عشق تو قبرستون ماشین‌ها

من کنار خط آهن بازی کرده‌ام، از دکل‌ها بالا رفته‌ام، تو حوض‌های تصفیه آب تنی کرده‌ام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشین‌ها تجربه کرده‌ام. رو صندلی‌های جرخورده‌ی اسقاطی‌ها. خاطره‌هایی که دارم شبیه پرنده‌هایی هستن که افتاده‌ان تو نفت سیاه، ولی به هر حال، خاطره‌ان. آدم به بدترین جاها هم وابسته می‌شه، این جوریه. مثل روغن سوخته‌ی ته بخاری‌ها.

 

«منگی»، ژوئل اگلوف، نشر افق

 

به هر حال من زندگی‌ام رو این‌جا به آخر نمی‌رسونم، این حتمی‌یه. یه روز، می‌رم جاهای دیگه‌ای رو هم ببینم. حتی اگه بگن همه جا عین همه، حتی اگه بگن جاهای بدتر از این‌جا هم هست. هر چی با خودم کلنجار می‌رم، نمی‌تونم اینارو باور کنم، این حرف‌ها رو.

 

«منگی»، ژوئل اگلوف، نشر افق

 

آدم دست آخر عادت می‌کنه. آدم به همه چی عادت می‌کنه.

 

«منگی»، ژوئل اگلوف، نشر افق

این کتاب رو قبلا هم معرفی کرده بودم تو وبلاگم. چند سال پیش. دوباره رفتم سراغش و می‌بینم دوستش دارم. البته هنوز بین دوست داشتن و نداشتن دو دل هستم. پس بگذارید حرف اصلی‌ام را در یک یادداشت درست و حسابی‌تر بنویسم.

و اما...

خواندن این کتاب را به همه پیشنهاد نمی‌کنم. پس به چه کسانی پیشنهاد می‌کنم؟

به آن‌هایی که پیش از این کتاب‌های زیادی خوانده‌اند و آمادگی ذهنی دارند برای خواندن یک داستان چندشناکِ خوب!

پس لطفا بلافاصله در لیست خواندنی‌هایتان قرار ندهید. البته اگر سمج هستید و می‌خواهید به هر کتابی یک ناخنک بزنید مسول دوست نداشتن یک کتاب خوب را خودتان به عهده بگیرید.