بعد از مدت‌ها خوندن کتاب «پسر، موش کور، روباه و اسب» بهم چسبیده؛ اگرچه حرف‌ها و نکته‌های زیادی دارم که درباره‌ش بنویسم و باهاتون صحبت کنم. اما کلا مُرید هرچیزی‌ام که من رو به مکث و تفکر وا می‌داره و این کتاب تصویری کودک تو هر صفحه‌ش همین کار رو باهام کرده. یه چیزی تو مایه‌های شازده کوچولو بود. اما اگه از من می‌پرسید خلاقانه‌تر و ساده‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از اون بود.
ملت همیشه در صحنه اَن شازده کوچولو رو هم درآوردند و بفهمی نفهمی، خوش ندارم ریخت شازده کوچولو رو هر جایی می‌بینم. شازده کوچولو رو دفتر یادداشت. شازده کوچولو رو ماگ. شازده کوچولو رو شورت مامان‌دوز. مجسمه‌ی شازده کوچولو. پیکسل شازده کوچولو. ساعت شازده کوچولو. کارت پستال شازده کوچولو. 

اما تصویرسازی‌های ساختارشکن و بی‌پروای این کتاب، چیزی بود که جمله‌های کلیشه‌ای‌ش رو به اثری متفاوت تبدیل می‌کرد. نیاز دارم دوباره بخونمش و بیام کالبدشکافی‌ش کنم و بگم از کدوم نکته‌هاش خوشم اومده و از کدوم خوشم نیومده.
اگه دوست دارید یه کتاب حال‌خوب‌کن و ساده بخونید و قشنگ‌ترین حرف‌ها رو بدون ادا و اطوارهای روشنفکری بهتون بگه، این کتاب گزینه‌ی خوبیه. 
آخ از تصویرسازی‌هاش. وای از تصویرسازی‌هاش.

«تصور کن اگر ما کمتر می‌ترسیدیم چه کارها که نمی‌کردیم!»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

آخ...
تیری بود که از وسط قلبم رد شد.
اگه نمی‌ترسیدم چی کار می‌کردم؟
این سوال رو پیوسته از خودم می‌پرسم و جواب‌هایی که به خودم می‌دم حیرت‌انگیزند...

«به نظرت بدترین چیزی که می‌شود وقتت را با آن هدر بدهی چیست؟»
موش کور گفت:‌ «مقایسه‌کردن خودت با دیگران.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

دلم یه موش کور می‌خواد که حتی وقتی خودم رو با خودم مقایسه کردم بهم یادآوری کنه «این بدترین شکل وقت‌تلف‌کردنه فیب.»

موش کور گفت: «برایت یک کیک خوش‌مزه آورده‌ام.»
«واقعا؟»
«بله.»
«پس کجاست؟»
موش کور گفت: «توی شکمم.»
«اوه.»
«یکی دیگر هم دارم.»
«جدی؟ پس چرا من چیزی نمی‌بینم؟»
«آخر آن را هم خورده‌ام.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

این که موش‌کور توی شکمش یه کیک برای پسر آورده معنی‌ش اینه که برای پسر هیچ هدیه‌ای نیاورده؟
این که کیک قبل از تقسیم‌شدن، تو شکم موش‌کور رفته، معنی‌ش اینه که موش کور کیک رو بیشتر از پسر و پسر رو کمتر از خودش دوست داره؟
شاید باورتون نشه.
اما کیک‌های ماچا هم همیشه تو دلشه و من خوشحالم که کیک‌های دوستی جاشون تو دل ماچا امن‌تره. یکی از موفقیت‌هام هم اینه که کیک‌های ماچا رو می‌بینم و می‌دونم جاشون اون‌جا بهتره.
هر کی می‌دونه چی می‌گم دستش بالا.

 

پسر پرسید:
«به نظرت موفقیت چیست؟»
موش کور پاسخ داد:
«دوست داشتن.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

آخ.
چرا تا حالا به فکر خودم نرسیده بود که تمام چیزهایی که تو زندگی دوست دارم، موفقیت‌اند؟
دوست‌داشتن ماچا، با تمام جزئیات کوچیک و بزرگش.
دوست‌داشتن مامان و بابا و گربه.
دوست‌داشتن تمام دارایی‌های ناچیزم.
دوست‌داشتن خودم. با تمام نقطه‌ضعف‌ها و قوت‌هام. با تمام خوبی‌ها و بدی‌هام. 
آخ. آره. دوست‌داشتن خودم. این قشنگ‌ترین و دلچسب‌ترین موفقیتی که کسبش کردم.

«وقتی بزرگ شدی دوست داری چه‌کاره شوی؟»
پسر گفت: «دوست دارم آدم مهربانی بشوم.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

من دوست دارم وقتی بزرگ‌ شدم امیدوارتر و خوشحال‌تر باشم.
شما دوست دارید چه‌کاره شوید؟

حقیقت برای کسی بال می‌گشاید که به سمتش برود.

 

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

طبیعت تا حدی شبیه زندگی‌ است: گاهی سرکش و مخوف می‌شود اما قشنگ و تماشایی‌ست.

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

توصیف قشنگی‌ست نیست؟
سرکش و مخوف، اما قشنگ و تماشایی...
شاید همین آمیزش تناقض‌هاست که چیزی رو خواستنی‌تر و دوست‌داشتنی‌تر می‌کنه.

کتابخانه‌ی کوچک من - سکوت وقت کتاب خواندن

اگر تا قبل از این تردید داشتم، حالا یقین پیدا کرده‌م که هیچ چیز به اندازه‌ی جهانِ پراتفاقِ ادبیات و سینمای کودک و نوجوان من رو شگفت‌زده نمی‌کنه. ادبیات کودک همیشه پر از تازگی و کشف‌های کوچیک و بزرگ بوده برام. جهانی آمیخته از تاریکی و روشنی، امیدواری و ناامیدی، خوشی و ناخوشی و ... جهانی که با ساده‌ترین کلمات و تصاویر کمک می‌کنه تا به شناخت بیشتر و بهتر خودت برسی و نگاه زیباتری به اتفاق‌های زندگی پیدا کنی.
کتاب تصویری «سکوتِ وقتِ کتاب خواندن» یکی از اون کتاب‌های دوست‌داشتنیه که اخیرا خوندم و صفحه به صفحه‌ش برام کشف بود و یادآوری. کتابی که با زبانی شیرین، انواع سکوت رو به تصویر می‌کشه و لحظه‌های با ارزش و تامل‌برانگیز زندگی رو بهمون یادآور می‌شه. این کتابِ بی‌اتفاق شبیه دفتر خاطراتیه که لحظه‌های متفاوت و با ارزشی از زندگی توش ثبت شده. در واقع تمام اتفاق‌های این کتاب تو ذهن و قلب خواننده می‌افته، نه توی صفحاتش.


کتاب رو که باز می‌کنی تو صفحه‌ی جلدبرگردون کتاب نوشته شده:

یک عالمه سکوت جورواجور داریم:
سکوت می‌تواند نرم و نازک باشد.
سکوت می‌تواند تند و تیز باشد!
سکوت می‌تواند شیرین و دلنشین باشد
و کاری کند که خواب‌تان ببرد...

