امروز یه نفر «نامه‌نوشتن» برای مشتری‌های دکون برقی رو خیلی محترمانه تحلیل‌ و بعدش ازم تشکر و قدردانی کرده بود.
نظرش رو براتون می‌‌ذارم.
ولی فرق شمایی که سال‌هاست وبلاگم رو می‌خونید با مخاطب‌های جدیدم همینه؛
شما می‌دونید که پشت نامه‌نوشتن هیچ هدف اقتصادی‌یی و بازاریایی‌یی و معنایی نیست جز «دوستی».
می‌دونید که «نامه» چطور با زندگی من گره خورده و یکی از پناهگاه‌هام از نوجوونی تا همین الانه.
خیلی از شما حتی من رو بهتر از خودم می‌شناسید و هر از گاهی با یادآوری این شناخت، شگفت‌زده‌م می‌کنید.

 

متن پیامی که دریافت کردم، اینه:

سلام هویج جان. روزت بخیر. سفارش من رسید و بسیار سپاسگزارم از سلیقه و برخورد محترمانه موقع پیگیری سفارشم. تشکر ویژه‌ام اما برای نوشته‌ای هست که همراهش فرستادی... من نمی‌دونم برای خودت چه معنایی پشتش هست ولی برای من نشانه «احترام» بود. اینکه مشتری رو مخاطب می‌بینی و براش ارزش قائل می‌شی و شده در حد دو خط می‌نویسی براش. این ایجاد حس مواجهه «انسانی» وقت یک مبادله‌ی اقتصادی خیلی حس ارزشمندی هست که همه‌مون خیلی کم سراغ داریم این روزها... و البته که کار سختیه. اینکه همه آدم‌های پشت این سفارش‌ها رو شخصی ببینی که نیاز به شنیدن و دریافت یک حس انسانی داره و صرفا به عنوان خریداری که در نهایت سود مالی به همراه می‌آره نیست. امیدوارم این اهمیت‌دادن و مهربونیت همیشه توی کار و زندگی‌ت جاری بشه و برکتش رو بارها و بارها ببینی.

نامه‌برقی

آخ از این پیام‌های پرمهری که برام می‌فرستید و سرشارم می‌کنید از امید و سرخوشی...

 

سلام هویج عزیز
امیدوارم خوب باشی
مرسی که همه دنیا رو به طنازی تمام جدی نمی‌گیری. هیچی رو. حتی استعداد و خلاقیت پر از هوش خودت رو هم دست می‌اندازی. تو دنیایی که همه خیلی خودشون و دستاوردهاشون رو بزرگ و بی‌نقص و درخشان می‌بینن تو با یک پووووف جانانه می‌فرستی رو هوا. می‌دونی استوری‌هات رو یک جا نمی‌بینم. کم‌کم می‌بینم که تا پایان روز هرجا نیاز داشتم کسی بگه حالا اون قدرها هم خبری نیست بابا بشین سرجات، تو رو بخونم. هرجا عصبانی میشی از سؤال‌های بی‌جا، هرجا از این که از حوصله‌ات سوءاستفاده می‌شه و تو ناراحتی‌ات رو قشنگ با چند‌تا کلمه بر‌ّان نشون می‌دی دل آدم آروم می‌گیره.

کاش در کنار این مغازه خوشگلت، یک سرویس هرروزه هم داشتی. عضو می‌شدیم برات می‌نوشتیم و تو هرروز جواب می‌دادی. از اون جوابای مخصوصت. هرکی از دست کسی دلش پر بود یا از شغلش ناراحت بود یا این دنیا براش گرم نبود یا هرچی هرچی تو با کلمه هایی که زندگیشون کردی، از خنده و امید روده بر می‌کردیش.

سال‌ها پیش شرکت سازنده سریال‌های آن‌شرلی و نیومون و ... یک سایت داشت که خیلی جالب بود. یک قسمت داشت که تو سوال می‌پرسیدی هرچیزی و اونا بهت جواب می‌دادن. تو با این نامه‌هایی که برای آدم‌ها می‌نویسی، من رو یاد اون نامه‌ها می‌اندازی.

خدا ماچا رو برات نگه داره. راست می‌گی یک آدم‌هایی نه فقط سوخت زندگی که خود زندگی‌ هستند. وقتی گریه می‌کنه آدم از سختی‌های زندگی، یاد خنده‌شون می‌افته میگه می‌ارزه.

برات خوشحالم که هنوز می‌تونی عصبانی بشی و با تمام قوا هجوم بیاری به سمت چیزی که ناراحتت کرده. 
تو دنیایی که آدم‌ها بر سر دستاوردهای پوک، خودشون رو پوک می‌کنن و اندازه دنیاشون قدر کف دست هم نیست تو حتی انواع شکلات‌ها و کیک‌ها و لواشک‌ها رو فقط ماجراجویی آدم‌ها می‌دونی. 
ممنون که می‌نویسی. امیدوارم یک مدرسه‌ای تاسیس کنی که خودت مدیرش باشی. اون مدرسه خود خلاقیته و بچه‌هایی مثل فندق، توش زندگی رو تجربه می‌کنن. 
ببخشید که زیاد نوشتم برات. مراقب خودت باش و فندق رو ببوس.

 

خیلی می‌بخشید که خودم رو لو می‌دم، وقتی به اسم ماچا رسیدم لبخندم از این جا تا این‌جا صورتم کش اومد. حتی به نظرم لبخندم انقدر کشدار شد که حتی تا پشت گوش‌هام هم امتداد پیدا کرد. 

نامه برقی

نمی‌دونم تا کِی تابلوی «باز است» از دستگیره‌ی در مغازک هویج آویزونه؛ ولی این دکون نقلی با محصولات دوست‌داشتنی‌ش (لااقل از نظر خودم) بسترهای تازه‌ای رو برای تجربه‌های متفاوت فراهم کرده.

تو این چند ماه اخیر بازخوردهای خیلی خوبی رو به خاطر چند خط یادداشت دست‌نویس (نامه‌های کوتاه) از آدم‌های مختلف دریافت کرده‌م. کلمات قوی‌ترین سلاح و و در عین حال درمان‌اند. به سادگی می‌تونند کشنده باشند یا شفابخش. این نامه‌های نقلی‌یی که ضمیمه‌ی سفارش‌ها می‌کنم، بیشتر از خود محصولات انرژی‌بخش و امیددهنده‌ند. این رو من نمی‌گم. محتوای پیام‌هایی می‌گن که آدم‌ها برام می‌فرستند.
جای تعجبی نداره که سه و نیم صبح، خودم رو در حال نامه‌نوشتن به آدم‌ها پیدا می‌کنم. پونزده نامه، برای پونزده نفر...
روان‌نویس یونی‌بال مشکی‌ام هم تموم شد و یه بچه‌اندوه به دنیا اومد. یعنی باید برم شصت هزار تومن بدم که یه یونی بال مشکی بخرم؟
 

این نامه‌ی نقلی رو امروز یکی از مخاطب‌ها برام نوشته. با کلماتش، خورشید بزرگی تو دلم طلوع کرده...

 

نامه‌برقی

ما آدم ها (خصوصا زنها) ترکیب زیبایی از خوبی ها، قشنگی ها و استعدادها هستیم ولی هیچوقت خودمون این رو درست نمیدونیم شاید چون خانواده هامون هیچوقت بابت شون ازمون تعریف یا تمجید نمیکنن شاید حتی بخاطرشون مسخره یا نادیده گرفته بشیم ولی بهمون یادآوری نمیشن! توی خانواده ما رسم بود که از کسی تعریف نشه تا پررو نشه البته این درمورد پسرها صدق نمیکرد :))) ولی من همیشه یه دختر کم اعتمادبنفس و ساکت بودم که نمیدونستم میتونم قشنگ یا با استعداد یا باهوش هم باشم. اینها رو بعدها تو محیط کار، دانشگاه یا از دوستان و همسرم شنیدم و خیلی طول کشید تا باورشون کردم. به چیزهای خوبی که آدمها درموردت میگن باور داشته باش چون اونا از بیرون و با دید بازترو راحتتری قضاوت میکنن و چیزهایی رو میبینن که خود آدم هیچوقت متوجهش نشده.  واقعا قدر خودتو بدون و مطمئن باش که حتما شایسته تعریف وتمجیدی که میکنن هستی. 

نامه‌برقی

یک پستی راجع به سلطه گری والدینت  نوشتی خواستم بگم تا جایی که میدونم و تجربه دارم خیلی از هم نسلای ما این تجربه رو دارن خود من مجبور بودم خاله و دایی رو دوست داشته باشم  و احترامشونو بگیرم که بهم بی احترامی کردند و حرمتها رو بین مون شکستند. همسرم این تجربه رو با خانواده پدری داشته و دوستانم هم با فک وفامیلشون! انگار این روحیه سلطه گری و اجبار به احترام گذاشتن به فامیل برای والدین ما بیشتر از فرزندانشون اهمیت داشته و همیشه اولویت شون بوده و هست. حتی گاهی مجبوریم به اجبار پدرومادرهامون به خواهر یا برادرهایی که دوستمون ندارن و احتراممون رو نمیگیرن هم  احترام بذاریم و باهاشون رفت و آمد کنیم. فک میکنم دلیل اصلی این اجبار هم فقط و فقط این بوده که خودشونو تو چشم فامیل خوب و قابل قبول جلوه بدن و مورد احترام قرار بگیرن. گاهی فکر میکنم بزرگترین حسرت نسل ما همین بوده اینکه هیچوقت به میل خودمون زندگی نکردیم حتی به قول تو اختیار وسایل و اتاقمون رو نداشتیم و حریم هامون همیشه مورد تجاوز بقیه بوده حالا خواهر،برادر یا پدرومادر! 

فقط میتونم بگم هرچی استقلالت بیشتر میشه و از خانواده  جدا میشی  آزادی عملت برای اینکه چطور به میل و سلیقه خودت زندگی و رفت وآمد کنی بیشتر میشه و خب رهاتر میشی.  

برات بهترین ها رو آرزو میکنم . 

نامه برقی

سلام

فریبا جان پست های اخیر وبلاگت رو تازه خوندم،چقدر دعا میکنم حالت بهتر شه،این استرس و ناراحتی شده جزئی از وجود همه مون،چاره ای جز مراقبت و تذکر مکرر به اطرافیانمون نیست که مراقب خودشون باشن.

کاش یکی که دریچه کولرش عینهون ما خراب نبود میسپرد به دریچه ی اتاقش که تموم شه این مصیبت.همه ی نوشته هاتو دوس دارم،از اون رنگی هاش تا این خاکستری ها.گرچه ورژن هویج خوشحالترتو

خیلی بیشتر دوست دارم مثل وقتایی که متنای بلند از خاطرات خنده دارت میزاری از قشنگی های عشق و آهنگای قدیمی و کتونی و آرایش میگی،اون موقع معلومه حال دلت خوبه که همه چیزو قشنگ تر از چیزی که هستن میبینی،این وجهه ایه که چون توی خودم ندارم توی وبلاگت دنبالش میگردم.

اینم بگم وقتی متن هایی که برای ماچا نوشتی رو میخونم از صمیم قلب دلم میخواد ماچا هم همینقدر به علاوه ی یدونه بیشتر بخوادت(میشه خیلی ها،خیلی)،مگه میشه نخواد اصلا؟؟؟!

مراقب خودت باش 

توکل کن به خدای بزرگ

بعد از هر سختی آسانی ای هست 

بیا ایمان داشته باشیم به این حرف

دوستدار وبلاگت ️

نامه برقی

فریبای عزیزم سلام 

داشتم چندتا پست آخرت رو که نخونده بودم میخوندم رسیدم به اون پستی که راجع به حسرت ها،حسادت ها و کنجکاوی های آدمها راجع به خودت و زندگیت نوشته بودی. میدونی چیه به قول استاد سفالگریم انقدر توی این روزگار شادی ها و خوبی ها کم و کوچک شدن که آدمها بابت کوچکترین نعمتی تو زندگیمون به ما حسادت میکنند و حسرت میخورند حالا اون نعمت میتونه فقط سلامتی و هیکل خوب یا حتی لبخند همراه و یارت یا خاطراتی که ازش میگی. من بهترین دوست دوران کارشناسیم دختری بود که به هیکل ترکه ای لاغرم، خانواده ام، و تقریبا هر چیز کوچکی تو زندگیم حسرت میخورد. هیچوقت جرأت اینو نداشتم براش بگم من هم مشکلات خودمو با والدینم دارم یا هزار ویک مشکل و دغدغه دیگه دارم. حتی الان که ده سال از دوستی مون میگذره و تو دوتا شهر دور از هم زندگی میکنیم نمیتونم براش بگم شغل همسرم چیه که مبادا بگه خوش بحالت!( البته همسر خودش دکترا داره و الان استاد دانشگاهه.)  مثلا اگر بگم میرم کلاس نقاشی یا سفالگری میکنم یا حتی چهارتا شیشه رنگ کنم و عکسشو براش بفرستم باز حسرت میخوره که خوشبحالت انقدر وقت آزاد داری ازین کارها بکنی! 

یعنی توی زندگی ما  متأسفانه بای دیفالت آدمهایی هستند که از زندگیاشون ناراضی اند هیچوقت خوشحال نیستند و بابت همه چیز غر میزنند یا حسادت و شکایت میکنند. از یک جایی به بعد یاد گرفتم نه خوشحالی هام نه حتی غمهامو با دوست یا آشنا شریک نشم چون توی موقعیت تو نیستند که ببینند  زندگی هر آدمی سختی های خودشو داره فقط از بیرون زندگی تو رو میبینن و گاه به گاه بهش حسادت میکنن یا حسرت میخورن! با اینکه حریم خصوصی تو حفظ کنی و اجازه ندی این آدمها واردش بشن به شدت موافقم چون بعضی آدمها بشدت سمی و روی اعصابند و نمیتونن مرزها و حدود خودشونو حفظ کنند. مراقب خودت و خوشحالی هات باش و امیدوارم همیشه روزهای رنگی و شادت بیشتر از روزهای دلتنگی و غمت باشند.  

 

نامه‌برقی

فريبا فريبا فريبا 
خييييلي خوب و باحالي 
پست هاي اخير وبلاگت عاالين يعني با نهايت غم و غصه بشيني پاي خواندنشون شادت ميكنن و آخرش خنده هاي صورتي  مي كني...بعد خيلي استوري هات خوب بود ...واسه من كه خيلي لازمه .. چقدرم كه خوشگل اجزاي صورتو توضيح مي دادي ... 
خلاصه كه خواهر قرص شاديموني بي آنكه خود بداني ...بايد ميومدم و اينا رو بهت ميگفتم...
ماااااچ بهت

 

قرص شادی من هم شمایید که نوشته‌هام رو می‌خوندید و کلمه‌های بامحبت و پرانرژی‌تون رو ازم دریغ نمی‌کنید.
خیلی وسعت قلب دارید.

نامه‌برقی_سنجاب‌ماهی عزیز جلد دوم داره؟

سلام من غزل هستم و آدرس ایمیل شمارو از کتاب <سنجاب ماهی عزیز> برداشتم. و میخواستم بدونم که کتاب سنجاب ماهی عزیز جلد دومی هم داره؟ چون خیلی کنجکاوم که بدونم اون سنگ های نقاشی شده دست اون مرد چیکار میکرد و آقای ماهی دقیقا کی هست؟
راستی شما کتاب های دیگه ای هم نوشتی؟ اگه نوشتین میتونین اسم اون کتاب ها و رده ی سنی اونارو بگین؟ ممنون میشم.

 

من شرمنده‌ی همه‌ی اون‌هایی هستم که برام می‌نویسند: «سنجاب‌ماهی عزیز جلد دوم نداره؟»، «کتاب دیگه‌ای ننوشتید؟»، «چه کتاب‌های دیگه‌ای نوشتید؟». خدایا، خدایا، پناه به خودت از شر این همه تنبلی‌ها و فراموشی علایق و ایده‌آل‌هام. چرا نمی‌نویسم؟ چرا بیشتر و متمرکزتر و جدی‌تر نمی‌نویسم؟ خاک تو سرم. همین.

 

نامه‌برقی

بیایید این‌جا ببینم؛
برای این بچه دعا کنید کنکورش رو خوب بده.
یه دونه آیدا هم داریم برای اونم دعا کنید.
برای منم که انقدر باید دعا کنید تا یکی بالاخره بیاد منو بگیره! 
 

این یه نامه هول هولکیه.فردا کنکور دارم، یه جوری که انگار تو دلم دارن رخت میشورن، منتهی چون همیشه نوشتن نامه واسه شما واسه‌م آروم کننده ست تصمیم گرفتم که بنویسم براتون.

میشه برام دعا کنین؟!

اگه کنکورمو خوب بدم قول میدم که براتون دریم کچر درست کنم؟!امیدوارم دوست داشته باشین البته

میرم بخوابم که خواب نمونم فردا

نامه‌برقی

مامان اومده تو اتاقم و پیس‌پیس می‌کنه: «فِری خوشگله! یه لقمه!»
«فِری! کوچیکه!»
«فِری! ببینش!»
دارم ایمیل پسره رو می‌خونم و می‌خندم. گل از گل مامان می‌شکفه: «به‌به! چه عجب خندیدی!» و لقمه‌ی الویه رو به زور می‌ده دستم:‌ «خواستی بگو یکی دیگه بدم!»

 


پسره برام نوشته:

 

زندگی با چهره‌ی سیاه و تاریک‌اش ادامه داره و من هنوز هم فکر می‌کنم می‌تونم خورشیدی بشم که به همه‌ی این تاریکی‌ها بتابه و شعاعِ جهانِ کوچیک خودم رو روشن کنه. اگه تونستم خورشید بشم و دنیام رو روشن‌تر کنم، همه‌تون رو تو جهان کوچیک‌ام راه می‌دم تا نور بگیرید. ستاره هم نشدید، شبتاب که می‌تونید بشید. باشه؟

 

فکر نکن پودرتو عوض کن....به قول خودت نه چیزه...فکر نکن مطمئن باش
من شک ندارم یه روز می درخشی
خیلی خاص و فوق العاده ای
ممنون از تو بخاطر همه چیزای خوبت
عشق کجا بود تو این زمونه...همون سلامتی و امید کافیه
منتظر جواب تستت هستم
راستی حالا شوهر نداری بشقاب بشکونی تو فرقش کیسه بوکس خواستی در خدمتیم

نامه‌برقی _ خدای چیزهای کوچک

چای خوردن زیر باد کولر
چای صبح که بعد رسیدن به شرکت می‌خورم 
بوی قهوه 
بوی عود
بوی نون فانتزی تازه 
ذوق خریدن کتونی جدید 
ذوق خریدن کفش کوه 
شرکت پرگل و سرسبز
فلاورباکس خوشگلم که یار جدید تو تراسم نصب کرد. بعد 4 ماه!
دوچرخه جاینت‌ام که اسمش NAVY BLUEئه.
کلی چیزای +18 هم هست خانواده نشسته نمی‌شه بگم.
شنیدن صدای برادرزاده‌ام که تند تند سفارش خرید اسباب‌بازی‌های جدید بهم می‌ده. 
برگ جدید گل دیفن باخیا. 
خوب شدن درد دندون بعد عصب‌کشی. 
شکلات اسنیکر
شکلات توریست آناتا 
دیدن عدد ۶۵ امروز صبح روی ترازو.
خوندن وزن آب [توضیحات هویج: یکی از کتاب‌های سارا کروسان که نشر هوپا منتشر کرده.]
خوندن خنده‌های صورتی وسط کارها.
خوندن شعر 
تصویری حرف زدن با سارا 
صدای مامان 
بستنی چوبی زعفرونی کاله 
خوندن عمیق ترین پذیرش 
دوره‌ی شکرگزاری تو واتس‌اپ 
همکارایی که باهم به ترک دیوار می‌خندیم 
گوش‌دادن موزیک‌های جفنگ 
پوشیدن لباس خوشگل 
موهای کوتاهم که کراتین کرده بودم و الان جودی ابوتی شده 
اوه
لیستم خیلی طولانیه اخه.

 

نمی‌دونید چقدر خوشحال و امیدوار می‌شم که لیست‌تون انقدر طولانیه.

نامه‌برقی-خدای چیزهای کوچک

من مثل همه‌ی دخترهای دهه شصتی با ذهنیت منفی نسبت به سکس و بدنم بزرگ شدم. تو ازدواج وضع همین بود. رابطه کوتاه و یکنواخت. منم رابطه دیگه‌ای نداشتم که بدونم بقیه چجورن. بعد جدایی، تازه فهمیدم رابطه یعنی چی. اعتراف می‌کنم اون سال اول بعد طلاق، دیوونه بازی دراوردم...

جذابیت بدنم رو کشف کردم و لذت رابطه رو فهمیدم. هنوزم باهاش جور نبودم . تا اینکه با الف دوست شدم. اون اینقدر به روحم نزدیک بود که کمکم کرد قفل‌های درونی‌ام نسبت به سکس و بدنم رو  بشکونم و انرژیم رو آزاد کنم. رابطه‌مون نموند. اما اثرش موند.

الان با یار جدید، باز تجربه های جدیدی دارم. یعنی تو زندگی ۳۵ ساله‌ام اینقدر لذت نبرده بودم. اصلا انتظار نداشتم اینجوری پیش بره. یعنی کاری نمونده که نکرده باشم...

نامه‌برقی

وبلاگتون رو باز کردم و
به این جمله رسیدم:

‏سلام بر امیدِ بازمانده در دل‌ها.

و باید بگم که (البته من نمیگم...اون میگه):

«یا ربِّ! إنّ لنا فیک أمَلاً طویلاً کثیراً»
صاحب من! بی شک فقط به خاطر تو ما را امّیدْ بلند است.

بخشی از دعای ابوحمزه ثمالی هستش
و در قسمتی از مناجات التائبین اومده که

و لاَ أَرَى لِكَسْرِي غَيْرَكَ جَابِراً
و برای دل شکستگی ام جبران کننده ای جز تو نمیبینم...

امید چیز عجیبیه...
مخصوصاً امید به یه چیز محالی که فقط و فقط میدونی ممکن کردنش با اون بالاییه ست...

