عشق تو قبرستون ماشینها
من کنار خط آهن بازی کردهام، از دکلها بالا رفتهام، تو حوضهای تصفیه آب تنی کردهام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشینها تجربه کردهام. رو صندلیهای جرخوردهی اسقاطیها. خاطرههایی که دارم شبیه پرندههایی هستن که افتادهان تو نفت سیاه، ولی به هر حال، خاطرهان. آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه، این جوریه. مثل روغن سوختهی ته بخاریها.
«منگی»، ژوئل اگلوف، نشر افق