 

ورق می‌زنی و با موش کوچولویی روبه‌رو می‌شی که روی دستش خوابش برده. اما این همه‌ی ماجرا نیست. پس دوباره ورق می‌زنی.
نویسنده دوباره یادآوری می‌کنه:

یک عالمه سکوت جورواجور داریم:
سکوتِ وقتی که بیدار می‌شوی


با اولین جمله، مخاطب تو هر سنی که باشه تو فکر فرو می‌ره و از خودش می‌پرسه «چرا تا حالا خودم بهش فکر نکرده بودم؟»
و این واداری به تامل‌کردن، اندیشیدن و کشف‌کردن، صفحه‌به‌صفحه ادامه پیدا می‌کنه:

سکوتِ وقتی که بدشانسی می‌آوری.
سکوتِ وقتی که نباید پرنده را بترسانی.
سکوتِ وفتی که یکی رازش را بهت می‌گوید.


جای تعجب نداره اگه «آخ» ظریفی به جان بیفته و با علاقه‌ی بیشتری تصاویر و جمله‌ها رو دنبال کنی:

 سکوتِ وقتی که همه‌ی بچه‌ها رفته‌اند و تو منتظری بیایند دنبالت.
سکوت لحظه‌ای که مدل موی جدیدت را می‌بینی.
سکوتِ وقتی که توی دلت آرزو می‌کنی.


و عجیب نیست که وقتی به این جمله می‌رسی، لبخندت بزرگ‌تر می‌شه و عمیق‌تر:

سکوتِ وقتی که با بهترین دوستت هستی و لازم نیست حرفی بزنید.


دوست داری صفحه‌ها رو پیش ببری تا با سکوت‌های بیشتر و بیشتری آشنا بشی. این آشنایی از جنس سکوت چی داره که انقدر مشتاقش می‌شی؟

سکوتِ موقعی که می‌خواهی سکسکه نکنی.
سکوتِ وقتی که توی حمام پر از کف هستی...

 

کتاب تصویری «سکوتِ وقت کتاب خواندن» گزیده‌ای از قشنگ‌ترین صحنه‌ها و تصاویر زندگیه. تصویرسازی‌های دوست‌داشتنی رناتا لیوسکی رو می‌بینی، اما هر کدوم از این جمله‌ها تداعی‌کننده‌ی لحظه‌هایی از زندگی‌اند که فقط و فقط برای تو هستند و همین، اون‌ها رو با ارزش‌تر می‌کنه.
کتاب رو با لبخند می‌بندی و از خودت می‌پرسی چه سکوت‌های دیگه‌ای می‌شناسی؟
سکوتِ وقتی که برای اولین بار می‌شنوی «دوستت دارم.»
سکوتِ بعد از بوسه‌های طولانی.
سکوتِ بعد از لبخند‌زدن و آشتی.

کتاب «سکوتِ وقتِ کتاب خواندن» اثر دبورا آندروود جایزه‌ی E.B, White Read Aloud Award by the Association of Booksellers for children (picture books, honor, 2011) رو برده. این کتاب برای بچه‌های بالای ۴ سال مناسبه؛ اما شک ندارم خواننده‌های بزرگسال از خوندنش بیشتر لذت می‌برند.

از ویژگی‌های فیزیکی کتاب هم می‌تونم به کیفیت خوب چاپ صفحاتِ رنگی، جلد گالینگور و قطع بزرگ کتاب اشاره کنم. کتاب‌های بزرگ که تصاویر رنگی و کلمه‌ها و جمله‌های کمی دارند، برای بچه‌ها خیلی جذاب‌اند. مخصوصا این که می‌تونند خودشون با دست‌های کوچولوشون کتاب رو ورق بزنند. کتاب‌هایی با سایز کوچیک‌تر، ورق‌زدن رو برای بچه‌ها سخت می‌کنه. این کتاب می‌تونه به شکل تعاملی با بچه‌ها خونده بشه. می‌تونند از روی تصاویر حدس بزنند که سکوتِ چه لحظه‌ایه، یا به غیر از این لحظه‌ها، چه سکوت‌های دیگه‌ای رو تجربه کرده‌ند.
فکر کنم تمام نکته‌هایی که درباره‌ی این کتاب به ذهنم می‌رسید نوشتم. آها. انتشاراتش هم که نشر خوب پرتقاله.

سر به هوا:
سربه‌هوا بودن یعنی حواست آن دور دورها باشد و توی دنیای خودت خیال‌بافی کنی.

 

«دُری و دندان شیری»، ابی هنلن، انتشارات پرتقال

اول کتاب «تابستان با جسپر» اثر لورل اسنایدر به نقل از لئونارد کوهن نوشته:

هرچیزی تَرَکی دارد
نور از همین ترک‌هاست که وارد می‌شود.

 

این جمله عصر روز سه‌شنبه‌م رو ساخت.
می‌خوام به این جمله اضافه کنم: «حتی اگه این ترک‌ها برای قلب باشند.»
و تاکید کنم: «نور از همین ترک‌هاست که وارد می‌شه.»
چون یقین دارم.

کتاب کودک- یک راسو دنبالم افتاده

«یک راسو دنبالم افتاده» یکی از بامزه‌ترین کتاب‌های تصویری کودکه که انتشارات پرتقال منتشرش کرده. من شانس این رو داشتم قبل از چاپ‌شدن، یه نگاهی بهش بندازم و از نظر ویرایشی بررسی‌ش کنم و بعد به عنوان ویراستار یه نسخه‌ش رو هدیه بگیرم. (خیلی کیف می‌ده واقعا.)

دو هفته پیش هم خیلی مختصر و کلی تو استوری اینستاگرام و کانال تلگرامم درباره‌ش صحبت کردم و بازخورد خیلی خوبی گرفتم. خیلی‌ها مایل بودند درباره‌ی این کتاب بیشتر بدونند. حتی بهم ایمیل زدند چطوری و از کجا می‌تونند این کتاب رو بخرند. این شد که تصمیم گرفتم مفصل درباره‌ش بنویسم. (البته اگه این ماتحت گشادم اجازه بده، تصمیم دارم درباره‌ی فیلم‌ها و انیمیشن‌ها و کتاب‌هایی که می‌خونم، بیشتر بنویسم.)


«یک راسو دنبالم افتاده» از یه صبح عجیب شروع می‌شه. صبحی که مردِ داستان در خونه‌ش رو باز می‌کنه و با یه راسوی خونسرد چشم‌تو‌چشم می‌شه. راسویی که انگار مدت‌ها رو پله‌ها منتظر بوده تا مرد رو ببینه. ولی عجیب این‌جاست که هیچ واکنشی نشون نمی‌ده.



ماجرا از جایی عجیب‌تر می‌شه که راسو سایه‌به‌سایه دنبال مرد می‌افته و همه‌جا تعقیب‌ش می‌کنه؛ تا جایی که مرد رو دچار ترس می‌کنه.

برگشتم و از راسو پرسیدم:
«چی می‌خواهی؟»
راسو جوابم را نداد.
خُب، هرچه باشد او یک راسو بود.

