شاید فکر کنید اغراق است که بنویسم خوشحالم، خوشحالم که بعد از جسارت نشر پیدایش در منتشر کردن کتاب‌هایی برای گروه سنی جوان  (young adults)، حالا نشر افق هم کتاب‌هایی را برای این گروه سنی منتشر کرده است. نمی‌دانید چه حال خوشی‌ست که ناشران ضرورت چاپ کتاب برای جوان‌ها (گروه سنی ۱۶ تا ۲۰) را درک کرده‌اند و دسته‌ای از کتاب‌ها را به این گروه سنی اختصاص داده‌اند. اگر اشتباه نکنم اولین ناشری که برای این گروه سنی کتاب منتشر کرد نشر همیشه خوب و عزیز چشمه بود که چند کتاب را که تعدادشان از انگشت‌های یک دست تجاوز نمی‌کرد، با عنوان «کتاب‌های باران» روانه‌ی بازار کتاب کرد. کتاب‌هایی در زمینه‌ی موسیقی. اما دیگر نه خبری از تجدید چاپ کتاب‌ها شد نه خبری از چاپ کتاب‌های تازه در رده‌بندی «کتاب‌های باران».

چند سال پیش نشر خوب پیدایش که اخیرا یکی از  ناشران پیشتاز در ادبیات کودک و نوجوان شده و کتاب‌های خوبی را برای این گروه سنی منتشر می‌کند، با چاپ کتاب «خطای ستارگان بخت ما» آغازگر این فرهنگ و ضرورت شد که در جامعه‌ی ما گروهی از افراد کتاب‌خوان هستند که بی‌کتاب مانده‌اند. این جامعه‌‌ی بی‌نصیبِ کم‌سن کسانی‌ بودند که در آستانه‌ی جوانی ایستاده و به کتاب‌های گروه سنی بزرگ‌تر از خودشان چنگ زده بودند. بدون شک هیچ اشکالی ندارد که کودک یا نوجوانی، کتاب یا کتاب‌هایی بزرگ‌تر از گروه سنی خودش را بخواند. اما مسئله این‌جاست که در جهان ادبیات، نویسندگانی هستند که برای گروه سنی جوان قلم می‌زنند و از دغدغه‌ها و مشکلات و چالش‌هایی می‌نویسند که در جامعه‌ی ما جز تابوها و خط‌ قرمزها محسوب می‌شوند: رابطه‌ی جنسی، حاملگی در سن پایین، قتل، خودکشی، اعتیاد و ...

حالا پس از نشر پیدایش، این نشر افق است که ذهن‌های جوانِ کتاب‌خوان را جدی گرفته و دسته‌ای از کتاب‌ها را به این گروه سنی اختصاص داده. «زیر نور ماه شیشه‌ای» نوشته‌ی «ژاکلین وودسون» و «آسفالتی‌ها» نوشته‌ی «تاد استراسر» اولین کتاب‌هایی هستند که در این رده‌بندی جدید منتشر شده‌اند.

«تاد استراسر» را از کتاب «فاجعه در دبیرستان میدل تاون» می‌شناسم که به موضوع قتل و خودکشی در بین نوجوان‌ها پرداخته است و خواندن کتابش آن‌قدر تکان‌دهنده بود که احساسم را وقت خواندن بخش‌های مختلف کتاب خوب به خاطر می‌آورم.

ژاکلین وودسون در کتاب «زیر نور ماه شیشه‌ای» به مسئله‌ی اعتیاد در بین نوجوان‌ها پرداخته و شخصیت اصلی داستانش را یک دختر نوجوان با نام لورل انتخاب کرده.

داستان‌ فوق‌العاده و تکان‌دهنده‌است که بی‌شک درباره‌ش باز هم خواهم نوشت.

خواندن این کتاب را به همه‌ی کتاب‌خوان‌های بالای سیزده سال پیشنهاد می‌کنم.

نون القلم و ما یسطرون

آثار ژاکلین وودسون افتخارات بسیاری از جمله جایزه‌ی مارگارت ادواردز را برایش به ارمغان آورده‌اند. او درباره‌ی زیر نور ماه شیشه‌ای می‌گوید: «این روزها می‌بینم که مواد مخدر در کشورمان بیداد می‌کند و من وقتی می‌بینم قدرتی برای مقابله با چیزی ندارم سراغ نوشتن می‌روم.»

 

پی‌نوشت:

صلاحی قدرتمندتر، سازنده‌تر و حتی نابودکننده‌تر از قلم و نوشتن هم داریم؟!

