدرسه کاری به کارم ندارد. آخر من میخواهم کمدین بشوم. میدانید، آدم اراده کند، میتواند. خلاصه، من فقط در یک چیز خوبم و آن هم خنداندن آدمهاست.
هنوز دو سالم هم نشده بود که پرستار و عمه و خالهام را میخنداندم. وقتی هم کمی بزرگتر شدم، آوازهای خندهدار میخواندم، شوخیهای بامزه میکردم و ادای آدامهای توی تلویزیون را در می آوردم. پرستار اشکهایش را پاک میکرد و میگفت: «ای تخم جن!» وقتی مامانم میگفت: «نمیدانم این بچه از کجا این چیزها رو یاد گرفته؟» قند تو دلم آب میشد.
در مدرسه همیشه من بودم که با پراندن تکههای خندهدار خستگی بچهها را میگرفتم. یعنی راستش هر وقت درسی زیادی کسلکننده بود، بچهها به من نگاه میکردند تا روحیهشان را شاد کنم.
تا این که همین پارسال یک شوی استعدادیابی برای بچهها گذاشتند.
بیست و سه نفر داوطلب بودند. از بین آنها برنده من من شدم. گواهینامه را بردم زدم به دیوار اتاقم تا مدرکش دم دست باشد.
راستش اولین بار که توی مسابقهای روی صحنه میرفتم. خیلی خیلی دلشوره داشتم. قلبم تاپتاپ میزد و شرشر عرق می ریختم... و موقع حرف زدن استرالیایی بلغور میکردم.
توی آن وضع و حال نمیفهمیدم جمعیت به شوخیهایم میخندند یا به لهجهی ضایعم. هر چه که بود، میخندیدند و همین باعث شد تا چیزی توی دلم تلیکی صدا کند و ترسم یکهویی بریزد، طوری که واقعا میتوانستم خیلی بیشتر روی صحنه بمانم. نمیدانید چه حالی داشت. بهترین لحظهی عمرم بود.
«چگونه پدر و مادر خود را تربیت کنیم»، پیت جانسون، نشر هوپا