 

 

مرد که در پی صلح و دوستی و غلبه به این وضعیت عجیب‌وغریبه، سعی می‌کنه با دادن هدیه‌های مختلف، در دوستی رو به روی راسو باز کنه.

برایش یک سیب خریدم.
بهش یک کاسه شیر دادم.
خواستم ساعت تو جیبی‌ام را هم بهش بدهم.
راسو هیچ‌کدام از آن‌ها را نخواست.

 

راسو نه تنها هیچ‌کدوم از هدیه‌های مرد رو نمی‌پذیره، بلکه هیچ تغییری هم تو رفتارش ایجاد نمی‌کنه...
تعلیق و کشش داستان همین‌طور صفحه‌ به صفحه و تصویر به تصویر ادامه داره تا خواننده بالاخره بفهمه راسوئه چی از جون این مرده می‌خواد!

 


 

کتاب تصویری «یک راسو دنبالم افتاده»، به‌زعم‌ من روایتگر رابطه‌هاییه که یک طرف یا هر دو طرف رابطه بلاتکلیف‌اند. رابطه‌های نامتوازنی که هیچ‌وقت تعادل ندارند و همیشه یک طرف رابطه بیشتر از طرف مقابل وقت و انرژی صرف می‌کنه؛ نامتعادلیِ این‌جور روابط زمانی به طرف دیگه‌ کج می‌شه که فردِ پیگیر و انرژی‌دهنده، دست از نقشش‌ برمی‌‌داره و طرف مقابل رو به حال خودش رها می‌کنه. به عبارتی بی‌خیال رابطه می‌شه. حالا کسی که همیشه نقش تغذیه‌کننده‌ رو داشته، به خودش می‌آد تا برای حفظ این رابطه کاری کنه. و این «یه‌کاری‌کردن» معمولا مساویه با جابه‌جا‌شدن نقش آدم‌ها تو رابطه. مفهومی که این کتاب کودک به بامزه‌ترین شکل ممکن به تصویر کشیده و روایتش کرده. به خاطر همینه که این کتاب تصویری رو هم برای بچه‌ها مناسب می‌دونم، هم برای بزرگسال‌های خوش‌ذوق. قطعا و بدون شک هر خواننده‌ای تو هر سنی که باشه از خوندن و دیدن تصاویر بامزه‌ی این کتاب برای چند دقیقه حسابی لذت می‌بره.

 

«مک بارنت» از نویسنده‌های پرطرفدار ادبیات کودکه که جایزه‌های زیادی هم برده. بارنت تو کتاب‌هاش مفاهیم روابط انسانی رو با هوشمندی و زبان خیلی ساده روایت می‌کنه. تو این کتاب هم بچه‌ها رو با مفهوم پیچیده‌ای آشنا می‌کنه. اما به جای نتیجه‌گیری اخلاقی یا درس‌دادن، فقط ذهن‌شون رو درگیر، و هنرمندانه این فرصت رو براشون فراهم می‌کنه تا خودشون به تحلیل داستان بپردازند.

درباره‌ی تصویرسازی‌های سیاه و قرمزش هم بگم که یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی کتاب‌اند. تصویرسازی‌های دوست‌داشتنی و فوق‌العاده‌ی پَتریک مک‌دانل باعث شد که این کتاب، به عنوان کتابِ تصویریِ برگزیده‌ی نیویورک تایمز تو سال ۲۰۱۵ انتخاب بشه.

فکر می‌کنم هر نکته‌ای که درباره‌ی این کتاب تصویری به ذهنم می‌رسید نوشتم.
با توجه به وضعیت اقتصادی فعلی جامعه و بالابودن قیمت کتاب‌ها، چندتا سوال کلیشه‌ای رو همراه با جواب‌‌هاشون مطرح می‌کنم:
۱. ارزش خوندن داره؟ قطعا آره.
۲. ارزش خریدن داره؟ آره. قیمت کتاب ۲۹ هزارتومنه که با توجه به کیفیت چاپ، رنگ‌ها، جنس کاغذ و صحافی‌ش این قیمت می‌ارزه.
۳. برای چه گروه سنی مناسبه؟ برای بچه‌های ۳ تا ۱۰۰ ساله.

