بسته به دست یکی از همراه‌های دکون برقی رسیده، اما بدون نامه.
برام نوشته «جعبه‌ رو زیر و رو کردم. نامه توش نبود.»
و تو ادامه نوشته «انقدر نامه نامه کردم. شوهرم گفت تو ماسک مو خریده بودی یا نامه؟»

 

امروز براش یه نامه‌ی کوتاه اختصاصی نوشتم و با یه هدیه‌ی کوچولو و کارت پستال براش فرستادم.
امیدوارم برای چند لحظه هم که شده خوشحال بشه.

می‌دونم که آدم‌ها «نامه‌داشتن» رو دوست دارند. اما باورم نمی‌شه نامه‌های کوتاه و دست‌نویسم به یه نقطه‌ی پررنگ و امیدبخش تبدیل شده‌ند.
این معجزه‌ی کلماته. معجزه‌ی روشن و بزرگ کلمات.

پرفشارترین و سخت‌ترین و پرریسک‌ترین روزهای زندگی‌م رو تجربه می‌کنم.
و فکر می‌کنید کی مثل کوه پشتم ایستاده و در ازای هر پرش، بهم شهامت بیشتری می‌ده برای پرواز‌کردن؟
 

گربه.

کسی که پایان‌نامه‌ی ارشدش رو به تحلیل کتاب من (سنجاب‌ماهی عزیز) اختصاص داده، ظهر زنگ زده بود و می‌گفت «خواستم دوباره بهت بگم کتاب واقعا خوبی نوشتی.» 
و وقتی فهمید چاپ چهارمش هم منتشر شده، گفت «واقعا عالیه. تو خیلی بااستعدادی.»

حرف‌هاش رو که گوش می‌کردم، لبخند می‌زدم و هم‌زمان افسوس می‌خوردم.
بیست و دو ساله‌م بود که سنجاب‌ماهی عزیز رو نوشتم. تو اوج ناامیدی. دنیا تاریک بود و هر شب گریه می‌کردم و صبح‌ها بعد از ورزش می‌نشستم پای نوشتن و هشت تا ده ساعت در روز می‌نوشتم. فقط برای حمام و دست‌شویی و ناهار از پشت میزم بلند می‌شدم.

بهش گفتم «افسوس می‌خورم...»
دلداری‌ام داد «شرایط ایران مثل سال ۹۰ و ۹۱ نیست. می‌دونم که مجبوری تو حوزه‌ی دیگه‌ای فعالیت کنی.»
چقدر خوب که یه نفر تمام و کمال درکت کنه. تشویق‌ت کنه که مسیرت اشتباه نیست و دوباره می‌تونی برگردی. خوبی ادبیات اینه که شبیه مادر دلسوز و مهربونی آغوشش همیشه بازه.

بهش می‌گم «می‌دونی قشنگ‌ترین چشم‌های دنیا رو داری؟»
می‌گه «الکی نگو... الکی نگو.»
می‌گم «می‌دونی جذاب‌ترین شقیقه‌های دنیا رو داری؟»
می‌گه «کچلم که... ببین.»
می‌گم «انقدر خفن و جذابی. کی مثل توئه آخه.»
می‌گه «تو دیوونه‌ای... دیوونه.»
می‌گم «حتی این... این منحنی چونه‌ت.»
فقط پلک می‌زنه و با لبخند نگاه می‌کنه.
اجازه بدید...
برید کنار ببینم.
بذارید من تکلیف‌ام رو با این توله روشن کنم دیگه.

 

به نفع خانواده‌م نیست پرستارشون باشم. 
دیروز آب‌میوه‌گیری‌مون رو سوزوندم، امروز کتری‌مون رو.
گزینه‌ی بعدی چی می‌تونه باشه قوقول‌ها؟

 

یکی برام نوشت «خونه؟»
و انقدر به این کلمه خندیدم.
طنازی باید تو خون آدم‌ها باشه.

به نظرم دنیا فعلا یکی از بزرگ‌ترین موهبت‌هاش  رو از من دریغ کرده:
داشتن یه لی‌لی‌پوت که روزی پنجاه و چهار بار بپرسه «خوشگل شدم؟»

دیشب ساعت سه و نیم صبح همه‌ی پسته‌‌خام‌های خونه رو خوردم و از هر کدوم از محصولات جدید دکون برقی‌ام یه دونه برداشتم مال خودم و با خیال آسوده سر بر بالین گذاشتم.
این هم وضعیت کاسبی من.

درسته لاغری رو در سر می‌پرورونم اما از تپل‌بودن خیلی هم ناراضی نیستم. مخصوصا وقتی فندق می‌چسبه بهم و می‌گه «چقدر نَلمی فَلی.»

تو همراه‌های دکون برقی‌ام یه پزشکه که هر سری خریدکردن و ثبت سفارشش چروک و فرسوده‌م می‌کنه.
پیام می‌ده «این رو می‌خوام. نفروشی‌ها.»
بیست و چهارساعت دیگه‌ش پیام می‌ده «وای یادم رفت واریز کنم. نفروشی‌ها.»
و فرداش دوباره پیام می‌ده «هنوز موجوده؟ نفروختی‌ که؟»
و این روند فرسایشی گاهی چند روز طول می‌کشه و نمی‌‌فهمم چه علتی می‌تونه پشت این رفتارش باشه.
فقط می‌دونم این رفتارش اذیت‌ام می‌کنه.
بارها اینترنتی واریز کرده و هر سری می‌گه «می‌دونی که من نمی‌تونم اینترنتی واریز کنم.»

 

انقدر رفتارهای عجیب و غریب می‌بینم که دیگه انرژی ذهنی و روانی صرف تحلیل‌کردن رفتار ادم‌ها نمی‌کنم؛ اما گاهی می‌بینم با وجود تجربه‌های بیشتر هنوز هم یه سری خرده‌رفتارها برام ازاردهنده‌اند.
 