نامه‌برقی

فریبای عزیز
به نظر من همین که کسی این همه سال قدری از حس های خوب و بدش را به اشتراک بذاره و از قضاوت ها کمتر بترسه خودش جرات مندانه است و شاید گاهی وقت ها راهی برای تخیله کردن تنش از روان آزرده اش باشه ، چون از ده سال پیش آدم هایی رو میدیم که تا تقی به توقی میخورد وبلاگشان را حذف میکردند و فرداش یکی دیگر میساختند، الان فقط مدلش عوض شده، بلاگر های اینستاگرامی تا چند نفر ازشان انتقاد کند سریع شر میکنند تا طرفدارشان بریزند و از یک جهت دیگر جبران کنند:)) جایی زندگی میکنیم که حتی درمانگرش هم سلامت روان کامل نداره ، چند روز پیش در کمال ناباوری دیدم آقای دکتر به کسی که خیانت کرده و عذاب وجدان داشت ، صریحا فیدبک داد که‌ چقدر خودخواه هستید! در حالی که آدم های معمولی هم این روزها به درجه ای از عرفان رسیدند که همدیگر رو اینقدر صریح قضاوت نمیکند .
نگران پریودی و افسرگی های قبل و در دورانش نباش، من هم هرماه در شدید ترین حالتش تجربه میکنم:)) بعضی وقت هام دلم میخواد به دوست پسرای قبلی تکست بدم و هرچی بد و بیراه بلدم نثارشان کنم.. خدا روشکر تا الان موفق بودم که خطایی ازم سر نزده. بعضی وقت ها فکر میکنم ما دخترا فقط یک هفته در ماه خوبیم:)) یک هفته دیسفوریای پیش از قاعدگی، یک هفته لعنتی دردای خودش، یک هفته عوارض جانبی=) وقتی تموم میشه بابت همه ی رفتار های احمقانه م نادم ام:))
تولدت پیشاپیش مبارک ، امیدوارم تو سال جدید از زندگیت حال دلت خوب باشه:*

نامه‌برقی

میخواستم بهت بگم تنها نیستی. من که ۲۵ سال قربانی این تفکرات‌ پوچ شدم، حالا تنها آرزوم اینکه که ارشد یه شهر دیگه قبول شم تا از خانواده دور بشم، تازه من هر دفعه که بابت چیزی اعتراض کنم مامانم برمی‌گرده بهم می‌گه تو روانشناسی خوندی مثلا اول خودت رو درمان کن.

نامه‌برقی

میدونم غمگینی و درک میکنم چقدر ما دخترها تو پریودی شیشه ای و نازک میشیم!(اینو بعد سی و یک سال زندگی و اینکه هنوز تو دوران پریودی افسرده و گِرگِرو میشم میگم) نوشته بودی مامانت بجز برادرت انگیزه ای برا آشپزی نداره خواستم شدیدا باهات همدردی کنم و بگم از سالی که از خوابگاه اومدم مادرم تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزد مگر اینکه برای عروس یا دامادش غذا بپزه یا برای داداش کوچیکم غذاهای خوشمزه بپزه. یادمه سالی که کنکور ارشد داشتم و بین مهمونی های مامانم و داداشم که تازه زن گرفته بود سرگردون بودم، وظیفه آشپزی هم رو دوش خودم بود و مامانم میگفت هیکل گنده کردی که چی؟ خودت یچیزی بپز دیگه! برا منی که تازه از خوابگاه و وضعیت تخمی اونجا برگشته بودم و فقط 45 کیلو وزن داشتم خیلی حرف سنگینی میومد چون مامانم موقع کنکور ارشد خواهر و برادر بزرگم تمام مدت بهشون سرویس و خدمات میداد و بخاطر داداشم که هی ارشد قبول نمیشد و آخرم نشد، دوسال جرات نکرد مهمونی بگیره و مهمون دعوت کنه!همین روال برای وقتی که تمام وقت میرفتم سرکار هم بود گاهی شبها که حال داشتم وایمیستادم و برا خودم ناهار فردا میپختم(اگر نه از بیرون یچیزی میگرفتم) و یا موقع سرماخوردگی هام برای خودم سوپ و فرنی میپختم و میبردم که زودتر خوب بشم چون حوصله و وقت طفلکی بودن نداشتم و هی سعی میکردم قوی باشم. بعدها که ازدواج کردم مامانم تا مدتی آشپزی یادش رفته بود تا عادت کرد برای داداش کوچیکم که اونم تازه از خوابگاه اومده بود آشپزی کنه. حتی یادمه تا مدتها زنگ میزد و بجای ابراز دلتنگی بهم عذاب وجدان میداد و میگفت خیلی بدجنسم که تنهاش گذاشتم! گاهی با خودم میگم خب شاید چون سن اش بالا رفته بود و دیگه حوصله یه جوون تو خونشو نداشت آشپزی نمیکرد ولی وقتی خودمو با داداش کوچیکه مقایسه میکنم میبینم مادرم واقعا پسرهاشو بیشتر از دخترهاش دوست داشت. بهرحال خواستم بگم همه مامان باباها خودخواهن چون دوست دارن پدرومادر بشن، بچه دار میشن و بعد چون حوصله هم صحبتی و مهربونی با بچه هاشونو ندارن از یه سنی به بعد ولشون میکنن به امان خدا که خودشون از پس بدبختی هاشون بربیان! خود من از ترس اینکه همون بلایی که مامانم سر من آورد سر کسی نیارم یا اینکه یروز از سر خودخواهی نخوام مادر بشم تصمیم گرفتم هیچوقت بچه دار نشم.حالا هم که رفتم سر خونه زندگی خودم مرتب بهم یادآوری میکنن که بچه بیار بچه انقدر خوبه! و جالبه که هربار اینو میگن یاد مشکلات و مصیبتهایی میفتم که تنهایی موظف به حل شون بودم و هیچ پشتیبانی نداشتم. ولی هیچوقت جرات نکردم به مامان بابام بگم مگه شما که والدین من بودید چه گلی به سرم زدید که من به سر بچه ام بزنم؟ پدرومادرهای ما نسل عجیبین بچه دار میشن بعد حوصله خود ما رو ندارن ولی دوست دارن نوه دار بشن! گاهی دلم براشون میسوزه گاهی حتی دلم برای مامانم که هیچوقت نذاشت تو آرامش و خوشحالی زندگی کنم خیلی میسوزه چون خودش انقدر تو خیلی مشکلات زندگی تنها و بی پشتیبان بود که هیچوقت ندونست چطور از دخترهاش حمایت کنه (منو خواهرم خاطرات مشابه زیاد داریم منتها به من که رسید اوضاع بدتر شد چون مامانم سن اش رفت بالا) گاهی خاطرات تو رو که میخونم مرتب یاد خودم میفتم ولی بازم دلم برای مامانم میسوزه و این عمیقا ناراحتم میکنه. ببخشید که روده درازی کردم فقط خواستم بگم میفهمم چی میگی. 

نامه‌برقی

من بچه آخرم. یه داداش دارم که سه سال ازم بزرگتره و همیشه با خشم و زور الکی که داره بهم زور میگه و می زنتم. میخوام بگم خانواده منم همینطوریه. نه به اندازه خانواده تو، میدونم... ولی اصلش همینطوریه.  حالا من دهه هشتادی ام که دارم اینو میگم.  که بدونی فقط دهه شصتی ها مامان بابای "احساس گناه ایجاد کن" ندارن. مامانم از من انتظار همه کمکی رو داره و من کنکور دارم و برادرم تو زندگی ما فقط یه بیننده ست. حتا احساس گناه هم نمی کنه. میدونی یه دختر خاله دارم همسن تو اونم با مامان باباش خیلی مشکل داشت. یه آپارتمان داشتن تو یه شهر دیگه رفت سفر اونجا و بعد شغل پیدا کرد و موند. الان خیلی حالش بهتره. حال تو هم بهتر میشه. حال منم. اوضاع چاره ای جز بهتر شدن نداره.
دوستت دارم و با اینکه دل تو تو دنیا فقط برای چند نفری تنگ میشه، میدونم که خیلی ها هر روز دلتنگ تو و خواندن نوشته هات میشن.

نامه‌برقی

از پشت صحنه درخواست چیز کردن:

 

هویجک کجای حرفات چیز داره؟ بابا همشون که منفی ۱۸ هستن. 
یذره +۱۸ هم بگو جیگرمون حال بیاد.

 

با این که مسولیتی در برابر حال آوردن جیگرتون ندارم، ولی چشم!
ببینم چه کاری از دستم برمی‌آد.

نامه‌برقی

سلام‌ خانم نویسنده عزیز^_^

حدودا سه سالی میشود که کتاب سنجاب ماهی عزیز را خوانده ام‌ .(ان را بیش از پنج بار خوانده ام).

و امروز تصمیم گرفتم برایتان یک نامه کوچولو بنویسم.

من یک دختر ۱۶ شایدم ۱۷ ساله از ساری هستم.و واقعا عاشق کتاب ها هستم*_*.

اما...

کتاب هایی وجود دارد که باید حتما خواند مثلا شازده کوچولو

و کتاب سنجاب ماهی عزیز هم‌ یکی از انهاست.

امیدوارم نواقص کوچولوی نامه مرا ببخشید من که مثل شما یک نویسنده نیستم^_^

نامه‌برقی

منم مثل تو همین مشکلاتو دارم اما بیشتر...

بیشتر اوقات یا تقریبا هرروز با مادرم جرو بحث می کنم از کوچکترین اشتباهات بچگیم تا بزرگترین جزییات زندگی امو همیشه به رویم میاره و بابتش سرزنشم میکنه و حتی کاری نکرده منو قضاوت می کنه و تهمت میزنه طوری که از خودم متنفر می شم.

از خودم و از همه آدمها و اطرافیانم خیلی بیشتر متنفر میشدم بخاطر رفتارها و گفتارهای مادرمه.

روزی به خودم اومدم و دیدم دیگه نمی خوام نقش قربانیو بازی کنم این منم باید به فکر خودم و روح و روانم باشم تنهایی مطالعه می کردم تنهایی دنبال ریشه مشکلات خودم بودم دنبال دلیل تنفر از خود بودم و الان بهتر شدم. چونکه فهمیدم مادرم آدم خیلی آسیب دیده بود در زندگی قبلی (کودکی و نووجونی و...) محبت ندیده بود و زندگی خوبی نداشته و همیشه از طرف پدر و مادرش سر زنش میشده و حتی به خود آگاهی هم نرسیده و انگار  این نفرت و ناراحتی اش مثل تتو در وجودش باقی مونده .

من تغییر رو از خودم شروع کردم و دیدم مادرم چقدر تنهاست طوری که کسی دیگه دوستش نداره و منم تصمیم گرفتم مادرمو در آغوش بگیرم ( سختترین کار دنیا برای من بود چونکه تابحال بغلش هم نکردم و از آدمی که متنفر باشی و مطمئنی که هیچوقت نمیتونی دوستش داشته باشی در آغوش بگیری خیلی سخته) دیدم مادرم گریه کرد و من از گریه کردنش به گریه افتادم درون همه ما چه خودمون چه پدر و مادرمون خیلی حرفی برای گفتن داره کسی جز خودمون نمیتونیم بفهمیم و درکش کنیم . ادم اولین خودشو بشناسه و بعد دیگرانو راحتتر میشناسه برای من اینطوری بود که در آغوش گرفتن مادرم شروع تغییرش بود ...

امیدوارم همه کسانی که به آگاهی رسیدن راه و روش دوست داشتن خودش و دیگران پیدا کنه

نامه‌برقی

احوال ناخوشت رو می‌بینم و ناخوشی تو میره یه گوشه رو تپه ناخوشی‌های فبلی خودم توی دلم. کاشکی نسخه ای قرصی درمونی چیزی داشت این اوضاع. 

دوری فعلیم ازشون  این حقو داده بهم که تو روزمرگیم آرامش نسبی داشته باشم، اما ترس ازین که در این نبود قهرآلود من بلایی سرشون بیاد تو این اوضاع ناجور داره مغزمو می جوه. و فقط این نیست. ناخودآگاه هر جا که کم میارم تو اعتماد به نفس و انگیزه و همه چیز نوک تیر خشمم به سمت اوناس. اون ور عاقل ذهنم میگه تقصیر خودتو خودت به عهده بگیر و پدر مادر یه نفر نمی تونن تا ابد مسئول همه اشتباهاتی باشن که یه نفر مرتکب میشه. تو این جنگ درونی هی فرسوده تر از قبل میشم و به نظر میاد وقتی بقیه آدمای دورم دارن تو هوای معمولی تنفس و حرکت میکنن من مثل یه حشره گیر افتادم توی یه ظرف عسل و هر حرکت و از جا جنبیدنی کلی انرژی می بره.

بزرگترین ترسم چی باشه خوبه؟ این که من با این حالم اگه مامان یه جوجه باشم بدبختش میکنم. همین قدر عذابش میدم. لیاقتشو ندارم. احتمالا اون مجموعه داستان فرار از آلیس مونرو رو خونده‌ای. توی سه‌ تا داستان مرتبط‌ وسط کتاب، هم برای دختره میتونم گریه کنم و هم برای مادره. جای هر دوشون میتونم قصه رو بخونم و بفهمم و غمگین باشم.

نمیدونم این روضه خوندن چه فایده ای داره. از صمیم قلب آرزو میکنم حالت بهتر بشه و فرصت اینو داشته باشی که از دورتر و در آرامش نسبی برای خودت - و شاید خودشون- کاری بکنی.

نامه‌برقی

نامه برقی ها خوندم . حرفها گفتن و چقدر همه حرفها با ته قلبم درک کردم ...مادر منم همینه . یا در حال حمله ست یا در حال گریه ...پدرمم فوت کرده و ما رسما مسئول خوشبخت کردنش شدیم ...

همه مون هم فراری از خونه پدری ...

نامه‌برقی

 

امروز که پست هات راجع به خانواده و مادرت رو خوندم فهمیدم نسل ما (منظورم دقیقا دهه شصته) همیشه ی خدا در هر برهه ای از زندگی مصیبت داشت! و حالا هم که بزرگ شدیم مصیبت ودغدغه مون شده خانواده! که کاملا قابل درکه میتونم بهت بگم چطور مو به موی تجربه هات رو زندگی کردم و چطور مادرم منو از خونه و خانواده فراری داد جوری که کاری پیدا کردم که پنج صبح میزدم بیرون و هشت ونه شب میومدم خونه! فقط برای خواب حتی دیگه ازم نمیپرسید ناهار فردا چی میبری؟ میدونی کارم رو اصلا دوست نداشتم، راهم دور بود و محیط کارم پر از استرس و دعوا و مرافعه با حقوق کم! ولی بازم به خونه ترجیحش میدادم و نمیخواستم برگردم به خونه ای که توش مادرم نقش قربانی و مظلوم رو ایفا میکرد و پدرم جز تحقیر وتوهین به اعتقادات و تلاش هام برای درس خوندن و کار کردن هیچ کار نمیکرد. این لحظه ها و این اتفاقات رو کاملا درک میکنم چون مو به مو تجربه شده اند حتی اینکه مادرم همیشه برادرهارو به ما خواهرها ترجیح میداد و تازه بعد ازدواج بود که فهمید دخترهاش بیشتر از پسرهاش دوستش دارند. میدونی پدرومادر نسل ما همیشه نقش قربانی رو موجود ستم دیده رو بازی کردند مادر من همیشه میگه من بچگی نکردم و چیزی از زندگی نفهمیدم و بخاطر همین خودشو محق میدونه به بچه هاش به چشم موجوداتی نگاه کنه که جوونی و آرزوهاشو ازش گرفتن! بماند که هرکدوم از ما ضربه هایی رو از مادرم خوردیم که اثرش روی زندگی و مشکلات روحی مون هست. همین الانم که همه از خانواده جدا شدیم مشکلات و موضوع دعواهای پدرمادرهامون خودشون هستند جوری که مادر وپدرم با این سن و سال سر چیزهای بیخودی دعوا یا قهر میکنند. میدونی انگار همیشه باید موضوعی برای دعوا و قهر و جنگ داشته باشند و نمیتونن راحت و تو آرامش حتی کنار خودشون زندگی کنند چه برسه به بچه هاشون! خب اگر بخوام تجربه خودمو بهت بگم اینطور بود که مدتی کارم طوری بود که بیشتر وقتها بیرون بودم بعد چندماهی جدا زندگی کردم و دیدم چه لذت و آرامشی داره و درنهایت  ازدواج کردم. میدونم باید سخت باشه ولی حتی اگر میتونی تهران پر از خوابگاه  ها و پانسیون های مناسبه یک مدت سعی کن جدا زندگی کنی و طعم آرامش رو بچشی. داشتن خانواده خوبه اما موندن و آسیب دیدن توش باعث دردهاو عقده هایی میشه که هیچوقت از ذهنت پاک نمیشن. امیدوارم زودتر به استقلال و آرامش برسی و برات آرزوی موفقیت میکنم. 

نامه‌برقی

وقتی می‌بینم که مشکلاتت رو با شجاعت و جسارت تمام مطرح می‌کنی،

وقتی می‌بینم به همون میزان که انرژی خلاقه‌ی درونت رو صرف شکستن قفل‌های زبانی و ذهنی خودت و ما می‌کنی به همون اندازه هم برای گفتن از دردهات ازشون استفاده می‌کنی،

وقتی می‌بینم که با منتشر کردن نامه‌ برقی‌ها جامعه‌ی کوچیکی رو وسعت می‌دی و روح حمایتگر جمعی ما رو جلا می‌دی

با خودم می‌گم این انسان اگر امروز در مقطع "ضعیف نگه داشته شده‌"ی زندگیش باشه، هرگز هرگز هرگز ضعیف نبوده.

 

راستش یه‌کم با ترس اینو میگم ولی من حس می‌کنم که تو ممکنه باز با همه‌ی این دردهات، سر سجاده کنار مامانت بشینی و با عشق و شیطنت از آرزوها بگی... نه برای این‌که اوضاع تغییری کرده باشه، نه برای این‌که بخشیده باشیشون، فقط چون تو می‌تونی باز این تصویر رو شجاعانه و بی‌تعارض خلق می‌کنی... (تاکید می‌کنم که می‌تونی خلق کنی، نه این‌که بخوای و شاید اصلا هیچ‌وقت دیگه نخوای!)

چیزی که من این‌مدت متوجه شدم این بود که تو ، هویج بنفش ، از کیفیت‌هایی برخورداری که نه وابسته به آدم‌ها و رفتارهاشونه که کاملا و صددرصد برخاسته از خودته.. تو ناآگاهانه و یا آگاهانه انتخاب می‌کنی که کی و کجا و در حق کی از این کیفیت‌هات استفاده کنی.. و واقعا کاش آدم‌های زندگیت به این نکته یکم آگاه بودند (کاش آگاه بشن!) و در خودخواهانه‌ترین حالت زندگی خودشون رو بهتر می‌کردن...

 

هر تصمیمی بگیری درسته و محقی که تا جایی که می‌خوای پیشروی کنی. این حق توئه و به‌عنوانِ یه ایرانی که هرروز ۱۰۰۱نفر ۱۰۰۱حقش رو به ۱۰۰۱روش می‌بلعند، هرگز هرگز هرگز دم از گذشتن و بخشیدن نمی‌زنم که خب بخشیدن پوک‌ترین و گندترین مفهومه وقتی که خطاکار هنوز به حریم و حقوقت تجاوز می‌کنه و طلبکار هم هست.

 

فقط هویج بنفشی بمون که ضعیف نگه داشته شد ولی هرگز ضعیف نبود و نموند..

بهترینِ خودت باش 

با عشق و احترام فراوان

(شرمنده اگر با حرفی و کلام اضافی بیش از حد و حدودم و به غلط حرفی زدم و نظری دادم)

نامه‌برقی

اخرین باری که باهات حرف زدم اونجا بود که خیلی از طرز نگاهت و نوع افکارت و در کل سبک شخصیتت شناخت بیشتری پیدا کردم و ازت خوشم اومد و وبلاگت رو دنبال کردم.

غیر از اون ک خیلی چیزها از نوشته هات یاد گرفتم،خیلی جاها عمیقا می‌فهمیدم چی میگی و حرفات برام تازگی نداشت چون داشتن خانواده ای سمی و بی توجه رو تجربه کرده بودم.

نمی‌دونم الان چه توصیه ای برات کارساز باشه یعنی خودت بهتر می‌تونی تشخیصش بدی.

اما حتما و حتما با یه روانکاو درارتباط باش چیزی که من رو نجات داد و باعث رشد و بزرگ شدنم شد  ارتباط مستمر با روانکاوم بود.

ببین هرچقدر اطلاعاتت بالا باشه و خودشناسی، علت یابی و مطالعه کرده باشی هیچ چیز جای یه روانکاو رو نمی.گیره.چون با پیدا کردن سرنخ ها و و بالابردن دونسته هات فقط ناخوداگاه خشم و نفرتت بیشتر میشه و یا حس می‌کنی یه قربانی هستی و همینه که هست.

اما تو رابطه ی درمانی تو یه محیط امن بدون یه آدم قضاوت گر می‌تونی تمام احساس هات رو تخلیه کنی و بهشون بپردازی و به پذیرش واقعی برسی نه پذیرش زورکی.

و مهم تر از همه موفق به حل کردن احساس گناه،عذاب وجدان و خیلی چیزهای دیگه هم میشی. 

اگر حس کردی محیط خونه فعلا برای مدتی بهتر هست ترک بشه که تشخیصش فقط با خودت هست،پانسیون ها و خوابگاه هایی با قیمت مناسب تو سطح شهر هستن

از خودت مراقبت کن و بدون من و هیچکس دیگه ای نمی‌تونیم خانوادت رو قضاوت کنیم 

اما رفتارهایی که وجود داره از یه بی ارزشی و عدم عزت نفس میاد.

که متاسفانه تو وجود خیلی از پدرمادرهایی که زندگی خوبی نداشتن وجود داره.

حتی گاها مادرهای ایرانی با دردودل کردن با بچه بدون اینکه متوجه باشن بذر خشم،کینه،نفرت و جنگ رو بین همسر و بچه هاشون می‌کارن.

یا اینکه مادر بدونه اینکه آگاه باشه حسادت و رقابت می‌کنه با دختر و در جهت تحقیر و تجاوزهای دیگه ی روحیش عمل می‌کنه تکرار می‌کنم خوداگاه نیست...

و البته پدرهای ایرانی هم که کلا بخاطر فرهنگ از دختراشون فاصله گرفتن همیشه اما اون ها هم بیشترشون با کنترل گری روی پسرهاشون اون ها رو اخته می‌کنن.

اینکه خود این موضوع چقدر می‌تونه روی اعتماد به نفس ما،و اعصاب و روان ما و انتخاب پارتنر و حتی نوع علاقمند شدنمون تاثیر بذاره چیزی هست که انتها نداره.

کلا تاثیر یه عالمه مورد ریز و درشت می‌تونه باشه که من فقط چندتا کلی و مختصر رو گفتم

تشخیصشون راحت نیست،ولی گره های کور زندگیت رو به تنهایی نمی‌تونی باز کنی چون خیلی ازت انرژی می‌بره باید حتما یه نفر بهت کمک کنه.