بازار تازه‌ و پررقیب ادبیاتِ ایران: کودک و نوجوان

در هر حوزه‌ای که قدم بگذارید، بعد از مدتی، می‌نشینید به تحلیل و بررسی رقیب‌هایتان. موشکافانه باید نقاط ضعف و قدرت حریف‌تان را بررسی کنید و اگر خیلی باهوش باشید و در طول زمان مسیر درستی را طی کرده باشید و موفقیت‌تان از شتاب‌دهنده‌های مختلف تغذیه نکرده باشد، جسورانه راهی را انتخاب می‌کنید که دیگران انتخاب نکرده‌اند و همین جسارت در انتخاب یک مسیر ناشناخته‌تر موفقیت شما را نسبت به رقیب‌ها (و البته نسبت به خودتان) تضمین می‌کند.
این روزها یکی از جدی‌ترین کارهایم خواندن کتاب‌های کودک و نوجوان منتشر شده در نشرهای مختلف است. ناشرهای نوپایی که دارند خودشان را به بازار ادبیات ایران معرفی می‌کنند و با خودم فکر می‌کنم حقیقتا چه چیزی باعث شناخته‌ شدن یک کتاب، ناشر و یک اثر خلق شده می‌شود.
اگر همت کنم، بعدها درباره‌ی هر کدام از این مسائل بیشتر می‌نویسم. اما حالا، کارم را تعطیل کردم تا درباره‌ی نکته‌ای بنویسم که به نظرم درخشان آمده.
در این سه چهار سال گذشته ناشرهایی خودشان را به بازار ادبیات کودک و نوجوان معرفی کرده‌اند (مثل نشر هوپا، ناشر کتاب خودم و نشر پرتقال) که لرزه به جان ناشرهای دیگر انداخته‌اند و باعث شده‌اند که ناشرهای قدیمی‌تر و شناخته‌ شده‌تر که سال‌هاست برای این حوزه کتاب منتشر کرده‌اند و یک برند شناخته شده محسوب می‌شوند(مثل نشر افق، نشرچشمه و ...)، به خودشان بیایند و تولید و انتشار کتاب‌هایشان را بیشتر و متنوع‌تر کنند. چشم‌انداز و کلیت این اتفاق خیلی درخشان‌ و امیدوار کننده است؛ همین راه افتادن موجی از کتاب‌های زبان‌ها و فرهنگ‌های مختلف، تشویق کودکان و نوجوان‌ها به کتاب خواندن و تربیت نسلی که به زودی آینده‌ی ایران و جهان را رقم می‌زنند. نکته‌ها و حرف‌های زیادی هست که بخواهم درباره‌شان بنویسم. اما نکته‌ای که من را برانگیخته تا این یادداشت را بنویسم، خواندن کتاب‌های کودک و نوجوان «کتابِ طوطی» (واحد کودک و نوجوان انتشارات فاطمی) است و حسِ شگفتی از انتخاب و انتشار این همه اثر درخشان. نمی‌دانم «کتاب طوطی» فعالیت‌اش را از چه زمانی آغاز کرده، اما نکته‌ای که در نظر من این ناشر را از ناشرهای رقیب خود متمایز کرده، انتشار کتاب‌های درخشانِ تالیفی‌ست. در روزهایی که ناشرهایی مثل هوپا و پرتقال بازار کتاب‌های کانادایی و آمریکایی را اشغال کرده‌اند و با سرعت باورنکردنی کتاب‌ها را ترجمه و منتشر می‌کنند، جای امیدواری دارد که ناشر بی‌سر و صدا و نوپایی مثل «طوطی» از انتشار و اهمیت کتاب‌های تالیفی غافل نمانده و کارهایی تا این اندازه درخشان منتشر کرده است. مثل کتاب تصویری «مشت‌زن» که چند روز پیش خبر راه یافتن‌اش به فهرست کلاغ سفید منتشر شد، یا کتاب «خوراک زرافه و سالاد لاک‌پشت»، «یک چیز سیاه» (که امروز خواندمش و شگفت‌زده شدم و به زودی درباره‌ی این کتاب تصویری می‌نویسم.) برای من که سال‌هاست دچارِ ادبیات کودک و نوجوان‌ام و سیری‌ناپذیر تلاش کرده‌ام هر کتابی در هر نشری که منتشر می‌شود بخرم و بخوانم و کیفیت و انتخاب‌های ناشرهای تازه‌تر و جوان‌تر مثل هوپا و پرتقال و ... جذاب و خواندنی‌ بوده‌اند، دیدن و خواندن کتاب‌های تالیفی با ایده‌های ناب و تصویرسازی‌های فوق‌العاده که با هنرمندهای برجسته‌ی جهان رقابت می‌کنند، یک اتفاق تازه‌تر است و امیدوارکننده‌تر. در گپ‌ها و گفت‌وگوهایم با آدم‌های این حوزه می‌شنوم که به هوپا و پرتقال مهر «بازاری» بودن می‌زنند و با خنجری نامرئی فعالیت‌های این دو نشر را زیر سوال می‌برند. با وجود هم‌نظر بودن با آن‌هایی که می‌گویند این دو ناشر بازاری هستند و بازار کودک و نوجوان ایران را توی مشت‌شان گرفته‌اند، باید بگویم همین دو ناشر هستند که تبِ خواندن کتاب‌های کودک و نوجوان را میان مخاطب‌های اصلی این حوزه، یعنی خود کودک‌ها و نوجوان‌ها انداخته‌اند و چهره‌ی دیگری از این حوزه خلق کرده‌اند و بستر اقتصادی و تازه‌ای برای ناشرهای قدیمی، بزرگسال و جدی به وجود آورده‌اند. همه‌ی ما این اتفاق بزرگ را که نوجوان‌ها توی مدرسه‌شان از «تام‌ گیتس» و «خانه درختی» حرف بزنند مدیون نشر هوپا هستیم و تبلیغ‌های ماهواره‌ای‌اش. می‌گویند پارتی داشته‌اند و ناعادلانه توانسته‌اند تبلیغ کننده‌اند. هر ناشری این امکان و جسارت را ندارد به ماهواره تبلیغ بدهد. باشد. قبول. اما بقیه‌ی ناشرها در سایه‌ی این  تغییر زائقه‌ی مخاطب است که قرار است رشد کنند و جایگاه خودشان را پیدا کنند یا بیش از پیش تثبیت کنند.
برای من که نه سر پیاز هستم، نه ته پیاز و اگر خیلی هنر کنم، در نهایت نویسنده‌ی خوبی بشوم برای این حوزه، همه‌ی این اتفاق‌ها امیدوارکننده است و خوشحالم می‌کند. اما این انتخاب‌های درخشان و اندیشه و سلیقه‌ی خوبی که پشت انتشار کتاب‌های طوطی است، این اهمیت دادن به حوزه‌ی تالیف و هنرمندهای این مرز و بوم، بیش از هر چیزی شگفت‌زده‌ام می‌کند.
راه همه‌شان هموار و مستدام.

پرتقال

دوست عزیزی در استرالیا از من خواسته تا بهترین کتاب‌های ناشران را چه تالیف، چه ترجمه برای گروه‌های سنی مختلف کودک، نوجوان و بزرگسال برایش بفرستم. فکر کردم شاید بد نباشد این لیست پیشنهادی را در وبلاگم هم به اشتراک بگذارم. ممکن است به درد خیلی‌های دیگر هم بخورد.

«پرتقال» دومین ناشری‌ست که دارم کتاب‌هایش را گزینش می‌کنم برای دوستِ دورِ عزیز. 

شاید لازم باشد بدانید که نشر «پرتقال» هیچ کتاب تالیفی را تا به حال منتشر نکرده و تمرکزش را گذاشته روی انتشار کتاب‌های انگلیسی زبانی که جایزه‌های مختلفی برده‌اند. در مورد کیفیت انتشار کتاب‌ها باید بنویسم که حرف ندارند. جلد گالینگور، کاغذهای روغنی، رنگ‌های خوب و البته قیمت‌های بالا. در مورد ترجمه‌ی کارها اما نظر دیگری دارم. خیلی از مترجم‌های نشر پرتقال جوان هستند و تازه‌کار و این تازه‌کار بودن در جمله‌بندی‌ها و برگردانِ متن به فارسی به وضوح حس می‌شود. با این حال خودم یکی از طرفداران پر و پا قرص پرتقال هستم و آن هم به خاطر انتخاب‌های درخشان و کیفیت عالی‌یی که در چاپ کتاب‌ها دارند.

این نکته را هم بنویسم که اگر خارج‌نشین هستید تمام کتاب‌های نشر پرتقال را می‌توانید با نسخه‌ی اورجینال تهیه کنید و بخوانید. اما اگر ایران‌نشین هستید می‌توانید با خرید حضوری از ناشر ۳۰٪ تخفیف هم بگیرید. 

 

این پیشنهادهای من از نشر «پرتقال»

 

کودک‌ها:
مجموعه چهار جلدی دُری فانتاسماگوری (من می‌میرم برای این مجموعه)
کولاک
یک گرگ، یک اردک، یک موش
درخت دختر
بئاتریس سر و ته می‌شود
مردی که بطری‌های اقیانوس را باز می‌کرد
پاندورا و پرنده
خرس کتاب
عشق
الیوت، فیل خال خالی
پوپوکوتالی (عشق منه این کتاب)
راز درخت‌ها
سنگ، کاغذ، قیچی
پس این حیوان‌ها کجا رفتند؟
ورود فیل‌ها ممنوع
تو خیلی خرس بدی هستی
من نمی‌خواهم قورباغه باشم
همه ما شگفت انگیزیم
رالف قصه می‌نویسد
با آیدا تا همیشه
یه صفر و یه یک
حیوان خانگی گنده‌ی ریتا
اولین روز مدرسه
هندوانه و تمساح
ساختن فوق العاده است
کلاه شادی
یه مرد تنها و تک یه دلقک بانمک
اسکیپی جون
یه روز اتوبوسی
چه کار می‌کنی با یه فکر نو؟ (بسیار درخشان)
صدای رنگ‌ها
آن پایین چه خبر است؟
گربه را دیدند
به چی داری فکر می‌کنی؟
هیچ کس پیدایم نمی‌کند
چرا از من می‌پرسی
کنسرت آقای خرس 
انتظار عروسکی
دریا قرمز نیست
بچه‌ها از کجا می‌آیند
 
