.

استاد شین موجود جالبی ست در نوع خود. هر هفته مودش تغییر می کند برای خودش. هیچ ریتم یک نواختی هم ندارد این مود عوض کردنش. یک جلسه خواستم زودتر برگردم تهران، رفته بودم عین کلاه قرمزی چسبیده بودم به میزش که استاد جان، قربان ان قیافه بی بی فیس ت بشوم بگذار بروم تهران و این ها. بعد گفت "بری تهران چی بشه اخه؟" این هم از ان سوال ها بود ها. بعد من که حوصله خالی بستن و این ها نداشتم خیلی صادقانه گفتم می خواهم بروم کتاب بخرم. ان هم کتاب عکاسی. استاد که فهمیده بود به عکاسی هم علاقه دارم، چنان هیجان زده شده بود که نوشابه بود برایم باز می کرد. که فکر نمی کرده همچین دانشجوی با ذوقی دارد. که ترم پیش که ترسیم داشتم با استاد، خیال می کرده چه دختر جدی و سردی هستم. که هی پیش خودش می گفته که این دختر چرا امده معماری؟ به درد همان عمران می خورد با ان لبخند نزدن هایش. بعد هی گفت و گفت. در پاسخ به هر "استاد" کشدار من " جان استاد" ، "جان استاد" کرد. هی گفت و گفت و گفت. که تو پر از پتانسیل معمار شدنی. که چه خوب شده امده ای معماری. که تو یکی از معمار های فلان می شوی و بهمان. که باید بیشتر درس بخوانی و از این حرف ها. خلاصه با ان همه اصرار های من و پذیرفتن هندوانه ها راضی شد که یک ربع زودتر از کلاس بروم بیرون. ان یک ربع زودتر رفتن هم هیچ توفیری نداشت. سرویس که منتظر ننشسته بود من بروم راه بیفتد. چهل و پنج دقیقه منتظر ماندم که سرویس پر شود. با همان بچه ها کلاس برگشتم تهران کلا.

حالا جلسه بعد امده سر میزم که :" خانوم دیندار وضعتون خیلی بده ها!" و من فشارم انقدر افتاد که رسما رنگ صورتم سفید شده بود. گفت که می اندازمت. گفت که پاس شدنم با خداست. گفت که خیلی نا منظم م. که این چه طرز دانشگاه امدن است و تمام مستی من از حرف های خوب جلسه پیش را نابود کرد. بعد من سرم را گذاشته بودم روی دستم و به معده ام فکر می کردم که داشت جفتک می انداخت. چنان معده درد و سر دردی گرفته بودم که خدا می داند. ادم یک درس سه واحدی هشت ساعته را بیفتد؟ من دانشجوی خوبی نیستم. اما نه در ان حدی که بخواهم بیفتم. حالا هی نگ و دلی شانه هایم را بغل کرده بودند که :" بابا زر زده. نمی افتی!" حالا مگر من ارام می شدم. دلم می خواست بنشینم وسط کلاس عر بزنم فقط. بیخودی. من بچه پر رو هستم و درس نخوانم و هی غیبت می کنم. اما به طرز وحشتناکی از پاس نشدن می ترسم و تمام واحد هایم را تا الان پاس کرده ام. بعد از تایم ناهار ، استاد دوباره امده سر میزم که :" تو چرا اینقد حالت بد شده؟" و من با لب و لوچه ی اویزان به استاد می گویم :" استاد راستکی می افتم؟" استاد لب های انجلینا جولی ای ش به خنده باز شده که :" شوخی کردم دیندار جان!!! اما توقع نمره خوب هم نداشته باش ها ازم!" و من شبیه بیهوش شده های تو کارتون ها که به هوش می ایند و دوباره از حال می روند، فشارم ااز نو افتاد. تا شب سر درد داشتم. بس که لوسم من. والا.

حالا هفته بعد دوباره استاد امده سر کلاس. دوباره از نو نوشابه ها را چید روی میز برایم. که تو یکی از بهترین دانشجوهای منی. یکی از هنرمندهای این مملکتی. یکی از بهترن معمار ها می شوی و فلان بهمان. بهش می گویم :" استاد نمی افتم که. ها؟" می گوید :" مگه می شه تو بیفتی؟ کی گفته تو می افتی؟" و من فکم می چسبد به زمین. گفتم که. استاد شین موجود جالبی ست. حالا رفته ام چسبیده م به میزش که :" استاد بهم چند می دید؟" با لبخند نگاهم می کند که :" خودت چند دوست داری؟" می گویم :" نوزده و نیم!" غش غش می خندد که :" دو تا غیبت داری ها!"  این جوری ها می شود که استاد قبل از تحویل پروژه تعیین می کند که نمره من حتما بالای هفده خواهد بود. من اما کمتر از نوزده نخواهم گرفت. می بینیم حالا.

حالا بچه ها ریخه اند دور و برم که کارهایشان را برایشان انجام بدهم. اگر نگار نبود همه را مفت انجام می دادم. بی پول. بی دستمزد. نگار همین جوری گفت پول هم بگیر و من فکر کردم با پول کار انجام دادن هم خوب ایده ای ست ها. انسان منصفی هم هستم. زیادی منصف. که بچه ها از ته دلشان پول ها را حساب می کنند. که می ریزند دور و برم و تند تند سفارش می دهند. که من هر هفته هی دارم سفارش می پذیرم.

شب ها را دوست دارم. شب هایی را که از خستگی کار چشم هایم می سوزد و ذهنم به دنبال ایده های نو می گردد. دنبال چیدن رنگ ها کنار هم. و مدام به این فکر می کنم که بالاخره من هم یکی روزی یک معمار خوب می شوم؟ می شوم.نه؟ می شوم، می شوم، می شوم...

ستار

زهرا تکیه داده بود به پایه مبل های چاق و خپلوی خانه مامان بزرگ. چادرش را از سرش باز نکرد. گره روسری اش را شل کرد فقط. نشسته بودم کنار در و به صورت زهرا نگاه می کردم. مثل بچه هایی که توی مترو زل می زنند به صورت ادم و چشم بر نمی دارند. زل زل نگاهش می کردم. به گونه های گلی و برجسته اش. به پره های سرخ بینی کارتونی اش. به چین هایی که دور چشمش نشسته بودند. به خط منحنی بالای پلک ش که غم عجیبی داده بود به چهره ش. به ریشه موهای سفیدش که یواشکی از روسری سیاهش بیرون زده بودند. تند تند اه می کشید و هی دنبال بهانه می گشت که از ستار حرف بزند. " ستار هم این جوری بود!" ، "ستار هم اونجوری بود!" و چشم هایش خیس می شدند که :" من بعد اون چه جوری زندگی کنم؟!" و هی از خاطراتش با ستار می گفت. از ستار نمی دانم چند ساله ای که به گمانم شبیه خود زهرا لا اقل دسته دسته موی سفید داشت. از روز های خوبش با ستار می گفت. از عاشقی ش با ستار. من به چهره پیر زهرا نگاه می کردم و به عشق بزرگ توی دلش بد جوری حسودی می کردم. زهرا زانوهایش را می مالید و جمله های ستار را تکرار می کرد:" همه چی واست می خرم!" و سرش را بلند می کرد:" من که چیزی نمی خواستم، همین که پیشم بود انگار همه چی داشتم!" ستار کارگر بود. یک کارگر معمولی. توی یک اتاق چهل متری زندگی می کردند. با یک دختری که خدا بعد از سال ها بهشان هدیه کرده بود. بعد از فاطمه هم دیگر بچه دار نشدند. زهرا به فاطمه ی بیست و هفت ساله نگاه می کند که :" یادگاری ستار ه  !" و قربان صدقه فاطمه می رود که یک نی نی ریز دارد توی شکمش.

نمی دانم چه شد که یک سوال به شدت احمقانه از مامان پرسیدم:" ستار و زهرا دوست بودند؟!" بعد به موهای سفید زهرا نگاه کردم و به این همه حماقت خودم لعنت فرستادم.

از دوشنبه به زهرا فکر می کنم و چشم هایش که با نام و یاد ستار خیس می شدند و سینه اش که از نفس های تنگ، پر و خالی می شد. خوش به حال ستار که زهرا این همه دوستش داشت. خوش به حال زهرا که ستار را داشت.

سفر یک روزه به کوچه بالایی!

می روم خانه مامان بزرگ. با یک استقبال بی نظیر رو به رو می شوم. هنوز توی حیاط ایستاده ام که خاله می پرد بغلم و بوس و یک بغل محکم که :" خر! کجا بودی تا الان؟!" خودم را از توی بغل خاله می کشم بیرون و می خندم. از ان لبخند هایی که نشان می دهد شوکه شده ام و ذوق مرگ. بعد یادم می اید به خاله قول هایی داده بودم. کلا بشر بسیار بسیار بد قولی می باشم و همیشه ی خدا یادم می رود که به کی چی گفته ام. این است که خیلی ها شاکی می شوند از دستم، اما از ان جا که عزیز دردانه می باشم و از این حرفا، همیشه تمام دلخوری ها به خنده ختم می شود و " اشکال نداره حالا!"

خاله یک عالم چیپس و پفک و کاکائو و نوشیدنی و چوب شور و ابنبات می ریزد رو به رویم که خریدم که با هم بخوریم. دست می کشم روی شکمم و قطرش را توی ذهنم حساب می کنم. هنوز جا دارم برای "فری خیکی" خطاب شدن. هنوز دارم به قطر شکم و عرض ام فکر می کنم که خاله یک " اخ" کشدار می گوید که :" ای وای! یادم رف الوچه و لواشک بخرم برات!" چشم هایم دارد از حدقه می زند بیرون، می گویم :"بی خیال خاله! جارو برقی نیسم که!" اما من به راستی شبیه جارو برقی می مانم. شکی هم نیست.

تمام عصر تا شب را می خوریم و فیلم می بینم و سلکشن های دهه ی پنجاه شهره را گوش می دهیم و هر هر می خندیم و قر می دهیم و عروسی می گیریم و شبیه خواهر های بخور بخواب سیندرلا برای شام خوردن از اتاق بیرون می زنیم.

بعد شام که تمام نمی شود همه چیز. تازه شروع می شود. لم می دهیم روی زمین و بالشت بغل، می نشینیم به فیلم دیدن. مامان بزرگ از دور نگاهم می کند. از این همه پر روی خودم خجالت می کشم. نمی دانم. حس می کنم باید یک کمی خجالت بکشم مثلا. بعد بلند می گویم :" مامان بزرگ به زودی فرزند خوندتون می شم!" مامان بزرگ از دور لب هایش را غنچه می کند و بوس می فرستد برایم. خب، من این جور وقت ها خر کیف می شوم در حد بنز!!!

شب را کنار خاله می خوابم، توی تاریکی یواشکی حرف می زنیم و نمی دانم چرا اینقدر می خندیم، توی تاریکی اس ام اس می خوانیم و به گرما فکر می کنیم و به این که سوسک ها شب ها حقیقا لذت می برند وقتی توی توالت زهره ترکمان می کنند؟! نمی دانم چرا وسط اداهایمان خاله سوال های فلسفی می پرسد. می گوید :" می دونی من چقدر ازت بزرگ ترم؟!" سرم را تکان تکان می دهم که :" می دانم!" این می دانم را جوری می گویم که خاله غش غش می زند زیر خنده.

خب، من خوشبخت ترین نوه ی دنیا هستم، که صبح با بوس و بغل خاله از خواب بیدار می شوم  و با قربان صدقه رفتن مامان بزرگ که :" خوب خوابیدی؟! راستشو بگو!" تمام دیشب بیدار بودم، دلیلش را هم نمی دانم، اما به مامان بزرگ می گویم :" اوهوم. عالی بود همه چیز!" مامان بزرگ دوباره لب هایش را غنچه می کند و بوس می فرستد برایم.

مامان بزرگ یک اشپز جادوگر است. این را تازگی ها که نه، خیلی وقت است فهمیده ام. حتی اگر خاله فرشته نباشد، بلد است غذاهای خارجکی بپزد برایمان. مامان بزرگ بلا شده است، عجیب! چوب های جادویی اش را بیرون می اورد و مرغ های را یک جور خارجکی توی چوب فرو می کند و یک جور سبک دار می پزدشان. خب، یک نوه ی گردالی تقارن دار مثل من، چه توقعی می تواند داشته باشد از خودش؟! می تواند بنشیند و سفره رنگی مامان بزرگ اش را بر وبر نگاه کند و لب نزند؟! می تواند؟! مخصوصا وقتی مامان بزرگ راجع به هر چیز توی سفره سوال می کند از نوه تپلی اش :" فالوده خوب شده؟!" ، " غذا چطوره؟!" ، " دوغ می خوری یا نوشابه؟!" ، " به سالادت سرکه زدم، مفیده!" و بعد در جواب تعریف های من که :" کوکب خانم دوم دبستان، باید بیاد پیشت لنگ بندازه مامان بزرگ!" لبخند می نشیند روی لب هایش که :" تو رو خدا راس می جی؟!" من عاشق فارسی حرف زدن مامان بزرگم . دلم می خواهد تف مالی اش کنم بس که خوشمزه حرف می زند.

ساعت شش هفت عصر، کوله پشتی ام را می اندازم روی دوشم که برگردم خانه مان. خانه ای که یک کوچه بالاتر از خانه مامان بزرگ است. مامان بزرگ اصرار می کند که :" بمون دیگه امشبم!" احساس شرم می کنم از خودم. به مامان بزرگ می گویم :" می خوام برم خارج. مامانم باید عادت کنه دیگه!" مامان بزرگم غصه اش می گیرد که :" چرت و پرت نگو! دیوونه!" این را ترکی می گوید. باید هم ترکی بگوید. "چرت و پرت نگو!" به ترکی، غلظت اش بیشتر است انگار.

خب، این نوه ی تپلی دارد روز به روز متقارن تر می شود. با داشتن خاله ها و مامان بزرگ این چنینی می شود نگفت :" گور بابای چاقی و رژیم برای لاغری"؟! نمی شود به خدا، نمی شود...

یک عدد استاد شین دوست داشتنی

استاد شین را دوست دارم. از همان روز اولی که نشستم اولین صندلی و زل زدم به طرز حرف زدن و گوشه چشم نازک کردن هایش. همان روز اول بچه ها فحشش دادند که :" عقده ایه بابا!" و من گفتم :" نه! من دوسش دارم!" استاد شین یک جور لوس خوبی حرف می زند. یک جوری که من دستم را می زنم زیر چانه ام و طرز تکان خوردن لب ها و فکش را نگاه می کنم. لب های باریک و معمولی ای دارد. دندان هایش هم معمولی اند. با این حال من عاشق حرف زدنش شده ام. گاهی نگاهم از روی لب هایش می چرخد روی چشم هایش. استاد شین بلد نیست خط چشم بکشد. دستش می لرزد وقت هلال کشیدن ، و دم خط چشم را به نسب هلال چشم زیاد پهن می کند. اما خوب است. چهره اش را دلنشین می کند. یعنی جوری ست که من دوستش دارم.

استاد شین هر جلسه درس می پرسد و وقتی می بیند هیچ کس درس نخوانده، صدای نازکش بالا می رود که :" به شمام می گن دانشجو؟! خجالت نمی کشید؟!"  و ما خجالت نمی کشیم. از عصبانی شدن استاد خنده مان می گیرد و استاد برای همه منفی می گذارد. بعد عصبانی اتش را سر من بخت برگشته خالی می کند که :" غیبت کرده بودی؟! تغییر رشته ای هستی به من ربطی نداره!" و بعد شبیه مامان ها که وقت عصبانی شدن زمین و زمان را می دوزند به هم، هر چیز با ربط و بی ربطی را ربط می دهد به هم که :" اصلا ازت پروژه قبول نمی کنم! تو می خوای با من بحث کنی؟! اره؟!" بعد محلم نمی گذارد. یک جوری که فکر می کنم گستاخ ترین دانشجویش هستم. بعد که وبلاهایم را می بیند و توی چشم های نگاه می کند، چشم هایش شبیه چشم های بچه گربه ها مطلوم می شود که :" افرین!" این افرین گفتن اش یعنی که :" اشتی! انقدر ها هم که فکر می کردم بد نیستی!" این ها را استاد نمی گوید. از طرز خودکار دست گرفتن و تشویق کردن ها و مثبت گذاشتن هایش می فهمم، این که کارهایم را دوست دارم. این که هی امیدواری می دهد و وقتی نگاهش می چرخد روی میز من لبخند می زند. همین ها کافی ست که ادم بفهمد یک استاد دوستش دارد؛ نه؟! وقتی طرح هایی که می دهد و من سریعا تحویلش می دهم و بعد می پرم توی سایت و می نشینم به گودر خواندن یعنی که استاد شین یک جور هایی دوستم دارد...

بعد بین انتراک ها می ایستد به حرف زدن، نیم ساعت حرف می زند، از خودش، از تجربه هایش... استاد شین استاد بزرگی ست به گمانم، با این که خیلی جوان است،فرنگ رفته است، دانشگاه تهران مدرک هایش را گرفته و بلد است ادم را امیدوار کند...

دلم می سوزد برای استاد شین که با موجوداتی شبیه ما سر کار دارد. که از دختر و پسر فحشش می دهند که :" تکلیف نده جان عمه ات! تعطیل کن دیگه! کشتی ما رو!"

استاد شین را دوست دارم که با تکلیف هایش خفه مان می کند. :)

معجزه کوچک لحظه های من

برایمان شیر پاکتی اورده. اصرار می کنم که "بیا تو!" عینک اش را صاف می کند و می گوید :" نه والا! می خوایم ناهار بخوریم!" و پیراهنش را مرتب می کند و پاهایش را توی دمپایی های سبزش بازی می دهد. چشمک می زنم که :" بیا تو یه کم قر بدیم با هم!" چشم هایش برق می زند. دو دل است. از نگاه کردنش می فهمم که مامانش سفارش کرده که بلافاصله بعد از دادن شیر ها برگردد. می روم توی اتاق مسعود و "گل پری" را می گذارم و صدایش می کنم. همین طور که سرش را میان شانه هایش پنهان کرده می بینم وسط پذیرایی ایستاده و می خندد و زمین را نگاه می کند. بشکن می زنم برایش، ریز ریز باسنش را تکان می دهد و تقلا می کند برای نرقصیدن. این جور وقت ها بلند بلند می خندم . او هم نگاهم می کند و زورکی می خندد و لباسش را از جلو می کشد، فقط برای این که روی خجالت زدگی اش سرپوش بگذارد. کم کم بخ اش باز می شود و شروع می کند به قر دادن. دختر خوبی شده این وروجک من. کم تر عصبانی می شود و زیادتر می خندد و متین تر رفتار می کند، مثل یک لیدی واقعی.

می نشانمش روی پایم و قلقلکش می دهم، غش می کند از خنده و جیغ جیغ می کند. تازگی ها یاد گرفته به امام زمان قسم بخورد.مثلا " به امام زمان گشنم نیست!"، "به امام زمان مامانم دعوام می کنه" ، " تو رو امام زمان قلقلکم نده"

بعد از یک عالم جیغ زدن و دست زدن و رقصیدن می دود و می نشیند روی صندلی و می گوید :" تو بشین رو پام!" خیلی جدی می گوید. همیشه دلش می خواهد تنهایی بنشیند روی صندلی کامپیوتر ، این "تو بشین رو پام" را هم از سر تعارف می گوید همیشه. تصویرگری ها را نشانش می دهم. از حدس زدن تصویرگری ها شاد می شود.

بعد می رود و پشت کمد مسعود قایم می شود. ساکت می ایستد و منتظر می ماند. یکهو می پرم جلو :" دالی!" می ترسد. جیغ می زند و می خندد. بعد می دود یک جای دیگر قایم می شود. کنار جا کفشی. پیدایش می کنم و دوباره جیغ می زند و می دود. دنبالش می کنم و می گیرمش.دستم را دور کمر کوچولو اش حلقه می کنم و می چرخیم دوتایی. بهش گفته ام این چرخ و فلک بازی ست. وقت چرخیدن جیغ می زند و ذوق می کند از این که پاهایش توی هوا معلق می ماند. بعد هی اصرار می کند یک دفعه بگذارمش زمین که سرش گیج برود و بیفتد و وقتی افتاد و دراز کشید روی زمین بروم سراغش و قلقلکش بدهم...

مامان ماکارانی درست کرده. بازی بازی غذا می خورد. بهش یاد می دهم که ماکارانی ها را با دست بگذارد توی دهانش و هورت بکشد. به روش من ماکارانی ها را می خورد و بعد از هورت کشیدن هر رشته ماکارانی ذوق می کند. مامان به ترکی می گوید باید بروم مربی مهد کودک شوم با این روش های تربیتی ای که دارم.

سارا زنگ می زند. حوصله اش نمی کشد با سارا حرف بزنم. خودش را به زور می چپاند بغلم و صورتش را می مالد به صورتم. هی می گوید :" بعدا حرف بزن!" و هی می خواهد که نگاهش کنم.

بعد گیر می دهد که :"قول دادی پتو بازی کنیم!" دو ساعتی می شود که کنارم است و فقط دارد با من بازی می کند. می گویم :" یه کم برو با محبوب خانم بازی کن!" مامان هم که طبق معمول همیشه غش می کند از خندیدن به کارهای اتنا. قرمز می شود از حرف ها و اداهایش. مامان برایش دست تکان می دهد که بیا پیش خودم. نمی رود. می گوید :" پتو بازی ، پتو بازی!" پتوی سبزم را می اورم وسط اتاق، از این اتاق به ان اتاق می کشمش روی پتو، هیجان زده شده و جیغ می زند. مامان هم ان طرف غش کرده از خندیدن. بعد دوتایی با مامان تابش می دهیم و بعد از یک ساعت پتو بازی دراز می کشم روی زمین. صورتش را از بالای سرم می اورد و موهایش را می ریزد توی صورتم. کوچولو بوسم می کند. جوری که مثلا نفهمم دارد می بوسدم. بعد لپ اش را می چسباند به لپم که :" موبایلت رو بذار کنار! به کی اس ام اس می دی؟!" می خندم. موبایلم را می گذارم روی دلم و گیر می دهد که :" بیا نقاشی کنیم!" کلا بازی کردن با بچه ها یک اعصاب اهنی می خواهد، و من بعد از دو سه ساعت لبریز می شوم و اگر انرژی بچه تمام نشده باشد قاطی می کنم. لج می کنم که " مداد رنگی ندارم. بخوابیم یه کم بعد نقاشی کنیم!" راضی نمی شود. بستنی گاز می زند و تند تند حرف می زند و از خاطراتش برایم می گوید و می خندد:" با مائده نشسته بودیم، منو زد، منم اونقدر خنجش انداختم!" و نخودی می خندد و مراقب است بستنی اش اب نشود. بعد می گوید :" دهنم رو با چی پاک کنم؟!" می گویم :" با استینت دیگه!" می خندد و خوشحال استین لباس نو اش را می کشد دور لبش. این جور وقت ها چشم هایش یک جور عجیبی برق می زنند.

مامانش زنگ زده که می خواهد برود خرید. اسم "خرید" که می اید دیگر نه من را می شناسد نه محبوب خانوم را که مامان باشد.با سرعت برق می دود طرف در. داد می زنم :" اتنا بوسم نکردی که!" می بینم با همان سرعت رفت، بر می گردد، خودش را می اندازد توی بغلم و محکم تف مالی ام می کند. قلقلک ام می اید. می خندد. بعد ارام می نشیند که من ببوسمش. بعد می دود و می رود.

دراز می کشم روی زمین و به سقف نگاه می کنم. به اتنا فکر می کنم که گاهی معجزه روز ها و لحظه های تنهایی ام می شود...

وقتی خدا صبح را افرید

 

مامان بزرگ زن دوست داشتنی ست. بهترین مامان بزرگ دنیاست یعنی. از همان روز ِ اول ِدنیا بهترین مامان بزرگ بوده تا حالا. حتی برای یک بار هم خلاف این ثابت نشده. مامان بزرگ دست های دوست داشتنی ای دارد. پر از چروک هایی که بوسیدن شان کیف می دهد. من عزیز دردانه مامان بزرگم. این را فقط من می دانم و خودش. بار ها وقتی گونه هایش را می بوسم در گوشم گفته :" به اندازه تمام دنیا برام عزیزی. جلو نوه های دیگه نگی ها. ناراحت می شن یه وقت!" و من خندیده ام. بعد مامان بزرگ از توی جوراب اش یک مقدار پول در اورده و به زور گذاشته توی دستم که :" برو واسه خودت کتاب بخر. می دونم کتاب دوست داری." و پیشانی ام را بوسیده است. مامان بزرگ فرشته است، توی تمام دنیا تک است. درست وقتی انتظارش را نداری ان چنان هیجان زده ات می کند که هزار تا بوس محکم هم کم است برای این که شادی هایت تخلیه شوند. بار ها دور از چشم نوه ها و دختر ها صدایم کرده یک گوشه و اسکناس های پنج هزار تومانی گذاشته کف دستم و چشم هایش را ریز کرده که :" صداش رو در نیار. جایزه اس!" مامان بزرگ به بهانه های مختلف به من جایزه می دهد. یک بار به بهانه دانشگاه رفتن، یک بار به بهانه معدل بالا، یک بار به بهانه برنده شدن در یک مسابقه ادبی... مامان بزرگ بهانه ها را فراموش نمی کند. حتی اگر روز ها و ماه ها از یک اتفاق شاد کننده بگذرد. رو به روی کتاب خانه ام که می ایستم کتاب هایی به چشمم می خورد که با پول هایی که مامان بزرگ داده برای خودم خریده ام. مامان بزرگ سواد ندارد. کاش داشت اما. ان وقت کتاب هایی را که می خریدم می دادم دستش تا برایم امضا کند. ان وقت کتاب هایم گنج هایی می شد که هیچ نوه ای این گنج ها را نداشت و من خوشبخت ترین نوه دنیا می شدم.

مامان بزرگ عاشق بافتنی ست. تند و تند میل های بافتنی توی دستش تکان می خورند و کت ها و شال گردن های رنگی به دنیا می ایند. مامان بزرگ با دستش اشاره می کند که :" بیا پیشم بشین" می داند من عاشق بافتنی ام. می داند ارزو دارم یک روز بافتنی یاد بگیرم. مامان بزرگ قول داده است تمام دانسته هایش درباره بافتنی را یادم بدهد. مامان بزرگ با عشق درباره میل های بافتنی اش حرف می زند، راجع به کامواها و مدل های ژرنال. مامان بزرگ من بهترین کت ها را می بافد برای دختر ها و نوه ها. می گوید :" پس کی کاموا می خری یادت بدم؟!" پیشانی اش را می بوسم و می گویم :" به زودی مامان بزرگ." و مامان بزرگ شاد می شود. می داند که چقدر دوست دارم بافتنی یاد بگیرم. می دانم که چقدر دوست دارد بافتنی یادم بدهد.

مامان بزرگ جادوگر است. غذاهایی می پزد شبیه غذاهای زی زیگولی که ادم از خوردنشان سیر نمی شود . مامان بزرگ بلد است انواع کیک ها و شیرینی ها را بپزد. اش های ماست و کوفته تبریزی های مامان بزرگ توی فامیل زبانزد است. مامان بزرگ می داند که چقدر اش دوست دارم، که چقدر ابگوشت و کوفته تبریزی و الویه و سالاد ماکارانی دوست دارم. روز هایی که غذاهای دوست داشتنی من را درست می کند تلفن می زند و دعوتم می کند به این که ناهار را کنار مامان بزرگ و بابا بزرگ باشم. مامان بزرگ بیشتر روز ها تنهاست. تنهای تنهای با گلدان های حیاط. بافتنی می بافد، ظرف می شوید، گلدان هایش را اب می دهد، غذا می پزد و منتظر می ماند تا اهالی خانه یکی یکی از راه برسند. بابا بزرگ زود تر از همه از مغازه می اید. بعد دایی و بعد خاله .

مامان بزرگ عاشق عصر هایی ست که سر زده به دیدارش می روم. وقتی در را به رویم باز می کند به فارسی و با لهجه غلیظ ترکی می گوید :" خوش اومدی!" و من می خندم. می داند عاشق فارسی حرف زدنش هستم. به خاطر همین وقتی می خواهد خوشحالم کند زور می زند تا فارسی حرف بزند. چهارپایه زرد رنگ توی حیاط مخصوص وقت هایی ست که مامان بزرگ می خواهد دلتنگی هایش را با من تقسیم کند. عصر ها قبل از غروب خورشید دو تایی می نشینیم توی حیاط و برایم از جوانی اش می گوید، از کودکی اش و میان حرف هایش مدام ارزو می کند که کاش سواد داشت تا سرنوشتش را کتاب می کرد. به من می گوید :" نمی تونی کتاب کنی سرنوشتم رو؟!" من لبخند می زنم و می گویم :" برای کتاب نوشتن هنوز زوده مامان بزرگ!" و مامان بزرگ انگشت هایش را توی هم فرو می کند و به زمین خیره می شود. به کتاب کردن سرنوشت مامان بزرگ زیاد فکر می کنم. شبیه قصه های تکراری نیست. مامان بزرگ داستان بی نظیری دارد. مامان بزرگ برایم حرف می زند و حرف می زند. بعد گلدان هایش را اب می دهد و می گوید :" غصه هیچ چی رو نخوری ها. " من یواشکی هایی به مامان بزرگ گفته ام که به هیچ کس دیگر نگفته ام. مامان بزرگ چیز هایی را درک می کند که هیچ کس دیگر توی دنیا درک نمی کند و همیشه یادم می اورد :" خیلی عزیزی برام فریبا!" وقتی مامان بزرگ این طوری می گوید توی پوست خودم نمی گنجم. خوشبختی بزرگی ست که از بین شش نوه ی دیگر مامان بزرگ من را انتخاب می کند برای حرف زدن و درد و دل کردن و عزیز دانستن.

مامان بزرگ بر خلاف مامان فکر می کند من نابغه ام. بارها این را بهم گفته است. با این که بلد نیستم هیچ غذایی بپزم اما بار ها خیلی جدی جلوی همه اعلام کرده است که :" فریبا استعداد خوبی در اشپزی دارد. هیچ کس مثل فریبا نیست" و مامان خندیده است و مامان بزرگ به طرفداری از من بار ها اعلام کرده که :" فریبا خیلی با استعداده." و من چسبیده ام به بازویش و هی بوسش کرده ام و مامان خندیده. مامان بزرگ عاشق لحظه هایی ست که می ایستم کنارش و برایش بادمجان سرخ می کنم. بار ها گفته :" تو اشپز خوبی می شی فریبا. مطمئنم." و من خندیده ام، از خنده های مامان.

