بلند شد و رفت. تو عمرم زن به این خوشگلی ندیده بودم.

ورای تصور، ورای همه چیز، سر به سرم نگذارید. می‌خواهم بهش فکر کنم.

 

«عامه‌پسند»، چارلز بوکفسکی، نشرچشمه

 

«سر به سرم نگذارید. می‌خواهم بهش فکر کنم.»

آیا این جمله کافی‌ترین و کامل‌ترین جمله‌ای نیست که وقتی در گِل دوست داشتن فرو رفته‌اید می‌شود به زبان آورد و همه‌‌ی آدم‌ها را با نصیحت‌ها، نکوهش‌ها و تمجیدهایشان شبیه مگسی کیش کرد و در رویاها تنها ماند.

«می‌خواهم بهش فکر کنم.»
و من یک «هنوز» دلچسب می‌چسبانم تنگ این جمله: هنوز می‌خواهم بهش فکر کنم.

 

آگاهانه هنوز می‌خواهم بهش فکر کنم چون در رگ امتداد یافته روی ساعد دستش غرق شده‌ام. چون به نظرم یکی از خوب‌ترین منحنی‌های دنیا همان پرانتزی‌ست که وقت خندیدن می‌افتد گوشه‌ی لب‌ش؛ و سرخی مویرگ‌ها در آفتابِ داغ خوب‌ترین طیف رنگی را کنار مردمک‌های روشنش تشکیل می‌دهند.

یکی از تفاوت‌های مشهود من با بوکفسکی همین است که او فکر می‌کرد زن به آن خوشگلی در عمرش ندیده است و من فکر می‌کنم آدم به این معمولی در زندگی دوست نداشته‌ام. اما این دلیل نمی‌شود سر به سرم بگذارید.

هنوز می‌خواهم بهش فکر کنم...

 

 

گیج شدم و زل زدم به پاهاش. همیشه از پا خوشم می‌آمده. اولین چیزی که موقع تولد توجهم را جلب کرد پا بود. ولی آن موقع داشتم زور می‌زدم که بیایم بیرون. از اون به بعد هم با این شانس نکبتم دارم در جهت مخالف زور می‌زنم.

 

«عامه‌پسند»، چارلز بوکفسکی، نشرچشمه

 

شما جز آن دسته افرادی هستید که حتی در مورد علایق شخصی‌شان هم با خودشان رو دربایستی دارند و فکرها و علاقه‌مندی‌هایشان را سانسور شده تحویل خودشان می‌دهند؟

چند نفر از ما به این بلوغ از شناخت و آگاهی درباره خودمان رسیده‌ایم که بی‌ترس از قضاوت شدن بگوییم: «همیشه از پا خوشم می‌آمد.»
یا بگوید:‌«همیشه از لب خوشم می‌آمد...» یا هر چیز دیگر.

رسیدن به بلوغی که آدم دست‌کم برای خودش دیگر فیلم بازی نکند و تکلیفش با دلش مشخص باشد که چه چیزی را دوست دارد یا ندارد. جلوی دیگران هم نفی کرد یا زد زیر علاقه‌هایش اشکال ندارد. آدمی وظیفه دارد برای دیگران فیلم بازی کند تا هی تایید شود و تایید شود و تایید شود...

 

بانوی مرگ

گفتم: «بفرمایید بنشینید خانم.»

نشست و پاهایش را روی هم انداخت.

نزدیک بود چشم‌هایم از حدقه بپرند بیرون.

گفتم: «از دیدنتان خوشحالم خانم.»

«این‌جوری به من زل نزن، چیزی نیست که تا حالا ندیده باشی.»

«در این مورد اشتباه می‌کنید خانم. می‌شه اسمتون رو بپرسم؟»

«بانوی مرگ.»

«بانوی مرگ؟ تو سیرک کار می‌کنید؟ هنر پیشه‌اید؟»

«نه.»

«محل تولد؟»

«مهم نیست.»

«سال تولد؟»

«مسخره بازی در نیار.»

«فقط می‌خوام بیشتر راجع به شما بدونم.»

 

«عامه‌پسند»، چارلز بوکفسکی، نشرچشمه

تن شکوهمند سرگیجه‌آور

اومد تو.

اصلا منصفانه نبود. لباسش آن‌قدر تنگ بود که تمام درزهاش داشت از هم باز می‌شد. پاشنه‌های کفشش اندازه‌ی چوب زیر بغل بود.

مثل یک چلاق مست راه می‌رفت. دور و بر اتاق تلوتلو می‌خورد.

تن شکوهمند سرگیجه‌آور.

 

«عامه‌پسند»، چارلز بوکفسکی، نشرچشمه

 

این قشنگ‌ترین توصیفی نیست که از یک تن شکوهمند سرگیجه‌آور می‌خوانید؟

و موضوع افسوس‌برانگیز همین است: 

خیلی چیزها در این دنیا منصفانه نیست

مثل درزهای باز شده‌ی لباس‌ها

مثل تابِ حاصل از راه رفتن

مثل...

مثل یک جفت چشم روشن که در آفتاب تو را با تمام نقص‌ها و برتری‌هایت تماشا می‌کند...

 

اتاق مثل جهنم داغ بود و کولر هم کار نمی‌کرد. یک مگس داشت روی میزم راه می‌رفت. با کفت دستم لهش کردم.

 

«عامه‌پسند»، چارلز بوکفسکی، نشرچشمه

 

زندگی شاید همین باشد

له کردن مگسی با کف دست

و سر کردن در یک جهنم بی‌انتهای ۱۲ متری

دنیا پر کسانی‌ست که آدم را ناامید می‌کنند.

 

«شاگرد قصاب»، پاتریک مک کیب، نشرچشمه

 

طریق درست عشق ورزیدن همین بود، بی‌هراس، بی‌حد و مرز، بی‌اندیشه‌ی فردا و سپس بی‌پشیمانی.

«هیاهوی زمان»، جولین بارنز، نشرچشمه

 


حقیقت تلخ و گزنده همین است: همان‌جایی که مکث کردید کار تمام است. فاتحه‌ی رابطه‌تان را، عشق و دوستی‌تان را بخوانید و آرزو کنید در رابطه یا آشنای بعدی‌تان دچار بی‌هراسی‌ شوید، بی‌اندیشه‌ی فردا، بی‌پشیمانی.