 
 
 
 
 
 
 
 
نوجوان‌ها:
یک شب فاصله
بی‌هوشی
گرگ‌های پوشالی
پسر آفتاب
شهر معمولی
خود دوست داشتنیِ من
دختری که ماه را نوشید
درخت دروغ
رویای دویدن
روباهی به نام پکس
اقیانوسی در ذهن
کبوترهای وحشی (بسیار درخشان و عالی)
پاستیل‌های بنفش

زندگی توی ماشین

اگر قرار شد روزی توی ماشین زندگی کنید، حواستان باشد که ممکن است با پا مشکل داشته باشید. مخصوصا اگر قرار باشد با خواهر کوچک و مامان و بابا و خرگوش و دوست خیالی‌تان توی ماشین بمانید.
مشکلات پا زیاد هستند.
پاهای بدبوی بابا.
بوی کفش‌های مامان که معلوم بود بعد از صبح‌تا شب پوشیده‌شدن چه بویی می‌توانستند داشته باشند، تازه مامان عادت داشت موقع نشستن کفش هایش را دربیاورد.
پاهای خواهرتان که به محض این که چشم‌هایتان گرم خواب شود، لگدتان می‌زند.
خارش‌های یهویی خرگوشتان که سعی می‌کند با پایش شما را بیدار کند.
دوست خیالی‌تان که پاورچین‌پاورچین روی مختان راه می‌رود.
من به مسئله‌ی «پا» خیلی فکر کردم و آخرسر راه‌حلی برایش پیدا کردم. بدترین حالتی را که ممکن بود اتفاق بیفتد، در نظر گرفتم.
کاری که کردم، این بود: یک جعبه‌ی تلویزیون خالی را که پشت فروشگاه پیدا کرده بودیم، صاف کردم و بعد بیرون و داخلش را نقاشی کشیدم. کلا سه تا ماژیک داشتم که در یکی از آن‌ها افتاد پشت صندلی و زود خشک شد. برای همین، تنها توانستم چند سگ قرمز بکشم که چشم‌های آبی داشتند و چند گربه‌ی آبی با چشم‌های قرمز.
داخلش ستاره کشیدم. فکر بدی نبود که پیش از خواب به آن‌ها نگاه کنم.
روی آن نوشتم «اتاغ جکسون. داخهل نشوید.» مامان گفت: «دیکته چند گرفتی امسال؟»
هر شب جعبه‌ام را باز می‌کردم و کیسه‌خوابم را توی آن می‌انداختم.
وقتی می‌خزیدم توی جعبه حس کرم ابریشم توی پیله را داشتم. مثل اتاق قدیمی خودم بود؛ جایی که می‌توانستم تویش بدون مزاحم فکر کنم.
وقتی رابین توی خواب بهم لگد زد، پایش خورد به جعبه که بهتر از این بود که پایش مستقیم به من بخورد.
متسافانه آریتا دوست داشت پیش من بخوابد. برای همین، جعبه کمی بوی کاهوی پلاسیده می‌گرفت.
علاوه بر آن، جلوی بوی بد پای بابا را نمی‌توانست بگیرد.
می‌دانستم حداقل خوش‌شانس بودیم که مینی‌ون هوندای قدیمی‌مان را داشتیم. بچه‌ای را دیده‌ بودم که مجبور شده بود یک سال تمام را توی یک فولکس‌واگن بگذراند؛ قرمز بود و گرد، درست مثل کفشدوزک! و دقیقا همان‌طور ریزه‌میزه. بچه‌ی بیچاره مجبور بود نشسته بخوابد؛ تازه بین دوتا خواهرش له هم می‌شد.
دلیل دیگر خوش‌شانسی من این بود که کارتنی که توی آن می‌خوابیدم، بیشتر جنبه‌ی تزیینی داشت، اما بعضی‌ها عملا مجبورند توی کارتن، وسط خیابان‌ها بخوابند.
نه این‌که بخواهم نیمه‌ی پر لیوان را ببینم، فقط می‌خواهم بگویم وقتی قرار است توی ماشین زندگی کنید، ماشین بزرگ مطمئنا خیلی بهتر از ماشین کوچک است.
همین‌طور بهتر است کارتن‌تان توی ماشین باشد تا وسط خیابان.
این یک حقیقت است.
من شبیه به بابام نبودم که همه‌اش می‌گفت ما بی‌خانمان نیستیم، فقط آمده‌ایم توی ماشین، اردو!

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

بچه‌ها همیشه باید مامان و باباشون رو دوست داشته باشن؟

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

زندگی توی یه مینی‌ون

به نظرم بی‌خانمان شدن یک شبه اتفاق نمی‌افتد.
مامانم یک‌بار بهم گفت که مشکلات مالی، یواش‌یواش گریبان آدم را می‌گیرند. گفت مثل سرما خوردن می‌ماند؛ اول فقط گلویت کمی می‌خارد، بعد سرت درد می‌گیرد و شاید هم سرفه کنی. بعدش یک دفعه می‌بینی دور و بر تختت پر شده از دستمال کاغذی و ریه‌هایت انگار دارند بالا می‌آیند.
شاید یک شبه بی‌خانمان نشویم، اما اوضاع که چنین حسی به من می‌داد.
من آخرهای کلاس اول بودم. بابام مریض بود. مامانم شغل معلمی‌اش را از دست داده بود و یک دفعه... بوووم!... دیگر ما در آن آپارتمان خوبمان که یک تاب توی حیاط پشتی‌اش داشت، زندگی نمی‌کردیم.
حداقل این چیزی است که یادم می‌آید، اما همان‌طور که قبلا گفتم، حافظه چیز عجیبی است. فکر کنم ان موقع با خودم گفته باشم: «چقدر بد! دلم برای خونه و محله و دوستام و زندگی‌م تنگ می‌شه.»
اما تنها چیزی که یادم می‌آید آن موقع بهش فکر می‌کردم، این بود که زندگی توی مینی‌ون می‌توانست هیجان‌انگیز باشد.

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

وقتی یه دوست خیالی رو ول می‌کنن به امون خدا، کی‌ می‌دونه چی براش پیش میاد؟

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

بعضی وقت‌ها دوست داشتم مثل آدم‌بزرگ‌ها رفتار کنم. دوست داشتم واقعیت را بشنوم، حتی اگر واقعیت خوش‌حال‌کننده‌ای نباشد. من خوب می‌فهمیدم و بیشتر از آن‌چه فکر می‌کردند می‌دانستم.
مامان و بابام خوش‌بین بودند. آن‌ها فقط نصف لیوان آب را می‌دیدند و می‌گفتند نصفش پر است، هیچ‌وقت نمی‌گفتند نصفش خالی است.
اما من نه! دانشمندان نمی‌توانند خوش‌بین یا بدبین باشند! آن‌ها فقط جهان را بررسی می‌کنند و می‌بینند که چه چیزهایی واقعیت دارد. آن‌ها به یک لیوان آب نگاه می‌کنند و اندازه می‌گیرند و می‌فهمند که مثلا ۱۱۷ گرم آب داخل آن است؛ همین!

