.
حالا جلسه بعد امده سر میزم که :" خانوم دیندار وضعتون خیلی بده ها!" و من فشارم انقدر افتاد که رسما رنگ صورتم سفید شده بود. گفت که می اندازمت. گفت که پاس شدنم با خداست. گفت که خیلی نا منظم م. که این چه طرز دانشگاه امدن است و تمام مستی من از حرف های خوب جلسه پیش را نابود کرد. بعد من سرم را گذاشته بودم روی دستم و به معده ام فکر می کردم که داشت جفتک می انداخت. چنان معده درد و سر دردی گرفته بودم که خدا می داند. ادم یک درس سه واحدی هشت ساعته را بیفتد؟ من دانشجوی خوبی نیستم. اما نه در ان حدی که بخواهم بیفتم. حالا هی نگ و دلی شانه هایم را بغل کرده بودند که :" بابا زر زده. نمی افتی!" حالا مگر من ارام می شدم. دلم می خواست بنشینم وسط کلاس عر بزنم فقط. بیخودی. من بچه پر رو هستم و درس نخوانم و هی غیبت می کنم. اما به طرز وحشتناکی از پاس نشدن می ترسم و تمام واحد هایم را تا الان پاس کرده ام. بعد از تایم ناهار ، استاد دوباره امده سر میزم که :" تو چرا اینقد حالت بد شده؟" و من با لب و لوچه ی اویزان به استاد می گویم :" استاد راستکی می افتم؟" استاد لب های انجلینا جولی ای ش به خنده باز شده که :" شوخی کردم دیندار جان!!! اما توقع نمره خوب هم نداشته باش ها ازم!" و من شبیه بیهوش شده های تو کارتون ها که به هوش می ایند و دوباره از حال می روند، فشارم ااز نو افتاد. تا شب سر درد داشتم. بس که لوسم من. والا.
حالا هفته بعد دوباره استاد امده سر کلاس. دوباره از نو نوشابه ها را چید روی میز برایم. که تو یکی از بهترین دانشجوهای منی. یکی از هنرمندهای این مملکتی. یکی از بهترن معمار ها می شوی و فلان بهمان. بهش می گویم :" استاد نمی افتم که. ها؟" می گوید :" مگه می شه تو بیفتی؟ کی گفته تو می افتی؟" و من فکم می چسبد به زمین. گفتم که. استاد شین موجود جالبی ست. حالا رفته ام چسبیده م به میزش که :" استاد بهم چند می دید؟" با لبخند نگاهم می کند که :" خودت چند دوست داری؟" می گویم :" نوزده و نیم!" غش غش می خندد که :" دو تا غیبت داری ها!" این جوری ها می شود که استاد قبل از تحویل پروژه تعیین می کند که نمره من حتما بالای هفده خواهد بود. من اما کمتر از نوزده نخواهم گرفت. می بینیم حالا.
حالا بچه ها ریخه اند دور و برم که کارهایشان را برایشان انجام بدهم. اگر نگار نبود همه را مفت انجام می دادم. بی پول. بی دستمزد. نگار همین جوری گفت پول هم بگیر و من فکر کردم با پول کار انجام دادن هم خوب ایده ای ست ها. انسان منصفی هم هستم. زیادی منصف. که بچه ها از ته دلشان پول ها را حساب می کنند. که می ریزند دور و برم و تند تند سفارش می دهند. که من هر هفته هی دارم سفارش می پذیرم.
شب ها را دوست دارم. شب هایی را که از خستگی کار چشم هایم می سوزد و ذهنم به دنبال ایده های نو می گردد. دنبال چیدن رنگ ها کنار هم. و مدام به این فکر می کنم که بالاخره من هم یکی روزی یک معمار خوب می شوم؟ می شوم.نه؟ می شوم، می شوم، می شوم...





طناز می چسبد بهم.لم می دهد روی پاهایم و همین طور که به سقف خیره شده است می گوید:" فریبا یه سوال بپرسم راستش رو می گی؟!" سرم را تکان می دهم، یعنی که باشه راست می گویم. و او خیلی جدی می گوید:" تو دوست داری کی شوهرت بشه؟! " موهای تنم سیخ می شود.با چشم های گرد نگاهش می کنم، و خیلی محترمانه می گویم:" خیلی عذر می خوام، اما فکر می کنم این سوال متناسب سنت نباشه!" و او خیلی جدی توی چشم هایم نگاه می کند:" چه اشکالی داره؟! دختر که درسش تموم شه باید شوهر کنه، درس چیه؟!" و من به این فکر می کنم طناز چقدر از یازده سالگی دور است، چقدر زود با بزرگی در امیخته، چقدر زود خاکستری شده...سعی می کنم بحث را عوض کنم، سعی می کنم نفرتم را پنهان کنم و مهربان تر باشم، مهربان تر نگاهش کنم، مهربان تر جواب سوال هایش را بدهم:" کتاب خیلی خوبه طناز، کتاب می خونی؟!" هنوز حرفم تمام نشده که یک" اَه" بلند می گوید و لب هایش را کج و ماوج می کند:" من اونقدر کتاب خوندم که دیگه کتاب حالش از من بهم می خوره!" چشم هایم را گرد می کنم. همین طور که کتابی را ورق می زند می گوید:" باور نمی کنی؟!"















بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.