چهارسال از دیدارم با جادوگره میگذره و دوست دارم دربارهش بنویسم.
چهارسال گذشته و هنوز تکتک کلماتش تو ذهنم میچرخند و از حرفهایی که بهم زده بود، مبهوتام.
هنوز هم میترسم. ترس... هر جا که «آگاهی» فراتر از ظرفیتام میشه، اولین احساسی که سراغم میآد ترسه. با این حال ناشناختهها، رخندادهها، شگفتی روزهای نیومده، در عین ترسناکی، شگفتانگیزند.
بدون اغراق تمام این چهار سال پیوسته از خودم پرسیدهم که «آگاهشدن از مسائل، اختیار و انتخاب آدمها رو تغییر میده؟» و این سوالیه که هنوز به جوابش نرسیدهم. پاسخ گاهی مثبته، گاهی منفی. این که با «دونستن» و «آگاهبودن»، زندگی همچنان پیشبینینشدنی به نظر برسه، شگفتانگیزه... شاید همین، بزرگترین ویژگی زندگی باشه. بزرگترین درک و دریافتم تو این چهار سال اخیر این بوده که به جهان هستی اعتماد کنم و خودم رو بسپارم به آغوش بخشنده و پذیرای کسی که آسمونها و کهکشانها رو بدون هیچ ستونی استوار کرد و به بادها فرمان وزیدن، به دونهها فرمان روییدن و به قلبها مسیر روشنموندن رو نشون داد.
چهارسال پیش من مدیر داخلی واحد کودک و نوجوان نشر چشمه (کتاب چ) بودم. قبل از این که تو بخش کودک و نوجوانِ نشرچشمه شروع به کار کنم، تو نشر هوپا مسولیت تولیدمحتوا و ایدهپردازی و تبلیغات و فروش بیشترش رو به عهده داشتم. به خاطر تجربه و مطالعاتی که تو حوزهی ادبیات کودک و نوجوون داشتم، نشرچشمه دوباره درخواست همکاری با من رو مطرح کرد. قبلتر (از بیست و سه سالگی و درست بعد از استعفام از روزنامهی کولهپشتی)، سه سال و نیم تو بخش فروش نشرچشمه مشغول کار بودم. ایدهپردازی، برگزاری کمپینهای فروش، هماهنگی و برگزاری جشن امضاهای مختلف، مدیریت فروش اینترنتی، مدیریت شبکههای اجتماعی و تولید محتوای این نشر رو به عهده داشتم. جوون بودم و کمسن و پر از شور و انرژی. میتاختم و هر کاری از دستم بر میاومد برای بزرگترین عشقام یعنی نشرچشمه انجام میدادم. بعدها نشر هوپا پیشنهاد بهتری داد و یک سال تو نشر هوپا مشغول به کار شدم و همچنان همکاریام با نشرچشمه رو (همزمان با نشر هوپا) حفظ کردم. بعد از یک سال، نشرچشمه دوباره درخواست همکاریاش رو با من مطرح کرد. چه درخواستی بهتر از این؟ آرزوی سالهای دورم محقق شده بود. یه بخش جدید تو بزرگترین و دوستداشتنیترین نشر در حال شکلگرفتن بود و من یکی از ستونهاش بودم. کسی که به حوزههای مختلف، ویرایش، ترجمه، تالیف، تحقیق و جستوجوی کتابها تو زبانهای مختلف، آگاهی از بازار فروش کتابهای کودک و نوجوان، شناخت رقیبها و نقاط قوت و ضعفشون، آگاهی از مخاطبها کودک و نوجوانِ امروز، دغدغهها و علایق و سلیقهشون و هزار و یک جزئیات دیگه دربارهی این حوزه بخش کوچیکی از اطلاعات و تجربهها و تواناییهام بود. مدیرم تو جلسهای که برگزار کرد، بهم گفت «هیشکی رو بهتر از تو سراغ ندارم.» و خندید «فقط یه کم کلهشقی که اون هم درست میشه.» این یکی از قشنگترین جملههاییه که تو زندگیم از کسی شنیدهم. آدمها رو زیر و روکردن و بهتر از من پیدا نکردن اتفاقیه که اگرچه باورنکردنی بود، اما واقعیت داشت. هنوز هم از یادآوریش احساس غرور میکنم و دلگرم میشم که اگرچه حالا تو حوزهی دیگهای فعالیت میکنم، اما من همیشه تمام توان و تلاشم رو کردم...
اینجوریها بود که من شدم مسول پیگیریها، هماهنگیها و هرچیزی که تو واحد کودک و نوجوان نشرچشمه در جریان داشت. یه اتاق چوبی کوچیک با یه پنجرهی مربعی هم بهم دادند. همون اتاقی که بارها و بارها ازش نوشتم. یه اتاق اختصاصی که شبیه کلبهای بود وسط یه جزیره دورافتاده. امن و ساکت، پر از رویاهایی که هنوز خلقنشده بود و جایی از این جهان هستی انتظارم رو میکشیدند برای خلقشدن.
همسایههام شخصیتهای مهم و بزرگ ایران بودند. با بزرگهای ادبیات و فلسفه و سینما همواحدی شده بودند و هشت ساعت در روزم در تعامل با اونها و گپهای میانکاری میگذشت.