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

من، مامان و بابا و معمولا خواهرم را دوست دارم، اما این اواخر واقعا روی اعصابم اسکی می‌روند.

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

یادگاری

چند ساعت بعد از ماجرای مرموز پیداشدن پاستیل‌های بنفش، درست وسط برشتوک‌بازی ما، مامان یک کیسه به هرکداممان داد. گفت برای یادگاری‌هایمان است. قرار بود یکشنبه خیلی از وسایل‌مان را توی حیاط بفروشیم، غیر از چیزهای مهم مثل کفش‌ها، تشک‌ها و چندتا بشقاب. مامان و بابام امیدوار بودند بتوانند با فروش آن‌ها، پول کافی برای پرداخت اجاره‌خانه و قبض آب به دست بیاورند.
رابین معنی یادگاری را نمی‌دانست. مامان گفت به چیزی که برایت با ارزش است، می‌گویند یادگاری. بعد گفت تا زمانی که همدیگر را داریم، یادگاری به چیزهایی می‌گویند که زیاد اهمیتی ندارد. ازش پرسیدم یادگاری‌های خودش و بابا چی هستند. مامان گفت گیتارهایشان از همه مهم‌ترند و بعد کتاب‌ها؛ چون کلا چیزهای مهمی هستند.

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

چقدر خوب است دوستی داشته باشی که به اندازه‌ی تو از پاستیل بنفش خوشش بیاید.

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

وقتی سعی می‌کنم کل زندگی‌ام را به یاد بیاورم، بیشتر شبیه بازی لگویی است که بعضی از تکه‌های اصلی‌اش گم شده‌اند؛ مثل ربات کوتوله یا ماشین چرخ گنده. زور می‌زنید کاملش کنید، اما خودتان می‌دانید که دقیقا شبیه عکس روی جعبه نمی‌شود.

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

MAGIC

گفتم: «جادو اصلا وجود نداره.»
مامانم گفت: «موسیقی جادوئه.»
بابام گفت: «عشق جادوئه.»
رابین گفت: «خرگوش تو کلاه یه جادوئه.»
بابام گفت: ‌«من دونات‌های برشته‌ی کرم‌دار رو هم جزو جادوها می‌دونم.»
مامانم گفت:‌ «بوی بچه‌ی تازه به دنیا اومده چطور؟»
رابین داد زد: «بچه‌گربه‌ها جادویین.»
بابام که سر آریتا را ناز می‌کرد گفت:‌ «البته که همین‌طوره! ما خودمون یه دونه از اون خرگوشای جادویی رو داریم.»

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

Names

هرکسی توی خانواده‌ی من، اسمش را از یک کسی یا یک چیزی گرفته. اسم پدربزرگم را روی پدرم گذاشته‌اند. مامانم هم اسم عمه‌اش را گرفته است. من و خواهرم که اصلا اسم آدمیزادها را نداریم، اسم گیتار روی ما گذاشته‌اند!
اسم من را جکسون گذاشتند چون گیتار بابام را کارخانه‌ی جکسون ساخته بود. اسم کارخانه‌ی گیتار مامانم را هم روی خواهرم گذاشتند.

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

می‌دانستم که او آن‌جاست و همین برای من کافی بود.

بعضی وقت‌ها این تنها چیزی است که از یک دوست توقع داری.

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

تو می‌تونی حسابی از دست کسی شاکی بشی و در عین حال، از ته قلب دوستش داشته باشی.

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

چی می‌شه اگه یه سگ با یه پرنده ازدواج کنه؟

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

حقیقت

روزی مامان و بابام من را بردند تا توی فروشگاه «بانی خرگوشه‌ی عید پاک» را ببینم. روی جمن‌های مصنوعی، کنار تخم‌مرغ مصنوعی گنده، توی سبد مصنوعی ایستادیم.
وقتی نوبت من شد که با بانی عکس بیندازم، نگاهم افتاد به پنجه‌های بزرگش و آن‌ها را کشیدم.
دست یک مرد توی آن بود. حلقه‌ی طلا و موهای ریزریز بور داشت.
جیغ زدم: «این مرده که! بانی خرگوشه نیست!» دختری هم شروع کرد به گریه‌وزاری کردن. مدیر فورشگاه ما را مجبور کرد آن‌جا را ترک کنیم. من سبد مجانی شکلات تخم‌مرغی‌ها را نگرفتم. با آن اسباب‌بازی گنده هم عکس نینداختم.
آن‌جا بود که فهمیدم آدم‌ها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

کتابخانه‌ی کوچک من- پاستیل‌های بنفش


 

منتخب وبسایت Goodreads 2015

توصیه شده Charlotte Huck foundation 2016

 

اولین باری که کرنشا را دیدم، سه سال پیش بود؛ درست بعد از اینکه کلاس اول را تمام کردم.
هوا گرگ‌ومیش بود. من و خانواده‌ام کنار جاده پارک کرده بودیم. من روی چمن‌ها، کنار میز پیک‌نیک دراز کشیده بودم و به ستاره‌هایی که به شب چشمک می‌زدند، نگاه می‌کردم.
صدایی شنیدم؛ صدای چرخ‌های اسکیت‌بورد بود. روی آرنج هایم بلند شدم. مطمئن بودم یک اسکیت‌سوار به طرف ما می‌آید.
از همان‌جا می‌دیدم که فرد عجیب‌وغریبی‌ است.
در واقع یک گربه‌ی سیاه و سفید بود. یک گربه‌ی گنده که قدش از من بلندتر بود، چشم‌هایش به رنگ چمن‌های دم صبح بود و می‌درخشید، یک کلاه نارنجی مشکی طرح بیسبال هم روی سرش گذاشته بود.
از اسکیت‌بوردش پرید پایین و آمد طرف من، مثل آدم‌ها روی دو پایش ایستاده بود.
گفت: «میو!»
من هم در جواب گفتم: «میو!» چون به نظرم این‌طوری مودبانه می‌آمد.
خم شد جلو و موهای من را بو کرد: «پاستیل بنفش داری؟»
پریدم و ایستادم. خوش‌شانس بود. دست بر قضا، آن روز دوتا پاستیل بنفش توی جیب شلوارم داشتم.
له شده بودند، اما به هرحال هرکداممان یکی خوردیم.
به گربه گفتم اسمم جکسون است.
ازش اسمش را پرسیدم.
ازم پرسید دوست دارم اسمش چه باشد!
سوال غافلگیر کننده‌ای بود. البته فهمیده بودم که کلا موجود غافلگیرکننده‌ای است.
یک‌کم فکر کردم. تصمیم بزرگی بود. مردم به اسم خیلی اهمیت می‌دهند.
آخر سر گفتم: «فکر کنم کرنشا اسم خوبی واسه یه گربه‌ست.»
لبخند نزد، چون گربه‌ها لبخند نمی‌زنند.
اما حدس زدم که خوشش آمده است.
گفت: «اسمم کرنشاست.»

 

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال

I write to learn. I write to reach out to others. I write because words have power, and the written word has power that endures.