وقتی بابا بزرگ از مامان بزرگ درخواست ازدواج می‌کند، مامان بزرگ می‌گوید: «تو سگ داری؟» و بابا بزرگ جواب مثبت می‌دهد. او یک سگ چاق و پیر به اسم سادی داشت. مامان بزرگ می‌گوید: «کجا می‌خوابد؟»

بابا بزرگ کمی هول شده و می‌گوید: «راستش را بگویم، درست کنار خودم می‌خوابد، اما اگر ازدواج کنیم، من_»

مامان بزرگ می‌گوید: «وقتی شب دم در می‌آیی، آن سگ چه کار می‌کند؟»

بابا بزرگ نمی‌دانست مقصود مامان بزرگ چیست و برای همین حقیقت را می‌گوید: «با اشتیاق به طرفم می‌دود.»

مامان بزرگ می‌گوید: «بعد تو چه کار می‌کنی؟»

بابا بزرگ می‌گوید: «خب، بغلش می‌کنم تا آرام بگیرد، و کمی برایش آواز می‌خوانم. می‌خواهی کاری کنی تا احساس حماقت کنم؟»

مامان بزرگ می‌گوید: «چنین منظوری ندارم. تو تمام چیزهایی را که لازم بود، گفتی. من فکر می‌کنم وقتی با یک سگ به این خوبی رفتار کنی، حتما با من بهتر از این خواهی بود و اگر آن سگ پیر، سادی، آن قدر تو را دوست دارد، حتما من تو را بیشتر دوست خواهم داشت. بله، با تو ازدواج می‌کنم.»

 



«با کفش‌های دیگران راه برو»، شارون کریچ، نشر چشمه

بعضی وقت‌ها دور اتاقم راه می‌رفتم و تک تک چیزهایی را که او داده بود نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم به یاد بیاورم که هر کدام را در چه روزی به من داده بود. سعی می‌کردم تصور کنم که هوا چطور بود، در چه اتاقی بودیم، چی پوشیده بود و دقیقا چه چیزی گفته بود. این یک بازی نبود، یک کار حیاتی و لازم بود. اگر این چیزها را نداشتم و موقعیت‌های به دست آوردن آن‌ها را به یاد نمی‌آوردم، ممکن بود او برای همیشه از نظرم ناپدید شود. انگار هیچ وقت وجود نداشته است.

 

«با کفش‌های دیگران راه برو»، شارون کریچ، نشرچشمه

وقتی کسی را از ته قلب دوست داری باید قبل از آنکه مغزت شروع به محاسبه بکند، کاری را که قلبت گفته، انجام بدهی.

 

«با کفش‌های دیگران راه برو»، شارون کریچ، نشرچشمه

قبل از باز شدن لاله‌ها

مادرم درست می‌گفت که پدرم خوب بود. او همیشه دنبال چیزهای کوچکی بود که می‌توانست آدم را خوشحال کند. این موضوع مادرم را دیوانه می‌کرد، برای اینکه او می‌خواست مثل پدرم باشد. اما این یک موهبت طبیعی بود که او نداشت ولی پدرم داشت. اگر در مزرعه بته گلی را می‌دید که فکر می‌کرد شاید مادربزرگم دوستش داشته باشد، آن را می‌کند، مستقیم پیش مامان بزرگ می‌برد و در حیاط‌شان می‌کاشت. اگر برف می‌بارید به سرعت به خانه پدرش می‌رفت و جلو درشان را پارو می‌کرد.

اگر برای خرید چیزهایی که در مزرعه لازم بود به شهر می‌رفت، حتما با چیزی برای من و مادرم بر می‌گشت. چیزهایی که می‌خرید کوچک بودند، یک روسری نخی، یک کتاب، لیوان کاغذی، اما هر چیزی که می‌خرید دقیقا همان بود که می‌خواستیم. هیچ وقت او را عصبانی ندیده بودممادرم می‌گفت: «بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم تو بشر نیستی.» این چیزهایی بود که او قبل از ترک کردن ما می‌گفت و این مرا عذاب می‌دهد، برای اینکه به نظر می‌رسید او دلش می‌خواست پدر کم‌تر از این خوب باشد.

دو روز قبل از این که ما را ترک کند، وقتی که برای اولین‌بار موضوع رفتن را در میان گذاشت، شنیدم که گفت: «من احساس می‌کنم در مقابل تو یک موجود خبیث هستم.»

پدرم گفت: «قندی من، تو خبیث نیستی.»