پی‌نوشت: از نظر مالی هم وضعیت خوبی داره.
هم خودش پزشکه، هم همسرش و مشکلش پرداخت هزینه نیست.
واکنش دفاعی و آرام‌بخشی که این روزها در پیش گرفتم بی‌توجهی به آد‌م‌هاییه که به هر دلیلی مایه‌ی دلخوری یا تلف‌کردن وقت و انرژی ذهنی‌ام می‌شن. اونقدر مسولیت‌هام زیاد شده‌ند که هیچ ضرورت و دلیلی برای مقابله و تعامل با آدم‌هایی نمی‌بینم که وقتم رو می‌گیرند. چون برای کارهای مهم‌تر خودم وقت و انرژی کم می‌آرم.

از وقتی جواب این مشتری دکون برقی رو نمی‌دم محتوای پیام‌های متعددش این شده‌ند «وای! چرا جواب من رو نمی‌دی؟»
کاش با خودم کنار بیام و در جوابش صادقانه بنویسم «چون رو مخم‌ای.»

 

پی‌نوشت دوم: حالا فهمیدید چرا مدرک شعور نمی‌آره؟ یا بیشتر براتون توضیح بدم؟

تو کسب و کار اینترنتی اون پروسه‌ی تعامل با مشتری و اماده‌کردن و ارسال سفارش‌ها یه طرف، استرس سالم‌رسیدن و رضایت مشتری یه طرف دیگه.
هر تشکر و پیام رضایتی باعث جوونه‌زدن روحم می‌شه.

از وقتی تو موقعیت فروشندگی قرار گرفته‌م تازه می‌فهمم که یه تشکر ساده چقدر می‌تونه امید و انگیزه‌ی آدم رو بالا ببره؛ و سعی‌ام اینه فرهنگ تشکر و قدردانی‌کردن رو در خودم تقویت کنم و خوبی‌ها و تلاش‌های کوچیک آدم‌ها رو یادشون بیارم.

یه اسکراب دارم که هر بار موقع مصرفش توله‌هویج ته ذهنم می‌پرسه «حالا یه کم ازش بخوری چی می‌شه؟»
این همون میل سرکوب‌شده‌ایه که بچگی‌ها نسبت به گاززدن صابون‌های قالبی و پاکن‌هام داشتم.

مریم (یکی از شما که سال‌هاست این‌جا رو می‌خونه) لی‌لی‌پوتش رو به دنیا آورده و برام نوشته «تو اتاق عمل به یادت بودم.»
شما معجزه رو چی می‌بینید؟ 
برای من معجزه می‌تونه تبلور همین لحظه‌ای باشه که کسی تو شیرین‌ترین و البته سخت‌ترین لحظه‌ی زندگی‌ش یادم کنه.
نوشته «ایشالله خودت تجربه‌ش می‌کنی. مینی‌ماچات رو بغل می‌کنی...»

آخ ننه.
اجازه بدید من برم دراز بکشم و به مینی‌ماچام فکر کنم.
هنوزم صبح‌های روشنی که براش پنکیک بپزم و قصه‌‌های من‌درآوردی مختلف تعریف کنم یکی از شیرین‌ترین رویاهاییه که می‌تونم تو سرم پرورش بدم و با تمام قدرت ازش محافظت کنم تا تاریکی‌های زندگی کمرنگ و محوش نکنند.

از پشت تلفن داد می‌زنه «مرسی که به دنیا اومدی فَلی.»
حتی اگه هزار بار دیگه هم این جمله رو بشنوم، برام تکراری نمی‌شه.
تو اوج ناامیدی به همین جمله چنگ می‌زنم و وقتی به خودم می‌آم می‌بینم در حال لبخندزدن‌ام.

آدم بوی گه بده، اما سرانگشت‌هاش بوی پیاز نده.

از دل تاریک‌ترین شب‌ها
رسیدن به روشن‌ترین آبی‌ها...

این همون بزرگ‌ترین و سخت‌ترین پروژه‌ی زندگیه که در پیش گرفتم...

بهش می‌گم «می‌دونی یا نه؟»
عین کلاه قرمزی به خودش تاب می‌ده. کج و کوله می‌شه و ادامو در می‌آره و با لحن مخصوص من تکرار می‌کنه:
«می‌دونی یا نه؟ می‌دونی یا نه؟ می‌دونی یا نه؟»

خنده‌م انقدر کش می‌آد که از صورتم بیرون می‌زنه.
سرش رو تکون می‌ده «می‌دونم... می‌دونم.»

دیگه امیدی به مرتب‌شدن اتاقم ندارم.
همین که نامرتب‌تر نشه برام کافیه.

 

کشوهای تقسیم لوازم آرایش خریدم و چندتا استند برای عطرهام.
کمرم شکست تا مرتب‌شون کنم. این آخری‌ها دیگه نمی‌خوام مرتب شن. ازشون انتظار دارم خودشون پاشن یه تکونی بدن و گم‌شن برن سر جاشون بشینند.

مامانم رو بردیم بیمارستان و آوردیم.
امروز میزان خون‌ریزی‌ش کمتر بود و حالش بهتر.

تو این دو هفته دو سال پیرتر شدم.

 

ببینم چروک‌هات رو هویج جون.
نگرانم غرق خوشبختی باشی و خالی ببندی.

به‌به. تبریک می‌گم هویج جون.
بعد از دو هفته درگیری، امروز هم که دستت افتاده کنارت و نمی‌تونی تکونش بدی.

اگه واقعا نمی‌تونی تکونش بدی چطوری این‌ها رو تایپ می‌کنی یا استوری‌مِستوری می‌ذاری؟
آفرین. با پرویی و سگ‌محلی به دردم!

به یه پاپیونیست خوش‌اخلاق جهت گره‌زدن پاپیون‌های دکون برقی نیازمندیم.
 

الکی!
یعنی انقدر خفن شدم مثلا...
من برم چهارپایه‌م رو بیارم بشینم دم دکون‌ام، شما رو دید بزنم...

تو آغوش‌ت یه زندونه
که من تنها مددجوش‌ام...

تو آخرین سلاح واس جنگیدن با ترس‌هامی...

ولی جدی بعضی‌ها اعصاب ندارندها. من وظیفه‌ی خودم می‌دونم کسی درباره‌ی محصولی یا موضوعی سوال می‌کنه کامل براش توضیح بدم تا ابهامی براش باقی نمونه. دیشب یه نفر بعد از توضیحاتم، جای تشکر گفت «لازم نیست زیادی توضیح بدی!»
و بقیه پیام‌هام رو با این که دید، بدون پاسخ گذاشت و رفت.

روزهایی رو پشت سر می‌ذارم که هر عطسه‌ی مامانم تن و بدنم رو می‌لرزونه.

کی یادشه که یه زمانی دعاها و خواسته‌های قلبی‌ام رو با غذادادن به گربه‌ها و کلاغ‌های سرراهم به گوش جهان هستی می‌رسوندم؟
می‌خوام بگم هیچ کدوم بی‌جواب نموند.

چند سال گذشته و امروز تبلور اون خوبی‌ها و عشق‌بخشیدن‌های کوچیک رو می‌بینم.
هیچ خوبی‌یی تو دنیا بی‌پاسخ نمی‌مونه.
این همون پیامیه که جهان هستی با بلندترین صدا و روشن‌ترین نشونه‌ها بهم یاد می‌ده...
 

این توله‌ببر قاطی کرد، گفت: ماچا پاچا نکن واس من‌ها.

بعد من وسط قیافه‌گرفتن‌ش به این فکر می‌کردم اگه یه روزی یه مینی‌ماچا تولید کنم اسمش رو می‌ذارم پاچا. دختر بشه اسمش رو چی بذارم؟ ای بابا. چقدر دغدغه‌ی فکری دارم من.

یکی از قشنگ‌ترین تجربه‌های دکون‌داری‌م هم این بود که چند وقت پیش پسر کم‌سن و جوونی بهم پیام داد «می‌شه به این دختره بگی بیاد هر چی دلش می‌خواد از مغازه‌ت بخره. نگو من گفتم. خب؟»
و جدی جدی برای دختره هر چی که می‌خواست خرید. همسر، نامزد و دوست پسرش هم نبود.
حال دختره؟ رو ابرها بود. رویایی بود که براش محقق شده بود و باورش نمی‌شد. 

 

به نظرم تنها اندوخته‌ی ما از زندگی همین «عشق»ئه.
تنها کورسوی امید...
و زیبایی‌اش به اینه که برای دریافت عشق بیشتر، باید پیش‌قدم شد در عشق‌ورزیدن و بخشنده‌بودن...

امروز مامان تمام روز خواب بود.
می‌ترسم. عین سگ می‌ترسم.
از کرونا، از فقدان، از خواب‌هایی که می‌بینم، از روزهای نیومده...
امروز رو به نام استیصال و درماندگی نام‌گذاری می‌کنم.
کاش فردا و فرداها روزهای روشن‌تری باشند.
 

دختر کم‌سن و پرشوری یکی از مخاطب‌ها و همراه‌های دکون برقیمه.
برام نوشته «تو جزو خوشحالی‌های زندگی منی. تو باعث شدی چند نفر با خودشون آشتی کنند. تو سوسوی نوری و بمون. ... بدخواهات!»
اون جای خالی رو سانسور کردم، چون واقعا نمی‌شد بنویسمش. نمی‌تونم پیامش رو هم اسکرین شات بگیرم و استوری کنم.
با این حال هی پیامش رو می‌خونم و می‌خندم. همون‌قدر که دوستم داره، اعصاب نداره و حتی این شیوه‌ی ابرازکردن احساساتش برام جالب و خنده‌داره.
شبیه فندق که می‌رم خونه‌شون و بارها ازم می‌پرسه «هنوز پیشمی؟»
هر چند وقت یه بار بهم پیام می‌ده «یه وقت نری... به کارت ادامه بدی‌ها.» و منتظر جواب می‌مونه. گاهی حتی بعد از جواب مثبت‌ام هم دنبال اطمینان بیشتره. 
«باشه؟»
و منتظر اون کلمه‌ایه که باید براش بنویسم «باشه.»
 

چه چیزی تو عمق چشاته؟
که من یه نگاه تو رو به یه دنیا نمی‌دم... 

چندتا از سفارش‌های جدیدم از آمریکا رسیده‌ند و محو تماشاشون‌ام.
من پالت‌ سایه‌های زیادی دارم؛ اما امروز یکی از پالت‌هام از برند مورفی به دستم رسیده و سیر نمی‌شم از دیدنش. 
همه‌ی محصولات آرایشی و بهداشتی برام تازگی دارند و دلم می‌خواد امتحان‌شون کنم.
از برانزر کوچولوی مارک جیکوبز هم نگم براتون که شبیه توله‌گربه‌ای می‌ذارمش کف دستم و قربون صدقه‌اش می‌رم.

 

برند فارسالی سرم‌های پرایمری داره که به سرم‌های یونیکورنی (تک‌شاخ) معروفه.
یه قطره ازش رو چکوندم پشت دستم و فکر می‌کنید چی مشاهده کردم؟ همون جادویی که از شاخ یه یونیکورن تشعشع می‌شه...
مایعی صدفی‌رنگ با ذرات جادویی و درخشنده... موقع پخش‌کردن و بررسی کیفیت‌ش، لطافتش آدم رو به مکث وادار می‌کنه و باعث می‌شه تمام حواس و دقت به سرانگشت اشاره‌ متمرکز بشه.
 

دلم رو چطوری راضی کنم به فروختن این‌ها؟
آفرین.
هیچ کدوم رو نمی‌فروشم.

ازم می‌پرسند «واقعا روزهای بهتر رو برامون می‌بینی یا الکی می‌گی؟»
و چند نفر اسم نامه‌هایی رو که براشون می‌نویسم گذاشته‌ند «فال هویج.»
من شبیه جادوگره نیستم که جادوی ماورایی داشته باشم یا با ما بهترون در ارتباط باشم یا توی فنجونی، کف دستی، جایی، نگاه کنم و خبر از آینده بدم.
قلبم می‌گه روزهای روشن‌تری در راه‌اند و برای رسیدن به اون روشنی باید «تاریکی» رو پشت سر بذاریم.
ولی همیشه از خودم می‌پرسم برای رسیدن به این «روشنی» چه کاری ازم ساخته‌ست؟
و می‌دونم اولین قدم برای روشن‌کردن زندگی باید تاریکی‌های درون‌مون رو پس بزنیم. اون معجزه‌ای که همه‌مون چشم به راهش‌ایم جز با تغییر درون‌مون اتفاق نمی‌افته.

 

این تنها باوریه که بهش یقیین دارم و می‌دونم زندگی همین شکلی نمی‌مونه.
فقط برای گیرنکردن تو این سیاهچاله باید حرکت کرد؛ حتی شده روزی چند قدم برداشت...
 

چهارسال از دیدارم با جادوگره می‌گذره و دوست دارم درباره‌ش بنویسم.
چهارسال گذشته و هنوز تک‌تک کلماتش تو ذهنم می‌چرخند و از حرف‌هایی که بهم زده بود، مبهوت‌ام.
هنوز هم می‌ترسم. ترس... هر جا که «آگاهی» فراتر از ظرفیت‌ام می‌شه، اولین احساسی که سراغم می‌آد ترسه. با این حال ناشناخته‌ها، رخ‌نداده‌ها، شگفتی روزهای نیومده، در عین ترسناکی، شگفت‌انگیزند. 

بدون اغراق تمام این چهار سال پیوسته از خودم پرسیده‌م که «آگاه‌شدن از مسائل، اختیار و انتخاب آدم‌ها رو تغییر می‌ده؟» و این سوالیه که هنوز به جوابش نرسیده‌م. پاسخ گاهی مثبته، گاهی منفی. این که با «دونستن» و «آگاه‌بودن»، زندگی همچنان پیش‌بینی‌نشدنی به نظر برسه، شگفت‌انگیزه... شاید همین، بزرگ‌ترین ویژگی زندگی باشه. بزرگ‌ترین درک و دریافتم تو این چهار سال اخیر این بوده که به جهان هستی اعتماد کنم و خودم رو بسپارم به آغوش بخشنده‌ و پذیرای کسی که آسمون‌ها و کهکشان‌ها رو بدون هیچ ستونی استوار کرد و به بادها فرمان وزیدن، به دونه‌ها فرمان روییدن و به قلب‌ها مسیر روشن‌موندن رو نشون داد.


چهارسال پیش من مدیر داخلی واحد کودک و نوجوان نشر چشمه (کتاب چ) بودم. قبل از این که تو بخش کودک و نوجوانِ نشرچشمه شروع به کار کنم، تو نشر هوپا مسولیت تولیدمحتوا و ایده‌پردازی و تبلیغات و فروش بیشترش رو به عهده داشتم. به خاطر تجربه و مطالعاتی که تو حوزه‌ی ادبیات کودک و نوجوون داشتم، نشرچشمه دوباره درخواست همکاری با من رو مطرح کرد. قبل‌تر (از بیست و سه سالگی و درست بعد از استعفام از روزنامه‌ی کوله‌پشتی)، سه سال و نیم تو بخش فروش نشرچشمه مشغول کار بودم. ایده‌پردازی، برگزاری کمپین‌های فروش، هماهنگی و برگزاری جشن امضاهای مختلف، مدیریت فروش اینترنتی، مدیریت شبکه‌های اجتماعی و تولید محتوای این نشر رو به عهده داشتم. جوون بودم و کم‌سن و پر از شور و انرژی. می‌تاختم و هر کاری از دستم بر می‌اومد برای بزرگ‌ترین عشق‌ام یعنی نشرچشمه انجام می‌دادم. بعدها نشر هوپا پیشنهاد بهتری داد و یک سال تو نشر هوپا مشغول به کار شدم و همچنان همکاری‌ام با نشرچشمه رو (هم‌زمان با نشر هوپا) حفظ کردم. بعد از یک سال، نشرچشمه دوباره درخواست همکاری‌اش رو با من مطرح کرد. چه درخواستی بهتر از این؟ آرزوی سال‌های دورم محقق شده بود. یه بخش جدید تو بزرگ‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین نشر در حال شکل‌گرفتن بود و من یکی از ستون‌هاش بودم. کسی که به حوزه‌های مختلف، ویرایش، ترجمه، تالیف، تحقیق و جست‌وجوی کتاب‌ها تو زبان‌های مختلف، آگاهی از بازار فروش کتاب‌های کودک و نوجوان، شناخت رقیب‌ها و نقاط قوت و ضعف‌شون، آگاهی از مخاطب‌ها کودک و نوجوانِ امروز، دغدغه‌ها و علایق و سلیقه‌شون و هزار و یک جزئیات دیگه درباره‌ی این حوزه بخش کوچیکی از اطلاعات و تجربه‌ها و توانایی‌هام بود. مدیرم تو جلسه‌ای که برگزار کرد، بهم گفت «هیشکی رو بهتر از تو سراغ ندارم.» و خندید «فقط یه کم کله‌شقی که اون هم درست می‌شه.» این یکی از قشنگ‌ترین جمله‌هاییه که تو زندگی‌م از کسی شنیده‌م. آدم‌ها رو زیر و رو‌کردن و بهتر از من پیدا نکردن اتفاقیه که اگرچه باورنکردنی بود، اما واقعیت داشت. هنوز هم از یادآوری‌ش احساس غرور می‌کنم و دلگرم می‌شم که اگرچه حالا تو حوزه‌ی دیگه‌ای فعالیت می‌کنم، اما من همیشه تمام توان و تلاشم رو کردم...
این‌جوری‌ها بود که من شدم مسول پیگیری‌ها، هماهنگی‌ها و هرچیزی که تو واحد کودک و نوجوان نشرچشمه در جریان داشت. یه اتاق چوبی کوچیک با یه پنجره‌ی مربعی هم بهم دادند. همون اتاقی که بارها و بارها ازش نوشتم. یه اتاق اختصاصی که شبیه کلبه‌ای بود وسط یه جزیره دورافتاده. امن و ساکت، پر از رویاهایی که هنوز خلق‌نشده بود و جایی از این جهان هستی انتظارم رو می‌کشیدند برای خلق‌شدن.
همسایه‌هام شخصیت‌های مهم و بزرگ ایران بودند. با بزرگ‌های ادبیات و فلسفه و سینما هم‌واحدی شده بودند و هشت ساعت در روزم در تعامل با اون‌ها و گپ‌های میان‌کاری می‌گذشت.
یکی از مهم‌ترین کارهایی که به عهده داشتم، پیداکردن نویسنده‌ها، مترجم‌ها و علاقه‌مندان متخصص و کاربلد تو حوزه‌ی کودک و نوجوان بود. با این که سال‌هاست اهمیت ادبیات کودک و نوجوان به رسمیت شناخته شده، اما باورنکردنیه که تعداد افراد متخصص و بادانش و بااستعداد تو این حوزه این‌قدر کم باشند. وقتی مسول بررسی کیفیت چیزی بشید، تازه متوجه می‌شید که چیزها تو چه از سطح اسفناکی از کیفیت قرار دارند.
هر روز با مترجم‌ها و نویسنده‌های زیادی گفت و گو می‌کردم و راهنمایی‌شون می‌کردم چطور نمونه اثرشون رو به دستم برسونند. باهاشون جلسه تنظیم می‌کردم. پای ایده‌ها و حرف‌هاشون می‌نشستم.
آثار رسیده رو بررسی می‌کردم و اگه در مرحله‌ی اول تاییدشون می‌کردم، برای بررسی به دبیر واحد کودک و نوجوان تحویل می‌دادم. ما دو نفر بودیم.
در طول روز تلفن روی میزم هزار بار زنگ می‌خورد و نویسنده‌ها و مترجم‌های مختلف تو سن‌ها و با تجربه‌های متفاوت تماس می‌گرفتند. از هیچ تلاشی دست برنمی‌داشتم برای پیداکردن نویسنده‌ها و مترجم‌های شناخته‌نشده‌ای که به هر دلیلی فرصت همکاری باهاشون فراهم نشده بود. باورم بر این بود که استعدادهای کشف‌نشده‌ای گوشه و کنار ایران حضور دارند و من (اگرچه احمقانه به نظر برسه) خودم رو مسول پیداکردن این استعدادها می‌دونستم. اشتیاق‌ام برای پیداکردن آدم‌ها بی‌مثال بود. هیچ‌وقت تو زندگی‌م برای پیداکردن‌شون این طور تلاش نکرده بودم.

عصر یه روز معمولی تماسی با داخلی‌م گرفته شد. خانمی پشت خط بود. صدای پرانرژی و هیجان‌زده‌ای داشت. خودش رو معرفی کرد و گفت «آقای فلانی معرفی‌م کرده.» آقای فلانی یکی از نویسنده‌های برجسته‌ای بود که کتاب‌هاش فروش خوبی داشتند. از اعتبار اسم آقای فلانی وام می‌گرفت تا تماس‌ش به نتیجه برسه و باهاش جلسه‌ای هماهنگ کنم. برای من مهم نبود که واقعا آقای فلانی معرفی‌ش کرده یا نه. درباره‌ی رزومه‌ی کاری‌ش پرسیدم. آثار زیادی منتشر کرده بود. ناشرهای معتبری باهاش همکاری کرده بودند. اسمش رو تو کتابخونه‌ی ملی سرچ کردم و دروغ نبود. نویسنده و شاعر حوزه‌ی طنز بود. چند تا جایزه‌ هم (تو حوزه‌ی طنز) گرفته بود. برام مهم نبود که اسمش برای اولین بار به گوشم می‌خورد. هرچی بیشتر تو دنیای حرفه‌ای پیش بری، بیشتر متوجه می‌شی که چیزی نمی‌دونی، آدم‌های زیادی نمی‌شناسی و هر روز باید بیشتر از قبل بخونی و خودت رو به روزسانی کنی. جلسه‌ای باهاش هماهنگ کردم و قرار شد چند روز بعد ببینمش.

 

روز جلسه فرا رسید. با تماس مسول دفتر، از پشت میزم بلند شدم تا خانمی رو که از راه رسیده بود راهنمایی کنم و به اتاقم بیارم. یه خانم چهل ساله‌ی جوون با چشم‌های خیلی روشن و موهای فر و یونیفرم رسمی. نفس‌نفس می‌زد. با هیجان پرسید «دیر که نکردم؟» با لبخند ازش استقبال کردم و به همکار خدمات گفتم براش نوشیدنی بیاره. خم شدم از تو کشوی میز کارم یه کلوچه یا بیسکوییتی، چیزی به عنوان پذیرایی بیارم که پرسید «تو متولد مردادی؟» از سوال غیررسمی و غیرمنتظره‌ش تعجب کردم. سرم رو بلند کرد و خندیدم. «نه! چطور؟» گفت «ولی مطمئنم تابستون به دنیا اومدی.» باز خندیدم «چطور؟»
گفت «تابستون به دنیا اومدی. نه؟» ربط سوال‌ش به جلسه‌مون رو نمی‌فهمیدم. ولی سعی کردم به سوال معمولی‌ش، جواب معمولی‌تر بدم «آره. آخرهای تیر به دنیا اومدم.» 
احساس پیروزی کرد «می‌دونستم.» و ازم پرسید «دوست داری اسم کوچیک‌ت رو بهم بگی؟»
اسم کوچیک من رو کی نمی‌دونه؟ چه اهمیتی داشت که این خانمه هم ندونه؟ پس بهش گفتم.
اما اسم کوچیک‌ام رمزی بود که قفل تمام جزئیات گذشته و حال و آینده رو تو ذهن این زن باز می‌کرد...
اون زنی که روبه‌روی من رو صندلی نشسته بود و نور پنجره‌ی مربعی اتاقم، صورتش رو روشن‌‌تر کرده بود و از تمام زندگی من و اتفاق‌هاش خبر داشت، همون جادوگری بود که این سال‌ها ازش نوشتم... 

به فندق می‌گم «برات یه چیزی خریدم که اگه ببینی‌ش انقدر جیغ می‌زنی پخش زمین می‌شی.»
عین یه بچه کوالا چسبیده بهم و آویزونه «فلی! تو لو خدا بگو چیه. یه کمش رو بگو فقط.»

 

این بچه از سورپرایزشدن چیزی نمی‌دونه. اصلا نمی‌دونستم سورپرایزشدن و وعده‌ی غافلگیرشدن برای بچه‌های کم‌سن تعریف نشده.
اصرار می‌کنه و چال لپ‌هاش از خنده و هیجان کمرنگ نمی‌شه.
این قشنگ‌ تصویریه که از تماشاکردنش خسته نمی‌شم.
حدس‌های مختلف می‌زنه و همه‌ی گزینه‌ها رو رد می‌کنم.
دل تو دل خودم نیست تا زودتر به دستم برسه و غافلگیرش کنم.
 

گوشی‌م رو داده‌م به فندق که با صدای ترد و فانتزی‌ش برای ماچا ویس بذاره.
هزار بار می‌پرسه این کیه؟ چی بگم؟ چرا بگم؟ نه نمی‌گم... 
آخر با تهدید این که باهاش قهر می‌کنم و چس‌کنم رو می‌زنم تو برق حاضر شد یه ویس دو ثانیه‌ای برای ماچا بفرسته.
«شَلام ماچا! خوبی؟ چطولی؟»
و با صدای ریزتر ازم می‌پرسه «واقعا اسمش ماچائه؟ ماچا یعنی چی؟»
بهش می‌گم «ماچا یعنی ماچ‌کردنی.»
و خرکیف از این که به حرفم گوش داده، محکم بوسش می‌کنم.
خوشش اومده. «بازم بفرستم؟»
و ازم می‌پرسه «حالا چی می‌شه؟»
این چه سوال‌هاییه این توله از من می‌پرسه.
الکی می‌گم «هیچی.» تا سوال‌هاش دنباله‌دار نشه و جزئیات بیشتری نپرسه.
اما ته دلم منتظر می‌مونم تا با خلاقیت «صدادِهی» (معادل‌سازی ویس‌دادن به فارسی) دل ماچا رو دوباره و سه باره و هزار باره ببرم.

یکی از دلایلی که باعث شد سال‌ها (از ۱۷ سالگی) این‌جا بنویسم، این بود که کامنت‌ها رو بستم و ناآگاهانه این بستر رو برای خودم فراهم کردم بدون ترس از قضاوت‌ها و تحت‌ تاثیر قرارگرفتن نظرات و افکار زودگذر دیگران، بنویسم و رها باشم. فکر می‌کنم به شما هم این فرصت رو دادم تا بخونید، قضاوت کنید و نظراتتون پیوسته در حال تغییر باشه، بدون «جبهه‌گیری» و «اجبار» یا «تحمیل» و «حمایتِ» دیگری، کاملا به انتخاب خودتون این‌جا رو بخونید و به یه «شناخت» کلی از من و زندگی‌م «در طول زمان» برسید. کلمات توی گیومه خیلی مهم‌اند. شناختی که نه براساس گفته‌های «دیگری»، بلکه در طول زمان از مجموعه افکار و احساسات کسی حاصل شده باشه، اعتبار داره و تکیه‌کردنی. می‌شه رو اون «شناخت»، فارغ از مثبت یا منفی‌بودنش، حساب باز کرد و تو ذهن بارها بهش استناد کرد.
 

شما یادتون نمی‌آد. روزگار دوری، یکی از آزارهای اینترنتی، کامنت‌گذاشتن تو وبلاگ دیگران بود. پسری که اتفاقا یکی از دوستان مشترک‌مون بود و اختلال روانی (جدی مشکل شخصیتی داشت و تحت درمان بود و بعدها کارش به درمان‌ با شوک الکتریکی رسید و اتفاقا نویسنده‌ست و اثر چاپ‌شده هم داره) داشت، یکی از تفریحات و کارهاش این بود که با اسم‌های مختلف برامون کامنت بذاره. حرف‌هایی نسبت می‌داد که برای ذهن نوجوون و دست‌نخورده‌ی اون روزها سنگین بود. پیشنهادهایی می‌داد که حتی معنی‌شون رو نمی‌دونستم و از ترس قضاوت‌شدن مجبور بودم از گوگل کمک بگیرم برای فهمیدن.
بعدها پا رو از دنیای مجازی فراتر گذاشت و پیشنهادها و التماس‌های جنسی‌ش به دنیای واقعی نشت کرد و در قالب اس‌ام‌اس و زنگ مطرح شد.
متاسفانه دنیای واقعی و مجازی پر از آدم‌هایی از جنس این شخص‌اند. زندگی تو ایران هر روز سخت‌تر و ناامیدکننده‌تر از قبل می‌شه و تمام این سختی‌ها توده‌ای از «خشم» و «حسادت» و «نفرت‌» شده تو دل آدم‌ها. همه‌ی ما حق داریم خشمگین و غمگین و ناامید باشیم، اما حق نداریم دیگری رو مورد اصابت گلوله‌های نفرت‌مون قرار بدیم و با سم‌پاشی‌های هر روز و همیشه آخرین خرده‌بازمانده‌های «امید» رو از بین ببریم.
«درک» و «فهم» این که بیرون از این دنیای مجازی، اون بیرون، تو ذهن و قلب آدم‌ها چه کثافتی در جریانه، «سهمگین»ه.
تنها دفاع من تمام این سال‌ها برای محافظت و مراقبت از خودم «نفهمیدن» بوده. نمی‌خوام بفهمم تو قلب‌تون، تو ذهن‌تون، تو فکرتون چی می‌گذره. هر چی می‌گذره برای خودتون باشه. هر قضاوت و درک و دریافتی دارید برای خودتون. هر حس دوست‌داشتن و نفرتی که دارید، باز هم برای خودتون.
این که من و تفکرات و فعالیت‌ام و وجود و حضورم کدوم احساس رو در شما برمی‌انگیزه و بیدار می‌کنه، باید درون خودتون جست‌وجو کنید. من فقط یه «محرک»‌ام مثل هزار محرک دیگه‌ای که تو زندگی‌تون جریان داره و آگاهانه یا ناآگاهانه انتخابش می‌کنید...
هر کسی از ذن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
می‌دونید چی می‌گم؟
بعضی‌هاتون می‌دونید و درک و فهم همون چند نفر معدود برای من کافی‌اند...

یکی از تجربه‌های زیبای دکون برقی‌ام اینه که هر از گاهی در جریان خرید مامان‌ها برای دخترهای جوون‌شون یا دخترهای جوون برای مامان‌هاشون قرار می‌گیرم.
تلاش برای خوشحالی هم و هوای هم‌دیگه رو داشتن به هر شکلی برام دوست‌داشتنیه و دلگرم‌کننده.

دل می‌رود ز دستم...

آره، خب. قشنگی‌اش همینه اصلا.
دردا که راز پنهان
خواهد شد آشکارا...

توی بازی این روزها
تو یه راه‌مخفیِ نابی...

اون رگ باریکی که رو انگشت اشاره‌شه و موقع گرفتن موبایل تو دستش، برجسته‌تر می‌شه...
من حتی برای اون هم می‌میرم.
 

یه نفر برام نوشته «سفارشم رسید. مامانم زنگ زده با تعجب می‌گه یه چیز عجیبی برات اومده. یه کرمه. بعد رو کاغذ یه چیزهایی نوشته. کیه این؟»
تا حالا از این زاویه به نامه‌هام نگاه نکرده بودم. یه بسته از راه می‌رسه که یه نامه‌ی دست‌نویس همراهشه... کلماتی که رو یه تیکه کاغذ نوشته شده‌اند. چه معنایی می‌تونه داشته باشه؟

 

روزنه‌ی امید این روزها؟
آدم‌ها از دکون برقی چهاروجبی من با عنوان «مغازه‌ی خوشحالی» یاد می‌کنند.

چند روز پیش دخترک جوون و کم‌سنی که همیشه ازم چیزهای کوچیک برای خودش می‌خره، نیمه‌های شب پیام داد «اگه یه روز به کارت ادامه ندی چی؟»
و منتظر جوابم نموند «هر طور شده کارت رو ادامه بده. دلخوشی‌ام اینه که شب‌ها بیام صفحه‌ی دکون برقی‌ات رو ببینم و حالم بهتر بشه...»
شنیدن (خوندن) این حرف‌ها هم‌زمان مایه‌ی لبخند و تعجبم بود. یه صفحه‌ی اینستاگرامی که مدیریتش با منه می‌تونه تبدیل به دلخوشی‌ نیمه‌شب یه دخترک جوون باشه...

 

خواسته‌ی بزرگ قلبی‌م برای خودم اینه که این حس خوب آدم‌ها مستدام باشه و هیچ‌وقت اعتماد و خوشی‌شون خدشه‌دار نشه.


 

انباری‌ام، ببخشید، اتاقم، بوی فور هِر نارسیس رو می‌ده و انگار جدی جدی وسط یه تیکه از بهشت زندگی می‌کنم.

امروز پیام یکی از همراه‌های دکون برقی حسابی دلگرمم کرد. خوشحالم که هنوز آدم‌هایی‌ پیدا می‌شن که خوبی‌ها رو می‌بینند و می‌فهمند. مامان‌بزرگم می‌گفت «آدم خوب کسیه که خوبی‌ها رو می‌بینه و می‌فهمه...» فکر می‌کنم حق با مامان‌بزرگم باشه. توانایی «خوب‌دیدن» و «خوب‌فهمیدن» از خیلی‌ها سلب شده، اون هم به خاطر عمق تاریک وجودشونه.
میعاد یکی از دخترهای اهوازی زیبا و خوش‌قلب و پرانرژیه. از همون دسته آدم‌هایی که تعامل باهاشون فراتر از خرید و فروشه و حس خیلی خوبی به قلبت می‌ده.
امروز بعد از دیدن یه سری از استوری‌های دکون برقی ترغیب شده و عکس‌هایی از تمام خریدهاش تو این مدت برام فرستاده و نوشته:

 این عکس خریدای منه از دکون برقی تو! از خریدشون و داشتنشون بی‌اندازه شادم، اما... 
اما چیزی که از صمیم قلب خوشحالم میکنه اینه که توی این دنیای پر از حسادت و بُخل و تنگ‌نظری تو تنها دوست مجازی‌ای هستی که به یک خریدار به چشم یک انسانِ قابل اعتماد نگاه کردی و سرمایه‌ت رو برای من قبل از واریز هیچ مبلغی ارسال کردی. نگاهت به آدم‌ها و انسانیتت و اعتمادت چیزیه که هر بار چشمم به این خریدها میفته قلبم رو نسبت به این جهان که همیشه بنظرم جهان ناامیدکننده‌ای بوده، مهربون‌تر میکنه... دلگرم میشم با اعتماد و مهربونی و خوش‌قلبی تو.
امیدوارم همونطور که تو به آدم‌ها اعتماد میکنی و اون‌ها رو لایق احترام و اعتماد میدونی، و بهشون عشق و امید هدیه میدی، خدا هزار برابر به تو اعتماد کنه و هر چی خوشی و خوبی لایقته، بهت هدیه کنه.

آدم‌هایی که سال‌هاست این‌جا رو می‌خونند اکثرا کسایی‌اند که دوستم دارند. از نوجوونی‌م من رو می‌شناسند و در جریان جزئيات روزگارم بوده‌ند.
این شانس و موهبت و سعادتیه که بهم عطا شده و قطعا هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد حس خوب و اعتماد هیچ‌کدوم‌تون رو خدشه‌دار کنم.
خیلی‌هاتون عاشق‌ام‌اید. روی صحبت‌ام آقایون محترمی‌اند که سال‌هاست پیگیر زندگی‌م‌اند. قابل احترام‌اید و این احساس رو هم چیزی جز موهبت و لطف شما نمی‌دونم. 
خیلی‌هاتون چون عاشق نوشته‌هام‌اید، عاشق خودم هم هستید. این رو هم لطف‌تون می‌دونم و ازتون ممنونم.
خیلی‌ها نوجوون‌اند و جایی بیرون از این تاریکی‌ها دنبال یه تیکه از روشنی می‌گردند؛ اون روشنی اگر من‌ام، جز سعادت و موهبت خدا چیز دیگه‌ای نمی‌بینم‌ش و بهش مغرور نیستم. شاکر و سپاسگزارم و این رو هم لطف و دوستی شما می‌دونم.

ولی یه پیشنهاد دوستانه و صادقانه دارم. از من یا هر کس دیگه‌ای که شیفته‌ی یه بُعد از شخصیت‌ش‌اید، قهرمان نسازید.
من خیلی هنر کنم، قهرمان زندگی خودم باشم، نه قهرمان جهان فکری یا زندگی شما.
من پر از اشتباهات کوچیک و بزرگ‌ام. پر از خطاهای فکری. پر از حفره‌های درشت. پر از کاستی‌ها. پر از اخلاق‌ها و عادت‌های بد و رو مخ.
شاید بزرگ‌ترین ویژگی‌ام این باشه که خودم رو با تمام این حفره‌ها و تاریکی‌ها دوست دارم و برای بهترشدن تلاش می‌کنم.
ریشه‌هام رو که می‌دونم از کجا آب می‌خورند، دوست دارم.
اگه خواننده‌ی این‌جایید و از من تو ذهن‌تون قهرمان ساختید، متاسف نیستم، اما امیدوارم عینک واقع‌بینی‌تون رو به چشم‌تون بزنید و ببینید که هیچ‌کسی صرف هنرمندبودن، نویسنده‌بودن، زیبابودن، باسوادبودن و ... قهرمان نیست.

می‌دونید خیلی از نویسنده‌های بزرگ تاریخ که اسم‌شون تو کتاب درسی اومده، گرایش‌های جنسی متفاوتی از من و شما داشتند و این گرایش تو چارچوب‌های ذهنی خیلی‌هامون تابوئه و اگر بدونید اول لب‌تون رو گاز می‌گیرید و بعد ممکنه یه تیکه از قلب‌تون ترک بخوره؟ می‌دونید بعضی از نویسنده‌های سرشناس ایران که با دیدن‌شون جامه می‌درید، بیمار جنسی‌اند و به خیلی از طرفدارهاشون آزار جنسی رسوندند؟ می‌دونید آندره ژید که مائده‌های زمینی‌ش تو کتاب درسی اومده علاقه‌اش به پسربچه‌ها و پسرهای نوجوون بوده فقط؟ گرایش آدم‌ها به من و شما و هیچ‌کس ربطی نداره. من از قهرمان‌سازی و قهرمان‌پروریِ خیالی حرف می‌زنم...
می‌دونستید نویسنده‌های مورد علاقه‌ام که خیلی وقت‌ها ازشون گفته‌م و حرف‌زده‌م و نوشته‌م، خودکشی کرده‌ند؟ خیلی‌هاشون زن‌باره بوده‌ند و بهترین آثارشون رو تو اوج مستی و ناهوشیاری نوشته‌ند...

اگه سال‌ها نوشتن تو این وبلاگ و خواننده‌ی خاموش‌بودن‌تون این احساس رو در شما به وجود اورده که به من اعتماد و حس‌ دوست‌داشتن داشته باشید، خوشحال و سپاسگزارم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد این حس خوب و اعتمادتون رو خدشه‌دار کنم.

 

ولی اجازه بدید همین‌قدر که این کلمات رو صادقانه باهاتون در میون گذاشتم، بنویسم که چقدر بعضی‌ها برای من و کلماتم نامحرم‌اند. تاریک‌اند و ترسناک.
توده‌ای از حسرت و خشم و بی‌رحمی‌اند. من سال‌ها با آدم‌های تاریک و نفرت‌افکن زندگی و کار کرده‌م. می‌دونم که روزگار برای خودشون چقدر سخت‌تر می‌گذره و با هر نفرت‌پراکنی و تفرقه‌اندازی و سم‌پاشی به ریشه‌های خودشون تبر می‌زنند و خودشون رو بیش‌تر از قبل تو جهانِ تاریک‌شون غرق می‌کنند. می‌دونم که چقدر غمگین‌اند و تو خلوت‌شون چند برابرِ احساس بدی که به دیگران می‌دن، از خودشون متنفرند.
ولی من براشون آرزو می‌کنم قبل از این که دیر بشه به آرامش و نور برسند و همون‌جا بمونند. همه‌ی آدم‌ها شایسته‌ی آرامش و حس رضایت از خودشون نیستند. اما امیدوارم تک‌تک‌ ما این شایستگی رو اول به خودمون و بعد به جهان هستی ثابت کنیم و تو روشنی قدم برداریم.
امیدوارم انقدر غرق خوشبختی بشیم که خوشبختی و موفقیت دیگران رو مانعی برای خوشی خودمون نبینیم.
ببخشیم تا بخشوده بشیم.
خیر بخواهیم تا برامون خیر رقم بخوره.
همین.

این‌جا جنگله
بخور تا خورده نشی
این‌جا نصف عقده‌ای‌اند
نصف وحشی...