پس خودت رو نجات بده و بدون ارزش تو رو هیچکس نمی‌تونه ازت بگیره،الا خودت.

اجازه نده والدهای بیرونی تبدیل به والدهای درونی و ذهنیت بشن و مسمومت کنن...

نذار خشم بروز داده نشده و غم و حسرت تو وجودت تو رو تبدیل به یه آدم دیگه بکنه و یا بیماری های روان تنی رو برات به وجود بیاره.

 

خلاصه ای از تجربه ی کوچیکم رو باهات درمیون گذاشتم،نمی‌دونستم درسته پیام بدم یا نه

اما تو بخش دیگه ای از من در جایی دیگه هستی،پس نتونستم بی تفاوت از کنارت رد بشم.

 

بهترینِ خودت باش

نامه‌برقی

سلام هویج

خیلی درکت میکنم. خیلی.

مادرها مخربتر از پدرها هستن. عمیقتر نفوذ میکنن و جاهای حساستری دست میذارن. واسه من که اینطوری بوده. یکی از اولین تمرینهایی که روانکاوم بهم داد تصور مرگ مامانم بود. با وجود تنفری که داشتم و آسیبهایی که بهم زده بود یک هفته طول کشید تا تونستم اینکار رو بکنم. ولی بعدش حالم خیلی بهتر بود. 

از ۱۸ سالگی که رفتم دانشگاه دیگه برنگشت شهر خودمون. خونه همیشه برام مساوی بوده با شکنجه گاه. هنوزم که هنوزه بعد از ۵ سال و نیم ازدواج و ۱۱ سال دوری از خانواده، وقتایی که میریم پیششون یا اونا میان پیشمون، بعضی شبا سرمو میذارم رو شونه ی شوهرمو گریه میکنم از دستشون.

با جدا شدنت همه چی بهتر میشه. ولی حتما پیش یه روانکاو برو. وگرنه مامانت هم که نباشه، ورژن درونی شده اش هست که به فاک بدتت. 

راجع به داداشتم وقتی مامانت از معادله حذف بشه تازه میتونی چهره ی واقعیشو ببینی. من و خواهرم رابطمون افتضاح بود. آمیزه ای از تنفر و احساس گناه نسبت به هم. ولی بعد که خواهرمم شهری که من زندگی میکنم قبول شد همه چی عوض شد. با هم حرف زدیم و پی به سمپاشی های مامانم بردیم‌. حسادتهایی که به هم کرده بودیم رو رو کردیم و رابطمون از این رو به اون رو شد. نمیگم لزوما واست این اتفاق خواهد افتاد. ولی منظورم اینه که داداشت اینی که میبینی نیست. باید جدا از بستر خانوادتون ببینیش تا بفهمی دوستش داری یا نه و ازش خوشت میاد یا نه.

یادت باشه حق با توئه. کار مامانت در حد جنایته. احساس گناهت رو بریز دور و مدام به خودت حق بده. اصلنم فکر نکن حالا اونم بچگیش فلان و بیسار! الان فقط مهم تویی که باید به خودت حق بدی و بدونی که این رفتارها و تبعیضها نه حق توئه و نه حق هیچکس دیگه. من روانکاو خوب سراغ دارم اگر قبول کنه اسکایپی یا واتساپی باهات در ارتباط باشه. کار دیگه ای به ذهنم نمیرسه که واست بکنم. 

امیدوارم بتونی تا جای ممکن اینتراکشن رو باهاشون کم کنی و کمتر اذیت بشی.

نامه‌برقی

سلام هویج بنفش.
امیدوارم این روزهایی که ازشون می‌نویسی زودتر سپری بشن و حالت بهتر شه.
جالبه که اکثرمون تجربیات مشابه حداقل در کلیات داریم.

هویج، من نمی‌تونم چیزی بهت بگم که حالت رو بهتر کنه چون در واقع چیز خاصی وجود نداره اما بهت پیشنهاد می‌کنم حتما حتما راجع به toxic parents مطالعه کنی. همونطور که خودت هم گفتی، رابطه‌مون با والدین روی بسیاری از روابط دیگه اثرگذاره و خب، هر وقت جلوی زیان رو بگیری منفعته.

هرچقدر آگاهی بیشتری راجع به این قضیه پیدا کنیم، احتمالا رویکردهای بهتری برای کنترل شرایط به ذهنمون می‌رسه و خب تکنس گاد که اینقدر اطلاعات راجع به این قضیه هست که می‌تونه حداقل یک مقدار بهمون کمک کنه.

دتس آل آی کن دو فور یو! امیدوارم مثمرثمر واقع بشه.

نامه‌برقی

سلام هویچ بنفش جان :) من سالها خواننده وبلاگ خنده های صورتی شما بودم وهستم. تابحال براتون ایمیلی یا پیامی ارسال نکردم واین اولین بارمه. با اینکه میدونم ب من ربطی نداره ولی این سوال خیلی ذهنمو درگیر کرد و نشد که نپرسم. شما از ماجراهای که میگین (ماستعلی و همکار و ...) اینهمه سالها برام سواله چرا با ماچا مزدوج نشدین که اینقد بهم علاقه مند هستین یا شایدم مزدوج هستین که ما نمیدونیم - از روی نوشته تون قشنگترین رابطه بین  شما دو تا رو حس می کنم -تا بحال ندیدم آدم اینقدر عاشق و خوشحال باشه که اینطوری مینویسه نه ریا توش حس میشه نه الکی.طوری که منم دلم خاست یک نفر بیاد تو زندگیم که همینطوری ب ماچا حس داری همین حسو داشته باشم.  و امیدوارم با ماچا تا آخر عمر کنار هم بمونین. 

آخی!
این بچه (+) دوباره ایمیل زده و این بار نامه‌برقی‌ش رو این‌جوری شروع کرده:

سلامی به گرمای دستان دوست
دلم لحظه‌ای با دلت رو به رو ست
بگو عاشقی تا سلامت دهم
تمام دلم را به نامت کنم

یاد کارت‌پستال‌هایی افتادم که دوران ابتدایی از دوست‌هام هدیه می‌گرفتم.

نامه‌برقی: درخواست خودتان!

سلام

امیدوارم حالتون سرشار از مهربانی و خوشحالی باشه♥♥

من کوثرم15ساله از تهران

من همین حدود یک ساعت پیش کتاب شما رو {سنجاب ماهی عزیز خدا یکشنبه ها و چهارشنبه ها را برای ماهی ها نیافریده است} تمومش کردم.

به نظرم کتابتون سرشار از مفاهیم گوناگون بود به نظرم اگه از اول کتابو با دقت بخونی و به تمام حرکات و گفته ها توجه کنی چیزای خیلی زیادی رو مبینی که در انتظارن تا تو کشفشون کنی آدم میتونه با خوندن این کتاب درک بهتری از اطرافیانش داشته باشه و اینکه آدمارو زود قضاوت نکنیم. 

مثلا اگه من توی داستان جای همکلاسی های نینا بودم سعی میکردم باهاش دوست بشم تا انقدر تنها نباشه با اینکه رزی قنبرعلی باهاش دوست شد ولی به نظر من کار همکلاسیاش اشتباه بوده که باهاش دوست نبودن.همین چیزیو که گفتم تو مدرسه و کلاس ما پره...

مثلا اگه یه بچه ای درسش ضعیف باشه و تکالیفشو ناقص باشه کسی زیاد باهاش دوست نمیشه.{نمیدونم چرا معیار دوست انتخاب کردنمون درسه!؟شاید طرف یه مشکلی داره که نمیتونه درس بخونه یا اصلا شرایط روحیش جور نیست و تمرکز نداره ممکنه خیلی چیزای دیگش خوب باشه مثلا ممکنه بیش از حد مهربون باشه یا توی دوستی چیزی برای طرف کم نذاره...}

مثلا من خودم با کل بچه های مدرسه دوستم حالا اونم مدرسه ای که نزدیک350نفر دانش آموز داره بعضی موقع ها دوستام بهم میگن تو میتونی شاخ مدرسه بشی چون همرو میشناسن ولی خب من بهشون میگم که اصلا از این موضوع خوشم نمیاد . مثلا من منظورم از اینکه میگم با همه دوستم اینه که هر وقت دیدم توی زنگ تفریح توی حیاط کسی تنها نشسته میرم پیشش میشنم و باهاش شروع میکنم به حرف زدن چون خودم خیلییییییییی از تنهایی بدم میاد ولی آدم از هر چی بدش بیاد سرش میاد چون الان دقیقا تنهایی اومده منو بغل کرده ولمم نمیکنه

مثلا چندتا از دوستای صمیمی من همینجوری شد که با هم صمیمی شدیم میگفتن که ما اون لحظه خیلی تنها بودیمو دلمون میخواست یکی باشه که باهاش حرف بزنیم.

ببخشید متن نامه خیلیییی باند شد اصلا اولش نمیخواستم راجع به اینجور چیزا بنویسم یهو خودشون اومدن

 

یه توضیحم در مورد پیش نویس بدم :

بخاطر این نوشتم درخواست خودتان که شما اخر کتاب نوشته بودید که اگه بخوایم میتونیم به شما نامه ارسال کنیم .

راستش این اولین نامه{اولین جیمیل و کلا اولین نوشته ای که من دارم به کسی میفرستم}بنظرم کارتون که گفتید هر کس بخواد به شما نامه ارسال کنه خیلی کار خوبیه چون شاید اون لحظه یکی دلش خیلییی گرفته باشه و با نامه نوشتن یخورده حال دلش بهتر بشه♥♥♥♥

امیدوارم شما هم پاسخی برای من ارسال کنید اگه هم مشکلی نداره من چند تا سوال ازتون دارم که اگه شما خواستین براتون تو نامه بعد ارسال میکنم.

.

.

.

{راستش خیلی خوشحال شدم که میتونم برای کسی نامه بنویسم امیدوارم نامه های بعدیی وجود داشته باشه}

امیدوارم همیشه حال دلتون خوب باشه♥♥♥

دوستدار کتاب شما

کوثر♥

نامه‌برقی

امروز چشمم به نامه‌ای باز شد که خوندنش اندوه توی دلم رو جابه‌جا کرد؛ صبر نکردم تا پشت میزم برسم و همین‌طور که تو مترو ایستاده بودم، جوابش رو نوشتم:

یه قصه ای دارم که باید تعریفش کنم. طاقت ندارم خودم تنهایی مخاطبش باشم. اولین گوشی که به ذهنم رسید تو بودی. شاید چون بیشتر از ده ساله خوندن حرفات برام عادت ناخودآگاه شده و با کلی از پست هات حس «منم همین طور» بهم دست داد. 

شایدم گوش ندی بهم ولی تصورت باعث میشه بتونم بگمش و لااقل دق نکنم از شریک نشدن این حرفا.. 

یه دعوای طوفانی رو پشت سر گذاشتم با مامان بابام. بعد با گریه های بسیار چمدونمو بستم و اومدم یه شهر خیلی دور یه گوشه دیگه دنیا که تو دانشگاهی که برای قبول شدن توش جنگیده بودم درس بخونم. 

تو فرودگاه بغلشون کردم و گریه کردم. ولی شرحه شرحه بودم از زخمهایی  که خورده بودم و زخمی که قرار بود بخورن وقتی بفهمن آخر دعوا طرف خودم و دلم و مغزمو گرفتم، نه طرف اونا رو.. 

حالا بعد از اون طوفان و یه دوره قهر، داریم تیکه شکسته های محبتمونو تو پیام های یه خطی واتساپ برای هم می فرستیم.. 

- مامان جون میری خرید خیلی رعایت بکن، با اوتوبوس نرو. 

-سلام مامان جان، زلزله رو حس کردین؟ تو رو خدا مواظب باشین

- بابایی اوضاع پول مول ردیفه؟ تو قرنطینه بازم پولتونو میدن؟ 

-منم دوستتون دارم بابا، ولی بدون ولی و اما و هرچند.. 

-... 

هر موقع اسمشون میاد توی نوتیفیکشن گوشیم قلبم فشرده میشه.  اما چیزی که می تونه خنده های دقیقه های قبلو به هق هق گریه های نصف شبی بدل کنه،استیکران. استیکرایی که بابا مامان شصت ساله م تصمیم میگیرن به جای حرفایی که تو دلشون مونده بفرستن. 

امشب شب احیا بود. براشون از محتاج بودنم به دعاشون نوشتم و جواب بابام، استیکر فنجون قهوه ای بود که گریه می کنه و در حالت عادی می تونه خنده دار باشه و مامانم؟ استیکر حروف چاپی "حاجت روا بشید ان شا الله". 

زلزله توی قلب من اومده و اشکام بند نمیاد.

 

 

این جنس از اندوه و گریه رو می‌شناسم؛ این جنس از احساس گناهی که خیلی وقت‌ها بهش آگاه نیستی و نمی‌دونی این چیزی که گلوت رو فشار می‌ده و خفه‌ت می‌کنه دست کدوم کار کرده یا نکرده‌ست...
تو جامعه‌ای که هراس جزء جدایی‌ناپذیری از اونه و هر روز بین مرگ و زندگی دست‌وپا می‌زنی، چرا آدم باید تو کوچک‌ترین حباب زندگی‌اش، خانواده هم دچار جنگ‌های پی‌درپی باشه و برای ساده‌ترین حقوق، خواسته‌ها، آرما‌ن‌ها، نیازها و حتی عواطفش بجنگه؟
نمی‌دونم چی به سر نسل ما می‌آد و نمی‌دونم خاکسترِ این نسل سوخته، تو نسل بعدی چه تاثیراتی می‌ذاره...


خیلی وقت‌ها، خیلی چیزها می‌تونست ساده‌تر و بی‌دردسرتر از این‌ها اتفاق بیفته، اگر و فقط اگر پدر و مادرها قدرت پذیرش بیشتری داشتند...
حالا که تو این باتلاق دست‌وپا می‌زنم می‌فهمم که هیچ‌چیزی ویران‌کننده‌تر و سمی‌تر از پدر و مادرهایی نیستند که «زندگی» نکردند و خیلی چیزها رو تجربه نکردند و آگاهانه یا ناآگاهانه این حق رو از بچه‌هاشون گرفتند و به اولین دشمن‌های فرضی بچه‌هاشون تبدیل شدند...

نامه‌برقی

از قشنگ‌ترین نامه‌هایی که داشتم

 

میدانم وقتی برای اولین بار با کسی حرف میزنی نباید اینقدر صمیمی حرف زد.

اما آنقدر که با تو و نوشته هایت همزاد پنداری کرده ام که گاهی احساس میکنم کسی دیگر در جایی از این جهان من را زندگی میکند.

کتاب سنجاب ماهی عزیز را یک ماهی هست که خریده ام و خط به خط آن را به زبان مادری ام (کوردی) برای برادر زاده کوچکم که اسمش عماد است و من عمود صدایش میکنم خوانده ام.

آدم هایی مثل تو با دغدغه های تو حکم اکسیژن را دارند برای حیات.

فقط خواستم بگم وقت هایی که خیلی ناراحت بودم و از زمین و زمان دلم گرفته بود با خواندن نوشته هایت احساس کردم که این فقط من نیستم که از این مشکلات دارم. آدمی دیگر در جایی دیگر از این کره خاکی با همین مشکلات نوشته های شگفت انگیزی می نویسد.

از طرف کاکتوس صورتی

نامه‌ی کاغذی-۳: میمون‌بازی‌های یک ۵۰ کیلویی!

این نامه‌ای که تو پنج صفحه‌ی دو رو برام نوشته شده، یکی از بامزه‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین نامه‌های زندگیمه. دستخط‌ش هم افتضاح بود و به سختی کلمات رو می‌خوندم. و عجیب این که جزییات این نامه و دغدغه‌های نوجوونی که برام نوشته، خیلی شبیه زندگی خودمه، اونم تو سی سالگی!
ضمن این که تو بازنویسی این نامه‌ها هیچ دخل و تصرفی ندارم و فقط نیم‌فاصله‌ی بین کلمات رو رعایت می‌کنم. مثلا اگر این نامه هیچ علائم نگارشی مثل نقطه یا ویرگول نداره به این دلیله که تو نامه‌ی اصلی هم هیچ علائمی به کار نرفته.



به نام آن که ما را آفرید
مدیونه کسی که این نامه رو بخونه به جز مکس یا خانم هویج (اسم و فامیلی‌م رو نوشته البته)

سلام
خانم هویج یا سنجاب‌ماهی عزیز یا آقای مکس در فیلم مری و مکس من نامه‌ای نوشتم که شاید بتونم با این کار خود رو خالی کنم می‌دونی مکس من خیلی شیطونم ولی از درونم یه قلب زنگ‌زده دارم قلبی که چند ساله دیگه باهام حرف نمی‌زنه می‌دونی مکس من از چی شغلی خوشم می آید بازیگری یا تاتر بازی کردن همین سه‌شنبه‌‌ی دیروز بود که تاتره‌مونو تو منطقه اجرا کردیم منم بازی کردم می‌دونی چرا از شغل بازیگری خوشم می‌یاد خوب نمی‌دونی دیگه الان می‌گم چون تو بازیگری کسی خرخون نیست ناراحت نیست همه صمیمی هستن کسی کسی رو دعوا نمی‌کنه و حق نداره سر کسی بزنه آره ولی یه مشکلی هست اینکه می‌دونی مامان و بابام راضی نیستن حالا بگذریم می‌خوام یه کوچولو از زنده‌ام رو بگم اگه حوصله می‌کنی.»» [هوف! بالاخره نقطه گذاشته!]
من از وقتی که داداشم به دنیا اومد تو خودم جمع شدم وقتی دو سالم داداشم به دنیا اومد مادربزرگم می‌گه وقتی دیده همه دارن بوسش می‌کن رفتم بیرون گم شدم و یکی منو پیدا کرد و ........... 
می‌دونستی که من از چهارم دبستانم هیچی یادم نیست باور کن نمی‌دونم شاید به خاطر زندگی تلخی که داشتم راستی من تو املا خیلی ضعیفم اگه غلط املایی داشتم منو ببخش شاید برات سوال باشه کدوم یا چه زندگی تلخی
من تو سال پنجم مامان و بابام سر یه موضوعی جداشدن طلاق نه‌ها یعنی مامانم رفت و یک خونه‌ی دیگه گرفت هی از هم شکایت می‌کردن یک روز که تو خونه بودیم و بابام می‌خواست بیاد مامانم قایمباشکی اومد جلو در برامون لواشک گرفته بود با شکلات فندوقی ولی نمی‌دونم چی شد که یهو بابام اومد فهمید که مامانم اومده بد عصبانی شد منم خسته بودم از این ماجرا بعد رفتم به سمت مامانم و دیگه باهاش بودم اون موقه‌ها خودم رو به مامانم می‌کشتم و الان نمی‌دونم شاید راحت بگم نه مامانم و بابام همهنوز با هم موشکل دارن مامانم دکتر عمومی و بابا هم تو سازمان ... [به خاطر امانت‌داری حذف کردم کدوم سازمان] کار می‌کنه مدیر کل ... استان ولی خوب می‌بینی که برای همینه می‌گن آدما رو از ظاهر نباید دید بابام که همیشه ایراد می‌گیره بعضی وقت‌ها دلم برایش تنگ می‌شه وایسا بزار برم درو ببندم آ آ آ آهان بسه شد خسته شدم می‌دونی آخر مامانم داره با مادربزرگم حرف می‌زنه بعد داره مشکلات زنده‌گمون حرف می‌زنه ولش کن حالا بزار اخلاق مامانم رو بگم مامانم هی سرم داد می‌زنه همین سه‌شنبه که داشت گوشیمو چک می‌کرد به‌هم گفت فقط بلدی میمون‌بازی در بیاری همه چیرو به ساده‌بودن می‌دونه
الان دوست دارم پیشه خالم زنده‌گی کنم می‌دونی همه چی رو می‌تونم مثل این نامه راحت بگم ولی به اون نه مثلا وقتی پریود شدم یه هفته گذشت که مامانم فهمید ازش می‌ترسم خیلی حس می‌کنم دخترش نیستم یا یک روحم یا یک کارگری که برای بابام و مامانم چای می‌برم و خونه رو مرتب می‌کنم غذا درست می‌کنم و باید ساده باشم شغلم آزاد نباشه می‌دونی انقدر گریه کردم دیگه الان می‌تونم راحت گریه کنم می‌دونی من از پول خیلی بدم می‌آید خیلی یک تیکه کاغذ می‌تونه باعث مرگ یک آدم یا چند آدم یا با خانواده نبودن برای پول همین سه‌شنبه که رفتم بام‌لند تو چیتگره به مامانم گفتم اینو برای داداشم نخره استفاده نمی‌کنه ولی خرید گوش نکرد الان اومدیم خونه خراب شد من خیلی برای خرید عمقی نگاه می‌کنم ولی داداشم و مامانم نه وقتی کسی به‌هم تهمت می‌زنه یا سرم داد می‌زنه یا شاید منو بزنه یا حس جمعی به‌هم دست بده قلبم یهو می‌گیره وقتی شل می‌شه تمام بدن یهو سرد می‌شه یا شاید هم برق می‌زنه نمی‌دونم چه جوری بگم مامانم خیلی به‌هم شک می‌کنه ولی مامانای بقیه‌ی بچه‌ها این‌جوری نیستن آهان یه چیزی نگفتم مامانم اصلا به حرفم گوش نمی‌کنه یعنی اگر به‌هش بگم مقنه‌ام رو اتو کنه اگه نکنه عادیه ولی اگه بکونه انگار شگفتیه همیشه وقتی ناراحته آهنگ گوش می‌کنه و راستی وقتی دوستاش زنگ می‌زنن میگه عزیزم دلم برات تنگ شده بود و در صورتی که چند ثانیه پیش داشت منو دعوا می‌کرد من هیچ‌وقت دستوردادن یا گفتن جمله‌ی مامان می‌شه... رو نگفتم نمی‌دونم فکر می‌کنم زندگی مثل پازل یا لگویی که داره هی بلندتر می‌شه و ریزشم داره هروقت خونه رو تمیز می‌کنم مامانم میاد می‌گه این چه خونه‌درست‌کردنی من ۵۰ کیلو و ۱۵۳ سانتی متر قدمه می‌دونی مکس بیشتر هنرمندا شاید مثل من بودن ولی الان سالمن و افسرده نیستن من خیلی می‌خندم و توکمدی بازی‌کردن ماهرم ولی وقتی به‌خونه می‌یام نمی‌شه داداشم که کرم می‌ریزه و همش همه‌چی رو لو می‌ده می‌دونی تنها روزی که با مامانم راحت بودم روزی بود که داداشم و برادرم [فکر می‌کنم منظورش داداش و باباشه] رفتن مسافرت و منو مامانم بودیم و خیلی خوش گذروندیم راستی دوست دارم بدونم عینکی یا نه یا ساده‌ای یا باحال راستی اگر دیدی فیلمی یا تاتری دانش آموز یا بچه می‌خوان من حستم منو معرفی کن ببخشید ولی امیدوارم خستت نکرده باشم ولی نامه‌ای برای جواب نامه‌ام می‌نویسی درباره‌ای این بگو که یک نامه بنویسم چه‌جوری می‌شه با مامانم خوب بشم آهان با دوستی هم مشکل دارم همه فکر مي‌کنن من دهن لقم و یا بچه‌پرو یا 
برای این موضوع هم جواب بده امیدوارم از لواشک و جعبه‌ای که می‌فرستم خوشت بیاد
دوست دارم
دوستت سوین
هفتم

نامه‌ي کاغذی-۲: من بادام هستم، برادرم نخود!