مامان بزرگ شب را دوست ندارد. خورشید غروب نکرده می گوید :" چراغ های حیاط رو روشن کن فریبا. دلم می گیره. کاش شب نمی اومد." همه این ها را به ترکی می گوید و با گوشه روسری اش خیسی چشمش را پاک می کند. این جور وقت ها من چیزی نمی گویم . فقط لبخند می زنم و مامان بزرگ هی می گوید :" شب رو دوست ندارم. وقتی اسمون تاریک می شه دلم می گیره." نمی دانم تاریکی اسمان مامان بزرگ را یاد کدام خاطره اش می اندازد. شاید یاد شب های کودکی اش می افتد که تنها صبح می کرد، شاید هم...

مامان بزرگ سفره های رنگی را از حفظ است. بلد است مهمانی های کوچک ِ بزرگ بگیرد و همه ما را دور هم جمع کند، بلد است خوشمزه ترین گوشت ها را توی بشقاب نوه ها بگذارد، بلد است غذاهای جور وا جور بپزد و بعد برای خوشحالی نوه ها، بستنی شکلاتی با مربای توت فرنگی بیاورد.

مامان بزرگ شبیه کوکب خانم کتاب فارسی دوم دبستان می ماند. انواع ترشی ها و مرباها و خوردنی های تازه درست می کند و می گذارد توی یخجال. یخجال مامان بزرگ همیشه پر از بستنی و شیرینی و شکلات ها و خوراکی های خوشمزه است.

شب ها که خاله ها اصرار می کنند برای ماندن و خوابیدن، یاد روز ها و شب هایی می افتم که مامان و بابا سفر های مختلف می رفتند و ما می ماندیم پیش مامان بزرگ و قصه هایش. قصه هایی که گاه ساختگی بودند و بی سرو ته، اما همیشه ی خدا هیجان داشتیم برای شنیدنش. مامان بزرگ برایمان شنیدنی ترین قصه ها را تعریف می کرد. عاشق داستان شنگول و منگول بودیم. مامان بزرگ از خودش به این داستان دیالوگ اضافه می کرد. دیالوگ هایی که مامان هر چقدر سعی می کرد نمی توانست مثل مامان بزرگ برایمان بگوید. مامان بزرگ بلد بود ادای شیر خوردن بزغاله ها را برایمان در بیاورد. ادای حمله کردن گرگ بدنجس و انقدر تلاش می کرد تا ما به خواب برویم.

مامان بزرگ فرشته است، یک فرشته واقعی. فرشته ای که به اتاق های خانه قدیمی نور بخشیده و گلدان های حیاط را با وجودش سبز کرده. مامان بزرگ بودنش نعمت است و لبخند های هر چند کوچک اش دلخوشی بزرگ برای روزهایی که نیامده اند. مامان بزرگ صبح است، صبحی روشن با افتابی گرم...

دوست من یک ماهی راست راستکی ست

دوست من شبیه یک ماهی راست راستکی ست. این را وقتی فهمیدم که توی چشم هایم نگاه کرد و خندید. وقتی خندید روی لپ هایش به اندازه دو تا نقطه بزرگ چال شد و دندان های سفیدش معلوم شدند و چشم هایش برق زد. بعد مثل ماهی های راست راستکی دورم چرخید و بالا پایین پرید. بله، خودم می دانم ماهی ها بالا پایین نمی پرند. ماهی ها بالا پایین شنا می کنند. فرقی ندارد که. دارد؟!

دوست من شبیه یک ماهی تپل مپلو ست. کوله پشتی قرمزش را می اندازد روی دوشش، بند های کوله پشتی اش را با دست هایش می گیرد و یک دو سه نگفته شروع می کند به دویدن و من به دنبالش. درست مثل ماهی ها که با هم مسابقه شنا می دهند. توی تنگ نگاهشان کرده ای؟! دوست من وقت دویدن شبیه ماهی قرمز هایی می شود که تند تند شنا می کنند.

وقتی برای اولین بار اسم دوستم را پرسیدم، صدایش را ارام کرد و در گوشم گفت :" دِلیار!" و من لبخند زدم. این زیباترین اسمی بود که تا به حال شنیده بودم.دروغ نمی گویم. اسم دوستم شبیه اسم شاهزاده های توی قصه ها می ماند. اصلا یک ماهی راست راستکی مثل دوست من می تواند همچین اسم زیبایی داشته باشد. من در گوشش گفتم :" تو شبیه یک ماهی راست راستکی هستی." دوستم چپ چپ نگاهم کرد. من لبخند زدم. بعد دوست ماهی ام دست هایش را گذاشت روی لب هایش و ریز ریز خندید و گفت :" ماهی خودتی!" و من بلند بلند خندیدم. اما ماهی او بود، نه من.

دوست من تند تند می خندد، مثل ماهی ها که تند تند حباب می سازند و باله هایشان را تکان می دهند. دوستم موهای روی پیشانی اش را می دهد کنار و شروع می کند به اواز خواندن. دوست من شعر هایی از بر است که هیچ کس دیگر بلد نیست بخواند. او زیباترین شعر ها را برای من می خواند. بعد من از توی کیفم الوچه های ترش بیرون می اورم و نشانش می دهم . چشم های دوست من از دیدن الوچه ها برق می زند. مثل ماهی ها که همیشه چشم هایشان برق می زنند. چشم های ماهی ها را از نزدیک دیده ای؟! من دیده ام. چشم های دوست من شبیه چشم های ماهی هاست. خودش نمی داند. اما من می دانم. دوست من عاشق الوچه های ترش و خوشمزه است، درست مثل خود ِ من. من هم عاشق الوچه های ترش و خوشمزه ام. وقتی الوچه می خوریم هسته هایش را شوت می کنیم هوا و می خندیم. به دوستم می گویم :" ماهی ها الوچه دوست دارند یعنی؟!" دوستم دستش را می گذارد روی لب های صورتی اش و ریز ریز می خندد. سرش را تکان می دهد و می گوید :" اوهوم. دوست دارند!" می گویم :" از کجا می دانی؟!" می گوید :" خب می دانم دیگر!" و دوباره ریز ریز می خندد.

دوست من شبیه یک ماهی راست راستکی ست. این را وقتی فهمیدم که با هم دوست ِ دوست شدیم و من توی دفترش برایش یک ماهی نقاشی کردم، یک ماهی قرمز شبیه خودش...

وقتی دنیا زود تر از وقت موعود  به اخر می رسد

اتنا راه می رود، شبیه ادم بزرگ ها اه می کشد و می گوید :" خدایا منو بکش از این زندگی راحت ام کن!" من به دست های کوچک اتنا نگاه می کنم که پشت کمرش حلقه می شوند و اتاق را متر می کند و تند تند نفس های عمیق می کشد.  بعد عینکش را روی صورتش صاف می کند و نگاه می کند. عینک اش را دوست ندارد. از عینک اش متنفر است. تازه عینکی شده بود که با هیجان نگاهش کردم و گفتم :" وای ! چه عینک خوشگلی! کاش من هم عینک داشتم! دوستش داری . نه؟! " ان لحظه اتنا نگاهم نکرد. سرش را انداخت پایین و خیلی سرد گفت :" نه!" بعد از ان دیگر درباره عینک اش حرف نزدیم با هم. من چهره عینکی اش را دوست دارم. اما او دوست ندارد. احساس حقارت می کند از پشت شیشه های عینک. بعد من یادم خودم می افتم که وقتی ابتدایی بودم یکی از ارزوهایم این بود که چشم هایم ضعیف شود و مامان برایم عینک بخرد. چرا اتنا عینک اش را دوست ندارد؟! نمی دانم...

اتنا این روز ها وحشی شده است. فحش می دهد. جیغ می زند و به حرف گوش نمی دهد. صبح ها صدای گریه هایش را از طبقه اول می شنوم که می گوید :" تو خری!" و بعد صدای جیغ های مامانش می اید که :" بمیری! توام عین بابات می مونی!" دلم نمی اید بروم کنار پنجره اشپزخانه و صدای گریه هایش را بشنوم. وقتی توی دستشویی حبس می شود و جیغ می زند که :" غلط کردم!" غصه ام می گیرد از دعوای مادر و دختر پنج ساله ای که هیچ جوری با هم کنار نمی ایند. اتنا هر روز و هر ساعت متهم می شود به شبیه "پدرش" بودن. شبیه کسی که روز ها و ساعت ها به بودنش فکر می کند. من حتم دارد اتنا خیلی فراتر از "پنج ساله" بودن می فهمد. انقدر که از نبود پدرش غصه می خورد، از کتک های مامانش غصه می خورد، از این که بهترین وسیله شده است برای این که مادرش وقت های عصبانیت خودش را تخلیه کند. اتنا گوشه ای می نشیند و با ولع تمام ناخن هایش را می جود، جوری که انگار می خواهد انگشت هایش را تمام کند.

بهترین لحظه های اتنا لحظه هایی ست که می اید خانه ما، توی اتاقم چرخ می زند و چیزی نمی گوید. فقط تمام وسایل های ریز و درشت را بر می دارد، سرش را بالا می گیرد و جوری که زور می زند از شیشه عینک اش نگاهم کند می پرسد :" این چیه؟!" و من مرتب به سوال های " این چیه " اش پاسخ می دهم. بعد چتر بزرگم را باز می کنم و می گذارم گوشه اتاقم. رویش هم چادر مامان را می اندازم و می گویم :" این هم یک خانه برای من و تو و عروسک ها!" اتنا چشم هایش برق می زند، زیر چتر قایم می شود و حوصله اش نمی کشد به داستان ها گوش کند. فقط کتاب هایم را می چیند دور و برش و با عروسک ها بازی می کند. بعد من برایش درباره ارزوهای از پیش ساخته شده حرف می زنم. می گویم :" بزرگ که بشی، یا خانم مهندس می شی، یا خانم دکتر، اون وقت می تونی یه عالم کار های خوب خوب کنی، یه عالم چیز های خوب برای خودت بگیری،" و وقتی این حرف ها را می زنم، حالم از خودم به هم می خورد، اما اتنا توی فکر فرو می رود، لبخند کوچکی می نشیند روی لب هایش که :" بازم بگو. بازم می خوام!" و من ادامه می دهم همین طور و او سیر نمی شود از شنیدن این حرف ها. هی دلش می خواهد اینده ای را برایش تصور کنم که خیلی خیلی بهتر و روشن تر از این روز هایش هستند، هی دلش می خواهد یادش بیاورم که دنیا همین چند روز نیست. دنیا می تواند خیلی چیز های دیگر جز واحد اول این ساختمان خاکستری و حیاط اپارتمان و اتاق پر از عروسک اش باشد. وقت رفتن هم غصه ش می گیرد که نمی خواهد برود. بعد مامانش به هزار چیز تهدیدش می کند و او مجبور می شود که برود.

عجیب نگران اتنا هستم. نگران "اه " هایی که می کشد. نگران غصه هایی که توی دل پنج ساله اش انبار می کند و به کسی نمی گوید. نگران درد هایی که می کشد و در مقابل سوال هایت لبخند ساختگی ای تحویلت می دهد که :"چیزی نیست" ...

سرطان هایی که شبیه انفولانزای خوکی شده اند

سروش همبازی خوبی بود، اما گاهی پسر بدی می شد. سروش بلد بود فحش هایی بدهد که هیچ کس به زبان نمی اورد. او هیچ وقت نمی ترسید که مبادا از گفتن این حرف ها دهانش پر از خون شود، یا خدا او را برای همیشه به جهنم ببرد. عصبانی که می شد، بد ترین فحش ها را می داد و ما قهر می کردیم و "بی تربیت" خطابش می کردیم. اسمش را گذاشته بودیم: زیگیل! از توپ های لجنی چندشش نمی شد. حتی یک بار با بچه های کوچه کل کل کرد و دراز کشید توی جوب بزرگ سر کوچه و همه خندیدیم. ان وقت ها فکر می کردیم سروش شجاع ترین پسر محله است که می تواند بدون ترس از کتک خوردن و سیاه شدن با شلنگ و کمر بند پدرش دراز بکشد توی جوب و روی همه مان را کم کند.

سروش همبازی خوبی بود برای من و مسعود. اما همیشه با من دعوایش می شد. من دختر غلدری بودم. دلم می خواست به حرفم گوش کند. دلم می خواست برای من پر رو بازی در نیاورد و وقتی سوار وانت های پارک شده سر کوچه می شدیم، مجبورم نکند که از جمع پسرانه شان بیرون شوم. دقیقا یادم نمی اید سر چه چیز هایی دعوایمان می شد با هم، اما گاهی کار به جاهای باریک می کشید و من مجبور بودم گازش بگیرم و اون چنگ می انداخت به موها و صورتم. هیچ وقت قهر نمی کردیم اما، صبح روز بعد ، دوباره دوست بودیم و بهترین همبازی دیوار به دیوار...

سروش خپل بود، با یک شکم بزرگ و شلوار اویزان. انگشت های پای سروش همیشه چرک گرفته بود. لا به لای انگشت هایش کثیفی موج می زد. ما از دیدن پاهایش چندشمان می شد و می خندیدم. او هم می خندید. بعد برای این که لجمان را در بیاورد، لای انگشت های پایش دست می کشید و چرک هایش را فیتیله می کرد.

تولد های خاله بازی مان همیشه توی حیاط خانه سروش برگزار می شد. چند کیک و یک بسته چوب کبریت و چند بسته اسمارتیز می شد با شکوه ترین جشن تولدی که برای خودمان زیر درخت توت  می گرفتیم. سر فوت کردن کبریت ها دعوایمان می شد. و صد بار کبریت اتش می زدیم تا هر کداممان برای یک بار شمع تولد دسته جمعی مان را فوت کرده باشیم.

یادم نیست چند ساله شده بودیم که از محله مان رفتند. بزرگ تر که شده بودیم سرمان را می انداختیم پایین و به هم نگاه نمی کردیم، چه برسد به این که به هم سلام بدهیم. کار مسخره ای بود. اما خب، به این فرهنگ عادت کرده بودیم...

خبری از سروش نیست، سال هاست هیچ کدام خبری از او نداریم. تنها می دانیم این روزها با سرطان حنجره دست و پنجه نرم می کند، فقط همین!

وقتی سین از دلتنگی هایش می گوید کلاغ ها ساکت می شوند

 

سین دوست خوبی ست. وقتی کسی به کار کسی نداشته باشد یعنی که خوب است. حتی اگر بد نباشد. سین باریک است. جمع و جور و حساب شده. شاید هم من این طور فکر می کنم. سین شبیه کتاب های خوش دستی است که حتی اگر موضوع جالبی نداشته باشند، خواندنشان اذیتت هم نمی کند. سین انگشت های باریکی دارد و ناخن هایی با صدف های درشت و دوست داشتنی. وقتی دست هایش را می گیرم توی دست هایم و می گویم :" وای چه دست هایی!" با تعجب نگاهم می کند، مقنعه اش را مرتب می کند و می گوید :" فریبا! با منی؟!" او باور نمی کند که دست هایش دوست داشتنی باشند. فکر می کند دست های دوست داشتنی برای دختر های فکل دار و ارایش کرده اند که سیخ سیخ راه می روند. دلم می خواهد سین باور کند که ناخن هایش چقدر کیف می دهند برای لاک زدن.

به کتانی های سین نگاه می کنم و می گویم :" هوم م م! چه کفش های راحتی!" سین به پاهایش نگاه می کند و می گوید :" این ها رو می گی؟!" سرم را تکان می دهم و می گویم :" جان می دهد یک خیابان بلند را با انها بدوی!" سین لبخند عمیقی می زند. خوشحال است که کفش هایش را دوست دارم. بعد می ایستد رو به رویم ، مانتویش را صاف می کند و می گوید :" مانتوم هم قشنگ است؟!" به دست و پاهای سین نگاه می کنم و می گویم :" معلوم است! خیلی خوشگل است سین!" سین بر حسب عادت دستی می کشد به موهای سیاهش ، لب هایش را کج و کوله می کند و می گوید :" اما من این طور فکر نمی کنم! مامانم برایم دوخته است!" همه لباس های سین را مادرش برایش می دوزد. مادر سین خیاط است. سین از لباس هایش خجالت می کشد. وقتی می گویم :" چه مانتوی خوشگلی!" چشم هایش گرد می شود که :" راست می گویی؟!" من همیشه درباره سین راست می گویم. راست می گویم که مانتوهایش زیبا اند. دست ها و ناخن هایش هم. اما باورش نمی شود. باورش نمی شود که لباس هایی که مادرش برایش می دوزد به اندازه مانتوهای هفت تیر و ولیعصر می تواند زیبا باشد، حتی زیباتر.

سین به ابروهایم نگاه می کند و می گوید :" مامان نمی گذارد ابروهایم را بردارم." من به این حرف سین می خندم. به این که دلش می خواهد ابروهای باریک داشته باشد و نمی داند ابروهای طبیعی داشتن لذتی دارد که تا از دستشان ندهی درکش نخواهی کرد.

سین شبیه بچه گربه های خجالتی می ماند.سرش را می اندازد پایین. با کسی حرف نمی زند. می چسبد به من و هر جا بروم دنبالم می اید. سین دلش می خواهد با پسر ها حرف بزند. با دختر ها بحث کند و درباره موضوعات مختلف صحبت کند. اما سین برای کسی حرف نمی زند. همین طور که ارام کنارم راه می رود، نظرش را درباره بعضی چیز ها می گوید. مثلا می گوید که چقدر از " عین" خوشش می اید. می گوید که چقدر غمگین می شود وقتی دختر ها بلند بلند با عین می خندند.

این جور وقت ها من به عین فکر می کنم. به بغض های ناگهانی سین، و چشم هایش که خیس می شوند.

سین می نشیند کنارم و از همه چیز برایم می گوید. از تمام راز هایش. وقتی یک نفر تمام رازهایش را برایم می گوید، می ترسم. می ترسم از داشتن یک عالم راز. سین چشم هایش خیس می شود. بغض می کند و من این جور وقت ها مجبورم حرف هایی بزنم که خودم در مواقع مشابه فراموششان می کنم و کاری جز گریه پیدا نمی کنم. سین از پدرش می گوید. از مادر خیاط اش. از وضعیت زندگی اش. از این که تمام خرج دانشگاه و زندگی شان با مادرش است. از برادرش که کار می کند و برای خودش لباس های مار ک دار می خرد و سین مجبور است مانتوهایی بپوشد که مادرش می دوزد.

سین دلش می خواهد کار کند. دلش می خواهد برای خودش پول در بیاورد و یک عالم لباس های رنگی بخرد و غصه لباس هایش را نخورد. غصه بی پول ماندن هایش را. غصه می خورم که سین هیچ کاری بلد نیست. غصه می خورم که می نشیند کنارم  و گریه می کند. بعد می گوید :" نمی دانم چرا این حرف ها را به تو می زنم فریبا. این حرف ها را می شود فقط به تو گفت. فقط به تو!" و من احساس غرور می کنم. سین می خواهد بزند به سرش. می خواهد بماند خانه و دیگر دانشگاه نیاید. سین از تمام دخترها و پسر های دانشگاه متنفر است. می گوید :" بیزارم از روز های دانشگاه، از این جاده خاکی، از درس ها!" و من دلم به حال جاده خاکی و بی اب و علف می سوزد که این همه دوستش دارم. که یک عالم کامیون دارد و راننده های سیبیل کلفت. که یک عالم تک درخت دارد.که قبرستان مسیحی ها دارد و یک کلیسای سفید و بزرگ. که گله شتر دارد. که یک عالم خربزه دارد و یک عالم کدو تنبل که من را یاد جشن هالوین می اندازند.

سین از تصمیم های بزرگش می گوید. از این که دیگر نمی خواهد به دانشگاه بیاید. که می خواهد بماند خانه تا یک فکری به حال خودش کند. سین از درس نخواندن می گوید. از مهندس نشدن. و من دو ساعت تمام حرف می زنم برایش تا این فکر ها را از سرش دور کند. سین ساکت به من گوش می کند و من انقدر حرف می زنم که وقتی سکوت می کنم، دردی را در ناحیه فکم احساس می کنم. اغراق نیست. حقیقت دارد. وقتی من برای سین حرف می زنم ، اشک هایش خشک می شوند، دستش را می زند زیر چانه اش و سرش را تکان می دهد که حق با من است. حقیقت حرف های من است، نه ان چه خودش می گوید.

وقتی سین خداحافظی می کند، لبخند عمیقی می زند و می گوید :" اگر تو را نداشتم نمی دانم چه می شد!" سین نمی داند که وقتی برایم حرف می زند انگار تمام اسمان را روی قفسه سینه ام فشار می دهد. از فکر های سین می ترسم. از تصمیم هایش. و دلتنگی ای ان چنان روی دلم سنگینی می کند که فقط خدا از پس اش بر می اید...

 

پ.ن: گاهی دلم می خواست قادر به انجام خیلی کار ها بودم. خیلی کار ها. گاهی از ته ته دلم ارزو می کنم کاش ثروتمند بودم. بعد فکر می کنم، اگر ثروتمند بودم غصه ادم ها را می خوردم؟!

اقای راننده یالا بزن تو دنده

اقای راننده را دوست دارم. اقای راننده مرد جالبی ست به گمانم. حتی اگر جالب هم نباشد من دوستش دارم. اقای راننده موهای فرفری بلند خاکستری دارد و سبیل های پر پشتی که تمام لبش را پوشانده است.با یک بینی بزرگ خمیده و گونه های استخوانی که شبیه لوتی های زمان شاه شده است. اقای راننده یک پیراهن سفید گشاد می پوشد و دو دکمه بالایی لباسش همیشه باز است و موهای فرفری سینه اش از یقه اش بیرون می زند. اقای راننده همیشه استین هایش را تا می کند و با این که جثه درشتی ندارد همیشه دست هایش را باز می کند و جوری راه می رود که انگار بالا تنه اش یک قدم جلوتر از پایین تنه اش راه می رود. اقای راننده یک شلوار سیاه پیله دار گشاد می پوشد و کمر بند دایره دایره ای اش را محکم می بندد. شلوار اقای راننده شبیه دامن سیندرلا می باشد. من عاشق کفش های تق تقی اقای راننده ام.کفش های تخم مرغی نوک تیزی که پاشنه دارند. اقای راننده با کفش هایش تند تند راه می رود و موهای فرفری خاکستری اش بالا پایین می رود. اقای راننده به کسی نگاه نمی کند. هیچ وقت نگران پر شدن صندلی های ماشین اش نمی شود. توی دنیای خودش غرق است انگاری. اقای راننده از توی ایینه کسی را نگاه نمی کند. غر نمی زند. پسر ها را دعوا نمی کند. خودش را می اندازد روی فرمان و گاز می دهد و جواد یساری گوش می دهد و داوود مقامی و گاهی اهنگ های سیاوش قمیشی را...

اقای راننده شبیه هوای گرگ و میش صبح است با ان موهای خاکستری رنگش. با ان لباس های چرک گرفته ای که هیچ وقت عوض نمی شوند. اقای راننده شبیه صبح های زود می ماند. ساکت است. نه جواب سلام می دهد. نه خداحافظی می کند. اقای راننده شبیه پارک های خلوتی ست که کلاغ ها پاییزی قار قار روی برگ های زردش رژه می روند...

 

شیوا حریری هم به جمع وبلاگ نویس ها پیوست.

موژان یعنی :" هیس! به کسی نگی!"

 

دوست دارم شب های بیدار ماندن تا صبح و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن.

چت کردن و چت کردن و چت کردن با موژانی که با همه ادم های دنیا یک فرق بزرگ دارد و نمی دانم این فرق چیست. فقط می دانم فرق دارد. مطمئنم که فرق دارد.

شب های با موژان بودن را دوست دارم. حرف هایمان را دوست دارم. بزرگ ترین راز هایی که با ترس گذاشتیم کف دست هم و قسم خوردیم، من به خر بودنم و او به دیوانگی اش که به هیچ کس نمی گوییم. وقتی ادم ها ته می کشند، وقتی شبیه گوش می شوی برای دیگران و دلت حرف زدن می خواهد، بودن موژان یعنی یک نعمت بزرگ، یعنی یک هدیه گنده با یک روبان صورتی و پاپیون بزرگ، یعنی "هورا!" ، یعنی "اخ جون"، یعنی " مچکرم خدا!"، یعنی فرو رفتن زیر پتو و دکمه های موبایل را تند و تند فشار دادن، یعنی تا خود خود صبح حرف زدن، یعنی صدای "الله اکبری" که می پیچد توی کوچه و شارژ موبایلم می پرد و حرف هایمان ناتمام می ماند، یعنی با یک لبخند بزرگ به خواب رفتن، یعنی ...

پ.ن: تصویرگری از سحر عجمی

وقتی درباره "امید" می نوشتم دلم می خواست کنارم بود و می گفتم که در این دنیا دختر صورتی ای است که تو را دوست دارد، خیلی خیلی دوست دارد. دختری هست که دلش می خواهد هر چقدر دوست داری برایت نوشمک های ترش بخرد. هر چقدر دلت خواست ام پی تری پلیرش را بدهد و اهنگ های شاد بگذارد و تو برقصی برایش. دلم می خواهد به امید بگویم که غصه ی موهایش را نخورد. که بدون مو قشنگ تر از همه ادم هایی ست که من هر روز می بینم. دلم می خواهد یک بار، نه فقط برای مسعود و همکارهایش ، که برای من هم روسری سر کند و دختر شود و برقصد و ادای ادم های دور و برش را در بیاورد. دلم می خواهد بگویم "سلام" های کشدارش را با هیچ چیز نمی شود عوض کرد. جمله های بریده اش را، تصورات شیرین اش را که به هیچ وجه باور نمی کند من نامزد مسعود نیستم. دلم می خواهد بگویم وقتی دست هایش را گردن مسعود حلقه می کند و معصومانه بوسش می کند، دو بال خیلی خیلی بزرگ روی شانه هایش می بینم که از تمام مرز ها می شکند و همه جا رنگ دنیای من می شود و امید، صورتی و سفید. دلم می خواهد تمام روز گوشه ای بنشینم و شیطنت های امید را تماشا کنم. قایم شدن هایش، اداها، خندیدن ها و عصبانی شدن ها...

اما نمی شود هیچ کدام از این حرف ها را به خودش بگویم. نمی شود بگویم که دوستش دارم. نمی شود بگویم که تی شرت نارنجی اش خیلی به صورت بی مویش می اید. نمی شود بگویم که چقدر ذوق می کنم از سلام هایش. نمی شود گفت. و من دلیلش را اصلا نمی دانم. فقط می دانم که نمی شود. نمی شود که نزدیک تر شد و من به مسعود حسودی می کنم که هر روز امید را می بیند و از نزدیک شیطنت هایش را تماشا می کند و می اید خانه و برای من با هیجان تعریف می کند. نمی شود به مسعود گفت که این وقت ها چقدر بهش حسادت می کنم. من حتی به افروز هم حسادت می کنم که نیمی از روز را به عکس گرفتن از منگول ها می گذراند و سر درد می گیرد. من به سر درد گرفتن افروز هم حسادت می کنم حتی. اغراق نیست. حقیقت دارند این جمله ها...

امید را دوست دارم. زیاد. زیاد. زیاد.

امید منگول است.

امید را دوست دارم.

خندیدنش را دوست دارم.

بریده حرف زدن اش را دوست دارم.

جمله های یک کلمه ای ش را دوست دارم.

وقتی از خجالت سرش را می اندازد پایین دوست دارم.

مامان از دوست داشتن من می ترسد.

می گوید :" زبانت را گاز بگیر دختر!"

من از دوست داشتن امید نمی ترسم.

وقتی با هیجان می گوید که این روز ها فقط دعا می کند:" من.. دعا... من... دعا..." و تسبیحش را نشانم می دهد و من می خندم. امید خندیدنم را دوست دارد. بعد به خودش افتخار می کند وقتی مسعود از او می خواهد برایمان صلوات بفرستد. سرش را می گیرد پایین، نگاهش را می دوزد به زمین و ارام صلوات می فرستد. بعد من و مسعود برایش دست می زنیم و تشویقش می کنیم و او خجالت می کشد.

امید را دوست دارم وقتی باورش نمی شود من و مسعود نامزد نیستیم و یواشکی به مسعود چشمک می زند:" خواهر... نه..." و با انگشت هایش ازدواج را نشان می دهد و من و مسعود می خندیم. مسعود تکرار می کند:" نامزدم نیست. خواهرمه." و امید باور نمی کند. دوست دارد من نامزد مسعود باشم و یواشکی نگاهم می کند.

امید را دوست دارم چون بزرگترین ارزویش ام پی تری پلیر من است که مسعود توی گوشش می گذارد و شروع می کند به رقصیدن.

امید عاشق اهنگ های شاد است. اهنگ های غمگین را دوست ندارد. وقتی اهنگ غمگین می شود با تعجب می گوید:" ای شیَه؟! "

امید من را که می بیند کش دار و با محبت می گوید:" سلاااااااااام" و من غش می کنم از خنده. عاشق سلام های کشدار امیدم. وقتی کشدار سلام می دهد و بالافاصله سرش را می اندازد پایین از خجالت دوست دارم سر بی مویش را ارام ببوسم.

امید دوست دارد مو داشته باشد. بدون کلاهش هیچ جا نمی رود. یک روز که کلاهش را فراموش کرده بود، روزنامه می گذاشت روی سرش و به هیچ وجه حاضر نبود ادم های غریبه بفهمند سرش مو ندارد.

امید از نقاشی کشیدن روی صورت و پیشانی اش بدش نمی اید، از سبیل گواشی، ابروهای مدادی...

نمی دانم چرا منگول ها را دوست دارم.

بی نهایت پاک و معصوم اند.

چشم های گردشان خبر از یک دنیای دیگر می دهند.

مثل هیچ کدام از ادم ها نگاه نمی کنند.

مثل هیچ کدام از ادم ها راه نمی روند.

مثل هیچ کدام از ادم ها حرف نمی زنند.

ارزوهایشان با ما فرق دارد.

پاک اند.

خیلی پاک.

امید دوست داشتنی ست.

زیادی دوست داشتنی.

 

 

پ.ن: از این به بعد نباید کنار مسعود راه بروم. نه تنها امید ، که هر کسی که ما را می بیند خیال می کند ما نامزدیم. بعد مسعود حرص می خورد که یعنی این قدر قیافه اش بزرگ به نظر می رسد و من حرص می خورم چون کسی جرئت نمی کند حتی نگاهم کند.!!! :دی

من کجا عکس ها را اپ کنم. دلم می خواست عکس امید را بگذارم. اما هیچ سایت اپلودی باز نشد. راهنمایی ام می کنید برای پرشین گیگ؟!

بابای بیب بیبی ِ من

بابا آدم عجیبی ست .

او عاشق سر و صدا کردن است.

صبح ها ساعت 5_6 می رود حمام و در کمد را هی باز و بسته می کند.

تند تند راه می رود و زانوهایش صدا می دهند و من گاهی توی خواب و بیداری از صدای زانوها و قدم هایش می فهمم که بابا دارد توی خانه راه می رود.

بابا توی حمام می زند زیر آواز و بلند بلند شعر می خواند. گاهی هم ادامه شعرهایش را بیرون از حمام می خواند و مسعود خل می شود.

بعد از حمام ،ماشین ریش تراشش را روشن می کند و می ایستد جلوی ایینه و با صدای شدید "خ" آن را روی صورتش حرکت می دهد.

وقتی حسابی تمیز و خوشگل موشگل شد ، می نشیند و یک ربع شکر ِ چای شیرینش را هم می زند. انگار که می خواهد "سنگ" حل کند توی لیوانش.

وقت خوردن صبحانه هم بلندبلند با مامان حرف می زند.

من آرزو می کنم صبح ها موضوعی برای حرف زدن وجود نداشته باشد. نمی دانم چرا مامان صبح ها بلند تر از همیشه حرف می زند.

صبح ها من توی خواب و بیداری هستم.و متناسب با حرف های مامان و بابا خواب می بینم. صدایشان را می شنوم. همه حرف هایی که می گویند، و از صدای قدم هایشان می فهمم که هر کدام کجای خانه راه می روند، اما نمی دانم چرا به طور کامل بیدار نمی شوم و با صدا و حرف های آنها برای خودم خواب می سازم. و اصلا متوجه این موضوع نیستم که من دارم برای خودم خواب می سازم. فقط فکر می کنم که دیالوگ خواب هایم صدا دار شده اند و وقتی بیدار می شوم می فهمم که صداها واقعی بوده اند.

بعد از صبحانه بابا دنبال جوراب هایش می گردد. مامان حوصله اش سر می رود از پیدا کردن جوراب و بابا به هیچ وجه راضی نمی شود که جوراب های نو پایش بکند. بابا معتقد است تا اخرین مولکول هر چیزی باید از آن مصرف کرد.

بعد که جوراب هایش پیدا شدند، جیغ ویغ می کند که چرا لباسش توی لباس شویی دارد چرخ می خورد. تصمیم داشته امروز هم لباس دیروزش را بپوشد. و مامان درس پاکیزه بودن می دهد.

بعد از مامان خداحافظی می کند و سفارش می کند اگر ما( یعنی من و مسعود) دیر از خواب بیدار شدیم از صبحانه محروممان کند.

بعد از خداحافظی همه چیز تمام نمی شود که .

چون بابا معمولا وقتی می رسد پایین ، زنگ خانه را می زند، و این جور وقت ها یا کلید هایش را جا گذاشته است یا سفارشاتی یادش می آید که باید برای مسعود روی کاعذ می نوشته و یادش رفته و حالا باید پشت آیفون به مامان بگوید...! 

 

نامه ی دخترم به من  نوشته ی علیرضا احرامی

تو بلدی شمع فوت کنی؟!

سارا و مادرش در واحد رو به رویی ما زندگی می کنند.

سارا طلاق گرفت.

سارای بیست ساله از شوهر بیست و دو ساله اش طلاق گرفت.

سارا یک روز تمام نشست توی حمام و گریه کرد.

من صدای سارا را شنیدم.

من صدای هق هق ها و ناله هایش را شنیدم.

مادر سارا برای سارا تولد گرفت.

مادر سارا دلش می خواست دخترش غمگین نباشد.

ما دعوت شدیم.

نشستیم و برای تولد سارا دست زدیم.

سارا مثل ادم های غریبه نشست یک گوشه.

سارا در جشن تولدش نرقصید.

سارا فقط دست می زد و می خندید.

ما برای خوشحالی سارا بادکنک باد کردیم.

بادکنک ترکید و خورد توی چشمم.

من حالم بد شد و همه ریختند دورم.

من برای چند لحظه هیچ جا را نمی دیدم.

من گریه نکردم.

ارام چشمم را باز کردم.

توی چشمم یک لخته خون کوچک جمع شد.

و پلک پایینی ام باد کرد.

مادر سارا برایم اسفند دود کرد.

من خندیدم.

و همه از دیدن حالِ خوبم خوشحال شدند.

من شکیبا را دیدم.

شکیبا دوست سارا بود.

من از شکیبا بدم می امد.

شکیبا قد بلندی داشت.

با چشم های درشت سیاه.

شکیبا انقدر پوستش را سفید کرده بود که شبیه جن بدون بسم الله شده بود.

شکیبا موهای زرد رو به سفیدی داشت.

مامان می گوید:" زرد نه! دکولوره!"

شکیبا لابد خیلی با کلاس است.

شکیبا لب های درشت قرمز داشت.

موژه های مصنوعی شکیبا اندازه 3بند انگشت بود.

موژه های شکیبا "سیخ" از صورتش زده بود بیرون.

شکیبا مثل مانکن توی شوهای خارجی می رقصید.

شکیبا از این مدل رقصیدن خجالت نمی کشید.

شکیبا از خانم های بزرگ هم خجالت نمی کشید.

او بلند بلند می خندید.

من شکیبا را دوست ندارم.

شکیبا سه تا شوهر داشته است.

شکیبا سه بار لباس عروس پوشیده است.

شکیبا خیلی بلد است عروسی کند.

شکیبا خیلی بلد است ادامس بجود.

تلق تلوق پشت سر هم ادامسش را می ترکاند و من به دهانش نگاه می کردم فقط.

سارا بلد نبود تولد داشته باشد.

سارا بلد نبود قبل از فوت کردن شمع هایش ارزو کند.

سارا بلد نبود توی تولدش شادی کند و برقصد.

سارا بلد بود بدود توی دستشویی و با موبایلش حرف بزند.

سارا بلد است وقت های دلتنگی بلند بلند گریه کند.

سارا بلد است با هق هق هایش دیوارهای خانه ما را بلرزاند و اشک مامان را در بیاورد.

سارا بلد است موهایش را زرد کند.

سارا بلد است لباس های قشنگ بپوشد.

سارا خیلی بلد است چشم هایش را خوشگل کند.

سارا لاک زدن هم بلد است.

گوشه های ناخنش را رنگی نمی کند.

سارا داد زدن هم بلد است.

سارا بلد نیست بزرگ شود.

سارا بلد نیست خوب حرف بزند.

سارا بلد نیست خداحافظی کند.

سارا بلد است چیلیک چیلیک عکس بیندازد.

سارا خیلی ژست های خارجی بلد است.

من سارا را دوست ندارم.

تولد سارا را دوست ندارم.

مادر سارا را دوست ندارم.

من خودم را قایم می کنم تا سارا مرا نبیند.

تا دوباره کله مامانش را نخورد که از کتانی های من برایش بخرد.

که آه بکشد و بگوید:" خوش به حالم!"

من از "آه" های سارا  متنفرم.

کاش واحد رو به رویی همیشه خالی از مستاجر باشد.

 

پ.ن: با خاله فاطمه رفتم پیش متخصص چشم و کلی توی راه خندیدیم و لباس های کوشمولو و ناناسی بچه های فینگیلی را تماشا کردیم.اقای دکتر گفت چشمم فقط ضرب دیده است و هر چقدر هم خودم را بکشم و اصرار بکنم چشم هایم ضعیف نیست!( یعنی کسی به اقای دکتر گفته بود که من عینک دوست دارم ؟!)

راستی! چرا ادم الکی الکی بدخواه پیدا می کند یا یکی با ادم کج کی افتد؟! مثلا همین اقا داوود پست پایینی!

11ساله ای که40ساله بود!

 

طناز دختر همسایه پایینی ماست.همانی که مامانش وقتی کسی را می بیند سریع در خانه شان را می بندد تا یک وقت سلام ندهد،مانتو و دامن می پوشد و از توی اتاق خواب عینک دودی اش را می زند به چشمش تا افتاب چشم هایش را قرمز نکند.

طناز، 11ساله ی 40ساله ایست که عاشق شوهر، ازدواج و دعوا کردن با شوهر اینده اش است، البته گاهی نظرش راجع به ازدواج و شوهر تغییر می کند و از ازدواج کردن صرف نظر می کند و ترجیج می دهد مستقل زندگی کند و دستش توی جیب خودش باشد.طناز از درس خواندن خسته شده و اصلا مثل بقیه بچه ها از امدن مهر خوشحال نیست.طناز نفس عمیق می کشد و می گوید:" خسته شدم از بس درس خوندم!" با این حال او نگران امتحان های نهایی پنجم ابتدایی است و اضطراب این را دارد که نمره هایش خوب بشوند.

طناز از مشکلات زندگی برایم می گوید،اینکه زندگی خرج دارد و کسی که ازدواج می کند مسولیت های زیادی دارد، این که خانم هایی که کار می کنند و به شوهرشان محل نمی گذارند خانم های خیلی خوب و موفقی اند! او بدون اجازه وارد اتاقم می شود و به تمام وسایلم دست می زند.عروسک هایم را بر می دارد و تماشایشان می کند و از من می خواهد راجع به پرده ی اتاقم توضیح بدهم.اینکه چرا این گل های صورتی درشت را انتخاب کرده ام و چرا قفسه هایم پر از کتاب و عروسک است.

طناز کتاب شعری را از روی زمین بر می دارد و شروع می کند به نصیحت کردنم:" واسه چی اینقدر کتاب می خونی؟!" و من فقط نگاهش می کنم.او همچنان ادامه می دهد:" به جای این همه کتاب خوندن بخواب(!)" من باز هم فقط نگاهش می کنم و او ادامه می دهد:" جدی می گم، خواب خیلی کیف داره، که چی بشه این همه کتاب می خونی؟!" و بعد همین طور که دفترم را ورق می زند می گوید:" شعر می نویسی؟!" من فقط نگاهش می کنم، و او همین طور که در چشم هایم نگاه می کند می گوید:" اخه چرا اینقدر خیال پردازی می کنی؟! واقعا یعنی چی که اینقدر تو دنیای خودت غرقی؟! که چی بشه این قدر شعر می نویسی؟! هدفت چیه؟! دختر تو این سن باید به شوهر فکر کنه!(!!!!!!!)اصلا درست نیست که اینقدر خیال پردازی می کنی و شعر می نویسی ها!" و من باز هم فقط نگاهش می کنم.بعد دست هایش را می گذارد روی گلویم ، فشار می دهد و با تمام نفرتش می گوید:"دلم می خواد خفه ات کنم فریبا! اخه چرا همش این مدلی نیگام می کنی؟!" و من باز هم فقط نگاهش می کنم، بدون لبخند یا اخم، و او ارام ارام دست هایش را از روی گلویم بر می دارد و می گوید:" یه تیکه کاغذ بده برات یادگاری بنویسم." پشتش را می کند بهم و با همان دستخط خرچنگ قورباغه اش، درشت می نویسد:" دوستت ندارم!" و می دهد بهم.بعد کله اش را می کند توی سطلی که کنار قفسه هایم است و کاغذ های مچاله شده و خرده کاغذ ها را در می اورد بیرون و همین طور که چشم هایش برق می زند، می خندد:" اهان! مچت رو گرفتم! چی  نوشته بودی که پاره کردی؟!" و من باز فقط نگاهش می کنم. او حرص می خورد، تمام نفرتش از من را می ریزد توی چشم هایی که 11ساله نیستند و نگاهم می کند.بعد توی دفتری که روی زمین است دو تا دایره می کشد و یک دماغ بزرگ، با دست های کوچکی که انگشت هایش غیب شده اند، بلند بلند می خندد، نشانم می دهد:" این تویی ها!" لبخند می زنم.بعد بلافاصله می گوید:" ناراحت شدی؟!" و من سرم را تکان می دهم.

طناز می چسبد بهم.لم می دهد روی پاهایم و همین طور که به سقف خیره شده است می گوید:" فریبا یه سوال بپرسم راستش رو می گی؟!" سرم را تکان می دهم، یعنی که باشه راست می گویم. و او خیلی جدی می گوید:" تو دوست داری کی شوهرت بشه؟! " موهای تنم سیخ می شود.با چشم های گرد نگاهش می کنم، و خیلی محترمانه می گویم:" خیلی عذر می خوام، اما فکر می کنم این سوال متناسب سنت نباشه!" و او خیلی جدی توی چشم هایم نگاه می کند:" چه اشکالی داره؟! دختر که درسش تموم شه باید شوهر کنه، درس چیه؟!" و من به این فکر می کنم طناز چقدر از یازده سالگی دور است، چقدر زود با بزرگی در امیخته، چقدر زود خاکستری شده...سعی می کنم بحث را عوض کنم، سعی می کنم نفرتم را پنهان کنم و مهربان تر باشم، مهربان تر نگاهش کنم، مهربان تر جواب سوال هایش را بدهم:" کتاب خیلی خوبه طناز، کتاب می خونی؟!" هنوز حرفم تمام نشده که یک" اَه" بلند می گوید و لب هایش را کج و ماوج می کند:" من اونقدر کتاب خوندم که دیگه کتاب حالش از من بهم می خوره!" چشم هایم را گرد می کنم. همین طور که کتابی را ورق می زند می گوید:" باور نمی کنی؟!"

محلش نمی گذارم.می ترسم طاهای دوساله ی دوست داشتنی ام هم شبیه خواهرش طناز بشود.می ترسم قبل از اینکه خیلی زیبایی ها را لمس کند وارد دنیای بزرگ ترها بشود.می ترسم هیچ وقت از نوجوانی اش لذت نبرد.از حس هایی که ناخوانده می روند سراغش، می ترسم حرف هایی نداشته باشد که از گفتنشان خجالت بکشد، می ترسم یک وقت زود تر از طناز بزرگ شود، زود تر از طناز کودکی اش را و نوجوانی اش را فراموش کند.طناز از ارزو هایش برایم می گوید ، اینکه دلش می خواهد زودی درسش تمام بشود و برود توی بانک کار کند، و پول در بیاورد، دلش می خواهد هیچ وقت شوهر نکند، شوهر پول ادم را خرج می کند، نمی گذارد برود سر کار، نمی گذارد از زندگی اش لذت ببرد، طناز عاشق اهنگ های رپ مزخرف و مبتذلی ست که تازگی های گوش دادنشان مد شده است.همه اهنگ ها را حفظ است، حتی جاهای سخت اهنگ را، جاهای زشت اهنگ را...

طناز می گوید و می گوید، مسخره ام می کند، می گوید که چقدر از من بدش می اید، درباره رتبه کنکورم سوال می کند، درباره رشته ای که قبول شده ام، و گاه دروغ هایی می بافد که توی دهانش جا نمی شوند...

طناز چشم هایش را پر از اشک می کند و می رود،لابد یک درصد هم احتمال نمی داد که اگر دفتر شعرم را بردارد و اصرار کند که بخواندشان و بعد مسخره ام کند اصلا خنده ام نمی گیرد،لابد احتمال نمی داد که اگر عصبانی بشوم نه داد می زنم نه فحش می دهم، لابد نمی دانست که پشت این چهره مهربان و خونسرد یک دیو چند سر پنهان شده است که نه داد می زند، نه اخم می کند، فقط با بزرگ ترین چشم ها، با هزار تُن نفرت نگاهش می کند ...

من نه دعوایش کردم، نه حرفی زدم،نه اخم کردم، فقط به وحشتناک ترین شکل ممکن نگاهش کردم و یکنواخت تکرار می کردم:" دفترم رو بده، اصلا کارت درست نیست!" و وقتی ارام ارام دفترم را از پشتش بیرون اورد و گذاشت توی دستم، محکم گفتم:" کارت خیلی زشت بود، دیگه تکرار نشه! "او از چشم هایم بغض کرد، گریه اش گرفت، کمی کنار پنجره ایستاد و نفس های عمیق کشید، بعد دوام نیاورد، و همین طور که با طاها بازی می کردم و برایش شعر می خواندم از کنار پنجره این طرف تر امد و رفت خانه شان!

ببخشید،جنس فکتان از چه نوع ماده ای است؟!

کاریکاتور از لاله ضیایی

حوصله ندارم خیلی مقدمه چینی بکنم،مقدمه های الکی بچینم و اخر سر بگویم این لیلا خانم بود...

نوشتن درباره دیگران هیچ سودی ندارد،اگر مشکل به وجود نیاورد مشکلی را حل نمی کند،این ها را می دانم،فقط  ادم یک تخلیه حسابی می شود،و این تنها بهانه ای ست برای گفتن حرف هایی که اگر در دل بماند سرطان می شوند...

لیلا خانوم همسایه ما است! دقیق تر بگویم،دختر همسایه ما و البته بی بی سی محل!

لیلا خانم شجره نامه همه محل را می داند،از بس که سوال پیچت می کند،و انقدر بخشنده است که نمی گذارد این اطلاعات  راکد بماند و به اولین اشنایی که ببیند با نهایت سرعت اطلاعاتش را منتقل می کند!

لیلا خانم یک فسقلی هم دارد،فسقلی 2ساله اش هم استعداد عجیبی در فوضولی دارد و قرار است به زودی با هم _ فسقلی و مامان و مامان بزرگش_ یک باشگاه خبرگزاری برپا کنند و گمانم مدیریتش هم به مادربزرگ واگذار شود!

لیلا خانم یا مادرش کافی ست صدای پا بشنوند،روی در شیرجه می زنند و مثل فشنگ خودشان را می رسانند تا ببینند کی از پله ها بالا یا پایین می رود؛ اگر اشنا باشد سوال پیچش می کنند و اگر اشنا نباشد، خب اشنا می شوند ،چیزی نیست که!

به خاطر همین هم هست که همیشه موقع رد شدن، پله ها را سه تا یکی می کنم ،چون می دانم اگر گیر بیفتم خلاص شدنم با خداست و فقط باید معجزه شود ،معجزه!

لیلا خانم از سوال های اسان شروع می کند تا سوال های سخت و ابدار:" خوبی؟! کجا می ری؟! مامانت خونه اس؟! باباتم خونه اس؟! داری می ری بیرون؟!داری می ری خونه مامان بزرگ؟! داری می ری کلاس؟! کلاس چی؟! زبان؟! حالا چرا اینقدر عجله داری؟! چرا اصلا نمی ای خونه ما؟!...تو می خوای درس بخونی؟! بابا درس چیه؟! یعنی حالا حالا ها نمی خوای شوهر کنی؟!چرا؟! حتی اگه خوبشم(!) گیرت بیاد؟! این نامه هایی(نامه های دوچرخه و دوستان  منظورشان است!) که برات می اد چیه؟! درخواست شغله؟!..." و او ادامه می دهد،می پرسد و می پرسد،می پرسد،تا جایی که موهایت را سیخ می کند...

لیلا خانم بعد از اتمام سوالهایش از شوهرش می گوید،می زند توی سینه اش و نفرینش می کند،از مادر شوهرش می گوید،از خواهرشوهر و برادر شوهرش،(البته لیلا خانم با همه فرق دارد،شوهرش را نفرین می کند و از خواهر شوهر و مادر شوهرش تعریف می کند!!!!) از گذشته و اینده اش،از دختر دایی هایش می گوید،از انهایی که شوهر هایشان مرده اند و حالا خیلی خوشبخت اند!!!!!

 او به روز ترین اطلاعات درباره همسایه ها را در اختیارت می گذارد،از به دنیا امدن یک بچه در یکی از خانه ها بگیر تا طلاق گرفتن و دعوای یک زن و شوهر...

گمان نکنید انتقال این همه اطلاعات زمان زیادی می برد.لیلا خانم به روزتر ین اطلاعات را در کمترین بازه زمانی چنان به خوردت می دهد که انسان را وادار به تفکر می کند که جنس فک لیلا خانم از چه نوع ماده ای می تواند باشد؟!

لیللا خانم هر دفعه به یک بهانه با شوهرش دعوا می کند و می اید خانه مادرش و ما بیچاره می شویم.روزی که لیلا خانم بیاید خانه مادرش ما باید بدانیم که دستشویی رفتن، حمام کردن، ظرف شستن و غذا پختن تعطیل می شود.او دوست دارد تمام لباس هایشان را با دست توی حیاط بشوید، لگن را پر از اب کندو دختر کوچولو اش را بنشاند توی لگن و شادش کند.او دلش می خواهد چهار تا بند رخت توی حیاط را پر از لباس های شسته کند.لیلا خانم عاشق اب است.عاشق شستن.او دیوانه ی پتو، ملحفه، تشک، فرش، موکت،...شستن توی حیاط است و اصلا برایش مهم نیست که در طبقه دوم کسی توی دستشویی گیر کرده یا در حمام کف صابون روی بدن پدر من خشک شده.او کار خودش را می کند.او هی می شوید و می شوید و می شوید تا همه لباس هایشان تمیز باشد.تا تمام بند رخت های توی حیاطشان پر باشد.تا روی همسایه پایینی را کم کند که اعتراض کرده بود :"چرا اینقدر اب مصرف می کنید؟!" که حرص همه را در بیاورد.

لیلا خانم خیلی دل نازک است.به خاطر همین هم هست که اگر کسی ناراحتش کند یا حرصش را در بیاورد دختر کوچولش را می کوبد و همین طور که می زندش و فحشش می دهد، هی می گوید:"ایشالله بابات بره یه زن دیگه بگیره راحت بشم از دستش!!!" بعد فحش می دهد و هی دختر کوچولوش را مجبور می کند که بخوابد و هی تلقین می کند:" تو خوابت می اد، بگیر بخواب اینقدر *ضر نزن!"

بعد دو دقیقه که بگذرد صورت بچه پر از تف مادر جانش می شود از بس که قربان صدقه اش می رود و هی ماچ های ابدار می کندش!

لیلا خانم یکی از بلاهای اسمانی ست که نصیب ساختمان ما شده است.

 

* املای "ضر" درست است؟!

من من من من من...

                                                           

صدای دلنواز زنگ اس ام اس را که می شنوم نا خود اگاه پرت می شوم روی گوشی:"می گی مغرور شدی،نه نه نه نه نه/چرا اونا فکر می کنن که من من من.../همش کینه و غرور داری از من،نه؟!/همه شما رو دوس دارم قلبا من!"یک اسم اشنا برایم فرستاده :" زیتا" از اس ام اسش کمی تعجب می کنم.یادم نمی اید شماره هم را گرفته باشیم.در دو دیداری که داشتیم _به گمانم_ انقدر از هم فاصله گرفتیم که حتی سلام هم به هم ندادیم چه برسد به شماره دادن...

دوباره و سه باره زنگ اس ام اسم بلند می شود،سحر اعلام می کند که شماره ام را به زیتا داده است.اس ام اس بی مقدمه و شعر بی مقدمه تری که زیتا برایم فرستاده من را در فکرفرو می برد.هووووم...یادم می اید! به گمانم زیتا متنی را که در وبلاگم گذاشته بودم، خوانده است.

گوشی خوشگلم دوباره بازی اش می گیرد و با نفرستادن  اس ام اس سر به سرم می گذارد!

جواب اس ام اس که طول می کشد،زیتا زنگ می زند .می دوم توی اتاقم (چون بابا خواب بود!)صدای زیتا است،رسا و بلند و صمیمی ؛ و اصلا لازم نیست بگویی:"ببخشید کمی بلند تر حرف بزن!"زیتا از من ناراحت است.از اینکه فکر می کنم خیلی مغرور است.از اینکه توی وبلاگم نوشته ام:" درخت هر چه پر بار تر سر به زیر تر! زیتا جان!یه کم تواضع بد نیست ها!" البته زیتا خودش که متنم را نخوانده؛اقای تربن متنم را خوانده اندو تلفنی به زیتا جان گفته اند! البته من از اقای تربن ممنونم! چون حرف های اقای تربن بهانه خوبی شد برای  شنیدن صدای زیتا و شروع دوستی من با او.زیتا ناراحت بود ؛البته سعی می کرد وا نمود نکند و فقط دلیل تفکرات غیر منطقی ام رامی خواست و من خیلی رک به او گفتم و زیتا برایم توضیح داد.نمی دانم   تفکرات من غیر منطقی بوده یا نه! زیتا می گوید:" خب من از تو دوسال بزرگ ترم،از اکثر بچه های دوچرخه هم! من که بزرگترم که نمی تونم بیام به شما سلام بدم؛شما باید به من سلام بدید،همتون از من توقع دارید من به شما سلام بدم!" و ادامه می دهد:" حالا من نمی دونم تو چرا فکر کردی که من مغرورم و خودمو می گیرم...اره من یه کم مغرورم،مامانم هم می گه اما خب...شما هم هیچ وقت نمی اید طرف من!"زیتا راست می گوید،من(که کوچکترم) به او سلام نداده ام و سعی نکرده ام نقطه شروع دوستی شوم؛اگر زیتا قدم پیش نگذاشته ،من هم دو قدم عقب تر رفته ام...من قبول می کنم که درباره زیتا اشتباه فکر کرده ام؛و از اینکه اشتباه قضاوت کرده ام خوشحال می شوم،وبه زیتا قول می دهم که دفعه بعد وقتی دیدمش محکم بغلش کنم و با یک بوس ابدار ناراحتی را از دلش دربیاورم و او بلند می خندد.من یک قول دیگر هم به زیتا می دهم،اینکه دراولین فرصت یک متن بنویسم و_ جلوی چشم همه_ در وبلاگم اعلام کنم که زیتا ملکی صمیمی تر وماه تر از ان چیزی بود و هست که من فکر می کردم _ما فکر می کردیم_! زیتا درطول 12دقیقه ای که با هم صحبت کردیم سعی کرد به من ثابت کند که صمیمی تر از ان چیزی ست که تصور می کردم و موفق شد؛او از خودش می گوید،اینکه دانش جوی رشته حقوق شده است،اینکه نمی داند چرا هیچ وقت اقای تربن از او تعریف نمی کند،...

و من حالا بعد از این همه حرف،بعد از 12دقیقه صحبت ،می توانم بنویسم که :زیتا ملکی صمیمی ست اگر صمیمی باشیم و دوست خوبی ست اگر اغاز دوستی باشیم...( عجب جمله ی فلسفی ای!)

 

 

                                

 

 

شعری از زیتا ملکی:

 

زندگی یعنی همین!

اومدم جایی جدید

جایی که هیچ ادمی

غصه و درد نداره

یار نا مرد نداره

ادما از صب تا شب

از بزرگترین این پنجره ها بیرون می ان،داد می زنن

زندگی یعنی صدای شرشر اب از شیر سماور

زندگی یعنی همین!

یعنی افتاب،یعنی قوس کمر رنگین کمون

یعنی چای غلیظ و عطر اقاقی،دم صبح

یعنی گنجشک،یعنی نون پنیر کنار حوض

یعنی یه اسمون ابی،پر از لکه ابر

یعنی یه کاغذ واسه نوشتن دل غصه هات

یعنی یه گوشی واسه شنیدن صدای دوست

یعنی صب بخیر بگی

به چنار لب جوب

زندگی یعنی همین!

مگه نه؟شما بگین!

 

 

                   

 

 

این هم شعری از "داود لطف الله" برای شروع دوستی من با زیتا:

 

من و تو ناتمامیم

بیا و این دلم را

دوباره شاپرک کن

برای دوست ماندن

به من کمی کمک کن

بیا برای بودن

شبیه هم نباشیم

و روی لحظه هامان

بهار را بپاشیم

ببین چه شعر شادی

برای "ما" سرودم

فقط برای اینکه

به فکر"من" نبودم

تکان بخور که دیر است

من و تو ناتمامیم

برای هر چه صبح است

من وتو یک سلامیم

بیا که دوست باشیم

همیشه تازه و نو

تو، از تولد من

من، از تولد تو

 

 

پ.ن: تصویر گری سوم از هدا حدادی.

شقایق نارنجی

 

                                                                             

 شقایق نارنجی ست.نارنجی پر رنگ.با یک صورت تقریبا گرد، دندان های تقریبا خرگوشی و بینی تقریبا تپلو!

شقایق نارنجی ِ دوست داشتنی ای است.چه چیز من و شقایق را دوست هم کرد؟! هان! یادم می اید! یک مگس که رژ قرمز به لب هایش زده بود من و شقایق را با هم دوست کرد و حالا او سراغ تمام مگس های دنیا را از من می گیرد.

شقایق شبیه انشرلی می ماند، شاید هم شبیه جودی ابوت است، یا شاید هم...نه! بهتر بگویم ،شقایق شبیه شقایق است، از کوچک ترین چیز ها شاید می شود و کشیدن یک عالم "دست "و نگاه کردن به البوم عکس های کودکی اش یک روز کاملا شاد و زیبا را برایش به تصویر می کشد.

شقایق عاشق نمی شود.شقایق می گوید عرضه ی عاشق شدن ندارد و دلش می خواهد بی عرضه بماند. تا قبل از این اصلا نمی دانستم عاشقی و عاشق شدن عرضه می خواهد و از هر کس بر نمی اید!

شقایق نارنجی است.نارنجی  پر رنگ ؛ و با جیغ های نارنجی اش تمام دنیا را نارنجی می کند. پر کردن برگه امتحان و خلاص شدن ازیک درس انچنان هیجان زده اش می کند که مرا هم به وجد می اورد و فراموش می کنم امتحان دیفرانسیل را چقدر افتضاح داده ام و دیگر غصه نمی خورم چرا نتوانستم سوال های مسخره صوت فیزیک  را جواب بدهم.

شقایق زندگی را بین خودش و روز ها تقسیم می کند: بعد از امتحان ها تابستان می اید؛ و من خوشحال می شوم، کیف می کنم، کلی روز های خوبی در پیش رو دارم،اما سوم از راه می رسد، آه، نه! اما سوم هم می تواند زیبا باشد، یعد دوباره تابستان می اید، خوشحال می شوم، کیف می کنم، رو زهای خوبی در پیش رو دارم، اما پیش دانشگاهی هم از راه می رسد، آه، نه! اما پیش دانشگاهی هم می تواند زیبا باشد ، بعد کنکور می دهم، تابستان می اید ،خوشحال می شوم،کیف می کنم، رو زهای خوبی در پیش رو دارم…

شقایق مگس ها را دوست دارد، دلش یک عالم مگس می خواهد، و لابد دوست دارد همه مگس ها رژ قرمز به لب هایشان بزنند…

من راز موفقیت دوست شدن با مگس ها را حمام نرفتن و کپک زدن _ به طور رسمی_ می دانم اما شقایق این راز بزرگ را انکار می کند و می گوید :" من هر روز حموم می رم و بوی صابون می دم اما همه مگسا با من دوستن!"

