تعجب ندارد که! ادم که همیشه نباید از بهترین دوستش ، خاله وخاله پسرهاو معلمش بنویسد! گاهی می شود درباره پسر عمه دوست جان هم نوشت،بدون اینکه حتی یک باردیده باشی اش!

من نمی دانستم نویسندگی اینقدر دردسر دارد!!!!! خب،راستش اصلا حدس نمی زدم وقتی درباره اطرافیانم بنویسم ،توقعات همه از ادم بالا می رود، تا جایی که پسر عمه دوستت هم بخواهد که در باره اش بنویسی! و زنگ بزند به دختر دایی جانش و سفارش خودش را پیش من بکند! عجیب هست ! اما نه خیلی!

من که حتی یک بار هم اقای پسر عمه دوست جان_اقای حمیدرضا شریفی 26ساله از کرج(!)_ را ندیده ام.اما وصفش را از دوست جان _نادیا_ شنیده ام.

دوست جان زنگ می زند خانه مان و در حالی که از هیجان در حال پرواز است(به خاطر متنی که درباره اش نوشته ام)سفارش پسر عمه اش را می کند و می گوید که پسر عمه جانش بعد از اینکه خنده های صورتی ما را مطالعه فرموده (!) جو گیر شده وطالب شده تا درباره اش بنویسیم!

پشت گوشی رنگ پوستم از خنده قرمز می شودو مامان جان در حالی که دست هایش را به کمرش زده با چشم های گرد می ایستد و چند ثانیه نگاهم می کند و می گوید :"حمید رضا دیگه کیه؟!" و من سعی می کنم خنده هایم را قورت بدهم و همه چیز را برای مامان خانم توضیح بدهم.اما انگار مامان خانم جدی تر از این حرف ها است،که با تعجب می پرسد:"مگه تو دیدیش؟! هان؟!"...

اما خیالی نیست پسر عمه دوست جان! درباره تو هم می نویسیم،چه کنیم دیگر؟!

دوست جان_نادیا_ از پسر عمه جان می گوید،اینکه چشم ها و ابروهایش شبیه دوست جان است،عینک می زند و بزرگترین پسر خانواده است.دوست جان می خندد و می گوید شاخص ترین ویژگی پسر عمه جانش چاق بودنش است و اقای "ن" با همه بزرگی اش جلوی پسر عمه دوست جان کم می اورد!!!!(هزار ماشا الله) وسط حرف های دوست جان می پرم و می گویم:" اسم متنم را "..." می گذارم! و درباره بقیه پسر عمه هایت هم می نویسم.  اما دوست جان خنده هایش را می بلعد و کشدار می گوید:"نه ه ه ه !" و بعد ادامه می دهد که ادرس خنده های صورتی ام را به شوهر عمه گرامی هم که پدر پسر عمه دوست جان می شود داده است و ممکن است ایشان هم نوشته هایم را بخوانند و من به دوست جان قول می دهم که تا انجا که می توانم از توصیفاتش نکات مثبت را استخراج کنم و بنویسم.

اقای پسر عمه دوست جان خیلی خرگوش تشریف دارند.درست مثل دوست جان من!و گاهی چنان تیکه هایی می اندازد که گوش های ادم را سرخ می کند(خود دوست جان می گوید این ها را!).پسر عمه جان بسیار بخشنده اند.کدام پسر عمه ای را دیده اید که روز تولد دختر دایی اش گیتار بخرد،ان هم از نوع گرانش!!!!فکر نمی کنم قلب پسر عمه جان تالاپ تالاپ کند،اگر نه،بیچاره پسر عمه دوست جان که اینقدر بخت برگشته است که...(!)

پسر عمه دوست جان متالوژی می خواند."رشته با کلاسی است نه؟!" این را دوست جان می گوید.

از ان وقت که ما با دوست جان اشنا شده ایم خداوند به ما صبر ایوب عطا کرده است.کدام انسان تکامل یافته ای تمام زنگ ناهار ازپسر عمه اش می گوید و کدام انسان بزرگواری با هر لقمه حرف های دوست جانش را حضم می کند تا متن خوبی بنویسد؟!

دوست جان اسم پسر عمه اش را "سوسیس" گذاشته است و فلسفه "سوسیس" شدن پسر عمه دوست جان خیلی پیش پا افتاده است.به گونه ای که یک روز که پسر عمه و دوست جان داخل خانه داشته اند توپ بازی می کردند، توپ زیر میز می رود و هر دو باهم می روند توپ را بیاورند . دوست جان و پسرعمه دوست جان همدیگر را زیر میز ملاقات می کنند و دوست جان می گوید:" سلام سوسیس!" و از ان به بعد پسر عمه دوست جان "سوسیس" می شود ! به همین سادگی به همین خوشمزگی!!!!!

پسر عمه دوست جان به دوست جان سفارش کرده که حتما ذکر کنم که مادر ایشان هم برنج را بدون دمکنی می پزند! واقعا دوست جان و فامیل هایش نابغه اند و این افتخاری ست برای من که بلد نیستم تخم مرغ را ابپز کنم!!!!

من تا انجا که می توانستم سعی کردم پسر عمه دوست جان را خوب(!) توصیف کنم اما اگر قصور کرده ام تقصیر دوست جان است که به جای توصیف پسر عمه جانش برایم فقط خاطره نقل کرد! (بیچاره پسر عمه دوست جان با این دختر دایی! اما صبر داشته باش پسر عمه جان! این ها امتحان های سخت الهی ست!!!!!!!)

امید است که مورد قبول پسر عمه دوست جان واقع شده باشد!!!!

با تشکر نقطه سر خط!

 

                                                                                 اذر ماه86