یکی از مهمترین کارهایی که به عهده داشتم، پیداکردن نویسندهها، مترجمها و علاقهمندان متخصص و کاربلد تو حوزهی کودک و نوجوان بود. با این که سالهاست اهمیت ادبیات کودک و نوجوان به رسمیت شناخته شده، اما باورنکردنیه که تعداد افراد متخصص و بادانش و بااستعداد تو این حوزه اینقدر کم باشند. وقتی مسول بررسی کیفیت چیزی بشید، تازه متوجه میشید که چیزها تو چه از سطح اسفناکی از کیفیت قرار دارند.
هر روز با مترجمها و نویسندههای زیادی گفت و گو میکردم و راهنماییشون میکردم چطور نمونه اثرشون رو به دستم برسونند. باهاشون جلسه تنظیم میکردم. پای ایدهها و حرفهاشون مینشستم.
آثار رسیده رو بررسی میکردم و اگه در مرحلهی اول تاییدشون میکردم، برای بررسی به دبیر واحد کودک و نوجوان تحویل میدادم. ما دو نفر بودیم.
در طول روز تلفن روی میزم هزار بار زنگ میخورد و نویسندهها و مترجمهای مختلف تو سنها و با تجربههای متفاوت تماس میگرفتند. از هیچ تلاشی دست برنمیداشتم برای پیداکردن نویسندهها و مترجمهای شناختهنشدهای که به هر دلیلی فرصت همکاری باهاشون فراهم نشده بود. باورم بر این بود که استعدادهای کشفنشدهای گوشه و کنار ایران حضور دارند و من (اگرچه احمقانه به نظر برسه) خودم رو مسول پیداکردن این استعدادها میدونستم. اشتیاقام برای پیداکردن آدمها بیمثال بود. هیچوقت تو زندگیم برای پیداکردنشون این طور تلاش نکرده بودم.
عصر یه روز معمولی تماسی با داخلیم گرفته شد. خانمی پشت خط بود. صدای پرانرژی و هیجانزدهای داشت. خودش رو معرفی کرد و گفت «آقای فلانی معرفیم کرده.» آقای فلانی یکی از نویسندههای برجستهای بود که کتابهاش فروش خوبی داشتند. از اعتبار اسم آقای فلانی وام میگرفت تا تماسش به نتیجه برسه و باهاش جلسهای هماهنگ کنم. برای من مهم نبود که واقعا آقای فلانی معرفیش کرده یا نه. دربارهی رزومهی کاریش پرسیدم. آثار زیادی منتشر کرده بود. ناشرهای معتبری باهاش همکاری کرده بودند. اسمش رو تو کتابخونهی ملی سرچ کردم و دروغ نبود. نویسنده و شاعر حوزهی طنز بود. چند تا جایزه هم (تو حوزهی طنز) گرفته بود. برام مهم نبود که اسمش برای اولین بار به گوشم میخورد. هرچی بیشتر تو دنیای حرفهای پیش بری، بیشتر متوجه میشی که چیزی نمیدونی، آدمهای زیادی نمیشناسی و هر روز باید بیشتر از قبل بخونی و خودت رو به روزسانی کنی. جلسهای باهاش هماهنگ کردم و قرار شد چند روز بعد ببینمش.
روز جلسه فرا رسید. با تماس مسول دفتر، از پشت میزم بلند شدم تا خانمی رو که از راه رسیده بود راهنمایی کنم و به اتاقم بیارم. یه خانم چهل سالهی جوون با چشمهای خیلی روشن و موهای فر و یونیفرم رسمی. نفسنفس میزد. با هیجان پرسید «دیر که نکردم؟» با لبخند ازش استقبال کردم و به همکار خدمات گفتم براش نوشیدنی بیاره. خم شدم از تو کشوی میز کارم یه کلوچه یا بیسکوییتی، چیزی به عنوان پذیرایی بیارم که پرسید «تو متولد مردادی؟» از سوال غیررسمی و غیرمنتظرهش تعجب کردم. سرم رو بلند کرد و خندیدم. «نه! چطور؟» گفت «ولی مطمئنم تابستون به دنیا اومدی.» باز خندیدم «چطور؟»
گفت «تابستون به دنیا اومدی. نه؟» ربط سوالش به جلسهمون رو نمیفهمیدم. ولی سعی کردم به سوال معمولیش، جواب معمولیتر بدم «آره. آخرهای تیر به دنیا اومدم.»
احساس پیروزی کرد «میدونستم.» و ازم پرسید «دوست داری اسم کوچیکت رو بهم بگی؟»
اسم کوچیک من رو کی نمیدونه؟ چه اهمیتی داشت که این خانمه هم ندونه؟ پس بهش گفتم.
اما اسم کوچیکام رمزی بود که قفل تمام جزئیات گذشته و حال و آینده رو تو ذهن این زن باز میکرد...
اون زنی که روبهروی من رو صندلی نشسته بود و نور پنجرهی مربعی اتاقم، صورتش رو روشنتر کرده بود و از تمام زندگی من و اتفاقهاش خبر داشت، همون جادوگری بود که این سالها ازش نوشتم...