نامه به آقای ماهی
سلام آقای ماهی. من بادام هستم. مادر و پدرم این لقب را روی من گذاشته‌اند؛ چون مامانم می‌گوید که چشم‌های من بادامی است. جدیدا برادر کوچکم به دنیا آمده چون من از خدا خواستم که به من یک داداش کوچولو عطا کند و آرزوی من برآورده شد.
چون من و بابا و مامان می‌گوییم که صورت داداشم مثل نخود گرد است، لقب او نخود است.
آقای ماهی من خیلی داداشم را دوست دارم و دو روز دیگر مانده تا دو ماهه شود. احساس می‌کنم نخود من را دوست دارد و به من توجه می‌کند. به من می‌خندد و با او بازی می‌کنم و اوه‌ه‌ه‌ه‌ه خیلی کارهای دیگر...
راستی راجبه مدرسه‌ام نگفتم. توی مدرسه همه چیز عادی است و هرکس سرش توی کار خودش است. اول سال برایم سخت بود ببرایم یک دوست پیدا کنم چون شش سال در مدرسه‌ی قبلی‌ام درس خواندم و دوست‌یابی یادم رفته بود. البته یک دلیل دیگر هم هست. من فکر می‌کردم اخلاقم به بچه‌های کلاس نمی‌خورد و بعضی موقع‌ها احساس می‌کردم که بچه‌ها مسخره‌ام می‌کنند. خیلی حس بدی است.
من دختر بدی هم نبودم اما نمی‌دانم که چرا بعضی وقت‌ها به من می‌گفتند بچه مثبت و فکر کنم منظورشان از بچه مثبت خوب، بچه مثبت بد بود. خیلی ناراحت می‌شدم اما سعی می‌کردم بهشان اهمیت ندهم و به آنان فکر نکنم.
بالاخره بعد از سه ماه و خورده‌ای دوست پیدا کردم و زندگی برایم شیرین‌تر شد و الان احساس می‌کنم با دوستم بهم خوش می‌گذرد.
سال پیش مدیر بهداشت مدرسه‌ی قبلی به من گفت که چشم‌هایم ضعیف است و باید به چشم پزشک بروم. بعد از یک سال به چشم پزشک مراجعه کردم و فهمیدم که چشم‌هایم ضعیف است و نیاز به عینک دارم. من نزدیک‌بین هستم و دیروز عینکم را تحویل گرفتم و دختر عینکی شدم. حالا که با خودم فکر می کنم می‌بینم آن‌قدر هم که فکر می‌کنم عینک بد نیست. کم کم دارد از عینک خوشم می‌آید و دنیا و زندگی را بهتر می‌بینم.
اگر می‌شود چند سئوال در ذهنم می‌پیچد که مشتاقم جوابش را بشنوم:
۱- شما چه کسی هستید و نامتان چیست؟
۲- سنجاب ماهی را می‌شناسید و می‌دانید اسمشان در واقعیت چیست؟
۳- چرا به سئوال‌های سنجاب ماهی که اسمش نینا است جواب نمی‌دادید؟
۴- شما در داستان چه کسی بودید؟

شاید فکر کنید که من دارم فضولی می‌کنم؛ اما واقعا قصد فضولی نداشتم و فقط این سئوال‌ها در ذهنم می‌چرخد و خیلی دوست دارم به من جواب بدهید.
برایتان یک شکلات و مقداری تخمه فرستادم. امیدوارم از مزه‌شان خوشتان بیاید. منتظر نامه‌های بعدی شما هستم.


امضا 
هلیا بادوم
در ساعت ۱۰:۳۰ شب



هلیا بادوم نامه‌ش رو با مداد نوشته و علائم نگارشی مثل نقطه و ویرگول و علامت سوال رو با خودکار صورتی گذاشته. دستخط قشنگی هم داره. واقعا برام یه پاکت تخمه و یه شکلات فرستاده بود. تخمه‌ها رو شریکی با معلم ادبیاتش خوردیم.
نامه‌ها رو از معلم ادبیات‌شون تحویل گرفتم. وقتی جعبه‌ی نامه‌ها رو داد بهم، چهارزانو نشسته بود جلوم و می‌گفت: «یه نامه دیگه رو بخون.» و هر نامه‌ای که تموم می‌شد، دوتایی قربون صدقه‌شون می‌رفتیم که انقدر بامزه‌اند و دنیای قشنگی دارند.

نامه‌ی کاغذی-۱: علاقه‌مند به علی شادمان

سلام آقای ماهی!
اسم من آریانا است. آریانا ... و این اولین باریه که برای یک آدم ناشناس نامه می‌نویسم.
کتاب سنجاب‌ماهی عزیزتون رو خوندم و کلی کیف کردم. عاشق تشبیه‌هایش شدم. مثل دارکوب توی دلم و ... می‌دونید یعنی کتابتون خیلی ملموس بود برای من خیلی خیلی ملموس.
و البته به همراه یه پارادوکس بزرگ. این که خانم حیدری توی قصه با خانم حیدری واقعیِ ما خیلی فرق داشت.
و این که یکی سوال که لطفا جواب بدین!
*شما وقتی ناراحتین و اتفاقی افتاده دست شما نیست و نمی‌شه درستش کرد، چی‌جوری خودتون رو آروم می‌کنید؟*
و بالاخره چند تا چیز کوچولو از خودم (قول می‌دم تو نامه‌های بعدی بیشتر توضیح بدم)
من عاشق کتاب خوندنم. و یک جورایی خوره‌ی کتابم! پس لطف کنید و بی‌زحمت بیشتر کتاب بنویسید تا بیشتر بخونم و لذت ببرم!
و یه چیز دیگه... من طرفدار... خب نه؛ یعنی علاقه‌مند هستم به یه بازیگرِ خفن ایرانی به نام «علی شادمان» (به قول خانم حیدری می‌تونید تو گوگل سرچ کید و ببینید کیه :)! ) هستم.
خب بعدش این که... برام خیلی سخته که من اون رو دوست دارم و اون حتی نمی‌دونه من وجود دارم و کی هستم... خلاصه که در این مورد هم کمک کنید به من!
اینجوری دیگه...
راستی براتون یه لواشک گذاشتم! خیس هم نیست! و با اون لواشک‌هایی که نینا بهتون می‌داد [توضیحات هویج: نینا شخصیت اصلیِ داستانِ سنجاب‌ماهی عزیز] خیلی فرق که نه... ولی فرق می‌کنه.

پانوشت: راستی من هم مثل نینا شبانه روز صدبار و صدبار سریال دیوار به دیوار قسمت ۱۴ رو (برای علی شادمان) می‌بینم.

منتظر جواب
آریانا...
به آقای ماهی
۱۳۹۶/۱۱/۲۴
«زود جواب بدین»
 

 

راستش من وقتی اتفاقی افتاده که دست خودم نیست و نمی‌تونم درستش کنم، خودم رو آروم نمی‌کنم، انقدر از خودم گاز می‌زنم و غصه می‌خورم که تموم بشم. اما نه... میام تو وبلاگمم ازش می‌نویسم تا عالم و آدم بفهمن!
برای علاقه‌اش به علی شادمان هم نتونستم کاری کنم. اگه از این کارها بلد بودم که یه کاری واس خودم می‌کردم...
ولی کاش از لواشکی که برام گذاشته بود هنوز داشتم.

حدس بزنید چی پیدا کردم؟ نامه‌هایی که چند سال پیش نوجوون‌های دبیرستان علامه طباطبایی واحد یوسف‌ آباد تهران برام نوشتن. بعد از خوندن کتابم «سنجاب‌ماهی عزیز». نمی‌دونم درباره‌ی اون تجربه‌م نوشته بودم یا نه. یادم نیست یعنی.
یه معلم خوش‌ذوق و خفن ادبیات داشتن که به کتاب خوندن بچه‌ها اهمیت می‌داد. هرماه یه پروژه‌ی کتاب‌خونی براشون تعریف می‌کرد. بچه‌ها موظف بودند کتاب رو بخونند و بعد درباره‌ش با هم حرف بزنند.
معلم‌شون انقدر باحال بود که هر ماه یه نویسنده رو دعوت می‌کرد به مدرسه‌شون تا بچه‌ها از نزدیک با نویسنده گپ بزنند. اون موقع‌ها هنوز تو نشرچشمه کار می‌کردم. اسفند بود و هیاهوی نوروز. تو انبوهی از کار، با دلهره رژ لبم رو پررنگ کردم و به همکارام گفتم:‌ «باید برم مدرسه‌هه. دیر شد!» سربه‌سرم می‌ذاشتند: «اوهو! خیلی باکلاس شدی‌ها.»، «با این رژ؟ مدرسه؟ رات نمی‌دن‌ها!»، «مطمئنی داری مدرسه می‌ری؟ با شال سبز و رژ پررنگ؟» می‌خندیدم. اون روزها چقدر بیشتر می‌خندیدم. 
روزی که به مدرسه‌هه رفتم تازه فهمیدم دنیایی که من تجربه کردم، چقدر متفاوت از دنیاییه که نوجوون‌های امروزی تجربه می‌کنند. با این که اختلاف سنی زیادی نداریم، اما زمین تا آسمون با هم فرق داریم. نگرش‌مون. دیدگاهمون. سطح انتظاراتمون از زندگی. نوع واکنش‌ها و رفتارهامون. 
روی ردیف صندلی‌ها، چشم‌ دوخته بودن به من که زیاد می‌خندیدم و حاضر بودم به همه‌ی سوال‌هاشون جواب بدم. 
«خانم هویج؟ تا حالا عاشق شدید؟»
«ببخشید خانم! شما رابطه‌تون با پدرتون چطوریه؟»
«خانم! سنجاب‌ماهی بعدش چی می‌شه؟ الان حالش بهتره؟»
«خانم هویج! قصد ندارید جلد بعدی‌ سنجاب‌ماهی رو بنویسید.»
سوال‌هاشون گاهی خصوصی‌تر می‌شد. معلم‌‌شون سعی می‌کرد کنترل‌شون کنه: «بچه‌ها! بچه‌ها! دیگه خیلی خصوصی شد.» من می‌خندیدم. محتاج برق نگاه‌هایی بودم که این‌طوری تماشام می‌کردند. احساس موفقیت می‌کردم؟ نه. بیشتر احساس خوشبختی و خوش‌شانسی می‌کردم که فرصت حرف زدن با یه سری دختر نوجوون و پرهیجان رو پیدا کرده بودم.
نامه‌هاشون فوق‌العاده بود. یه جعبه پر از نامه. یکی‌شون نامه کاغذی نوشتن رو ادامه داد. فرستاده بود همون دفتر نشرچشمه. اما منِِ الاغ نامه‌ش رو بی‌جواب گذاشتم. هربار که خواستم بشینم بنویسم، انجام یه کار دیگه حواسم رو پرت کرد و بعدش هم خب این‌جوری شد که نامه‌ی اون دخترک خوش‌ذوق که از دو خیابون پایین‌تر برام نامه فرستاده بود، بی‌پاسخ موند.
تو پاک‌نامه‌هاشون برام چیزهای مختلف گذاشته بودن. مداد اکلیلی. دستبند بنفش. دو جفت گوشواره. تیکه‌های لواشک. مجسمه‌ی مینیاتوریِ یه جوجه که از تخمش دراومده. یه قفس که توش یه یه قلب نشسته. 
خیلی‌هاشون نامه رو خطاب به «آقای ماهی!» نوشته بودند. کسی که برای دخترک داستانم یعنی سنجاب‌ماهی نامه می‌نوشت و کمکش کرد تا از دل تلخ‌ترین اتفاقِ زندگی‌ش به جهان‌بینی تازه‌ای برسه.
تصمیم دارم نامه‌هاشون رو این‌‌جا به اشتراک بذارم. امیدوارم از خوندنش به اندازه‌ی خود من لذت ببرید.
جواب تک تک نامه‌هاشون رو دادم. نشستم و متناسب با نامه‌ی هر کدوم و محتوایی که برام نوشته بودند، نامه نوشتم. تو پاک‌نامه‌‌ی هر کدوم یه پاکن فانتزی و چسب‌زخم‌های بانمکِ طرح‌دار گذاشتم. در پاک‌نامه‌ها رو هم مهر و موم کردم که جز خودشون هیچ کسی نامه‌هه رو نخونه.

بعدها معلم‌شون بهم گفت که چقدر از داشتن یه نامه‌ی واقعی ذوق کرده بودند.

دوست ندارید سنجاب‌ماهی عزیز رو بخونید؟
دوست ندارید برای من نامه بنویسید؟
من هر روز و همیشه دلم می‌خواد نامه داشته باشم.

خب، بذارید ببینم اولین نامه‌ای که انتخاب می‌کنم برای به اشتراک‌گذاشتن، کدوم‌شونه.

نامه‌برقی

برید کنار. می‌خوام تو دریاچه‌ای از اشک‌هام دراز بکشم و اجازه بدم دنیا تو همین لحظه‌ها کِش بیاد و تا ابد ادامه پیدا کنه.
ببینید چه نامه‌ای دارم. از یکی از خواننده‌های کتابم. 
آستین لطفا. می‌خوام دماغم رو هم پاک کنم.
خدایا. خدایا. من لیاقتم خوشبختی‌های بیشتر از اینه. یه کاری کن بازم نامه داشته باشم.


سلام سنجاب ماهی عزیزم 
تو غیر واقعی ترین سنجاب ماهی واقعی هستی که کلماتت تو تن من ریشه کرده و به ته ته قلبم اونجا که کسی دستش نمی رسه رسیدن.
تورو یه گوشه از قلبم نگه میدارم و دورت حصاری از علاقه میکشم تا با بوی تند ماهی و خاک بارون خورده و برگشت آب به خشکی بهت فکر کنم.

*تو زیباترین سنجاب ماهی متولد شده ای در تششعات مغز من* 
دراین‌زمان در قلب من
دوستدار همیشگی تو: من 

 

نامه برقی

مدت‌ها پیش تو توییتر شادی بیضایی با کتابتون آشنا شدم، گذاشتمش تو لیست کتابایی که باید از نمایشگاه بخرم. اواخر شهریور بالاخره فرصت کردم بخونمش. هرچقدر بیشتر پیش می‌رفتم تصویر شخصیت اصلی تو ذهنم کامل‌تر میشد، مثل تیکه‌های پازل. آخرین صفحه‌ها رو تو مترو‌ خوندم. کتاب که تموم شد چهره‌ی یکی از دوستام اومد تو ذهنم، انگار که معمائه حل شد، انگار منتظر بودم تموم شه تا ببینم این آدمه کی بوده. ساعت نه شب تو تاریکی محوطه‌ی باغ کتاب، یه تیکه کاغذ درآوردم شروع کردم به نوشتن برای همون دوستم. با خودم قرار گذاشتم تو اولین فرصت کتاب شما و نوشته‌ی خودم رو براش پست کنم (خیلی پروکرستینترم، هنوز این کارو نکردم :دی).

آشناییم با کانالتون هم اتفاقی بوده، دبیرستانی که بودم تو بلاگفا دنبالتون می‌کردم، کانالتون رو اخیرا تو توییتر پیدا کردم و بلافاصله وبلاگتون یادم اومد. :) الآنم که این پُسته رو دیدم تازه متوجه شدم شما نویسنده‌ی این کتابین. هیچ ایده‌ای هم ندارم چرا این همه براتون نوشتم :)) 

من کتابتونو خیلی دوست داشتم و اینکه شبیه یکی از آدمای قشنگ زندگیم بوده، برام موندگارتر شده و حس خوبش خیلی بیشتر. :**

نامه‌برقی

از قشنگ‌ترین نامه‌برقی‌هایی که گرفتم همینه. عنوان نامه‌ش رو هم گذاشته بود: «برای خانم با، معجزه‌گر سرزمین‌های شرقی»

 

۹۸، هشتمین سالی است که دروازه دنیای جادویی ات را کشف کردم و غرق سرزمین رنگی خنده های صورتی شدم. تمام این مدت بارها ایمیلم را باز کردم که برایت بنویسم و هر بار فکر کردم کلماتم بی رنگ هستند و از نوشتن منصرف شدم و تنها حال خوبم را برایت  فرستادم اما قصه امسال فرق دارد، تو امسال پر رنگ تر از همیشه، در تمام لحظه های من  بودی.

۹۸خیلی خاکستری بود و من هربار به کلمات معجزه گر تو پناه آوردم. بارها وبلاگت را خواندم و در اوج ناامیدی فکر کردم شاید هنوز رنگی مانده باشد و امید کامل از بین نرفته.  تو به جای همه جلسات مشاوره و قرص ها کمکم کردی افسردگی را شکست بدهم 

جادویی درون تو وجود دارد که به همه چیزرنگ و زندگی می بخشد.. تو شگفت انگیز ترین و جادویی ترین فریبایی هستی که من می شناسم.  

بابت تمام این هشت سال و تمام معجزه هایت ممنونم

امیدوارم هر روزت پر از شگفتی و معجزه و شادی باشد

نامه‌برقی

سلام خانم هویج من سمانه ۱۳ ساله هستم .البته اگر قیافه من را ببینید شاید فکر کنید که دانشگاهی هستم،اما نه من کلاس هشتم هستم.همین دیروز خاله ام که تازه از سیرجان به بندر عباس آمده به مامانم گفت که به نظرت به تو می اید سمانه دخترت باشد؟من آنقدر حرص گرفت که یکهو پریدم وسط و گفتم:نه به من می آید که مادرش باشم.

خلاصه این حرف ها را ول کنیم،من از داستان شما واقعا خوشم آمد.خیال انگیز و جذاب بود،ترکیبی بود از صنعت و هنر!

من خودم عاشق عاشق داستان نوشتن و کتاب خواندن هستم از ۱۰ سالگی به طور حرفه ای نوشتن و خواندن را شروع کردم و تا الان نزدیک به ۱۷۰ تا کتاب دارم،البته چند تا از کتاب هایم دست بعضی ها مانده و دیگر رنگشان را به چشم نخواهم دید.

من از نینا خییلیییی خوشم میآید.کاش واقعی بود و دوستم میشد.

شما شخصیت او را به عنوان یک دختر خیالپرداز خیلی خوب قالب ریزی کرده اید. من هم به عنوان یک نویسنده تازه کار عاشق این داستان شدم و یک روزه تمامش کردم.😊💟

راستی نویسنده ایرانی و خارجی مورد علاقه شما کیست؟

من فرهاد حسن زاده را خیلی خیلی دوست دارم:-)

عاشق رمان های زیبا صدایم کن و هستی آقای حسن زاده ام و اگر این دو رمان را نخوانده اید به شما پیشنهاد میکنم که حتما حتما آن ها را بخوانید.

از نویسنده های خارجی هم لوسی ماد مونتگومری را خیلی خیلی خیلی (خیلی به توان صد هزار) دوست دارم .نویسنده آن شرلی و امیلی در نیومون.همه جلد های امیلی را دارم.ولی آنه را نه متاسفانه:-( ولی پی دی اف چند تا ازجلو هایش را دارم:-)

دوست دارم شما هر چه زود تر جوابم را بدهید .

دوستدار شما،یک نویسنده تازه کار

نامه‌برقی

فریبای عزیز سلام 

قبل از هر حرفی باید بهت تسلیت بگم، مطمئنم که زنی به نازنینی مادربزرگ دوست داشتنی ات الان در کمال آرامش و شادی هست، چرا مطمئنم؟ چون مگه دنیا چیزی جز نیکی و خاطره خوب به جا گذاشتنه! وقتی یک نفر با نبودن فیزیکی اش این قدر آدمهای اطرافش رو غمگین می کنه پس حضورش در تمام سالهای زندگیش باید خیلی پررنگ و زیبا بوده باشه. قطعا در تمام لحظات تو و کسانی که دوستش دارند، مادربزرگ حضور داره سعی کن پیداش کنی و باهاش ارتباط برقرار کنی. شاید اون کیف بنفش هم یه نشونه واسه همینه که هر وقت می بینی اش یادش بیفتی.

فریبای جان

واقعا من تونستم بهت عشق و امید رو حتی برای لحظه ای هدیه کنم؟ اگر چنین هست خیلی خوشحالم چون تونستم به کسی که تمام نوشته هاش سرشار از عشق و امید هست چیزی رو بدم که خودش از اون لبریزه.

من در نوشته های تو روح زندگی رو جاری می بینم حتی وقتی عصبانی می شی تو نمی تونی ناامید باشی چون ته قلبت نوری روشن هست. هر کاری می کنی نمی تونی اون نور زیبا رو قایم کنی. تو نمی تونی زیبا نباشی و زیبا ننویسی چون اینها عنصرهایی از وجود توست. من برای تو  همچنان روزهای روشن و پرامید رو از خدای مهربان تمنا دارم. سعی کن بنویسی چون تاریکی تنها لحظه ای هست که آدم می تونه روشنایی خودش رو ببینه و باورش کنه.

 

عزیزم برای من هم افتخار هست که نوشته های زیبای تو رو می خونم و دنبال می کنم.

امیدوارم  تا وقتی مامان بشم (اگر خدا خواست)  تو بیشتر بنویسی و من یه نفر دیگه رو هم در آینده با نوشته های تو آشنا کنم. امیدوارم بنویسی و بنویسی و بنویسی... این قدرت جادویی قلمت رو هرگز فراموش نکن.


مدت‌ها بود که کلمه‌های امیدبخشی مثل کلمات این نامه رو نخونده بود.

نامه‌برقی

نامه نیلوفر رو که خوندم هوس کردم منم برات بنویسم.