او گفت: «می‌بینی؟ می‌بینی؟ چر نمی‌توانی فکر کنی که من خبیث هستم؟»

پدرم گفت: «برای این که نیستی.»

او گفت که مجبور است ما را ترک کند تا قلب و مغزش را از چیزهای بد خالی کند و پاک شود. او نیاز داشت که به شناخت در مورد خودش برسد.

پدرم گفت: «قندی من، این کار را همین جا هم می‌توانی بکنی.»

او گفت: «من باید این کار را به روش خودم انجام بدهم. اینجا نمی‌توانم فکر کنم. تمام آن چیزهایی که اینجا می‌بینم چیزهایی است که در من نیست. من شجاع نیستم. خوب نیستم و دلم می‌خواهد یکی مرا با نام واقعی‌ام صدا بزند. اسم من قندی نیست. من چان هاسن هستم.»

او خوب نبود، ضربه خورده بود، بله قبول دارم، ولی چرا نمی‌توانست در کنار ما خودش را اصلاح کند. من التماس کردم که مرا همراه خودش ببرد، اما او گفت که نباید مدرسه‌ام را از دست بدهم و اینکه پدر به من احتیاج دارد و علاوه بر این، او باید تنها برود. باید تنها برود. فکر کردم شاید نظرش عوض شود یا اینکه حداقل به من بگوید که چه وقت ما را ترک می کند اما هیچ کدام از این ها نشد. او یک پیغام برای من گذاشته و در آن توضیح داده بود که نمی‌خواهد خداحافظی کند چرا که گفتن این کلمه برایش دردناک است و دیگر این که نمی‌خواهد برای همیشه برود. او می‌خواست من بدانم که هر لحظه به من فکر می‌کند و این که تا باز شدن لاله برخواهد گشت.

اما، قبل از باز شدن لاله ها برنگشت.

 

 

«با کفش‌های دیگران راه برو»، شارون کریچ، نشرچشمه

هر کس درگیر مشکلات خودش است، زندگی خودش، ناراحتی‌های خودش. و ما انتظار داریم که مردم متوجه زندگی ما باشند. ناراحتی مرا ببین. به خاطر من ناراحت باش. بیا توی زندگی من. به مشکلات من اهمیت بده. مواظب من باش.

 

«با کفش‌های دیگران راه برو»، شارون کریچ، نشرچشمه

آن روز، وقتی به خانه رسیدیم، پدر در گاراژ بود و با ماشینش ور می‌رفت. او روی موتور خم شده بود و من اول نتوانستم صورتش را ببینم. «بابا، اگر آدم از چیزی چندشش بشود، یعنی آدم خشکی است؟»

بابا به آرامی برگشت. چشم‌هایش قرمز و پف آلود بود. فکر می‌کنم گریه کرده بود.

دست و پیراهش چرب بود. وقتی بغلم کرد، چندشم نشد.

 

«با کفش‌های دیگران راه برو»، شارون کریچ، نشرچشمه


اگر مردم از تو انتظار شجاعت را دارند، وانمود کن شجاع هستی، حتی زمانی که ترس تا مغز استخوانت نفوذ کرده است.

 

«با کفش‌های دیگران راه برو»، شارون کریچ، نشرچشمه

نام من

باید توضیح بدهم که اسم واقعی من سالامانکاتری هدیل است. پدر و مادرم فکر می‌کردند که سالامانکا اسم قبیله سرخ پوستی جد جد مادربزرگم بوده است. پدر و مادرم اشتباه می‌کردند. اسم آن قبیله سِنِکا بود. اما از آن جایی که آن‌ها تا بعد از تولد من متوجه اشتباهشان نشدند سالامانکا روی من باقی ماند.

اسم وسط من تری، از ریشه‌ی کلمه درخت گرفته شده، چیزی که مارم آن قدر دوست داشت که آن را برای قسمتی از اسم من در نظر گرفت. او می‌خواست که اسم من از این هم خاص‌تر باشد و درخت افرای قندی را انتخاب کرد، درخت محبوبش. اما سالامانکا شوگر میپل تری هدیل یکی کمی طولانی بود.

 

«با کفش های دیگران راه برو»، شارون کریچ

کتابخانه کوچک من

http://www.cheshmeh.ir/file/bookCover/71dfc665-ef43-409c-99ee-34f04cccbfbe.jpg

یکی از بهترین کتاب‌های نوجوان که برای افراد ۱۳ تا ۱۰۰ ساله مناسب است.