مگس،مگس، مگس...

از شقایق همین اندازه می دانم که در قله ها نوجوانی ایستاده است و با لبخند های صورتی و جیغ های نارنجی اش برای همه دست تکان می دهد...

چیدن کلمه ها در کنار هم ، ان هم بعد از امتحان کشوری دیفرانسیل، ان هم نوشتن درباره دوستی که پوست صورتش نارنجی است و خیلی نمی شناسی اش، کمی که نه، خیلی سخت است، ادم باید خیلی دقت کند تا چرت و پرت تحویل مردم ندهد!!!

پسر عمه دوست جان!

 

                                                                                                 

تعجب ندارد که! ادم که همیشه نباید از بهترین دوستش ، خاله وخاله پسرهاو معلمش بنویسد! گاهی می شود درباره پسر عمه دوست جان هم نوشت،بدون اینکه حتی یک باردیده باشی اش!

من نمی دانستم نویسندگی اینقدر دردسر دارد!!!!! خب،راستش اصلا حدس نمی زدم وقتی درباره اطرافیانم بنویسم ،توقعات همه از ادم بالا می رود، تا جایی که پسر عمه دوستت هم بخواهد که در باره اش بنویسی! و زنگ بزند به دختر دایی جانش و سفارش خودش را پیش من بکند! عجیب هست ! اما نه خیلی!

من که حتی یک بار هم اقای پسر عمه دوست جان_اقای حمیدرضا شریفی 26ساله از کرج(!)_ را ندیده ام.اما وصفش را از دوست جان _نادیا_ شنیده ام.

دوست جان زنگ می زند خانه مان و در حالی که از هیجان در حال پرواز است(به خاطر متنی که درباره اش نوشته ام)سفارش پسر عمه اش را می کند و می گوید که پسر عمه جانش بعد از اینکه خنده های صورتی ما را مطالعه فرموده (!) جو گیر شده وطالب شده تا درباره اش بنویسیم!

پشت گوشی رنگ پوستم از خنده قرمز می شودو مامان جان در حالی که دست هایش را به کمرش زده با چشم های گرد می ایستد و چند ثانیه نگاهم می کند و می گوید :"حمید رضا دیگه کیه؟!" و من سعی می کنم خنده هایم را قورت بدهم و همه چیز را برای مامان خانم توضیح بدهم.اما انگار مامان خانم جدی تر از این حرف ها است،که با تعجب می پرسد:"مگه تو دیدیش؟! هان؟!"...

اما خیالی نیست پسر عمه دوست جان! درباره تو هم می نویسیم،چه کنیم دیگر؟!

دوست جان_نادیا_ از پسر عمه جان می گوید،اینکه چشم ها و ابروهایش شبیه دوست جان است،عینک می زند و بزرگترین پسر خانواده است.دوست جان می خندد و می گوید شاخص ترین ویژگی پسر عمه جانش چاق بودنش است و اقای "ن" با همه بزرگی اش جلوی پسر عمه دوست جان کم می اورد!!!!(هزار ماشا الله) وسط حرف های دوست جان می پرم و می گویم:" اسم متنم را "..." می گذارم! و درباره بقیه پسر عمه هایت هم می نویسم.  اما دوست جان خنده هایش را می بلعد و کشدار می گوید:"نه ه ه ه !" و بعد ادامه می دهد که ادرس خنده های صورتی ام را به شوهر عمه گرامی هم که پدر پسر عمه دوست جان می شود داده است و ممکن است ایشان هم نوشته هایم را بخوانند و من به دوست جان قول می دهم که تا انجا که می توانم از توصیفاتش نکات مثبت را استخراج کنم و بنویسم.

اقای پسر عمه دوست جان خیلی خرگوش تشریف دارند.درست مثل دوست جان من!و گاهی چنان تیکه هایی می اندازد که گوش های ادم را سرخ می کند(خود دوست جان می گوید این ها را!).پسر عمه جان بسیار بخشنده اند.کدام پسر عمه ای را دیده اید که روز تولد دختر دایی اش گیتار بخرد،ان هم از نوع گرانش!!!!فکر نمی کنم قلب پسر عمه جان تالاپ تالاپ کند،اگر نه،بیچاره پسر عمه دوست جان که اینقدر بخت برگشته است که...(!)

پسر عمه دوست جان متالوژی می خواند."رشته با کلاسی است نه؟!" این را دوست جان می گوید.

از ان وقت که ما با دوست جان اشنا شده ایم خداوند به ما صبر ایوب عطا کرده است.کدام انسان تکامل یافته ای تمام زنگ ناهار ازپسر عمه اش می گوید و کدام انسان بزرگواری با هر لقمه حرف های دوست جانش را حضم می کند تا متن خوبی بنویسد؟!

دوست جان اسم پسر عمه اش را "سوسیس" گذاشته است و فلسفه "سوسیس" شدن پسر عمه دوست جان خیلی پیش پا افتاده است.به گونه ای که یک روز که پسر عمه و دوست جان داخل خانه داشته اند توپ بازی می کردند، توپ زیر میز می رود و هر دو باهم می روند توپ را بیاورند . دوست جان و پسرعمه دوست جان همدیگر را زیر میز ملاقات می کنند و دوست جان می گوید:" سلام سوسیس!" و از ان به بعد پسر عمه دوست جان "سوسیس" می شود ! به همین سادگی به همین خوشمزگی!!!!!

پسر عمه دوست جان به دوست جان سفارش کرده که حتما ذکر کنم که مادر ایشان هم برنج را بدون دمکنی می پزند! واقعا دوست جان و فامیل هایش نابغه اند و این افتخاری ست برای من که بلد نیستم تخم مرغ را ابپز کنم!!!!

من تا انجا که می توانستم سعی کردم پسر عمه دوست جان را خوب(!) توصیف کنم اما اگر قصور کرده ام تقصیر دوست جان است که به جای توصیف پسر عمه جانش برایم فقط خاطره نقل کرد! (بیچاره پسر عمه دوست جان با این دختر دایی! اما صبر داشته باش پسر عمه جان! این ها امتحان های سخت الهی ست!!!!!!!)

امید است که مورد قبول پسر عمه دوست جان واقع شده باشد!!!!

با تشکر نقطه سر خط!

 

                                                                                 اذر ماه86

برای صبا و زنگ های فیزیک و موج های الکترو مغناطیسی مان!(2)

                                                                          

از همان اول قرار نبود با هم دوست باشیم. اما دوست شدیم .زود تر از انچه که فکر کنیم.

من پریدم جلو و همین طور که می خندیدم اسمت را پرسیدم، یادت می اید؟!

 نه ، نه...اول تو شروع کردی، شاید هم با هم شروع کردیم، دقیقا نمی دانم.

اما اول تو بودی که از شعرهایم تعریف کردی و بعد من ذوق کردم و اسمت را پرسیدم...

و بعد هی به کتانی های الستارت نگاه  کردم؛و هی به خودم می گفتم چرا  من امروز کتانی های الستارم را نپوشیده ام! یک نقطه اشتراک پیدا کرده بودم.اینکه هم تو کتانی الستار داشتی، هم من!

فکرنمی کردم دوست شویم.فکر می کردم تو هم از ان ادم هایی هستی که دماغشان را سر بالایی می گیرند وسیخ سیخ راه می روند.

فکر می کردم هیچ جوری نمی توانم تحملت کنم.یادت می اید ان اول تر ها چقدر دعوا می کردیم با هم؟! وقتی می گفتی :" خیلی پررویی!" بغض می کردم، حتی وقتی می امدی و معذرت خواهی می کردی و می گفتی:" شوخی کردم"، تلخی حرفت را فراموش نمی کردم! من به "پررو " حساس شده بودم و تو به " چقدر خلی!"، حالا هم حساسی، اما من دیگر عین خیالم نیست که می گویی:" چقدر پررویی!"

 ان اول تر ها  هی دنبال راه حل می گشتم که چطور تحملت کنم، اصلا مگر من مجبور بودم که تحملت کنم؟! نه، مجبور نبودم...اما نمی دانم چرا ازهمان روز اول دوستت داشتم.

بعد ارام ارام من خودم را در تو جا گذاشتم، یا شاید هم این تو بودی که خودت را در من جا گذاشتی ، نمی دانم! بعد از ان هر وقت یادت می افتم با خودم می خوانم :

 تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

                                                            گسترده تر از عالم تنهایی من, عالمی نیست

                         

چقدر حرف می زنیم با هم! گاهی تو سرم را می خوری از بس حرف می زنی و گاهی من سر تو را  می خورم، این هم می تواند نقطه اشتراک من و تو باشد، نه؟! اینکه موقع قهر و اشتی ، همیشه یک یک مساوی هستیم!

 می توانم تصور کنم وقتی دستشویی داری و من همچنان به حرف زدن ادامه می دهم چه زجری را تحمل می کنی!

می دانی مشکل من با تو چیست؟! اینکه با تو حرف زدن و خندیدن خیلی کیف دارد صبا، خیلی!

یادت می اید ان اول تر ها چقدر از خنده هایم بدت می امد؟! اما حالا که می خندم ، تو هم می خندی با من!تازه از لپ هایم هم خوشت می اید!

ان  اول تر ها به حرف هایت گوش می کردم و به واژه هایت فکر می کردم.هر چند تو می گفتی به حرف هایت فکر نکنم، می گفتی  سعی کنم فقط لحظه ای که با من حرف می زنی به حرف هایت فکر کنم نه بیشتر؛ و من هیچ وقت معنی این حرفت را نمی فهمیدم، هیچ وقت!

می دانی صبا؟! من خیلی خوش حالم که تو کتانی الستار می پوشی، با شلوار کتان.انگار تو هم خوب می دانی که کتانی الستار پوشیدن با شلوار کتان چه لذتی دارد.خوشحالم که گاهی  اتوبو س سوار می شوی و می دانی گوش کردن به حرف های خصوصی دیگران و مثل مگس لای در اتوبوس له شدن چه مزه ای دارد.تو عینک داری ، من ندارم، تو خوشحال باش که عینک داری، من ندارم، دلم عینک می خواهد،شاید به خاطر همین است که این روز ها چشم هایم دارند ضعیف می شوند !

من چه کار کنم که تو هی فیزیک می خوانی و فیزیک می خوانی و من هیج جوری نمی توانم با این نوسان ها و موج های صوتی کنار بیایم؟!من چه کار کنم که تو نمره هایت همیشه خوب می شود و نمره های من بد!

 گاهی به تو حسودی ام می شود، اینکه می توانی یک روزکامل فیزیک بخوانی و من نمی توانم، تو هم به من حسودی کن که می توانم تو را نقاشی کنم، روزها وهفته ها شعر بخوانم، شعر بنویسم، توی کتاب ادبیا ت و جزوه های دیفرانسیل غرق شوم ، و معلم ها وقتی از درس دادن خسته می شوند از من می خواهند تا یکی از شعرهایم را برایشان بخوانم!

قبل تر ها وقتی اهنگ گوش می دادم فکر می کردم که تو چه اهنگ هایی را باید دوست داشته باشی، هیچ وقت نپرسیدم از تو، نمی دانم چرا، انگار احمقانه بود که بی مقدمه بگویم :" چه سبک اهنگی را گوش می دهی؟!" من نپرسیدم از تو ، اما خودت گفتی، حالا می دانم چه اهنگ هایی را دوست داری و چقدر از شماعی زاده متنفری! من هم شماعی زاده را دوست ندارم، اما وقتی به اوج دیوانگی می رسم یاد شماعی زاده می افتم، دلیلش را هم نمی دانم!

حالا وقتی ادامس خرسی می خورم یاد تو می افتم  و همیشه به این فکر می کنم که چرا هیچ وقت به دستت تف نمی زنی و برچسب ادامس را روی دستت نمی چسبانی، همیشه می گویی :"برچسبش قشنگ نبود"، اما مگر ادامس خرسی بر چسب قشنگ هم دارد؟! چی توز موتوری هم که می خورم یاد تو می افتم، یاد ان روزی که خوشحال بودی که با پولت هم چی توز موتوری خریده بودی ،هم اب انار،هم ادامس خرسی و هم شارژ موبایل؛ و من هیچ وقت نفهمیده ام خوردن پفک با اب انار و ادامس خرسی چه لذتی دارد!

این جا خیابانی هست که همیشه همیشه مرا یاد تو می اندازد صبا،هرچند من وتو تا به حال در این خیابان راه نرفته ایم!

تو خوشحال باش که من خیلی دوستت دارم، برایت شعر می گویم، درباره ات می نویسم، وقتی قهر می کنی زودی می ایم تا اشتی کنیم، قدر قاه قاه خنده هایت را می دانم، قدر سگرمه هایت را و اینکه وقتی در اوج اعتماد به نفس ایستاده ای و شعر های بی قافیه ام را مسخره می کنی می خندم، فقط می خندم!!!

من هم خوشحالم که تو هستی،می خندی، قهر می کنی، اخم می کنی، مسخره ام می کنی،لپ هایم را دوست داری،برایم شعر می گویی(شعرهایی که فقط من معنی شان را می دانم و خود تو) وقتی غمگینی اب انار می خوری، وقتی شادی اب انار می خوری، وقتی می خندی اب انار می خوری، وقتی اخم می کنی اب انار می خوری، و گاهی در گوشم می گویی که دوستم داری و راز هایت را یواشکی با من تقسیم می کنی، یواشکی، یواشکی، ی   وا   ش   کی ...

ما خوشحالیم، بیا خوشحال باشیم که دوست هم هستیم!

                        

بیش فعالی= درس گوش ندادن= مریض بودن= قرص مصرف کردن = خندیدن= ...

                                                 

زنگ می زنم به خانم دوست فاطمه،می خواهم سال نو را تبریک بگویم.

بوق بوق...

گوشی اش را که جواب می دهد حس می کنم یک نوجوان 14-15ساله پشت خط دارد با من حرف می زند.انقدر خوشحال است و می خندد که کمی شوکه می شوم.اما به روی خودم نمی اورم و من هم می خندم،درست مثل خانم دوست فاطمه...

خانم دوست فاطمه دبیر المپیاد زبان انگلیسی ام بودند و البته معلم سال اول و سوم دبیرستان هم!(یعنی اول به خاطر المپیاد بود که دوست شدیم و بعد که معلم زبان انگلیسی ام شد دوست تر شدیم!!!)

بعد خانم دوست فاطمه هی حرف می زند،از این گلایه می کند که من خیلی بی معرفتم و امسال این اولین باری بوده که با او تماس گرفته ام، به دیدنش نرفته ام و فقط اس ام اس زده ام...

بعد من می خندم و می گویم:" شرمنده ام!" (به نظرم شرمنده ام بهترین واژه است برای خلاص شدن از بعضی از موقعیت هایی که به وجود می اورند برای ادم!)

 خانم دوست فاطمه می گوید صدایم بزرگ تر شده است، و وقتی می گوید هر روز توی راه مدرسه مرا می بیند چشم هایم اندازه در قابلمه می شود! بعد می خندد و می گوید:" فکر می کنی دارم دروغ می گم،من هر روز می بینمت فریبا!" و بعد ادامه می دهد:" تو اونقدر تند تند راه می ری و سرت پایینه که اصلا متوجه من نشدی که پشت سرت راه می ام!" (قابل توجه دوستان که من خیلی دختر سر به زیریم هااااااا) بعد بلند می خندد و می گوید:" حالا می فهمم وقتی بهم گفتی هیچ پسری دنبالت نمی افته دلیلش چیه؟! بیچاره ها جرات نمی کنن!..."