اتفاقا دیروز تو فکر این بودم اولین باری که برات نامه برقی فرستادم کی بود. ولی به جای جواب این سوالم یاد اولین روزی که وبلاگت رو خوندم افتادم.

یه بار نوشته بودی وقتی سرتو می‌ذاری روی سجده و پیشونی‌ت رو محکم فشار می‌دی به زمین، و اشک می‌ریزی یعنی ناامید شدی و چشمت به دست خداست. از اون موقع هروقت ناامید می‌شم و سرم رو می‌ذارم روی زمین و پیشونی‌م رو فشار می‌دم به یه تیکه مهر، به این فکر می‌کنم که ته ناامیدی اگه این باشه خوبه. چون ناامیدی‌ای که به گریه و التماس به منبع امید ختم بشه، یعنی امید. قشنگ نیست فریبا؟ این روزا روزای عطر شکوفه و گیلاس نیست برامون. برا من، برا تو، برای بابات، برای مادربزرگت، برای خیلی از دوستای من و خیلی از نادوستای من. ولی چند وقته دارم به این فکر می‌کنم که ما مجبوریم و باید به اون منبع امید چشم داشته باشیم. با ترس، با التماس، با گریه، با دست خالی، با پیشونی روی مُهر و زمین‌گذاشته‌مون. چون چاره‌ای نداریم فریبا. خودت برامون از دعای کمیل نقل کرده بودی که: به کسی که سرمایه‌ای جز امید نداره؛ رحم کن.
رحم می‌کنه فریبا. رحم می‌کنه.
بیا خیال کنیم آخر قصه‌ها خوب می‌شن. حتی اگه اول و وسطش اندوه داشته. مثل داستان سنجاب ماهی تو.
بذار به منبع امیدمون، امید داشته باشیم. شاید اسم این ایمان باشه. هوم؟
دوستت عطیه.

مثل خبر بیداری

‏...دست‌هایت کجا هستند؟ دست‌هایت که مثل خبر بیداری از روی پوستم می‌گذشتند. دست‌هایت که وقتی می‌گرفتم‌شان از وحشت سرنگون‌بودن میان زمین و آسمان خالی می‌شدم.

از نامه‌های فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان

نامه‌برقی

سلام هویجی خوبم.

از جمله تاثیر های وبلاگت روی من این بود که با خواص لیمو بیشتر آشنا شدم و به عنوان خوشبو کننده طبیعی استفاده اش کردم. یکبار هم چند قطره اش را ریختم توی چشم بابایم که بعد مجبور شدم مطمئنش کنم واقعا انتقامی در کار نبوده! به هر حال غرغرها و نگاه های غضبناکش  را تحمل کردم ولی فکر نکنم هیچ وقت توی چشمم لیمو بچکانم!
از این توصیه های دیگر مدرسه هویج که بگذریم، وبلاگ تو برایم تبدیل شد به منبع خوب معرفی کتاب.بن بست را خواندم، شب در مسیر غرب را خواندم و حالا دارم در جستجوی آبی ها را میخوانم. وقتی کتابی را معرفی می کنی، از خوب بودنش مطمئن می شوم و میخوانمش حتا اگر هیچ جای دیگری تعریفش را نشنیده باشم. اگر یک روز به دیدنت آمدم، برایت عسل می آورم تا یک هویج عسلی مایل به بنفش خوشحال شوی.  شهر ما عسل های خیلی خوبی دارد.
در مورد اینکه اگر کتاب نوجوان میخوانیم میتوانیم معرفی کنیم، من می توانم کمکت کنم و نقد بنویسم.
با عشق، جوجه تیغی

نامه‌برقی

مثلا بگویم از کی وبلاگت را می خوانم؟ یادم نیست که! از وقتی وبلاگ بازی می کنم مال تو را هم می خوانم! نه. از کمی بعدتر در واقع؛ چون آن اوایل فقط نوشته های سیاسی روز را می خواندم و فکر می کردم این تنها چیز مهم و با حال دنیاست و به این ترتیب زندگی ام را به فاک سگ دادم! بعد وبلاگ تو و افروز و چند نفر دیگر از هم سن و سالهای خودم را پیدا کردم و فکر کردم «باشد، حین و بعد از فاک سگ هم زندگی می تواند وجود داشته باشد!» و ... 

یک زمانی وبلاگ تو و دیگرانی که در سن خودشان بودند باعث می شد از خودم که مثل شماها عادی نبودم متنفر بشوم، هنوز هم فرق زیادی نکرده! حد اقل قسمت متنفر بودن از خودم که چنین است. اما چه می شود کرد؟ زندگی سر هر کسی بلاهای خاص خودش را می آورد فراری نیست، باید پذیرفت و کنار آمد! 
اگر هرگز به من سر نزده باشی جای تعجب ندارد، من اغلب ته ته آبگیر وبلاگ ها بودم، جایی که هیچ کس کلاهش هم نمی افتاد. صبر کن ببینم. تو یک بار کلاهت افتاده بود انجا، به نوشته ای از من در مورد «اقای میم» که یک مدل طراحی چوبی سی سانتی متری است و برای من کار جمجه شرلوک را می کند لینک داده بودی و من کشف کرده بودم که می شود جور دیگری نوشت، ولی آن طور هم دیگر ننوشتم، یا خیلی کم نوشتم، چه می دانم آخر. همه اش این است که همین که هستی و می نویسی خوب است، برای ما نوشتن نفس کشیدن است، بدون نفس کشیدن هم که زنده نمی مانیم! بنویس ... شاید یک روزی که سن نمی دانم چی شدیم، این نوشته ها برای پر کردن ساعت های خالی خانه سالمندان مان به کار بیاید. تلخ شد. ببخشید
کامت شیرین هویج جان.

نامه‌برقی

با زرد زنبوری با بال زروقی شیر شکلاتی سلام,

من ...ام [سانسنورینگ هویج], 30 سالمه, مشهد زندگی می کنم, فوق لیسانس جامعه‌شناسی و دربه در و روان دنبال کار ( یه بیوگرافی دادم برای بالا بردن قدرت تجسمت موقع خوندن وگرنه این مدل معرفی بیشتر جنبه خواستگاری رفتن در دو دهه گذشته داره) و معروف به نسکافه یی و از جان دهنده گان در راه قهوه.

دیدم توی کانالت زده بودی واسم بنویسید, راستش من از اون دسته آدم هایی ام که قطار مورچه از فکر تو سرم راه میندازم ولی وقتی به مرحله عمل می خوام برسونم چند قرن طول میدم و اینقدر میذارم بگذره که همه چیز می ماسه و باید با ناخن کندش, ولی این دفعه خیلی دوست داشتم تمام جونم رو جمع کنم و واست ایمیل بزنم.

من سال هاست وبلاگت رو می خونم, یه دیوونه خوندن و نوشتنم. اگه اشتباه نکنم از قبل از سال 90 ولی دقیقا خاطرم نیست چه سالی. من نه مشتاق ادبیات کودک و نوجوانم با کمال خجالت و تاسف نه هیچ وقت زمانی برای کشف دنیاش گذاشتم ولی دنیایی که تو می کشی و تصاویری که توی ذهنم از کلمه هات درست میشه همیشه فوق العاده خوشمزه بوده واسم. یادمه چند سال قبل همزمان با وبلاگ تو چندتا وبلاگ دیگه هم می خوندم که یکی آنالی بود و یکی غزلناز که اسم وبلاگش خاطرم نیست و شما چند نفر رو دنبال می کردم. با وجود اینکه سبک نوشتن اون دو نفر رو هم دوست دارم و الانم توی مجله کرگدن بتونم می خونمشون ولی تو یه تفاوت هایلایت شده یی داشتی و داری که تمام این ایمیل رو به قصد گفتن این نکته نوشتم (الان با یه ریتم دیدینگ دیدینگ هیجانی بخون دارم اسرار ازل رو فاش می کنم مثلا) : من از این حجم خود بودنت لذت می برم, دامنه ی تخیلت رو هرچقدر بازش می کنی, هرچقدر زوایاش رو پس می زنی, هرچقدر حتی از نیو استایل کودک میگی, یا رژ لب جدیدت, یا کنار گوشه کتابی که خوندی و تمام چیزای با ربط و بی ربط یه خط اتصال دهنده نامرئی وجود داره و اونم اینه هیچ وقت شو آف نکردی, هیچ وقت سعی نکردی مثل شاخ کرگدن از وسط صورت بزنی بیرون که همه نگات کنن; این لذت بخش ترین و خوشایندترین چیزی هست که من را جذب کرده. یه نفر با جسارت و با تمام گوشه کنارای صیقل خورده, صیقل نخورده, تیز, گاهی خوشرنگ, گاهی حوصله سربر, گاهی شاد, گاهی پر غم حی و حاضر میاد میشینه وسط صحنه و میگه من اینم ! شما کی هستید ؟

خلاصه خواستم خوشحالی خودم رو با صدای بلند از وجود زرد امید دهنده یی مثل تو اعلام کنم و بگم چند پله امیدم با خوندن وبلاگ تو بالاتر میره چون خیلی وقتا پیش میاد به هر وری نگاه می کنی همه جا و همه چیز ان + دود شده ست و آدما همه از سر و کول هم در خاص بودن بالا میرن و تحسین می کنمت از اینکه ورژن اصلی خود خودت هستی.

خوشحالم هستی و می خونمت.

 

 

من از چی خوشحالم؟ همین که هنوز «با» خطاب می‌شم؛ و البته از خیلی چیزهای دیگه هم...

نامه‌برقی

سلام واقعا شاید هیچ تاثیری، که باز هم اتفاقا درست نگفتم؛ حتما تاثیر داشته، هر چند کوچک ولی مهم این که شش سال یا هفت ساله میخونمت لاقل هفته‌ای یکی دوبار سر می‌زنم و می‌خونمت.
من وبلاگ‌خون نیستم ولی وبلاگ تو رو دنبال می‌کنم همیشه.

 

چی بهتر از این که صادقانه می‌نویسید برایم؟

 

نامه‌برقی

هویج جان اثر نوشتن‌ت رو من اینه که مثل یه شیرینی خوشمزه نگهش می‌دارم لابه‌لای کارهام، چند دقیقه خالی کنم و بشینم پای فیدلی، کیف کنم. تو دلم چراغ روشن می‌شه.

 

نامه‌برقی

یعنی من نمیرم برای این نامه و «خانم دیندار» خطاب شدن‌ها.

سلام خانم دیندار من از داستان شما خیلی لذت بردم این داستان خیلی پر رمز و راز است شما داستان دیگری هم برای کودکان نوشته اید؟ پسر شکوه خانم در داستان همان اقای ماهی بود؟ ایا شما هم از رنگ کردن سنگ خوشتان میاید؟ من خوشم میاید کار جالب و سرگرم کننده ای است  راستی خانم دیندار من هم داستان می نویسم مایل هستید برایتان بفرستم؟ راستی شما برای کودکان داستان دیگری نوشته اید؟راستی من ... سادات میرلوی موسوی هستم فامیلی طولانیی دارم مگر نه؟ ببخشید اگر نامه ام زیاد خوب نبود این اولین باری است که برای یک نویسنده نامه می نویسم؟ 
امیدوارم زودتر جواب نامه ام به دستم برسد.

نامه‌برقی

هویج بنفش عزیزم سلام.

حدود دوسال پیش از وبلاگ آلما توکل،پابند خنده های صورتی و قلم بافی های نیکولا شدم.آلما را نمی خوانم ولی هویج بنفش و نیکولای آبی را سانت به سانت میجوم.
از اینکه انقدر کتاب خواندن توی زندگی شما در اولویت است واقعا خوشحالم.(سعادت مندی دختر جان!)مخصوصا که از بین همه ی سبک ها و گروه ها کودک و نوجوان را انتخاب کرده اید.
نمیدانم شما در نوشتن کسی را به عنوان قیم میپزیرید یا نه.ولی من به شدت از نوشته های شما  انگیزه میگیرم.حتی گاهی تقلید هم میکنم.جرات و جسارت شما آدم را خاطر جمع میکند.
مدتهاست میخواهم برایتان بنویسم؛ از اینکه چقدر پا به پای نوشته های روزانه تان قدم میزنم و توی دلم میگویم :«خدایا! کاش این هویج بنفش خواهر من بود».یک وقتهایی هم توی خیابان می بینمتان با دنباله ی موی بافته تان.اما چیزی جز خیالات نیست.اصفهان کجا و تهران کجا!!
امشب بالاخره دست از دلم برداشتم و نامه ی برقی ام را برایتان فرستادم.«ماچا»ی شما ایده های زیادی به من میدهد.میدانم؛میدانم جگر گوشه ی خودتان هم هست.ولی خواستم بگویم من هم در دوران نوجوانی یک «ماچا» داشتم که اسمش« سحاب»بود.«سحاب»قرار بود قهرمان یک داستان باشد که به جنگ خشکسالی میرود و ماجرا می آفریند.از طرف من از ماچا تشکر کنید.او دوباره سحاب را به من برگرداند.
سنجاب ماهی را نخونده ام.حتما میخوانم و از احساسم برایتان مینویسم.آرزیم این است؛ یک روز صبح که سر از خنده های صورتی در می آورم؛پست مربوط به کتاب جدیدتان را ببینم.
کاش یک روز مثل شما جرات نوشتن همه چیز را پیدا کنم؛کاش.
اگر قبول داشته باشید؛
دوست شما،زه‌زه

نامه‌برقی

سنجاب ماهیِ خوبم!
ماه ها بود که جادو شده بودم و نمی توانستم خواندن کلماتت را شروع کنم. شاید اندوه آنقدر در جانم نفوذ کرده بود که حتی طاقت پرتوی اندکی از نور را هم نداشتم. اما اکنون در آستانه ی بیست سالگی طلسم شکسته شد و بالاخره من هم وارد دنیای جادویی خیالت شدم. نمی توانی تصور کنی که از زمانی که کلمه هایت احاطه ام کرده اند چقدر آرامم. من هم یک دارکوب در سینه ام دارم. درست مثل تو. و در تمام روز هایی که گذشته آنقدر به قلب من کوبیده و کوبیده که احساس می کنم قلبم مانند لانه ی زنبور ها شده است. اما کلمات تو همچون نسیمی شفابخش بر من وزید. از یاد برده بودم که بزرگ نبودن چگونه است و اکنون غزالِ ده ساله است که برای تو نامه می نویسد و این ها همه از جادوی توست. نکند تو واقعا یک جادوگری که می توانی طلسم ها را بشکنی؟ من هم مثل تو انیمیشن مری و مکس را عمیقا دوست دارم و با خواندن کتابت دلم برایش تنگ شد. پس همین که نامه ات به پایان رسید می روم و بعد از مدت ها می بینمش. راستش را بخواهی تنهایی تا مغز استخوانم رسیده بود و احساس می کردم هیچ کس بلد نیست به زبان من سخن بگوید یا دست کم دست و پا شکسته زبان مرا بفهمد. حتی یک سنجاب خنگ نداشتم که با چشم های سیاه و درشتش به من زل بزند. اما... اما الان احساس می کنم پرتو های نور کلماتت از سوراخ های لانه ی زنبوری که در سینه ام است به درونش تابیده و شاید سنجابی، بچه فیلی یا روباه نارنجی ای سال ها منتظرم بوده تا من به او فکر کنم و ببینمش.
سنجاب ماهیِ عزیزم!
چه هدیه ای خوب تر از هدیه ی تو برای تولد بیست سالگی ام؟ این که اجازه دادی وارد دنیای خیالت شوم خوشحال کننده ترین هدیه ی دنیاست. می شود اسم چند کتاب نوجوان که خودت عاشقشان هستی را برایم بفرستی؟ چه کسی می داند؟ شاید من هم روزی کتابی بنویسم و آن را اینگونه آغاز کنم: برای سنجاب ماهیِ خوبم، دوستی که هدیه ی تولد بیست سالگی ام بود!
امروز اولین جلسه ی کلاس سفالگری من است. قول می دهم همین که یاد گرفتم چگونه خلق کنم یک ماهی برایت بسازم. چه کسی می داند؟ شاید زنده شد و به گوشت رساند که چقدر دوستت دارم.
راستی ناراحت نمی شوی بعضی وقت ها برایت نامه بنویسم؟ و اینکه تو هم دلت می خواهد که دوست من باشی؟
 
امروز، در این ساعت
غزال

نامه‌برقی

 
سلام با 
شما برای برخی از ما که خاموش میخوانیمتان، مثل فروشنده دوره گردی هستید که کالسکه اش پر است از جنس های جورواجور و هر بار که گذرش به شهر و روستای جدیدی میافتد بساط پهن میکند و کفِ دست میکوبد و جار می زند. و چشم های کنجکاو اهالی را چند ساعتی مشغول زرق و برق اجناسش میکند و دمی از زندگی رخوت انگیز رهاییشان میدهد.
آن موقع ها که خبری از این وسایل ارتباطی نبود و دوره گردها با اجناس راز آلودشان گویی از جایی فراتر از این جهان می آمدند، از جایی که زندگی هنوز جریان داشت.

هر بار که مینویسید و اسم بلاگتان بالا می آید همان شوقی به من دست میدهد که به اهالی روستا از دیدن کالسکه دوره گرد که از پیچ جاده کم کمک پیدایش میشود.
قبل از اینکه بخوانمتان از خودم میپرسم ببینی اینبار در توبره اش چه سوغات آورده.
ممنون که هستید و مینویسید و تا جان در بدن دارید نوشتن را ادامه میدهید

نامه‌برقی

خواندن این نامه‌ی اشک‌آور مصادف شده با خبر انتشار چاپ سوم کتابم.
غم‌انگیزتر و در عین حال خوشحال کننده‌تر از این؟

سلام من اسم من بارانه و تا اونجایی که می دونم اسم شما هم فریبا هست من شما رو از کتاب سنجاب ماهی عزیز من می شناسم راستش من هم مثل شما نقاشی میکشم شعر می نویسم و همینطور داستان من یازده سالمه و توی تهران زندگی نی کنم پدر و مادرم از هم جدا شدن اخه پدرم ادم زیاد خوبی نبود اما مامانم میگه هر دوشون جوون بودن و گم شدن می گه که هیچ چیز تقصیر پدرم نبوده اما خب از این ها بگذریم من خیلی خوشحال می شم که با شما دوست بشم من هم مثل نینا هیچ دوستی ندارم ☹
اخه هیچ کس نمی تونه من رو درک کنه من هم همه رو از خودم میرونم زود عصبانی میشم مامانم میگه اگه نتونم خودم رو کنترل کنم هیچ کس نمی تونه تحملم کنه اما من از وضع فعلی خودم راضی ام و برام هم مهم نیست بقیه نتونن تحملم کنن راستی شما تا حالا احساس تنهایی کردین اونم وقتی کلی ادم در و برتون هستن؟
تقدیم با عشق از طرف باران
این عکس خودمه و فکر کردم شاید خوشحال بشید من رو ببینی

نامه‌برقی

بعد از مدت‌ها خواندن این نامه حسابی چسبید. مثل بوسیده شدن بی‌مقدمه. یا کسی چشم‌هایتان را از پشت بگیرد که انتظارش را ندارید اما دقیقا همانی باشد که آرزویش را دارید. بدون ویرایش به اشتراک می‌گذارم. تمام سعی‌تان را کنید تا در شادی‌های نقلی من شریک شوید. با تشکر.

 

سلام!
راستش من کتابت رو نخوندم ولی عکسشو سیو کردم و حسابی زوم کردم ببینمت و بعد حیرت زده شدم که تو میشینی صندلی سمت راست ماشین و توی سفر بی انگیزه ای! چون به قیافه ت نمیخورد خب. خیلی وقت بود که هی دوس داشتم واست نامه بنویسم ولی فکر میکردم حتما کسی که کتابت رو خونده باید برات نامه بنویسه. امروز که وبلاگت رو باز کردم و دیدم یکی که مثل من داره نرم افزار میخونه بهت نامه زده منم ترغیب شدم برات نامه بنویسم. راستش اگه ببینمت مثلا یه جا اولین کار اینه که انگشتمو فرو ببرم تو شیکمت یا شونه ت که ببینم واقعی هستی یا نه. سبک های زیادی رو خوندم ولی تو لیست وبلاگ هایی که دنبال میکنم اول اولش دنبال خنده های صورتی م که بخونمش و هی و هی و هی کیف کنم. خلاصه که آره ما خیلی دوست  داریم خلاصه.
وقتی دیدم رژلب سبز خریدی یهو عکست با رژلب سبز اومد تو این ابره کنار سرم تشکیل شد. ولی هنوز نظر قطعی نمیتونم بدم راجع به اینکه بهت میاد یا نه! لطفا رو جلد کتاب بعدیت عکستو با رژلب سبز بذار. اون روزی هم که مامانت رو آرایش کردی و مامانت بهت گفته وعو چقدر جوون شدم! منم به این فکر فرو رفتم که همه ویدئوهای آموزشی که یه عمره قراره ببینم و تنبلی م میشه ببینم و روی مامانم پیاده کنم که خوشحال شه :)

 یا مثلا الان تو توی ذهنمی در حالی که یکی خوابیده رو صندلی آرایشگاهت و تو با یه دست داری کتاب میخونی و با اون دستت ویژ ویژ میزنی به صورت طرف و آرایشش میکنی ^_^ یه جورایی مثل اون چوبی که اون خانومه که سیندرلا رو برد تو مهمونی داشت. میدونی اگه یه روز نویسنده آرایشگر شدی ما میام حتما اونجا و دیگه به جای اینکه غیبت و خاله زنک بازی بکنیم با تو راجع به چیزای خفن تر حرف میزنیم که البته نمیدونم چیه. بهرحال تو نویسنده ای  و تو میدونی و اینا.

الان احساس شادمانی فراوان میکنم که برای یکی نامه نوشتم ^_^ آخرین باری که نامه نوشتم برای دوستم بود کلاس چهارم ابتدایی که آدرس گیرنده رو هم آدرس خودمون نوشتم و برگشت به دست خودم.
امیدوارم بخونیش. همین.

نامه‌برقی

ببینید من چقدر خوبم که شما رو در بزرگ‌ترین سرمایه‌ام یعنی «نامه‌»هام شریک می‌کنم. قدرم رو بدونید خلاصه.

 

سلام با

"با" واقعا اسم باحالیه. مثل اسم‌های امروزی عجیب هم نیست. مختصر و مفید.