برنده‌ی جایزه‌ی نیوبری سال ۱۹۹۵

برنده‌ی جایزه پروین اعتصامی سال ۱۳۸۷

از پست های ویرایش نشده همینجوری

http://www.cheshmeh.ir/file/bookCover/71dfc665-ef43-409c-99ee-34f04cccbfbe.jpg

شاید شما فکر کنید لوس‌بازی باشد که برای شنیدن خبر یک کتاب ذوق و شوق کنی و لبخندی به این بزرگی روی صورتت نقش ببند و عجیب‌تر از همه بگویی: «آخ جون! بالاخره منتشر شد!» این ذوق و شوق فقط برای خارجی‌های کتاب‌خوان بوده که پیش از رونمایی از یک کتاب در صف‌های چند‌متری فروش و امضای کتاب می‌ایستند و برای این که بوی خوش کاغذِ نو به دماغشان بخورد لحظه‌شماری می‌کنند. اما واقعیت این است که من ماه‌ها و چیزی حدود دوسال و حتی بیشتر چشم انتظار این کتاب بود تا تجدید چاپ بشود. شاید شما فکر کنید اغراق است و دارم شلوغش می‌کنم. اما واقعیت همین است که دارم می‌نویسم. من برای پیدا کردن این کتاب هرکتاب‌فروشی‌یی که در تهران سراغ داشتم زیر پا گذاشتم و حتی اگر این وسط مسافرت می‌رفتیم و اتفاقی از جلوی کتاب‌فروشی‌یی یا شهرکتابی رد می‌شدیم به بابا می‌گفتم که نگه‌دارد تا در قفسه‌ی کودک نوجوان‌ها سرک بکشم و ببینم کتاب‌های نایابی که می‌خواهم بخوانم پیدا می‌شود یا نه.

اشتباه نکنید. خانواده‌ام در این مواقع نه تنها خوشحال نمی‌شدند بلکه «اه» کشدار و غلیظی از ته اعماق معده و روده می‌کشیدند که «حالمون رو به هم نزن! این‌جا هم گیر دادی کتاب کتاب؟»

از آن‌جا که عاقبت جوینده، همیشه یابنده است من بعد از جست‌وجوی فراوان یک جلد زیرخاکی از این کتاب را پیدا کرده بودم. در آغوش کشیده بودم و درجا برای دومین بار بلعیده بودم. اما از آن‌جا که یکی از  دوستان خوب و صمیمی‌ام در یک شهر دیگر زندگی می‌کند و دوستی‌ام مهم‌تر از مالکیت یک کتاب بود کتاب را برای او فرستاده بودم و بعدها هزاربار دلم برای داشتن و خواندن دوباره‌ی این کتاب و بودنش در میان ردیف کتاب‌های «ونوشه» کتابخانه‌ام تنگ شد.

حالا این کتاب بعد از ماه‌ها و سال‌ها به چاپ سوم رسیده است و این اتفاق مبارک است. خیلی خیلی مبارک. فرقی نمی‌کند کتاب‌خوان باشید یا نباشید، فرقی هم نمی‌کند که از کتاب‌های نوجوان خوشتان می‌آید یا بزرگ‌سال، من ذره‌ای شک ندارم که در هر سن و هر مقطع تحصیلی و هر شغلی که هستید از خواندن این کتاب لذت می‌برید.

«با کفش‌های دیگران راه برو» با نام انگلیسی «Walk two moons» در سال 1995 برنده‌ی مدال جان نیوبری یکی از معتبرترین جوایز ادبیات کودک و نوجوان شده است و ترجمه‌ی این کتاب هم در ایران جایزه‌های زیادی برده است.

می‌توانید کتاب را از سایت چشمه بخرید. اگر بخواهید من هم کتاب را می‌روم و می‌خرم و برایتان می فرستم. البته پول پستش را هم خودتان باید بدهید. چون من انقدر پولدار نیستم که هم کتاب برایتان بخرم هم پول پستش را از جیب خودم بدهم. می‌توانید به ایمیلی که گوشه‌ی وبلاگم هست ایمیل بزنید و در سابجکتش هم بنویسید: «خرید کتاب با کفش‌های دیگران راه برو». (قربون خودم بشوم که انقدر مهربونم!)

خلاصه این که خیلی خرید اگر این کتاب را نخوانید. حتی اگر خواندید، باید باز هم بخوانیدش. دوباره و سه‌بار و چهارباره...

 

لینک خرید از سایت چشمه:یکی از بهترین کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ایمیل من:havijebanafsh@gmail.com

 

بخش‌های منتخب از این کتاب که یک زمانی توی وبلاگم گذاشته بودم: