امروز عجیب‌ترین کامنت تاریخ بشریت رو دریافت کردم.
خانمی پای یکی از پست‌های دکون برقی نوشته بود:
«تو انقدر جیگر و خوشگلی که اگه یه روز ازت خرید کنم دوست دارم سفارش‌هام رو دهنی کنی برام بفرستی.»

اول صبح کامنتش رو خوندم و از شما چه پنهون، گلبرگی برام نمونده.

 

واقعا چه فعل و انفعالاتی تو مغز یه نفر رخ می‌ده که بهش دستور می‌ده همچین نظری رو تو یه آنلاین‌شاپ ثبت کنه.
آدم‌ها ترسناک‌اند بچه‌ها.
اون‌هایی که الکی قربون صدقه‌ت می‌رن و بدون اصالت رابطه، احساس صمیمیت مفرط می‌کنند از همه ترسناک‌ترند.

 

چند روز پیش یکی از همراه‌های دکون برقی بعد از ثبت سفارشش بهم گفت «می‌شه بسته‌م رو حسابی بسته‌بندی کنی؟»
گفتم «خیالت راحت. من سعی می‌کنم همه‌ی سفارش‌ها رو خوب بسته‌بندی کنم.»
گفت «برای من رو بیشتر؛ چون بسته‌هام همیشه پاره به دستم می‌رسند. دفعه پیش هم بالم لب‌ام از جعبه افتاده بود بیرون.»
گفتم «چرا همون موقع بهم اطلاع ندادی؟»
گفت «چون مطمئن بودم شما برام فرستادی و از جعبه افتاده. جعبه‌ش پاره بود.»

اون اطمینان و اعتمادی که از ارسالِ من داشت و هیچ تردیدی به ذهنش راه پیدا نمی‌کرد، چنان دلگرم‌کننده بود که تو سفارش جدیدش یه ماسک لب هدیه گذاشتم. 

 

وقتی آدم‌هایی رو می‌بینم که حتی از «زمان» و «اطلاعات» و «حوصله و اخلاق‌ت» به نفع خودشون سودجویی می‌کنند، قدر این آدم‌ها رو بیشتر می‌فهمم. 
امروز سفارشش به دستش رسیده و برام نوشته «الان هیچ‌کسی به اندازه‌ی من ذوق‌مرگ نیست.»
خب؛ با این حساب قلب آبیِ امروز هم چندبار روشن شد و همین برام کافیه.

فِری بهم می‌گه «تو رو خدا سر راهم قرار داده...»
دومین نفریه که این جمله رو بهم گفته.
و عجیبه که من هم دقیقا همین حس رو نسبت بهش دارم.


می‌گه «تو قوی‌تری دختری هستی که می‌‌شناسم. کاش فندق منم مثل تو بشه.»
فندق درجا سرش رو برمی‌گردونه و با چشم‌های کشیده‌ش نگام می‌کنه.
شور شبیه‌شدن به من به چشم‌هاش برق می‌اندازه و چال‌‌های لبخندش رو نمایان می‌کنه.
 

تو چنین موقعیت‌هایی تنها نگرانی‌ام اینه که نکنه کلماتی که می‌شنوم اغراق‌شده باشند.



ازم می‌پرسید چرا نمی‌نویسم؟
چرا کم‌رنگ‌ام؟
«جنگیدن برای زیستن» و «تقلا برای کاشتن بذرهای امید تو دل آدم‌هایی که دوست‌شون دارم» بزرگ‌ترین پروژه‌های این روزهام‌اند.
یعنی چی هویج جون؟
توضیحش سخته...

امروز گربه بهم گفت «اون نمی‌فهمه، ولی تو می‌فهمی من چی می‌گم. به خاطر همین به تو می‌گم...»
این عجیب‌ترین و امن‌ترین جمله‌ای بود که برای اولین بار از گربه شنیدم.

یه نفر برام ویس گذاشته «خیلی با حوصله درباره‌ی محصولات توضیح می‌دی. من و مامانم خیلی دوستت داریم. همه‌ش منتظریم استوری بذاری.»
و وسط گریه‌، لب‌هام کش اومد و لبخند زدم.
 

هنوز هم دیدارم با جادوگره رو یکی از عجیب‌ترین تجربه‌های زندگی‌م می‌دونم.
اون روزها بیشترین چیزی که بهم یادآوری می‌کرد این بود «صبور باش و توکل‌ت به خدا باشه...»
 

این روزها که هر چی می‌گذره، روزگار سخت‌تر می‌شه، یاد کلمه‌های امیدبخش و پرنور جادوگره می‌افتم.
در واقع کلمه‌ها و حرف‌های جادوگره فانوسی‌اند که تو قعر ناامیدی و تاریکی مسیرم رو روشن‌تر و قلبم رو گرم‌تر می‌کنند.
فرو می‌ریزم و می‌پرسم «چقدر دیگه باید صبر کرد؟»
جادوگره نیست که با حوصله به سوال‌هام جواب بده.
شاید با این که جواب این سوال رو می‌دونم، باید درون خودم جست‌وجوش کنم: «همیشه هویج جون؛ روز به روز صبورتر باید.»