خانههای دیگر
آن شب، بعد از ترک خانه، برف بارید. اوایل آوریل بود، اما برف میآمد. سنگین نبود، فقط دانههای روشنی بود در تاریکی. همچنان که از کنار پنجرههای خانهها، یکی بعد از دیگری، رد میشدم، صورتهای خندان خانوادههایی را دیدم که دور میزشام جمع بودند. از شیشهی آخرین خانه، زنی را دیدم که ظرف گوشتی را سر میزی میبرد که با تخممرغهای رنگی و سبزیهای پلاستیکی تزیین شده بود. ایتسادم و در ان تاریکی خم شدن سرهایشان را تماشا کردم. یکشنبهی ایستر بود. پسر کوچولویی در صندلیاش برگشت و مستقیم نگاهم کرد. نمیدانم چه مدت همدیگر را نگاه می کردیم؛ من زندگی او را تماشا میکردم و او زندگی مرا. بعد، بقیهی اعضای خاننواده سرشان را بلند کردند و پسربچه سرش را برگرداند. ماه در همهی وجودم پخش شده بود، لبخند زدم، به جسیجونیور فکر کردم؛ صورتش را به شیشهی ماشین چسبانده بود و با چشمهایش التماس میکرد. چیزی گرم و خیس وجودم را تسخیر میکرد. آن گرمای درونی در آن سرمای برف خندهام انداخت. دردی که از کمبود ماه میکشیدم از بین رفته بود و جایش را چیزی سنگین گرفته بود. سنگین نه، سبک. آزاد. آزاد بودم. اشک. آن چیز گرم برف نبود. آن اشکها از کجا میامدند؟ اشکهای چه کسی روی من میریختند؟ ایستادم و چشمهایم را پاک کردم، اما چه کسی گریه میکرد؟ خندیدم و اشکها بیشتر شدند. صورت جسیجونیور کمکم محو میشد... مامان آنجا بود، میخندید. پشت سرش، مادربزرگم، بانویم، توی ایوان روی صندلی گهوارهای نشسته بود و طوری نگاهم می کرد که انگار خوب نمیدید. به جلو خم شد، چشمهایش را در ان تاریکی ریز کرد و پرسید: «لورل؟ خودتی؟ لورل...؟»
سریع راه افتادم، باید از آن صحنه دور میشدم. نمیخواستم مادربزرگ من را با اشکهایی که خیسم کرده بودند، ببیند. نمیخواستم چیزی به یاد بیاورم.
ـ لورل.
سعی کردم بدوم اما درد برگشته بود و سرما مثل دیواری راهم را سد کرده بود.
ـ لورل.
ایستادم، به سختی نفس میکشیدم. برگشتم، با این هدف که به مامان و مامانبزرگ بگویم به جکسون بروند. آنجا خشک است.
ـ لورل، خودتی؟
تصویر مامان کمکم محو شد و تصویر مامانبزرگ تبدیل شد به کایلی که توی ایوان ایستاده بود و میلرزید. اطرافم را نگاه کردم. چطور سر از این خیابان درآورده بودم در حالی که دانرزویل در جهت مخالف بود؟
مدتی طولانی به هم خیره شدیم. از نگاهش معلوم بود که همهی جزئیات را میبیند؛ آن کت کهنه و لبهای خونی.
گفت: «لورل، نگاهی به خودت بینداز. چه بلایی سر خودت آوردی؟»
«زیر نور ماه شیشهای»، ژاکلین وودسون، نشر افق
«زیر نور ماه شیشهای» به خاطر موضوع، شخصیت بینوای دخترک پانزده سالهی داستان و سطر به سطری که دارد، کتاب اندوهبار و غمانگیزیست. کتابی دربارهی چگونگی پناه بردن دختری نوجوان از غم به ماه شیشهای، مواد.
کتاب را دوبار خواندهام و حالا که با تایپ زگزیدههایش از نو مرورش میکنم، میبینم چه اندوهی در این کلمات پنهان است. وقتی آدمها ویرانیات را برای اولین بار کشف میکنند، مثل این فصل، مثل این سطرهای که صمیمیترین دوست لورل، او را در چنین وضع اسفناکی پیدا کرده است. این کتاب گویای غم بزرگیست که یک دختر نوجوان نمیتواند در برابرش مقابله کند. غم از دست دادن مادر و مادربزرگش در سیلی ناگهانی و این اندوه به جا مانده در سینهاش با یک برادر نوزاد که مسول بزرگ کردن و مراقبت کردن از اوست. اما او حتی نمیتواند از پس غم خودش بربیاید، چه برسد به مراقبت و نگه داری از برادر و پدر ماتمزدهاش.
شاید این سوال برایتان پیش آمده که چرا آدم باید کتابهای غمگین بخواند؟ اصلا چرا این کتابها معرفی میشوند؟ شاید به یک دلیل قانعنکننده! ادبیات چیزی جز بازگویی و بازآفرینی غمها به زیباترین حالتشان نیست. همین.

بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.