_ Linda Sue Park

بر اساس یک داستان واقعی

پشت جلد کتاب: نزدیکی‌های ما آدم‌هایی هستند که هر روز با سختی‌های عجیب‌غریب و غیرقابل تصوری روبه‌رو می‌شوند؛ تاکید می‌کنم؛ عجیب‌غریب و غیرقابل تصور!
اما نمی‌شکنند، تسلیم نمی‌شوند و در نهایت چیزی که ما می‌بینیم این است که مشکلات را به زیر می‌کشند و غیرممکن را ممکن می‌کنند.
در عین ناباوری می‌بینم که دختری هر روز چند ساعت راه می‌رود تا آب آشامیدنی پیدا کند، یا پسری آن‌قدر می‌دود تا از صدای شلیک گلوله رها شود!

سرنوشت لعنتی، همه‌ی ما درگیر توایم!

مدرسه‌ی پن‌کیکی

بابا را بیدار می‌کنم و بهش می‌گویم دل‌درد دارم. 

بابا می‌گوید: «دل‌دردت واقعی نیست.»

می‌گویم: «آخه تو از کجا می‌دونی؟»

می‌گوید: «چون یه شب دیگه هم بهم گفته بودی گوشت دل‌درد داره.»

می‌گویم: «خب که چی؟»

می‌گوید: «شب‌بخیر!»

اما من هنوز هم خوابم نمی‌برد، پس به آقای ناگی زنگ می‌زنم.

وای! چه‌قدر زود آمد!

می‌گویم: «من خیلی از مدرسه می‌ترسم. دلم نمی‌خواد برم. تو باید بهم کمک کنی. چه کاری از دستت برمیاد؟ می‌تونی با چوب جادوت یه کاری بکنی؟»

می‌گوید: «نگران نباش! من یه نقشه دارم. الان یه کاری می‌کنم که تمام مدرسه‌ت به پن‌کیک تبدیل بشه. این‌جوری دیگه هیچ‌وقت محبور نیستی بری مدرسه.»

می‌پرسم: «پن‌کیک؟»

«بله! ما دستور پختش خیلی پیچیده‌ست. من باید چندتا مرغ پیدا کنم که ممکنه چند روز وقت ببره.»

می‌گویم: «باشه! اشکالی نداره.»

فکر کنم پن‌کیک خوب باشد. یک پن‌کیک کره‌ای گنده به جای مدرسه. چه عالی! این آخرین فکری است که قبل از بسته‌شدن چشم‌هایم می‌آید توی سرم و بعد خوابم می‌برد.

 

«دُری و دوست راست‌راستکی‌اش»، ابی هنلن، نشر پرتقال

اولین روز مدرسه

مری می‌پرسد: «حالا من باید برای مدرسه چی بپوشم؟»

من پارسال، هر روز مری را با خودم به مدرسه می‌بردم.

ولی حالا فکر می‌کنم بهتر است توی خانه بماند.

مخصوصا وقتی یاد اتفاق‌های پارسال می‌افتم...

پارسال:

مری همیشه می‌گفت باید برود دستشویی، اما واقعا کاری آن‌جا نداشت؛ فقط می‌خواست با صابون توی دستشویی بازی کند.

یک روز معلم بهش گفت: «نه! نمی‌تونی بری.»

ولی او واقعا باید می‌رفت دستشویی!

می‌دانید بعدش چه اتفاقی افتاد؟

همه‌جای زمین...

یک بار هم معلوم شد که مِری زیر میزش سوسیس قایم کرده.

ـ این بوی چیه؟!

آهان! یک روز هم کفش‌هایش را درآورد و دیگر نتوانست آن‌ها را پیدا کند... هیچ‌کس، هیچ‌وقت نتوانست پیدایشان کند!

من هم خیلی دلم برایش سوخت و کفش‌های خودم را بهش قرض دادم.

تازه توی گوش همه‌ی بچه‌ها حرف‌های زشت می‌زد.

همیشه هم یادش می‌رفت که دستش را بلند کند و بی‌اجازه می‌پرید وسط حرف معلم. جوابش هم برای همه‌ی سوال‌ها «مرغ» بود!

ـ هم‌ خانواده‌ی خانه چیه؟!

ـ مرغ!

بهش می‌گویم: «ببخشید مری! تو باید توی خونه بمونی، پارسال خیلی افتضاح بود.»

مری اخم می‌کند «اما بدون من، تو دوستی نداری.»

می‌گویم: «من دلم می‌خواد یه دوست جدید پیدا کنم، یه دوست راست راستکی!»

می‌گوید: «نه!!!» و اشک‌هایش سرازیر می‌شود، «نه، خواااهش می‌کنم.»

آن شب توی سرم یک عالمه سوال بود که نمی‌گذاشتند بخوابم.

زنگ تفریح باید با کی بازی کنم؟!

یعنی واقعا بدون مری تنها می‌مونم؟!

باید از لباس خواب عزیزم دور بمونم؟!

من واقعا عجیب و غریبم؟!

می‌تونیم توی کلاس حیوون دست‌آموز داشته باشیم؟!

می‌شه حیوونمون همستر باشه؟!

می‌شه اسمشو بذاریم گلدونه؟!

روز وارونه هم داریم؟!

می‌شه برای روز وارونه، لباسای سر و ته و پشت و رو بپوشم؟!

یعنی معلمم چه شکلیه؟!

 

«دُری و دوست راست راستکی‌اش»، ابی هنلن، نشر پرتقال

چرا به ج می‌گیم جیم؟ ولی به خ نمی‌گیم خیم؟!

جیرجیرکا از صبح خوششون میاد؟

آدم بزرگا دیگه آینده ندارن؟!

 

«دُری و دوست راست‌راستکی‌اش»، ابی هنلن، نشر پرتقال

یکی از توصیه‌های اساسی برای حضور در جامعه

ویولت می‌گوید: «و یه چیز خیلی مهم که باید یادت بمونه، اینه که خودت نباشی! می‌تونی این کار رو بکنی؟»

«دُری و دوست راست راستکی‌اش»، ابی هنلن، نشر پرتقال

 

اولین روز مدرسه

من دُری هستم، اما همه صدایم می‌کنند وروجک.

مامان و بابا و خواهر و برادر بزرگ من، مثل بقیه‌ی آدم‌های عادی هستند. ولی من یک هیولا و یک مامور نگهبان هم دارم که عادی نیستند، چون فقط خودم می‌توانم ببینم‌شان.

اسم هیولای من مری است. او شب‌ها زیر بالشم می‌خوابد و تمام روز با من بازی می‌کند. آقای ناگی هم مامور نگهبان است. او توی جنگل زندگی می‌کند، اما اگر من کار فوری داشته باشم زود می‌آید.
حالا هم من یک کار فوری با آقای ناگی دارم؛ چون...

فردا اولین روز مدرسه است!

وقتی مشغول بازی و نرمش‌های دوست‌داشتنی‌مان هستیم خبرهای مهم را به مری می‌گویم.

ـ صبر کن ببینم! مدرسه چی بود؟

مری می‌گوید: «آهان! یادم اومد! همون‌جا که شیر آب‌خوری داره... اون‌جا پر از بچه‌ست، نه یه مشت آدم گنده! هورا! من عاشقشم! بیا بریم وسایلمون رو جمع کنیم.»