می خندم،بعد هی فکر می کنم که یک سال با خانم دوست فاطمه هم مسیر بودیم و من اصلا متوجه نبودم.

خانم دوست فاطمه می گوید:" درس می خونی فریبا!" می خندم و می گویم:" درس چیه خانم؟! می خوام ازدواج کنم!" بلند بلندمی خندد و می گوید:" اخه کی می اد تورور بگیره!" می خندم :" اگه دعوت کنم می اید؟!" با تعجب می پرسد:" کجا؟!" می گویم :" خب عروسیم دیگه!" بعد جدی می گوید:" واقعا؟!" می خندم، و خانم دوست فاطمه همین طور که می خندد می گوید:" من که گفتم هیشکی با تو ازدواج نمی کنه!"

خانم دوست فاطمه هر سال این حرف را به من می زند و بعد می گوید:" شوخی می کنم ها!"

چقدر دل خانم دوست فاطمه از من پر است،می گوید من خیلی اذیتش کردم، همش حرصش می دادم با شیطنت هایم و این که سر کلاس اصلا به درسش گوش نمی دادم، مدام حرف می زدم و هی می خندیدم،هی می خندیدم، بعد می گوید :" منتظر رتبه ات تو کنکورم، می خوام ببینم رتبه چند زبان رو می اری؟!" و ادامه می دهد:" تو خیلی حرصم دادی، ایشالا اگه زبان هم تدریس کنی یه کلاس دانش اموز مثه خودت گیرت بیفتن تا بفهمی من چی کشیدم!" بلند می خندم و می گویم:" خانم جان ، نفرین نکنید دیگه!"

ما حرف زدیم با هم، خیلی زیاد،خیلی خیلی، از همه جا... و چقدر دل خانم دوست فاطمه پر بود از دست شیطنت هایم!

می گویم:" من هر چی بزرگ می شم شیطون تر می شم، سر به هواتر! درسم نمی خونم،شعر می نویسم، داستان، و کیف می کنم واسه خودم!" بعد خانم دوست فاطمه خیلی جدی می گوید: " فریبا یه دکتر برو، فکر کنم تو بیش فعالی داری ها،قرص مصرف کنی درست می شی! باور کن راست می گم!" و من می خندم، به اینکه چقدر مریض بودم و خودم خبر نداشتم، بعد خانم دوست فاطمه برایم شرح می دهد که بیش فعال ها دو دسته اند، ان ها که همه را اذیت می کنند با کارهایشان و هی خراب کاری می کنند، انهایی که اصلا تمرکز ندارند...

و من هر چقدر فکر می کنم می بینم راستی راستی جز هیچ دسته ای نیستم، من جز مسعود و مامان و بابا و فریده کسی راحرص نمی دهم(!!!!!!) و خوب می توانم روی کارهایی که بهشان علاقه دارم تمرکز کنم، به خانم دوست فاطمه می گویم:" خب خانم اگه من مریض بودم که نمی تونستم تمرکز کنم و شعر بگم، اینقدم رتبه نمی اوردم..." می گوید:" حالا تو برو دکتر!"

می خندم! بعد خانم دوست فاطمه می گوید:" من هر چی راجع به شاگرد هام بگم درست در می اد، تو تمام سال های تدریسم همین طور بوده!!!" می گویم:" چه خوب، روانشناسیتون پس خیلی خوبه!" می گوید:" اره خیلی خوب! همیشه درست می گم!"

...

 

 

خیلی جالب بود برایم! حرف زدن با خانم دوست فاطمه و اینکه بعد از سال ها متوجه شدم  بیش فعالی دارم(!!!!!) و باید قرص مصرف کنم، ان هم به خاطر اینکه سر کلاس انگلیسی به درس گوش نمی دادم و به خاطر...

اینکه بقیه خیال کنند ادم ناراحتی روحی دارد جالب است،نه؟!( بیش فعالی ناراحتی روحی ست  دیگه ، نه؟!)

 

پ.ن:

 من از این یادداشت های بی سرو ته سر در نمی اورم اما این دلیل نمی شود که پیشنهاد نکنم که این نوشته ها بخوانید دلیل می شود؟!

 

 

نادیا دختری مثل هیچ کس!

                       

نوشتن درباره کسی که تقریبا خوب می شناسی اش انقدر سخت است که نمی دانی از کجا شروع کنی.از خنده های بی مقدمه و نخودی اش بنویسی یا از گریه های بی وقفه اش که خیلی وقت ها به کارت می اید و می توانی برای کباب کردن جگر مردم از اشک هایی که دم مشکش است کمک بگیری!

هی! صبر کنید! من می خواهم همه "او" را بنویسم. و نوشتن درباره اش ، حالا حالا ها ادامه دارد،به گمانم!

فرض می کنم یک میکروفون داده اند دستم و قرار است عجیب ترین دوست دنیا را توصیف کنم:

او نادیا است.نادیا تقی پور.دختری با ابروهای پیوندی مشکی .

نادیا همانی ست که هر وقت مرا می بیند دستش را دور گردنم می اندازد و انقد ر حرف می زند که سرم را می خورد و هی می گوید:" از من بنویس از من بنوییس " و من دارم او را به ارزویش می رسانم! عجب دوست خوبی هستم ها ! اما اعتراف می کنم که نادیا اولین کسی ست که نوشتن درباره اش اینقدر برایم سخت است.

نادیا همان دختری ست که خیلی قبل تر ها ازش متنفر بودم ،او هم از من!  و من حالا او را انقدر دوستش دارم که حاضر نیستم یک لحظه خندیدن با او را با یک دنیا عوض کنم. نادیا همانی ست که با قبولی در المپیاد ریاضی بچه معروف مدرسه مان شد  و چقدر کیف کردم که بعد ها رویش را کم کردم و خودم شدم گل سر سبد مدرسه مان!

او با جنبه ترین ادمی ست که تا به حال دیده ام.انقدر وسیع است که اقیانوس ها مقابلش زانو می زنند و انقدر پروانه ای ست که ابر های بهار پیشش کم می اورند.چه اهمیتی دارد که سال ها از هم متنفر بودیم؟! حالا که دوست جون شده ایم و یک پنج ضلعی فریبا ،فریده،نسیم ،نادیا،عسل تشکیل داده ایم.

او عجیب ترین و جالب ترین دوستی ست که تا به حال داشته ام.هر کسی هر چی دوست دارد، صدایش می کند و هیچ کس انگار حواسش نیست که او از اسم شناسنامه ایش_ازیتا_ متنفر است.دبیر هندسه گاهی "تقی زاده " خطابش می کند وگاهی "تقی"، دبیر دیفرانسیل "خرسی" ، "سوسیس"،"ازیتا" و "ستار" خطابش می کند و من "قاجاری" و "پت و مت"...او فقط لبخند تحویلت می دهد،با خنده هایت همصدا می شود و اصلا حرص نمی خورد که دیگران نصف فامیلی اش را قورت می دهند و گاهی با اسم شناسنامه ای صدایش می کنند.

نادیا که کنارم می نشیند به طور رسمی دور درس و تست را خط قرمز می کشیم و فقط می خندیم و می خندیم و می خندیم...

من به او قول داده ام که اگر در زمینه شعر به جایی رسیدم حتما بگویم که یکی از مشوقان اصلی ام نادیا بوده است و خودش می گوید اگر او نباشد کسی شعر ها و نوشته های مرا نمی خواند و برای خوانده شدن شعر هایم باید پول پرداخت کنم!!! و گاهی فکر می کنم چقدر راست می گوید.خواندن شعرهایم برای نادیا همان قدردوست داشتنی و زیبا است که یک شعر جدید روی سطر های دفترم متولد می شود! و این ها را خودش بهتر از من می داند.

زنگ های  دین و زندگی،ادبیات و زبان انگلیسی  و هندسه(!)کتاب هایش را به من می دهد و من تمام شعر های جدیدم را  گوشه کنار صفحات برایش می نویسم  و گاهی فکر می کنم اگر نادیا و نسیم نبودند من از ذوق وشوق نوشتن شعر جدیدم حتما می مردم!!!

او شعر هایم را می خواند،راز های صورتی ام را گوش می کند،همصدای خنده هایم می شود،تشویقم می کند،ضد حال می زند ،توی چشم هایم نگاه می کند و با تمام جدیتش می گوید:"بی مزه!"اما خیلی سریع پخ(!) می زند زیر خنده و تو نمی دانی او جدی گفته یا به شوخی...

نادیا شاید تنها کسی باشد که هیچ وقت نمی توانی احتمال بدهی که عکس العملش در مقابل کاری که انجام داده ای چیست،گاهی به کاری که در نظرت بی اندازه مسخره می اید یک ساعت تمام می خندد و گاهی وقتی فکر می کنی در نهایت خوشمزگی ایستاده ای ،چند ثانیه نگاهت می کند و بعد می فهمی که چقدر بی مزه بوده ای!

او عکس بچگی هایش را به ما نشان داده است، او شبیه "خانم کلم" توی کارتن "دنیای اجیل ها" بوده،باصورتی گرد و لپ های گلی.

اگر نادیا انسان نمی شد به احتمال زیاد خرگوش می شد.با اینکه اکثر اوقات درس نخوانده سر کلاس می شیند ،گاهی چنان سوال هایی می پرسد که چشم های معلم هایمان را گرد  و انها را وادار به تشویق می کند و بماند که خودش هم نمی داند که چقدر می فهمد و می داند!

نمی دانم چرا با اینکه چشم های نادیا ،گردی صورتش،بینی و لب هایش درست شبیه مامانش است،او همچنان اصرار دارد که اصلا شبیه مامانش نیست و مثل عمه اش می ماند!!!! و ما گاهی سر قیافه اش دعوایمان می شود و هیچ وقت،هیچ کدام حرف هم را قبول نمی کنیم که نادیا شبیه چه کسی است!!!!!!!!

نادیا گاهی اوقات هذیون  هم می گوید.مثلا معتقد است که می شود بدون اینکه توی قوری اب بریزی چای درست کنی و بعد فلسفه چای درست کردن بدون اب را برایمان شرح می دهد و انقدر مطمئن می گوید:"اگر به دونه های سیا ه چای حرارت بخوره خودش اب می شه و چای درست می شه!" که انگار راستی راستی این اتفاق می افتد.البته شاید هم بیفتد ،غیر ممکن که وجود ندارد! البته نا گفته نماند که نادیا از خانواده نابغه ها است.وقتی مادر بزرگش برنج را بدون دمکنی  بپزد می توان از نادیا هم توقع داشت که چای را بدون اب درست کند!!!!!!

نمی دانم همه چیز را گفته ام یا نه!فکر کنم اگر از بستی خریدن هایش هم بگویم همه چیز را گفته باشم.او، من ونسیم را مهمان می کند و همیشه خدا یک چیز سفارش می دهد،به خاطر تجربه های شیرینی که در بستنی اوردن داشته هیچ وقت سینی سفارشات را به او نمی دهیم.البته بماند که هر از گاهی موقع نشستن صندلی از زیرش در می رود واو همین طور که می خندد بدون اینکه به روی خودش بیاورد صندلی اش را صاف می کند و می نشیند و او می داند، ما هم،که ما به کارها و خنده هایش عادت کرده ایم.

می دانم وقتی این نوشته را بخواند فردا که از دور می بینتم ،همانطور که دست هایش را باز کرده ،کشدار می گوید:"فریبااااااااا" طرفم می دود و کلی به من افتخار خواهد کرد.می دانم! و از الان خودم را برای اغوش تنگش که ادم را خفه می کند، اماده می کنم!

 

 

او "پرنیان" است ان هم از نوع "فلاحی " اش!!!

                                          

 

می گویند "پرنیان " است ! ان هم از نوع "فلاحی " اش! خیلی نمی شناسمش! فقط در همین حد که موقع خندیدن دندان هایش را بهم می چسباند و مثل شیطونک ها ریز ریز می خندد!!!!

می شود یک روز کامل با او شادی کرد! از دست کار هایش! از عاشقی کردن های زیبایش که تمام دنیا را صورتی می کند! صورتی پر رنگ!

او کمی شبیه " یو یو "می ماند! بالا پایین می پرد ! ارام می گیرد و دوباره شروع می کند!

من از او خیلی نمی دانم، دیگران هم! به گمانم هنوز کشفش نکرده اند و او هچنان در پیله عاشقی خود تار می تند !

گاهی مثل یک مادر نگرانش می شوم! نگران حرف هایی که به من می گوید! می ترسم! و همیشه به او یاد اوری می کنم که اگر لیاقت درد و دل هایش را دارم مرا مخاطب حرف هایش قرار دهد و او برایم  همچنان می گوید و می گوید و این جور وقت ها حس زیبای یکی بودن همه "من"را در بر می گیرد.

او "پرنیان " است،اولین دوست کاغذی ای که در دفتر روزنامه همشهری دیدمش .چقدر تعجب کرد روز اول از دست کارهایم ، از دست خنده هایم که بی مقدمه شوکه اش می کرد ، به گمانم!

 و ما بعد از ان روز  دعوا کردیم و دوباره اشتی شدیم،دعوا کردیم و دوباره اشتی شدیم،دعوا کردیم و دوباره اشتی شدیم...

من جنس "فلاحی"بودن را نمی شناسم و نمی دانم"پرنیان" بودن یعنی چه! اما این را خوب می دانم که هر چه هست و نیست دوست خوبی ست برای جیغ کشیدن روی بهانه های صورتی، مچاله شدن در گوشه تنهایی،  و لابد همسفر خوبی ست برای لحظه های عاشقی ...

او برایت می گوید ومی گوید.مچ لحظه های نارنجی ات را می گیرد ،توی چشم هایت نگاه می کند و یواشکی می خندد.و این جور وقت ها مجبور می شوی خودت را پشت حرف هایت قایم کنی و به او -  با زور - ثابت کنی که هیچ چیز نمی داند!

او "پرنیان" است! ان هم از نوع "فلاحی" اش! و انگار اصلا نمی داند که این روز ها هیچ کس لباس خودش را به تن نمی کند.درست مثل همان گرگ هایی که دورش را گرفته اند و و وانمود می کنند خیلی "دوست" هستند!!!!!!

با دو سه بار در سال دیدن نمی شود بیشتر از این درباره اش بنویسم!

درباره اش نوشتن و سرودن باشد برای همان بعد هایی که بیشتر کشفش کردم!!!!

 

                                           

در سردی سایه ام

از بزرگی روحت تغزیه می کنم

در بلند پروازی فکرت

پرنده ای بال شکسته می شوم

در دنیای ارزوها

زیر گریه ان طفل نو پا

بار دیگر به دنیا می ایم

گمت می کنم

در پیله کرم ابریشم

می ترسم ، از دنیا می ترسم

پایه ام ضعیف

بال هایم شکسته

بد بین به دنیا

مجروح شده ام

روزی غبار روحم را می تکانم

پرواز را خواهم توانست

زیر سایه مهربانت

می اموزم ،الفبا، زمین و اسمان را

زندگی همین است

فکر یک روز

فکر یک شب

تولد

مرگ!

 

 

پرنیان فلاحی: یک نوجوان کشف نشده!