ورای تصور، ورای همه چیز، سر به سرم نگذارید. میخواهم بهش فکر کنم.
«عامهپسند»، چارلز بوکفسکی، نشرچشمه
«سر به سرم نگذارید. میخواهم بهش فکر کنم.»
آیا این جمله کافیترین و کاملترین جملهای نیست که وقتی در گِل دوست داشتن فرو رفتهاید میشود به زبان آورد و همهی آدمها را با نصیحتها، نکوهشها و تمجیدهایشان شبیه مگسی کیش کرد و در رویاها تنها ماند.
«میخواهم بهش فکر کنم.»
و من یک «هنوز» دلچسب میچسبانم تنگ این جمله: هنوز میخواهم بهش فکر کنم.
آگاهانه هنوز میخواهم بهش فکر کنم چون در رگ امتداد یافته روی ساعد دستش غرق شدهام. چون به نظرم یکی از خوبترین منحنیهای دنیا همان پرانتزیست که وقت خندیدن میافتد گوشهی لبش؛ و سرخی مویرگها در آفتابِ داغ خوبترین طیف رنگی را کنار مردمکهای روشنش تشکیل میدهند.
یکی از تفاوتهای مشهود من با بوکفسکی همین است که او فکر میکرد زن به آن خوشگلی در عمرش ندیده است و من فکر میکنم آدم به این معمولی در زندگی دوست نداشتهام. اما این دلیل نمیشود سر به سرم بگذارید.
هنوز میخواهم بهش فکر کنم...