داشتن یک اقیانوس عطر خیلی باحاله با. هر دفعه هم میری توی یک بخشش شنا می‌کنی و میای بیرون. وقتی شنیدم پنجاه‌تا عطر داری حسودیم شد و انرژی گرفتم که منم تعداد عطرهام رو بیشتر کنم. آخه منم عطر و رژلب خیلی دوست دارم اما تعدادشون انگشت‌شماره. چندوقته دارم سعی می‌کنم خط‌چشم کشیدن یاد بگیرم. یکی از شاگردام که من توی آموزشگاه بهش کامپیوتر یاد میدم، استاد خط‌چشم کشیدنه. هر روز با یک مدل متفاوت میاد. شده الگوی من. توی آموزشگاه می‌بینمش بعد میام خونه اون مدل رو تمرین می‌کنم. آخرین مدلی که ازش دیدم یک چیزی در مایه‌های خط‌چشم زلیخا بود.

من دانشجوی مهندسی‌کامپیوترم ولی به نوشتن خیلی علاقه دارم. هرچند این دومورد به هم ربطی ندارن اما من یک چیزی در درونم احساس می‌کنم. یک نیرو که بهم می‌گه من باید بنویسم و نویسنده بشم. اما همیشه وسط نوشتن می‌مونم. آیا من تنهام توی این مورد؟ به نظر تو یک نوشته‌ی خوب چطور نوشته‌ای هستش؟
من سبک نوشتنت رو خیلی دوست دارم. گاهی از نوشتنت شوکه می‌شم. نوشتن چیزهایی که برای من تابو هستش. اما باز هم با لذت وبلاگت رو دنبال می‌کنم. فکر کنم دوسال میشه.

من عاشق کتاب خوندنم. کتاب" مادرجون! چرا اسمم یادت رفته" رو خریدم و خوندم. غم بزرگی بود.

هرجا کتابخونه باشه حتما میرم. و هرجا کتابفروشی باشه ولو با بی‌پولی حتما میرم. دیدن کتاب‌ها هم بهم حس خوبی میده. هزینه کتاب‌ها خیلی زیاد شده. من واقعا نمی‌تونم بخرم و بخونمشون. احساس می‌کنم کلی از مهارت‌ها و لذت‌ها از دستم در میره با نخوندن این کتاب‌ها. با شرم: هنوز کتاب تو رو هم نخوندم.

قبل‌تر‌ها فصل زمستون رو دوست داشتم اما حالا عاشق همه فصل‌ها شدم. می‌دونی چرا؟ به خاطر لباس‌ها. تابستون با صندل‌ها و مانتوهای رنگی و خنک. رژلب‌های هلویی و عینک‌های شیک آفتابی. حیف که ساحلی نیست توش با مایوهای رنگی آفتاب بگیریم.

امیدوارم امروز یک عطر خریده باشی، کیفت کوک باشه و نامه‌ی من رو بخونی. امیدوارم برات خسته‌کننده نبوده باشه. منتظر نامه‌ی جوابیه هستم. من عاشق نامه‌ام. اما کسی نیست براش نامه‌کاغذی بفرستم. خوشبختانه عزیزان در کنارم هستن و فراق هنوز دستم را به نامه نوشتن باز نکرده.

نامه‌برقی

صبح یکشنبه چشمم به یکی از نویسنده‌ها و مترجم‌های حوزه‌ی کودک و نوجوان روشن می‌شود:

 

 سلام فریبا خانوم کتابتون رو خوندم
زیبا بود، نه، فوق‌العاده بود! من که خیلی از خوندنش لذت بردم.
راستی خواستم این پیام رو به نشونی ایمیلی که در کتاب داده بودید بفرستم
اما نمیدونم چرا پیام خطا می‌داد!

یه چیز دیگه چقدر خوب شد که کتابتون اتفاقی به دستم افتاد.
و چقدر خوب شد که اتفاقی با شما آشنا شدم.

 زندگی‌تون پر از اتفاقات قشنگ.

موش خانه‌گرد

یکی از خواننده‌های کتابم ایمیل زده و از حسش به داستان «سنجاب‌ماهی عزیز» نوشته و سوال‌هایش را مطرح کرده. طبق معمول سوالش مشابه سوالی‌ست که هر نوجوان و خواننده‌ی دیگری می‌پرسد: «آقای ماهی چه کسی بود؟» و دنباله‌اش بی‌شک یک سوال تکراری دیگر می‌آید: «کتاب دیگری ننوشته‌اید؟» شاید فکر کنید اغراق است اما چهار ستون بدنم می‌لرزد از خواندن و شنیدن این حرف. در این یک سالی که کتابم منتشر شد و دو چاپش با تیراژ دو هزار نسخه فروش رفت آن‌قدر تعریف و تمچید شنیده‌ام و از آدم‌های مختلف ایمیل و نامه گرفته‌ام که می‌ترسم از نوشتن یک کتاب «معمولی». مدام به خودم یادآوری می‌کنم که کتاب بعدی هر چه باشد باید و باید و باید بهتر از «سنجاب‌ماهی عزیز» بشود. سنجاب‌ماهی را بیست و سه سالگی نوشتم و حالا صدها برابر بیست و سه سالگی تجربه کسب کرده‌ام. اما غوطه‌ور بودن در جهان هنر و «داستان» به من آموخته که بزرگ‌تر شدن تضمین کننده‌ی تازه‌تر اندیشیدن و بهتر نوشتن نیست.

سامِ ۱۰ ساله در ایمیلی که برایم فرستاده یک داستان کوتاه هم فرستاده. داستانش را که می‌خواندم بارها به خنده افتادم. برایم جای خوشحالی دارد که ذهن ۱۰ ساله‌ای می‌تواند این طور هوشمندانه مسائل و دغدغه‌های اجتماعی را در قالب داستانی کودکانه آن هم از نگاه یک موش ساختارشکن روایت کند. داستانش را بدون ویرایش این‌جا به اشتراک می‌گذارم. (این‌طور که خودش برایم نوشته داستانش در سطح استان جایزه هم گرفته است.)

موش خانه گرد 
کجا بودم کجا هستم من که نمی دانم

          به تاریکی شب افتادم راه روشن ندانم
از سوراخ در فاضلاب بیرون می ایم و می دوم 
در انتهای خیابان به یک خانه بزرگ و دوطبقه می رسم 
سریع به سمت ان می روم و از طریق در حیوانات خانگی وارد ان می شوم 
وقتی وارد شدم دختر کوچولویی مرا دید و جیغ زد گفت 
هوراا و سریع به دنبال من امد و من را گرفت ابتدا بغلم کرد بعد من رو روی میز گذاشت و جلویم پنیر گذاشت غافل از اینکه من اصلا پنیر دوست ندارم و این توطئه آمریکا هست و من فقط شکلات 80درصدی نوروژی میل میکنم تازه روزی فقط 10گرم میخورم نه پنیر گچی حداقل یه پنیر خوب جلوم میگذاشتی.
گربه چاقش را جلوی من گذاشت و موبایلش را روشن و شروع به فیلمبرداری کرد و گفت : سلام بچه های خوب اینستا اینم روبرویی مجید و موشی 
من که از ماجرای سوژه شدن گربه ها خبر داشتم و نمی خواستم موش ها هم سوژه شوند سریع از روی میز جهیدم و ازاتاقش خارج شدم .داشتم از پله ها پایین میامدم که دیدم پسر جوانی بر گوشه پله ها نشته .خواستم بی تفاوت از کنارش عبور کنم ولی تا مرا دید گقت اخ جون موش ازمایشگاهی رایگان !
این را گفت و با یک دست انداختن مرا گرفت و به اتقش در زیر پله برد ، دست و پای مرا با چسب بست و شروع یه فیلم برداری کرد و گفت : سلام هوادارای خوبم قبلا تشریح کردن خیلی سخت بود ولی الان خیلی قرمزه با سامی قرمزی !!ولی ما که بدون بیهوشی این کارو با این موجود بی ازار نمیکنیم ،یه راه خیلی سریع و بی هزینه دانلود اهنگ های *تل*!!
این دیگه از زنده زنده تشریح کردن هم بدتر بود و قطعا توطئه امریکا و شرکا هست 
به هر حال خودم رو به خواب زدم و وقتی دست و پایم را باز کرد تا کار تشریح را شروع کند 
دستش را گاز گرفتم و از میز پریدم، به هر قیمتی شده بود می خواستم از این دیوونه خانه فرار کنم ،وقتی از اتاق ییرون امدم میخواستم بیرون بروم که بوی خوش شکلات مایع مرا به ان سمت کشاند
صحنه را که دیدم باعث شد سر جایم میخکوب شوم
خانمی شکلات را بر روی صورتش مالیده بود و داشت با تلفن حزف میزد
تا مرا دید گفت : سهیلا من بعدا زنگ میزنم غذایی که سز آشپز نانی میکسی گفته بود ماده اصلیش اینجاست تازه تازه!
من دیگه به یقین رسیدم که اینجا دیوونه خونست 
از راهی که امده یودم سریع فرار کردم و به همان فاضلاب برگشتم تا از ان خانه به اصطلاح امروزی و بی فزهنگ دور شوم 

از نامه‌های رسیده

سلام
سنجاب‌ماهی عزیز را خواندم.تمام حس‌هایم توی اشک‌هایی که تند تند پاک‌شان می‌کردم، جا گرفتند .اجازه ندادم هیچ کلمه‌ای برای بیان حسم در ذهنم وارد شود. چون گریه کار خودش را خیلی خوب بلد است.

نامه‌برقی

سنجاب اهوی من ! باورت نمیشود دوست دارم همه ی رمان هایم را دور بریزم 💔همه به من به چشم یک کتاب خوان روانی نگاه میکنند  اما زنگ فارسی که میشود  حس میکنم سنجابت از توی کیفم هورا میکشد 📗🐹

تو الگوی منی ! هر گاه که به کتابت چشم مییندازم     قلبم مثل رود تغیان میکند 🐳 و نهنگ های کوچک بزرگ در قلبم ورجه ورجه میکنند   راستی یه سوال تا حالا شده  از بالای قله های کوه نوفقیت بیفتی پایین ؟؟؟اگه شده چجوری 
این ماجرا برای درس هایم اتفاق افتاده 
اههههه سنجاب ماهی تو چجوری درس میخوانی ؟؟؟؟
با عشق پاندا کوچولیی که دلش میخواست ادم باشد ؛روشا

نامه‌برقی

سلام فریبای عزیزم. امیدوارم حالت خیلی خوب باشه. از اون خوبای واقعی.
بدون فکر و خیالای الکی. من از خیلی وقت پیشا وبلاگتو میخونم. از اون
موقعی که شاهزاده صورتی بودی. از اون موقعی که نوزده ساله بودی و به نظرم
چه قدر بزرگ میومدی.الان بیست سالمه و همچنان نوشته هاتو دوست دارم.
روزهای سیزده سالگیم هروقت ناراحت بودم با خوندن وبلاگت حالم خوب میشد.
چه قدر خوبه که انقدر زبون نوجوون هارو بلدی و میتونی دنیارو از دید اونا
ببینی و انرژی مثبت باشی. خوندن وبلاگتو به هر نوجوونی که ببینم توصیه
میکنم.بیشتر بنویس:)

نامه‌برقی

سنجاب ماهی عزیز

 
 
خوشحالم که حالا حالاها برای شما نامه می نویسم.نامه نوشتن خیلی کیف دارد.با نامه نوشتن هم خودت را مانند قلک پر می کنی
هم مانند قلک شکسته خودت را خالی می کنی.
 
سوالی از شما دارم.اشکال ندارد که من هی به شما نامه بدهم و قسمتی از وقتتان را بگیرم؟ این را گفتم چون می دانم شما هم مشغله های زیادی دارید.
هنوز امتحانات تمام نشده.انگار می خواهند مانند سیم خاردار پایتان را بگیرد و نگذارد برویم پی کارمان.فردا(شنبه) امتحان دینی داریم.معلمش واقعا خوب درس می دهد. به این گونه که وارد کلاس می شود. با آن تن چاقش بر روی صندلی لاغرِ بدبخت لم می دهد.بعد می گوید درس را شروع کنیم.بعد یک نفرمان کل درس را روخوانی می کند .زنگ می خورد و معلم می رود.به همین سادگی همراه با تکنیک های عالی درس دادن.
دوشنبه هم امتحان شیمی داریم .آخرین امتحانمان است.معلم شیمیِمان جوری پز و افاده بازی در می آورد انگار که در دانشگاه آکسفورد درس خوانده.نمی داند که در یک دانشگاه غراضه ی شهرشان درس خوانده.
 
راستش من در خرم آباد هستم.البته فقط در آن زندگی می کنیم.به خاطر کار پدرم از آن شهر به این شهر کوچ می کنیم.من در یاسوج به دنیا آمده ام .اما کل جد پدر و مادرم هیچ ربطی به یاسوج ندارد.من در اصل شیرازی هستم.(فقط محض اطلاعتان)
خانه ی ما حیاط دار است و از آن جا می توان خانه های کوتاه و بلند روبه رویمان را دید.پیرزنی در یکی از خانه های روبه رویمان زندگی می کند که شب ها مانند جن ها کله اش را بیرون می آورد و مانند بازرس ها کوچه را چک می کند.انگار تا اینکار را نکند خوابش نمی برد و من هم باید هر شب از دیدن کله ای که از من دور است و هی می چرخد 34 بار سکته را بزنم.
کلاغی هم در حیاط خانه ی مان هم است که انگار حتما حتما حتما رأس ساعت 6 صبح با زنش دعوا کند.(نمی دانم موضوع دعوایشان چیست.پس از من نپرسید)
 
خوشحالم که به من می گویی فینگول.شما از کجا می دانید این اسم را دوست دارم؟
 
سنجاب ماهی عزیزم!راستش من در حال نوشتن 2 کتاب هستم.بسیار به راهنمایی هایتان نیاز دارم.اگر خواستید در نامه های بعدی در موردشان صحبت کنیم و من هم داستان را برایتان بگویم تا شما مرا کمک کنید. راستی!شما نگفتید که چه کتابهایی را دوست دارید؟
منتظرتان هستم.
 با عشق فراوان.از نوع زیبایشان.

نامه‌برقی

سومین نامه‌ی فینگول.
سراسر لخند می‌شوم وقت خواندن حرف‌هایش.

 

سنجاب ماهی عزیزم

ممنون که به همه ی سوال هایم پاسخ می دهید و سوراخ های دلم را پر می کنید.
 
راستش را بخواهید یکی از بهترین زنگ ها در مدرسه برای من زنگ های انشا و هنر و زیست است. هر وقت قلمم را بر می دارم مدامم از شدت ساییده شدن روی ورقه داد و هوار می کشد.
تنها چیزی که از شاگرد زرنگ بودن برای من لذت بخش است این است که می توانم به بچه های دیگرکمک کنم.و این حس سربلندی و غرور دارد.البته از آن غرور های خوب.
امروز امتحان زبان انگلیسی داشتیم. حتما 20 می شوم.چون همانند حرف شما لذت امتحان دادن برای من از 20شدن بیشتر است.
شما راست می گویید. مشغله و داشتن مسئولیت حس خیلی خوبی دارد.تازه اگر آن را درست انجام دهی این حس دوچندان می شود.اگر انسان هیچ مسئولیتی در این جهان هستی نداشت و مانند پخمه ها تمام روز را در تشکش می گذراند اصلا انسان نبود.
 
راستش من از کتابهای معمایی و واقع گرایانه خوشم می آید. من کتابی دارم با این عنوان"چگونه مثل شرلوک هلمز فکر کنیم" 
شرلوک هلمز را که می شناسید.نابغه ی جرم ها.شیفته ی طرز فکر کردنش هستم.شما چه کتابهایی را دوست دارید؟
 
 
منتظرتان هستم
با عشق🌺
پری

۳۴۷ سوراخ

یکی از خواننده‌های کتابم با ایمیل پدرش برایم نامه‌برقی فرستاده و نوشته که شانزده بار کتابم را خوانده و این هفدهمین باری‌ست که کتاب را می‌خواند. باورنکردنی‌تر از همه این که برایم نوشته: «کتاب‌هایم را که تمام می‌کنم می‌گذارم در کتابخانه‌ام .اما تابه‌حال کتاب شما را از کنار تختم جدا نکرده‌ام. شاید به این دلیل باشد که کتاب شما تمام نشدنی است. اگر این گونه نبود من که مغز خر نخورده ام که آن را ۱۶ بار بخوانم.»

حتی در رویاهایم هم نمی‌توانستم تصور کنم که روزی خواننده‌ای ۱۷ بار کتابم را بخواند. 
در نامه‌اش طوری مرا مخاطب حرف‌ها و سوال‌هایش قرار داده که انگار راستی راستی دخترک داستانم هستم و از شهر ساحلی‌یی که در آن زندگی می‌کردم کوچ کرده‌ام شهر دیگر.
نمی‌دانید نامه‌اش چه اندازه به دلم نشسته است و نمی‌دانید همه‌ی شمایی که این جا کلیک می‌کنید و بعد از این همه سال همچنان من را می‌خوانید چقدر دوست دارم که نامه‌برقی‌هایم را با شما شریک می‌شوم. یکی از دلخوشی‌های بزرگم همین است و شما را در این دلخوشی‌ها شریک کرده‌ام.

اگر یک کار درست در زندگی ام کرده باشم همین است که نشانی الکترونیکی (ایمیلم) را انتهای کتابم گذاشته‌ام و از روزی که کتابم منتشر شد ده‌ها نامه از مخاطب‌های نوجوان و حتی بزرگسال گرفته‌ام.

 

 شاید امروز سیبی را خورده باشم که سمی بوده یا شکلات‌های مغز فندقی‌ام دلم را به درد آورده باشد. اما نمی‌شود چیزی را از شما پنهان کرد. شاید دلیل این همه ورجه وورجه کردن دلم در قفسه‌ی سینه‌ام اولین نامه‌ای‌ست که به شخصی که دارای هویت و وجود دارد می‌نویسم. همه‌ی نامه‌های خودم در دلم به سوی افرادی که در مغز من زندگی می کنند پست می شوند. متاسفانه تا به حال نامه ای با جواب نداشته ام. موجوداتی که در افکار من وول می خورند از مشغله های زیادشان حال نوشتن پاسخ نامه هایم را ندارند. برای همین از این میترسم که دوباره نامه ای بی جواب داشته باشم. دلم می خواست دوربین مداربسته ای را بالای سر شما میگذاشتم از این که مطمئن شوم که نامه هایم را می خوانید. حیف که نمی توانم همراه با نامه هایم برایتان از لواشک های آلو خاله ام برایتان بفرستم. مطمئنم که از آنها به اندازه ی مربا ها و لواشک های مادرتان خوشتان می آمد. راستش دوست دارم بدانم که آیا دوست دارید شما را سنجاب ماهی خطاب کنم؟ یا چیزی دیگر؟ من اسمم را دوست دارم. اما بیشتر از پریسا به پری علاقه دارم. تنها نفری که من را پری صدا می زند مادرم است. راستی! اسمتان هم خیلی زیباست. اگر شما اسمتان را دوست داشته باشید مطمئنا می توانید آرام آرام هویت خود را کشف کنید. ببخشید که این همه حرف می زنم. شاید از نظر شما خیلی پرحرفی کردم و پررو شده ام اما از نظر خودم به هیچ عنوان پر حرفی نکرده ام. مغذ و دلم کنترل دستهایم را گرفته اند و اجازه ی استراحت به انگشتانم را نمی دهند. راستش ته ته دل من به جای موش کور کرم خاکی وجود دارد و هر بار که ناراحت می شوم دلم را سوراخ می کند. اگر کسی بتواند دلم را ببیند تعجب می کند از وجود این همه سوراخ. راستش را بخواهید خیلی تنها هستم. هر از گاهی دلم برای دنیای درون مغذم و خیالاتم که در جهان دیگری هستند تنگ می شود. روز هایی که غمگینم آرزو می کنم شب بشود. چون شب ها تنها موقعی ست که می توانی در سکوت وارد رویا های پرسر و صدایت شوی.

شاید تا بحال کتابی را که زندگی ام را جور دیگری کرد ۱۶ بار خوانده ام. لطفا دعا کنید که بتوانم کتاب را برای ۱۷امین بار تمام کنم. چیزی را در کتابتان کشف کرده ام. آرزو دارم شما هم نظرتان با من یکی باشد. آیا آقای ماهی همان مادرتان نبود؟

راستش من هم یک موجود خیالی دارم. دروغ چرا؟ من چندین موجود خیالی دارم که شب ها که دیگر از آن جهان دیگر بیرون می آیم نمی گذارند بخوابم.

من هم موهایم کوتاه است. البته خرمایی. انگار موها مانند تابلوی نقاشی پیکاسو است که هر رنگی که دلش می خواهد بر روی بوم به زور هم که شده می کشد و هر زمان که به ترکیب های رنگش اعتراض می کنی پالت رنگ را محکم می کوبد توی سرت.

من نمی دانم که شما الان در آن شهر غریب تنها هستید یا نه. اما من در شهری دور از تو هستم. شهری که هر موقع می خواهی به بازار بروی پیاده رو ها از تنگی جا اعتراض می کنند. خیابان ها مانند دره است که به هرچه جلوتر می روی ودر عین حال که باریک تر می شود چیزی دستگیرت نمی شود وباید همه ی راه را برگردی ودر خانه ات لم بدهی.

 از مدرسه ام که نمی گویم. چون مطمئنا مانند من از دخترانی که بر سر آوردن نمره ی19.75 گریه می کنند خوشت نمی آید. راستش حرف هایی زیادی برای گفتن دارم. حرف های من 13 تا دهن دارد. هر کدام همزمان درباره ی یک موضوع حرف می زنند. یکی درباره ی سیاست یکی درباره ی تاریخ یکی درباره ی انیمه های مورد علاقه ام یکی درباره ی عجایب جهان. عجیبا غریبا مگر نه؟

 کتاب هایم را که تمام می کنم می گذارم در کتابخانه ام .اما تابحال کتاب شما را از کنار تختم جدا نکرده ام. شاید به این دلیل باشد که کتاب شما تمام نشدنی است. اگر اینگونه نبود من که مغذ خر نخورده ام که آن را 16 بار بخوانم.