مری تصمیم می‌گیرد وسایلی را که باید با خودم ببرم، فهرست کند.

می‌گویم: «ببخشیدا! اما من نمی‌تونم بخونمش.»

خودش شروع می‌کند به خواندن. «لباس‌های کثیف بابا، یک‌کمی سوسیس اضافه و آبلیمو.»

می‌گویم: «چه لیست عجیبی! تو مطمئنی که یادت اومد مدرسه چه جور جاییه؟»

می‌گوید: «معلومه که مطمئنم.»

می‌گویم: «باشه، بهت اعتماد می‌کنم.»

 

«دُری و دوست راست راستکی‌اش»، ابی هنلن، نشر پرتقال

کتابخانه کوچک من

کارم داشتی با یه موز بهم زنگ بزن

می‌گویم: «میو میو!» یعنی «روزگار آدم بودن من تموم شده.»

خلاص شدم!

آقای ناگی می‌گوید: «وقت رفتنه، باید برای شام پیش همسرم باشم.»

و بعد از همان درختی که آمده بود بالا می‌رود.

«میو میو میو»

پشت سرش زیر درخت میو میو می‌کنم، یعنی «صبر کن، شماره تلفن‌ت یادت رفت!»

می‌گوید: «شماره‌ای در کار نیست،تو با هر موزی می‌تونی باهام تماس بگیری.» بعدش هم لابه‌لای برگ‌های درخت ناپدید می‌شود.

 

«دُری فانتاسماگوری»، نشر پرتقال

آقای ناگی

به همه‌ی کارهای بچه‌گانه‌ام فکر می‌کنم؛ هنوز هم موقع خوابیدن باید خرگوشکم را بغل کنم و انگشتم را میک بزنم تا خوابم ببرد، هنوز لباس‌هایم را پشت‌ورو می‌پوشم. هنوز بلد نیستم سوت بزنم. هنوز وقتی می‌خواهم لیوان را پر کنم، از سرش می‌ریزد. هنوز دلم می‌خواهد همه‌ی روز لباس خوابم را بپوشم.

وقتی از بین اشک‌هایم به بالای درخت نگاه می‌کنم، یکی را از آن بالا می‌بینم که به من زل زده است.

می‌گویم: «تو دیگه کی هستی؟»

چشم‌هایم را می‌مالم و توی نور آفتاب اخم می‌کنم و بعد چشم‌هایم را جمع می‌کنم. مرد کوچولو می‌گوید: «من نگهبان تو هستم.»

و مثل کوالا سر می‌خورد و آرام از درخت پایین می‌آید.

می‌پرسم: «مطمئنی؟ آخه اصلا شبیه نگهبان‌ها نیستی!»

می‌گوید: «کاملا مطمئنم.» ولی قیافه‌اش عجیب و غری باست.

«خب مهم‌ترین چیز اینه که من این‌جام تا ازت مراقبت کنم.»

اسمش آقای ناگی است و توی درخت زندگی می‌کند.

می‌گویم: «هی رفیق، کمک لازم ندارم. اگه راست می‌گی من رو به یه چیز دیگه تبدیل کن! آدم بودن خیلی دردسر داره!»

می‌گوید: «چرا که نه؟ آناناس چطوره؟»

می‌گویم: «اوووم... باشه!»

شانه‌ام را بالا می‌اندازم. 

«چرا که نه؟»

چوب جادویش را در می‌آورد: «یک... دو... سه!»

به سر تا پایم نگاه می‌کنم و می‌گویم: «من که همونم!»

آقای ناگی با دقت نگاهم می‌کند، بو می‌کشد، با انگشتش بهم می‌زند و بعد خیلی ناراحت سرش را نکان می‌دهد که نه، نشد.

یک‌هو فکری به سرم می‌زند. می‌گویم: «گربه‌ی کوچولو چه‌طوره؟»

می‌گوید: «عالیه!» و هیجان‌زده از جایش می‌پرد.

«این یکی حرف نداره.»

خیلی خوش‌حال است که من حاضر شدم به گربه تبدیل شوم.

«یک... دو... سه.» چوب جادویش را تکان می‌دهد.

روی دست‌ها و زانوهایم خم می‌شوم.

«میو میو میو» می‌کنم و دمم را تکان می‌دهم. آقای ناگی به نظر خیلی خوش‌حال است.

توی یک لحظه به یک گربه‌ی کوچولو تبدیل می‌شوم.

 

«دُری فانتاسماگوری»، ابی هنلن، نشر پرتقال

 

خانم گابل گراکر

خانم گابل گراکر پوصند و هفت سالشه، دندون‌هاش سیاه و تیزه مثه سوزن، جیب‌هاش هم پر از دستمال‌های دماغیه و ...

ممکنه سر راهش این‌جا هم بیاد.

 

«دُری فانتاسماگوری»، ابی هنلن، نشر پرتقال

 

همه‌ی ما یه خانم گابل گراکر تو زندگی‌مون داریم. این‌طور نیست؟
خانم گابل گراکر گاهی تو قالب یه همسایه ظاهر می‌شه
گاهی تو قالب یه همکار
گاهی تو قالب یه همکلاسی نچسب
گاهی تو قالب یه خاله
و ...

هیولاهای خانه‌ی ما

گربه را دیدند

پرونده کتاب تصویری کودک «گربه را دیدند» در کانال تلگرامم

Marry

دوست خیالی «دُری» اسمش «مری» است. 

@havijebanafsh 

دُری فانتاسماگوری، ابی هنلن، نشر پرتقال

عکس خانوادگی دُری (دُری خانوم یه ته‌تغاریه)

 

@havijebanafsh 

دُری فانتاسماگوری، ابی هنلن، نشر پرتقال

تو خوشمزه‌ترین شخصیت‌ داستانی هستی دُری


الهی من قربون اون قیافه‌ت بشم.
انقدر عاشق دُری شدم که دوست دارم تو جهان واقعی دنبالش بگردم.
کاش یه دُری داشتم.

@havijebanafsh 

دُری فانتاسماگوری، ابی هنلن، نشر پرتقال

فانتاسماگوری همون‌جاییه که «دُری» تصمیم گرفته توش زندگی کنه...

@havijebanafsh 

دُری خانم همون شش‌ساله‌ای هست که دل من رو عجیب برده و تو این چند روز تنها کسی (کتابی) بوده که تونسته حالم رو خوب کنه...

مگه می‌شد قربون صدقه‌اش نرم؟

صفحه به صفحه دورش گشتم انقدر که فینگول و نازه.

دُری فانتاسماگوری، ابی هنلن، نشر پرتقال

کتابخانه کوچک من

            منتخب کتابخانه عمومی نیویورک 2015nypl

    منتخب انجمن کتابخانه آمریکاala 2015
    منتخب کرکس 2014
    منتخب هفته نامه ناشران pw2014
    فینالیست جایزه وبلاگ ادبی کودکان و نوجوانان 2014 cyblis

 لینک خرید مجموعه دو جلدی دُری همراه با عروسک با ۲۰٪ تخفیف 

@havijebanafsh