 مجبورم که حرف پایانی را بگویم.چون راستش خودم در مقابل افکارم تسلیم شدم. اما حتما باید این را بگویم.از شما خواهش می کنم نامه ام را بخوانید. حتی شده گذرا. نگذارید که 347 سوراخ در دلم تبدیل به348  سوراخ شود. شاید شما تنها کسی باشید که بتوانم با او تمام افکاراتم را در میان بگذارم.مگر نه؟

دوست جدید شما پریسا

 بعدالتحریر:این ایمیل پدرم است.پس نگران نباشید . هر چه می خواهید بگویید (از ایمیل بدم می آید. نامه ی کاغذی بیشتر از هر چیزی مرا خوشحال می کند)

نامه‌برقی

هویج بنفشِ عزیزم!
میدونم که ایمیل و نامه گرفتن رو خیلی بیشتر دوست داری، اما حس میکنم تا روشن کردن کامپیوتر و ارسال ایمیل چشمای قلبیِ آکنده از ذوقم از بین میره.
فقط اومدم بگم که نوشته هات همیشه به من شوق خوندن و نوشتن میده، و همیشه وقتایی که حس میکنم انرژی م ته کشیده میرم وبلاگت رو میخونم!
همین دیگه:) حس کردم حتما باید این موضوع رو بدونی.
الهی که همیشه حال و حوصله ی نوشتن داشته باشی در بازکن

نامه‌برقی

وقت خواندنش لبخند بزرگی داشتم. عاشق کلمه به کلمه‌ی این نامه هستم که با پس‌زمینه‌ی یک دونات شکلاتی با تزییات اسمارتیزهای فراوان برایم ارسال شده:



 

سلام سنجاب ماهی عزیز
همانطور که فهمیدی دلم می خواهد سنجاب ماهی صدایت کنم با این حال که بهتر بود اسمت را خودت انتخاب کنی. ببخشید دیر جواب دادم . درگیر امتحانات بودم. نمی  دانم میدانی یا نه ، من کلاس هشتم هستم. کلاس هایمان اصلا چیزی نیست که فکر می کنی. ان در واقع دبستانی ها هستند که کلاس هایشان رنگ و وارنگ است. تازه زمان دبستان من ،رنگ روی دیوار هایش ماسیده بود و معلوم بود چند نسل قبل هم همین بوده.از امتحانتمان هم که نگو.همه شان تیزهوشان و مبکران و فلان و بهمان. فکر کرده اند ما از کره مریخ امده ایم، مغزمان هم اندازه کدو تنبل است.نمی دانند مغزمان حتی با خوردن گردو که انقدر برای مغز خوب است به یک سوال ریاضی هم نمی کشد. مشق ها هم که از شیر مرغ تا جان ادمیزاد می خواهد.تنها چیزی که مدرسه را قابل تحمل کرده تقلب است.چقدر مزه می دهد. نمی دانم تجربه کرده اید یا نه؟ خودم کم تجربه اش می کنم که بهتر است مامانم این قسمت را نخواند چون همیشه ایمیلی که من نوشته ام را چک می کند. اگر این قسمت را بخواند فکر کنم باید فاتحه مرا بخواند.همین امروز امتحان قران و ادبیات و اجتماعی داشتیم.اخر این عدالت است؟ خب بروم سراغ بقیه چیز ها . 
چی شده؟ نکند اتفاق بدی افتاده است؟ امیدوارم اتفاق چندان بدی نیافتاده باشد که انقدر حالتان بد شده بوده.
من هم تا سال پیش عاشق موی بلند بودم تا اینکه با دوستم اشنا شدم. یک مو کوتاه. خواستم شبیه او بشوم و موهایم را کوتاه کردم.نمی دانید ! شانه کردن و شستن و ژست گرفتن با ان خیلی مزه می دهد.
متاسفانه من دیگر به کلاس رقص نمی روم ولی اگر شما را ببینم دوست دارم یک بار هم که شده برایتان برقصم.و فکر نکنم هنوز هم برایتان دیر باشد کلاس های رقص اتفاقا برای بزرگ سالان هستند و من در ان کلاس از همه کوچکتر بودم. باورتان نمی شود که یک پیرزن زمانی برای کلاس آمده بود که یاد بگیرد.
درباره چرا ها هم هنوز فکری نکردم ولی با توجه به توضیح خانممان من کافر کلاس شدم. چون من خداوند را به شکل یک دوست می بینم تا افریننده. هر موقع سر امتحان اسمش را به زبان می اورم فکر می کنم دارم از رویش تقلب می کنم وخیلی بامزه می شود.
راستی یه خبر دیگر هنوز هم نمی دانم چطور غده ام را از بین ببرم.من زیاد ادم ابغوره گیری هستم. کلا در چشمانم درختان انگور  زیاد هستند و معمولا ادم های توی چشم من زود به زود اب ابغورهه شان را می گیرند. و اصلا نمی گذارند انگور رسیده را سرکه کنند.البته پیشنهاد دومتان خیلی جالب بود و حتما از ان استفاده می کنم. 
خب این نامه هم تمام شد. یک داستان و یک عکس  هم برایتان می فرستم. یکی از بچه های مدرسه مان می گوید من شبیه این عکسم. فعلا فکر کنید من این شکلی ام تا بعد یک عکس درست و حسابی از خودم برایتان بفرستم.بعد مقایسه کنید ببینید دوستم راست می گوید یا نه.

دوستتان گرباه

نامه‌برقی

نامه‌دارم، نامه‌برقی
از همان نامه‌های واقعی از خواننده‌های نوجوانِ واقعی کتابم
از همان نامه‌هایی که خواندن کلماتشان تیله‌های شفاف از جنس شوق و خوشبختی در چشم‌های آدم می‌اندازد. نامه را بدون ویرایش این‌جا می‌گذارم:

سلام سنجاب ماهی عزیز
اسمتان را می دانم ولی ترجیح می دهم این گونه صدایتان کنم.این طوری به نظرم بامزه تر می شود. می گویند نویسنده ها با شخصیت هایشان زندگی می کنند ، شما هم همینطور بوده اید؟ ببخشید باید بروم سر اصل مطلب.... یعنی کتابتان. راستش را بگویم بعضی جاهایش برایم گیج کننده بود. با این حال که کاملا منظورش را می فهمیدم مرا سردرگم می کرد. چرا اینجوری است و چرا اون جوری است. می دانید من خیلی غرغرو هستم شاید به خاطر همین معلوم نیست دلیل این ایراد گیریم برای چیست. به هر حال!!!دومین چیزی که خیلی اعصابم را به هم ریخت این بود که چرا اخرش معلوم نشد اقای ماهی کیست.از اولش هزاران فکر به سرم زد ولی وقتی فهمیدم معلوم نمی شود حسابی حرصم در امد.وقتی از مامانم پرسیدم گفت که اصلا قرار نبود معلوم بشود و همین زیبایش کرده بودولی...  راستی یک چیز بامزه من وقتی در نمایشگاه کتاب داشتم می گشتم وقتی به هوپا رسیدیم به مامانم گفتم هوپا که چیزی ندارد ولی با این حال رفتم تو شاید چیزی بهتر از تام گیتس و کاراگاه فلانی داشته باشد. من از ان ها متنفرم. وقتی داخل رفتم خیلی چیزی به چشمم نیامد و خواستم که از ان جمعیت به زور بیرون بیایم ولی وقتی داشتند کتاب ها را می چیدند و یک کپه از کتاب ها را برداشتند یک کتاب زیر ان ها بود و... ان کتاب ،کتاب شمابود! اول که دیدمش یاد دوست صمیمیم افتادم و فقط به همین دلیل ان را گرفتم. اصلا درون ان را نگاه هم نکردم.ببخشید از این شاخه به ان شاخه می پرم ولی با دختر درون کتاب همزاد پنداری می کردم وتنها فرق بین ما این بود که او پدرش را در دبستان از دست داده بود و من پدرم زنده وولی پیشم نبود. وقتی هم سن دختر داخل داستان بودم هی دلم برای پدرم تنگ می شد کاری نمی توانستم بکنم چون او خیلی از من دور بود و غیر از تلفن کردن کاری از دستمان بر  نمی امد.یواش یواش چیز هایی را فهمیدم و خیلی از دستش عصبانی شدم و رابطه ام را با او قطع کردم.دیگر برایم بدون پدر بودن عادی شده.شاید حتی حس دخترک داخل داستان را با پدرش  هرگز درک نکنم و این دلیل سردرگمی ام بوده.Inline imageامیدوارم هنوز از خواندن ایمیلم خسته نباشید چون من خیلی حرف می زنم.فکر کنم مامانم اسم مرا به شما گفته باشد. اگر دوست داشتید در ایمیل بعدی هر چیزی دوست داشتید مرا صدا بزنید. من در مدرسه به گربه وحشی معروف شده بودم.البته یک چیز هایی از گربه ها به ارث برده امInline image راستی من نویسنده ها و کتاب ها و نویسندگی را خیلی دوست دارم.هزاران کتاب نخوانده دارم و حتی بیشتر هم دلم می خواهد.دوست دارم با نویسنده ها حرف بزنم. البته نه رو در رو چون به نظرم خودم را سانسور می کنم. دوست دارم در فضای مجازی خودم را پیش دیگران رها کنم... انیمیشن هم خیلی دوست دارم. فعلا دارم انیمیشنی به نام ولتران می بینم.خیلی زیباست یکی از شخصیت هایش شبیه دخترک داخل داستان است. فکر کنم مثل همیشه زیاد حرف زدم درست است؟ Inline image پر حرفی مرا ببخشید. بقیه کتابتان هم خیلی زیبا بود مخصوصا تصویر سازی سنجاب ها و محیط اطراف. خب دیگر . فکر کنم کافی باشد. منتظر ایمیل های شما هستم 
خواننده شما:گرباهInline imageInline image[گربه،روباه]

در پس یک پرده‌ی ساتن زرشکی

امروز بعد از روزها و ماه‌ها و سال‌ها نامه داشتم، یک نامه‌ی کاغذی واقعی که یک نفر ۴ صفحه‌ی برگه‌ امتحانی‌های دوره‌ی ابتدایی را برایم نوشته بود، آن هم با خودکارهای رنگی.
از پنجره سرم را بیرون کردم «نامه برای کیه؟» پستچی جوان بی‌حوصله گفته بود «جز شما برای کی نامه میاد؟»
در چند روز گذشته هیچ سفارش اینترنتی‌یی ثبت نکرده بودم و منتظر نامه‌ی هیچ‌کسی نبودم.
خوبی او این است که شبیه متخصص واقعی نوستالژی‌های زندگی را می‌شناسد و از هیچ جزئیاتی دریغ نمی‌کند برای پرت کردنت در دالانی از حس‌های خوب. ضمیمه‌ی نامه‌اش یک دستمال عینک است با طرح خرس خوشحال زردی که از پنجره‌های یک کوپه‌ی قطار سرش را بیرون کرده و با خوشحالی جهان را تماشا می‌کند. در کنار او دخترکی با یک دسمال سر آبی در مقیاسی بسیار کوچک‌تر ایستاده و جهان و خرسِ زردِ خوشحال و خوشبختی‌ِ خودش را نظاره می‌کند.
یک کارت پستال کوچک هم هدیه‌ی نقلی دیگری‌ست که همراه با کلماتش برای من آمده با جمله‌ای که عصاره‌ی امید را در دلت هم می‌زند تا هرجای زندگی که ایستاده‌ای، اگر دلت می‌خواهد دوباره آغاز کنی:


Nobody can go back and start a new begining,
but anyone can start now and make a new ending.

 

این نامه‌ی اوست برای من. نامه‌اش را ‌آ‌نقدر زیاد دوست دارم که دلم می‌خواهد دوباره و دوباره و دوباره بخوانمش.


من بسیار بدقولم. قبول. یک بدقولی که از کمال‌گرایی ناشی می‌شو که فکر می‌کنم به قدر کافی با آن آشنا باشی! ماه‌هاست قرار است درباره‌ی رمانت بنویسم. «نامه و نقد کتاب فریبا» هی از to do listهای مختلف به هم منتقل می‌شود، تیک نمی‌خورند. شاید چون این کار برای منب بیشتر از یک تیک خوردن ارزش و معنا دارد. از همان روز که کتابت را به من هدیه دادی و در برگشت از آن کافه، در مترو نصفش را خواندم و روز بعد تمامش کردم، کنارش نگذاشته‌ام. حتی توی تعطیلات عید هم که بودم شمال برای کار، کتابت را برده بودم که سه باره (دوبار قبلا خوانده بودم) بخوانم و برایش چیز بنویسم اما نشد. برش گرداندم تهران و دوباره رشت. می‌دانی؟ معنی‌اش این نیست که وقت نداشته‌ام. می‌شد داشته باشم اما علت چیز دیگری‌ است که سرانجام چند وقت پیش در یک کتاب درباره «معیار ذوق» پیدایش کردم. نوشته بود آشنایی شخصی با نویسنده، مواجهه با اثر را به صورت غیر قابل انکاری تحت تاثیر قرار می‌دهد و هیچ کاریش هم نمی‌شود کرد. دیدم راست می‌گوید. من نمی‌توانستم از دوستی‌ام با تو فاصله بگیرم و کتاب تو را هم مثل یک رمان نوجوان معمولی نقد کنم. می‌شد، اما نتیجه‌اش فقط به درد همان کلاس «رمان نوجوان» می‌خورد. مثلا این که بگویم اسمش که اسم تثبیت شده‌ی رمان‌هایی با فرم نامه‌نگاری است (بابا لنگ‌دراز عزیز، آقای هنشاو عزیز و ...) اگر همان «خدا یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها را برای ماهی‌ها نیافریده است» بود، خیلی خیلی بهتر بود. یا صحنه‌ی به هوش آمدن نینا خیلی کلیشه‌ای از کار درآمده یا تیپ‌هایی هستند که شخصیت نشده‌اند: راننده سرویس، معلم دینی و ...
اما نه. من دنیای شخصی تو را می‌شناسم و تمام نشانه‌هایش را در دنیایی که برای نینا خلق کرده‌ای تشخیص می‌دهم. من می‌دانم سنجاب‌ برای تو یعنی چی. من می‌دانم چرا فامیلی معلم ادبیات را گذاشته‌ای «بهرامی»! تو درباره‌ی انگشت‌های پای من وقتی یک بار عکس از پاهایم کنار آل‌استارهایم نشانت دادم همان‌جوری حرف می‌زدی که نینا می‌زند. پاک‌کن‌ها و آدامس‌ها و جوراب‌هایی که ازشان نوشته‌ای را می‌شناسم. در یک دورهم هر دو شیفته‌ی «مری و مکس» شده‌ایم. اصلا من خودم برایت سنگ‌های نقاشی شده‌ات را فروخته‌ام در جمعه‌بازار.
می‌خواهم بگویم این‌ها کم چیزهایی نیستند و باعث می‌شوند من نتوانم آن‌جور که بقیه رمانت را خوانده‌اند و نظم داده‌اند، بخوانم و نظر بدهم. البته شاید این هم ناشی ا زهمان وسواس فکری و کمال‌گرایی کوفتی باشد. اصلا مگر من منتقدم؟! نقد ادبی، رمانت را می‌کند همان سوال امتحانمان. به همان بی‌مزگی. ربط دادن «آیین تشرف» به سیر تکامل شخصیتی نینا و پیدا کردن نشانه‌هایش. قطع تعلق، تنهایی و بزرگ شدن. نینا تنها شده است توی یک شهر غریب و از همه چیز فاصله گرفته تا بزرگ شود. از موهایش دل می‌کند، از سنگ‌هایش دل می‌کند و ... بزرگ می‌شود. نویسنده در خلق دنیای شخصی دختر نوجوان بسیار موفق بوده و این شاید به خاطر این باشد که به لحاظ سنی، خود هنوز چندان از نوجوانی فاصله نگرفته است. (نخیر آقای منتقد! دلیلش این است که نویسنده این‌ها را زندگی کرده است!) شخصیت پردازی‌ها بسیار درست انجام شده‌اند. عناصر رمان سرجایشان هستند. سیر تدریجی رشد و تکامل باورپذیر است و ...
نه! این‌ها را تو نخواسته ای! دارند به کتابت سنجاق می‌کنند و مهم نیست.
من اما می‌دانم تو دنیای شخصی‌ات را که همیشه زیر یک پرده‌ی ساتن زرشکی بوده در این کتاب به مخاطب نشان داده‌ای. همه‌ی همه‌ش را هم نه. یک گوشه‌ی پرده را کنار زده‌ای و همین. و ارزش کار تو همین است. تو کاری نکرده‌ای، بلکه این دنیای شخصی توست که ارزشمند است و رمانت را ساخته و پرداخته است. دنیایی پر از همین موش‌کورها و دارکوب‌ها و سنجاب ها و ماهی‌ها و درخت‌ها. نگاه توست که ارزش دارد. نگاهی که تاریک‌ترین نقاط وجود آدم‌ها را می‌بیند. جرم روی دندان‌ها را می‌بیند، انگشت‌های کثیف پا، بوی عرق آدم‌ها... یک جور «ناتورالیسم» درونی شده (مثل صادق چوبک که می‌رود توی دهان کاراکترها و بقایای غذاهایشان لای دندان‌ها را نشان مخاطب می‌دهد!) این خیلی ارزشمند است و مهم. در واقع جوهر ادبیات همین است. وگرنه رمان نوشتن و دیالوگ نوشتن، چگونگی فصل بندی، گره‌افکنی و تعلیق و فلان و بیسار را که پول می‌گیرند کارگاه‌ها و یاد ادم می دهد. اما اگر نویسنده این دنیای شخصی، این نگاه از آن خودش، این مالکیت شخصی (که هرچقدر ناچیزتر، از قضا بهتر!) این سنگ‌های رنگی، مری و مکس، پاک‌کن‌ها و جوراب‌های راه راه رنگی را نداشته باشد به درد هیچی نمی‌خورد. رمانش می‌شود عین کارهای این نویسنده‌های دولتی، خانم‌ها و آقایان میانسالی که فکر می‌کنند اگر توی دیالوگ‌های رمانشان ایول و خفن و زاقارت بچپانند برای نوجوان نوشته‌اند!
یک چیز دیگر می‌دانی؟ من همیشه عاشق فرعی‌ها و جزئی‌ها و کناره‌ها بوده‌ام. تو همان «مری و مکس» همه مری را می‌دیدند و مکس را. اما من عاشق مادر مری بودم. آن قلایدی و تسلیم و خونسردی و همه‌چیزِ از دست‌دادنی‌اش را. حالا توی رمان تو، من شیفته‌ی قنبرعلی شدم! زری قنبرعلی. دختر شاعر بدبو. با یک اسم همین‌قدر بعید که انگار مال این دوره نیست. خنده‌های بی جا و حرکات غیرقابل پیش‌بینی‌اش. دیوانگی‌های زیبا و مطلوب یک شاعر درست و حسابی را دارد. اخ! قسم‌هایش! خیلی درست خلقش کرده ای، آفرین!
راستش یادم نیست برایت گفته‌ام یا نه. من هم دارم یک رمان می‌نویسم. نوشتن که البته فقط دو فصلش را این‌طوری روی کاغذ نوشته‌ام. بقیه‌اش را توی یک کیف کوچک زیپ‌دار توی مغزم این ور و آن ور می‌برم و هی چیزهای مختلف را می‌چپانم توش و زیپش را محکم می‌بندم. نمی‌دانم قرار است چه‌طور پیش برود. در واقع الان یک جوری شده که حتی می‌ترسم نزدیکش شوم. فکر می‌کنم مثل یک بچه است ماهی یک بار فقط پوشکش را عوض کرده‌ام و ولش کرده‌ام. هی توی خودش ریده و ان‌ها خشک شده‌اند و چسبیده‌اند به پوستش. خلاصه چشم‌ دیدنم را ندارد!
ممکن است بعد این همه مدت بِرنجی از این که بالاخره درست و حسابی و آن‌طور که توی ذهنت بود درباره‌ی رمانت ننوشتم. یک چیز «حضورا چیخاتمالی» نشد. ببخشید!
اما مطمئنم با این چیزهایی که نوشته‌ام فهمیده‌ای چرا.
حتما حتما برایم جواب بنویس. کاغذی و پست کن. من برای خیلی‌ها نامه می‌نویسم، اما تا حالا فقط دو نفر جوابم را کاغذی داده‌اند. من هر روز صبح پا می‌شوم و پشت در خانه‌ام را نگاه می‌کنم اما همیشه خالی است یا فقط یک قبض برق یا تلفن یا تبلیغ رستوران.
از تو اما توقع دارم و منتظرم.

دوستی ما قرار است تا وقتی که یک جفت پیرمرد و پیرزن فرهیخته شویم و توی مراسم بزرگداشت هم سخنراین کنیم ادامه داشته باشد!

پیوست:
این پاراگراف محبوب من است. خیال و واقعی بازیگوشانه توی هم می‌دوند. انگار یک لیوان آب برگردد روی یک نقاشی آبرنگ.
زیر سایه‌ی چرنی می‌ایستم. دلم برای سنجابه تنگ شده است. اما آدم نباید دلش برای سنجاب‌ها تنگ شود و زیر یک درخت ساعت‌ها به دورترین و بالاترین شاخه نگاه کند. چون ممکن است باران تندی بگیرد و آدم کم کم به یک درخت تبدیل شود، یک درخت کوچکِ بی‌شاخ و برگ که دیگر قرار نیست هیچ سنجابی در آن خانه کند.

نامه‌برقی

نامه‌ی برقی: اینجا خنکه - نم ِ بارونه - بوی ِ نا دیوونه‌م کرده - یکم دیگه دلتنگی می‌شینه کنج ِ دلم. تو این پاییزبازار و هوای ِ دلبر، یهو یاد تو افتادم. تویی که از همون اول برام نارنجی بودی نه بنفش.

برایم نوشته: «دلم نمی‌خواست سنجاب کوچولو دیگه برنگرده،حس می‌کردم اون‌ها رابطه‌ی عمیق‌تری باهم دارن و راحت همدیگرو تنها نمی‌ذارن.»

یکی از قانون‌های نانوشته‌ی دنیا همین است که گاهی وقتی تاریکی به اوج برسد آن‌هایی که خیلی دوستشان داشتی، آن‌هایی که خیلی خیلی دوستشان داشتی هم تنهایت می‌گذارند.

 

چیزی که برایم عجیب و در عین حال شگفت‌آور است این است که دختری بعد از خواندن کتابم «سنجاب‌ماهی عزیز» به من ایمیل زده که درست داستانی شبیه نینا (شخصیت اصلی داستانم) دارد.

وقت خواندن نامه‌ی برقی‌اش گریه‌ام گرفته بود. فکر کردم هر چه بلد بودم و بلد نیستم در داستانم آورده‌ام و حرف بیشتری برای گفتن ندارم در پاسخ به نامه‌ش.

تکان‌دهنده بود که برایم نوشته بود:

 

سلام خانم دیندار

کتاب سنجاب ماهی عزیز رو خوندم،کتاب خیلی قشنگی بود

توصیف های عالی که تصورات کاملی رو درباره رمان تو ذهنمون ساخت
اما یه سوال داشتم
اخر داستان چی میشه؟
آقای ماهی فروش کیه؟ نینا همون دختر افسرده میمونه؟ پسرک ماهی فروش چی میشه؟ مادر نینا چی؟
 
 

خیره به صفحه‌ی روشن مانیتور و کلمه‌های یک نامه‌ی کوتاه، به سرنوشت نینا فکر می‌کردم. به این که نینا چه می‌شود؟
به داستان تمام شده‌ای فکر می‌کردم که ۲۳ سالگی نوشته بودم و حالا بعد از ۴ سال وقتی انتظارش را نداشتم باید درباره‌ی سرنوشت دختری فکر می‌کردم که چند سال پیش خلق کرده بودم. نینایی که بزرگ‌ترین چالش زندگی‌اش نه تنها پذیرفتن مرگ پدرش است، بلکه پذیرفتن خودِ واقعی‌اش و پاک کردن مرز میان خیالات و دنیای واقعی است. اما چه کسی می‌تواند به اتفاق‌ها مهر خیالی یا واقعی بودن بزند؟ چه چیزی تضمین کننده‌ی واقعیت چیزی‌ست که در اطراف ما در جریان است. هوف...
برایش نوشتم نینا روشن‌ترین پنجره‌ها را باز می‌کند و نفسش از نسیم خوبِ خوشبختی خنک می‌شود.
 
 
شانس بزرگی‌ست که این دخترک کلاس دهمی برایم نامه‌ می‌نویسد.

نامه‌برقی

سلام فریبای عزیز
 
من فرح هستم و مامان آنیتا ۱۳ ساله! در نمایشگاه کتاب امسال، آنیتا کتابت را انتخاب کرد و خریدیم. (نوشته آنیتا را برای نمایشگاه امسال به پیوست این ایمیل برایت می فرستم. می خواهم ببینی که چقدر ما خوشبخت بودیم که توانستیم سنجاب ماهی را بگیریم.) 
از آنجایی که من هم مشتاق خواندن کتاب ها هستم، سه روز است سنجاب‌ماهی در مترو همراه من است. خیلی خیلی خیلی دوستش داشتم. دیشب آنیتا می پرسید مامان کی این کتابو تموم می کنی تا من بخونم؟ چون اون کتاب ها را به مدرسه می برد. امروز سنجاب ماهی تمام شد و امروز به آنیتا می دهمش. این سه روز با تمام عشقی که در کتاب و کلمه هایش داشتی، به من کمک کردی تا بتوانم با تلخی ها و کشمکش ها، سر کنم. این نامه برای سپاس از توست که کتابت را با عشق و رنگ و خیال به ما هدیه دادی. در زیر نوشته آنیتا را برایت از نمایشگاه امسال می آورم: 
 
 
 
کتاب ها روی میز خودنمایی می کنند. «بندبازان» را برمی دارم. نگاه می کنم و سریع سرجایش می گذارم. مامانم خودکار را بر می دارد و نشر و اسم کتاب را روی کاغذ می نویسد. به غرفه ی بعدی می رویم. 
ـ اینم می خوای آنیتا؟ اسمشو بنویس. مطمئن باش در اولین فرصت برات می خرمش.
غرفه دار به طرفمان می آید و کاتالوگ انتشاراتی را به ما می دهد. ناگهان صدای موبایل مامانم را می شنوم. موبایل را با ناامیدی از توی کیف مامانم در می آورم. پیامک از طرف بانک است. بازش می کنم. «بانک ملی- انتقال 10.000.000 ریال » باورم نمی شود. زود موبایل را به مامانم می دهم.
ـ یه میلیون به حسابم واریز شد!
با تعجب می گوید. از خوشحالی قهقهه می زنم. لپ هایم از خنده درد می گیرد. به طرف غرفه قبلی برمی گردم. کتاب «بندبازان» را برمی دارم. مامانم هم می خندد. نمی دانم چرا ولی دندان هایش به نظرم سفید تر از قبل شده. لپ های بی رنگش قرمز شده و چشمانش مثل همیشه برق می زند. کتاب را از من می گیرد و به غرفه دار می دهد. غرفه دار کتاب را حساب می کند و با لبخند به ما می دهد. 
ـ حالا چند تا کتاب می تونیم بخریم؟
ـ بزار بریم ببینم چند تا کتاب می خوای.
لبخند مامانم از صورتش برداشته نمی شود. رنگ روسری و مانتویش با لبخندش در هم آمیخته و صورتش را رنگارنگ کرده است. می دوم. آن قدر تند که وقتی به پشت سرم نگاه می کنم مامانم خیلی دور است. در غرفه ها چرخ می زنم و برای مامانم دست تکان می دهم.او هم برای من دست تکان می دهد. می ایستم و نفس نفس می زنم. منتظر می شوم تا مامانم بیاید.9 کتابی که خریده ایم در کیسه ها چشمک می زنند. از نمایشگاه بیرون می آییم.  فواره وسط حوض نمایشگاه ، رنگین کمانی را ساخته است.گل های رزقرمز و سفید اطراف حوض مانند نگین هایی خودنمایی می کنند. لای گل ها می روم و مامانم عکس می گیرد.از دیدن لکوموتیو مترو ذوق زده می شوم. در حال خوردن آیس پک به سمت لکوموتیو می رویم. حرکت که می کند، غرفه ها آرام آرام از جلوی چشمانم رد می شوند. نگاه می کنم و دوباره می خندم. می دانم سال دیگرهم می بینمشان. موهایم را باد می برد و ما آن قدر دور می شویم تا دیگرنمایشگاه کتاب دیده نمی شود.
#آنیتاآگاه

یه یازده ساله بهم ایمیل زده و درباره کتابم سوال‌هایی پرسیده. سوال‌های آبدار اساسی. بماند که پیچوندمش. جواب سوال‌هاش رو می‌دادم که مغز خودم رو لو داده بودم.

حالا دو روزی هست که درباره‌ی نویسندگی و شیوه‌های نگارش و جذابیت‌های داستان و این چیزا ازم سوال می‌پرسه.

مسئله این نیست که این سوال‌ها رو می‌پرسه و من به عنوان یکی که فقط چند قدم جلوتره وظیفه دارم بهش جواب بدم. مسئله اینه که راستی راستی شک کردم که این یه یازده ساله‌ی موخرگوشیه.

به نظر می‌رسه یه بزرگساله که در قالب یه یازده ساله منو اسگل کرده. وگرنه کجا یه یازده ساله می‌تونه انقدر زبون داشته باشه و از تو ایمیل آدم رو حتی اگر نخوره، لیس بزنه و تف‌مالی‌ت بکنه «اگر نمی‌خورم و قورتت نمی‌دم دارم لطف می‌کنم بهت».

با این که مدعی نویسنده‌ی کودک و نوجوانم، در این که یه یازده ساله بتونه حتی ایمیل بزنه کف کردم. بله درست فهمیدید. من به دسته‌ای تعلق دارم که هنوز فکر می‌کنم «یازده‌ ساله‌» به نسلی گفته می‌شه که از ته اتاق داد می‌زنند «مامااااااان! تیله‌هام رو کجا گذاشتی!» و در طی این عربده‌کشی بیل‌بیلک ته گلوشون دیلینگ دیلینگ دیلینگ می‌لرزه!

نامه‌برقی

سلام هویج ماهی جان!
آن روز در میان همه ی خستگی هایم در نمایشگاه کتاب عزمم را جزم کرده بودم کتابت را بخرم .من از خواننده های خاموش وبلاگت بودم. سبک فکرت، نوشته هایت و خودت را دوست داشتم. بلاگرها زبان هم را راحت تر میفهمند. مگر نه؟ میخواستم حتما حتما کتاب یکی از محبوب ترین وبلاگهایی را که میخواندم داشته باشم. وقتی زل زده بودم به کتابت و مردِ صاحب مغازه گفت نویسنده ی این کتاب اینجا هستند و میتوانی ببینی. لبخند بزرگی روی لبم نشست. چرا که نه! همه آنهایی که جلویم بودند و داشتند امضا میگرفتند خیلی کوچکتر از من بودند، ولی من هم همان ذوق آن ها را داشتم. نوبت من شد و گفتم از خواننده های وبلاگتان هستم. از صدایم تعریف کردی. و من لپ هایم گل انداخت. یادت آمد؟ :)
به دلیل ایام دانشگاه و امتحانات و کلی دغدغه های روزانه بلاخره دیروز کتابت را شروع کردم و باز هم همان دیروز کتابت را تمام کردم!!
نینا را دوست داشتم. با نینا باور کردم. نینا شدم. نینا بودم...
آنقدر نینا بودم که سنجابه را روی شانه هایم حس میکردم! آنقدر آقای ماهی را باور کرده بودم که دلم نمیخواست فکر کنم واقعا چه کسی است... میدانی راستش را بخواهی من هنوز هم نینا هستم. از بچگی تا همین الان که 24 سال و پنج ماه و 11 روزم است. 
من مرزی بین واقعیت و خیال ندارم.  از همان بچگی اهالی مدرسه که من را دختر رویایی خطاب کردند و از همان وقتی که مادر و پدرم در برابر تخیلاتم چشم غره میرفتند . هنوز همانم. هنوز همان دختری ام که شب ها یواشکی آرزوهای عجیب غریبش را مرور می کند و امیدوار است بهشان برسد.
می دانی بنظر من آدم ها به اندازه ی رویاهایشان زنده اند. بنظر من هر چیزی را که باور کنیم ، وجود دارد .... 
 
دوست تو شاهزاده ی شب از قصر خیال :)

نامه برقی دارم

هویج عزیزم سلام
وقتی این نامه را می‌خوانی من دیگر در میان شما نیستم. در واقع در میان شما هستم اما دیگر در این کشور نیستم و ده‌ها هزار کیلومتر آنطرف‌تر هستم و همه‌چیز را پشت سرم جا گذاشته‌ام. در واقع این هم درست نیست و بنده در همین تهران خراب شده هستم و هیچ‌جا راهم نمی‌دهند اما خیلی دلم می‌خواست نامه‌ام را اینطوری شروع کنم.
 
بنفش جان
ای قشنگ‌ترین رنگی که خداوندگار رنگ‌ها آفریده. من بلد نیستم حرف‌های قشنگ قشنگ بزنم فقط می‌دانم که تولدت برایم خیلی مبارک است و دلم می‌خواست این حس را به تو انتقال بدهم. نمی‌دانم الان کجایی و چه کار می‌کنی. آیا هنوز هم هر جا می‌روی احساست از وجودت سرریز کرده؟ آیا بای خوشحال درونت هنوز دم بافته‌اش را دوست دارد؟ چشم‌هایت برق می‌زند وقتی از آرزوهایت حرف می‌زنی؟ هنوز دلت برای همه تنگ می‌شود؟ با اینکه مدتهاست از دنیا و آنچه در آن است بی‌خبرم، اما به همین سالاد الویه‌ای که مادر همکارم بعد از انتقال به خانهٔ جدیدشان درست کرده (و حالا با اولین تعارف فرزندش به ظرف غذایش حمله‌ور شده‌ام) به همین لقمه‌های درشت قسم، هر بار که از آن ادوکلون استفاده کردم به یادت افتادم. همانی که خودت برایم خریدی. 
 
حالا هم، تمام این کلمه‌ها، و تمام این حرف‌ها، برای این است که بگویم به یادت هستم و فکر کردن به تولدت، خوشحالم می‌کند. برایت بهترین‌ها و قشنگ‌ترین‌ها و خوشبوترین‌ها و شیک‌ترین‌ها را آرزو دارم.
 
تولدت مبارک

نامه‌برقی

سلام من پارمیدا هستم 12 سالم کتاب شمارو خوندم و خیلی قشنگ بود این داستان یکی از بهترین کتابهایی هست که خواندم در کتاب سنجاب ماهی خیلی از مدرسه بدش می آمد من امسال مدرسه نرفتم فکر کنم خیلی دلش بجواد جای من باشه!  امیدوارم کتابی بیشتری چاپ کنید و از اینکه کتاب شمارو خوندم خیلی خوشحالم

سیده پارمیدا حسینی

نامه‌برقی

سلام فریبای عزیز
من تقریبا از سال 92 شروع کردم به کتاب خریدن و خوندن، البته اگر وبلاگ تو نبود قطعا این اتفاق نمی افتاد. از اون سال تا الان تقریبا 150 کتاب خریدم و خوندم.(برای منی که قبلا 4 تا کتاب داشتم عدد بزرگیه) همیشه از خوندن کتاب هایی که معرفی کردی لذت بردم..
اما همیشه فکر میکنم که این کتاب خوندن چرا تاثیری توی زندگی من، شخصیت و رفتار من نداشته؟ چرا احساس نمیکنم بعد از کتاب هایی که خوندم و احساسات خوبی که به من منتقل کردن،تغییری کردم.. چرا احساس میکنم منی که کتاب خوندم با مثلا دختر خالم که کلا شاید دوتا کتاب بیشتر نخونده باشه فرق خاصی ندارم..
فکر میکنم کتاب ها ( منظورم کتاب های داستانی و رمان هست ) چیزی برای یاد دادن ندارن، فقط برای تفریح و لذت بردن از یه داستان و دنیای دیگه هستن.

دارم فکر می‌کنم مثلا اگر کتاب جز از کل رو نمیخوندم، مگه چی میشد؟؟ یا کتاب های گلی ترقی.. یا موراکامیِ عززززیییززز..
احساس میکنم خوندن یا نخوندن کتابها تغییری توی زندگی ایجاد نمیکنه، فقط برای دادنِ حس خوب در لحظه هستن.
البته برای تو که نویسنده هستی قطعا تاثیرات خیلی خوبی داره این کتاب خوندن...
اما درمورد خودم من توقع بیشتری داشتم از کتاب ها.
هرچند من همچنان به خریدن و خوندن کتابهایی که معرفی میکنی ادامه میدم، چون لذت های خوبِ زندگیِ من هستند.

نامه‌برقی

سلام هویج بنفش

واقعا عالی است که تو هستی، که وبلاگت هست، که کسی هست که هر روز در صفحه اش با کلی کتاب هیجان انگیز آشنا می شوی. کتابت را همان اوایل از رشد اهواز خریدم و خواندم، از نوشتنت، از نگاه شفافت به جهان، از پرده هایی که در کتابت کنار می رود، کلیشه هایی که در نوشتن کنار می گذاری، کیف کردم، اما بخش مدرسه و اغراق در توصیف معلم ها به دلم ننشست. واقعی نبود.
یک عصر با دل گرفته می نشینم خنده های صورتی را بالا پایین می کنم، لحظه های خوبی است، بعضی حرفهایت می خنداندم، با بعضی ها لبخند می زنم، بعضی ها را چندبار می خوانم، از بعضی ها ساده رد می شوم، با جسارتت در بعضی حرفها را زدن و بعضی عکس ها را کار کردن تعجب می کنم و دلم می خواست بعضی چیزها رعایت می شد.
عضو تلگرامت بود وقتی دیدم مثل بقیه کانال ها سیاست زده شده منظورم دوره انتخابات بود. غصه خوردم، آمدم بیرون. دوست داشتم فقط نویسنده ببینمت، شاید خوشت نیاد ولی خب بعضی ها این طورند.

با محبت، دوستت از اهواز

نامه‌برقی

بزرگ‌ترین آرزوی یک نویسنده همین است: خوانده شدن

 

نامه‌برقی

هویج جان منو دیوانه این کردی
cecile dormeau
 
راستی همیشه عاشق وبلاگت بودم و هستم 
الانم با فیدلی قایمکی سرکار میخونمت 
و کیف میکنم
بنویس 
درمانی نیست

نامه‌برقی

http://s9.picofile.com/file/8297214292/68abb2b8_34c2_4fa9_bc1f_a8e450b376a6.jpg

نامه‌برقی

من یکی از طرفدارای پروپاقرص وبلاگ شمام.
اما امروز اصلا پست جدیدتون رو دوست نداشتم.
درسته که توی تهران حادثه ای اتفاق افتاده که نگران کننده و ترسناکه اما چرا باید یه برنامه تلوزیونی رو مسخره کنید به خاطرش؟ بعد از اتفاقات امروز حتی خود شما توی صفحه ی تلگرامتون عکس طراحی میز و مبلمان منزل گذاشتید.اگر شما نگران بودید مطمينا اعصاب چک کردن طراحی های جدید رو هم نداشتید.
رامبد جوان با همان خنده های به قول شما مصنوعیش هر شب یک ساعت خنده رو به لبای خانواده من میاره حالا هر چقدر هم به نظر افرادی که فکر می کنند روشن فکر و تحصیلکرده هستند لوس و مسخره باشه.
کاش به جای نشستن و تعریف کردن از بقیه کشورا یه کم یاد بگیریم از کشور خودمون حمایت کنیم.
شما خودتون به تازگی کتاب نوشتید ولی متاسفانه به غیر از کتاب خودتون از هیچ کتابی که نویسنده ایرانی داره تعریف نکردید و دوستانه بگم این ضعف خیلی بزرگیه.

نامه‌برقی

یک تارای قشنگ از میان تاراهای دنیا برایم ایمیل زده و نوشته:

سلام🙂 حالتون چطوره؟ باید بگم که چنلتون یه طوری خوبه که انگار کسی داره سعی نمیکنه که خوب باشه،خودش ذاتا خوبه:)) اصلا می‌دونید؟ یه حال خوبی داره آدم به نظرش میاد زندگی واقعا چیز راحت و قشنگیه :)


سه‌شنبه‌ی من این‌جوری شروع شده.
آره خلاصه!

 

 

وی دمپایی‌های روفرشی‌اش را در می‌آورد و شروع می‌کند به پرواز کردن...

 

این رو فرزان (دانشجوی دکترای ریاضی) برام نوشته، همونی که امسال تو غرفه‌ی نشرچشمه اومده بود دنبال «سنجاب‌ماهی عزیز» و همین موضوع به چشم من قشنگ‌ترین اشتباه بود (که کسی از نشرچشمه کتاب من رو می‌خواست).

باید قیافه‌ی من رو می‌دید وقتی شنیدم «سنجاب‌ماهی عزیز رو دارید؟» و یکی از بچه‌های نابلد غرفه داد می‌زد: «بچه‌ها سنجاب‌ماهی داریم؟» خب معلومه که نمی‌تونید من رو پشت پیشخوان پر کتابِ کتاب‌های نشرچشمه تصور کنید که چطوری داشتم از جسمم فاصله می‌گرفتم: «کتاب منه. کی می‌خوادش؟»

 

 

یادداشت اکرم جان ۲۹ ساله درباره «سنجاب‌ماهی عزیز»

 

خالق این کتاب همیشه منتظر نامه است.

نامه‌ برقی

دیشب کتابتون تموم شد سنجاب ماهی رو میگم خییییییلی دوسش داشتم اصلا یه کتابی بود نمی‌دونیدددد

خب درسته که خودتون کتاب رو نوشتین ولی برای ما که میخونیم یه جوره که خودتون وقتی می‌خونید یه همچین احساسی بهتون دست نمیده 

آرزو می‌کنم یه کتابی پیدا کنید که مثل سنجاب ماهی برای ما باشه و خودتون یه همچین احساسی رو حس کنید 
خییییلیییی دوستتون دارم از وقتی اومدم نمایشگاه هنوز دارم به مهربونی بی اندازه شما فک میکنم و اون لبخند دوست داشتنی
خب دیگه زیاد نوشتم ولی بدونید سنجاب ماهی حرف نداره

نامه‌برقی

دختر ده بيست ساله درونمان كلي ذوق كرده.
راستش ما شباهت‌هايي داريم، من از خيلي سال پيش مي‌نوشتم اما هنوز ستاره نوشته‌هام ندرخشيده.

با خوندنتون اميدوارم جرات و جسارت جدی‌تر نوشتنم بجوشه. 

 

از نامه‌های رسیده

سلام هویج بنفش عزیزم 
امیدوارم که حالت خوب باشه 
بالاخره پیداش کردم 
تو واپسین لحظه‌های ۱۹ سالگیم آخرین سنجاب‌ماهی تو قفسه رو من برداشتم 
ولی دلم می‌خواد بدونی اگه حتی ۹۱ سالمم بود بازم دنبالش می‌گشتم و گیرش می‌اوردم 
یه ماچ محکم و یه بغل بزرگ بهت 
:)*



یکشنبه‌ها چند اتفاق خوب دارند؟ همین یک اتفاق (نامه‌ی رسیده) برای تمام هفته‌ بس است.
چقدر من خوشبختم که خواننده‌ و مخاطب کلماتی هستم که شما برایم می‌نویسید. چقدر دوستتان دارم. چقدر زیاد.

از نامه‌های رسیده

چطوری دلم ضعف نره برای این نامه؟


سلام فریبا جونم

اولین باره برات ایمیل میفرستم
نوشته هات خیلی ذوق مرگم میکنن
کلی دنبال کتابتم که بخونمش ولی هنوز شهرکتاب شهرمون نیاوردتش بهشون کلی اسرار کردم زودتر بیارنش که من طاقت ندارم 😁 ولی هنوزم نیاوردنش!
[ بدیش اینجاست که اینترنتی هم نمیتونم بخرم:( ]
 
متنی که درمورد کتاب جودی بلوم نوشتی رو خوندم و احساس کردم این کتابیه که حتما باید خوندتش :)
از اولین پریودی خودم هم شاید ۴-۵سال بیشتر نگذشته و اون موقع منم همین دغدغه هارو داشتم و همینم بیشتر منو جذب میکنه تا این کتاب رو بخونم.(ممنون میشم که برام بفرستیدش) 
خیلی دوست دارم بنفش ترین هویجِ  (شایدم هویج ترین بنفش) من😄❤
تو یکی از الگو های زندگی منی❤                                                                                               
:*
[یک ۱۶ساله ی عاشق سنجاب ماهی]

از نامه‌های رسیده

این در واقع نامه نیست. 
راستش از روزی که کتاب چاپ شد و نوشتی مامان و بابات چی گفتن و من در حال قهقهه زدن بودم به مامانم سپردم کتاب رو برام بگیره و بفرسته. 
در خوش بینانه ترین حالت سه ماه دیگه میرسه دستم و من هر جا لسمشو توو کانال ها می بینم فرار می کنم از خوندن که مبادا داستان رو لو داده باشه. 
هر چند یکی توو همین وبلاگ خودت یه ذره شو لو داد ولی خب... 
پریروز با چسان فسان زیاد به زنداداشم که آخر هم اون برام کتاب رو پیدا کرده بود گفتم نویسنده ش رو می شناسم بلاگره و کلی باد به غبغب انداختم 
کلن خواستم بدونی خیلی دوستت دارم و نوشته هات رو عوض خوندن می بلعم و بی صبرانه منتظرم کتابت رو بخونم

 

بنفش بمونی همیشه
دوستدار تو