یک "ن" بی نقطه معلم من است

 

                                

تازگی ها اقای" ن" که می اید سر کلاس یک کتاب هم همراهش می اورد و وقتی ما تمرین های روی تخته را می نویسیم او کتاب می خواند و گاهی برایمان از کتاب هایی که خوانده است تعریف می کند.خودش می گوید:" من عاشق کتاب خوندنم.محاله یک شب بدون اینکه کتاب بخونم بخوابم.حتی اگه خسته باشم همسرم رو صدا می کنم و همین طور که همسرم برام کتاب می خونه من می خوابم".

امروز اقای "ن" یک کتاب جلد شده اورده بود.با روز نامه جلدش کرده بود،وقتی ما تمرین می نوشتیم کتاب می خواند و می خندید،بلند بلند.هر کتابی که دست اقای "ن" ببینم اسمش را یادداشت می کنم تا بعد ها بخوانم.امروز اقای "ن" انقدر عصبانی بود که جرات نمی کردم بپرسم اسم کتابی که دستش گرفته چیست؟!

زنگ اخر اقای "ن" که تمرین ها را روی تخته نوشت گفت:" سر صدا نکنید من برم پایین چای بخورم بیام" و کبف کوچکش را گذاشت روی کتابش و رفت.همین طور که تمرین ها را می نوشتم به فاطمه گفتم:" پاشو ببین کتابه اسمش چیه!" فاطمه با ترس گفت :" وای نه! فریبا من می ترسم.خودت ببین.یه وقت می اد"

_ اه...پاشو بابا ! رفته چای بخوره تا بیاد طول می کشه!

_ نه فریبا! من می ترسم!

_ اصلا پاشو خودم برم نیگا کنم!

از روی صندلی ام بلند شدم و به سمت میز اقای "ن" رفتم.کیفش را از روی کتاب برداشتم و تند وتند شروع به ورق زدن کردم تا به اسم کتاب برسم و انقدر اضطراب داشتم که هم خنده ام گرفته بود هم دست هایم می لرزید و فاطمه مثل اره مغزم را سوراخ می کرد که:" وای فریبا ! ول کن! بیا بشین می اد می بینه ها!" و همین طور که داشتم دنبال اسم کتاب می گشتم یکدفعه فاطمه یک :" هیـــــــــــــــــــــــــــــــــن" بلند کشید  ومن سر جایم خشکم زد.اقای "ن" با همان هیبت همیشگی در چاچوب در ایستاده بود و انقدر با عصبانیت و نفرت نگاهم می کرد که گلویم خشک شده بود که با فریادش از خشک شدگی درامدم و شروع کردم به لرزیدن و همین طور که وسایلم را جمع می کردم گفت:" می دونستم این کار انجام می شه اما نه توسط تو! اصلا توقع نداشتم.برو بیرون و دیگه هیچ وقت سر کلاسم نبینمت" همین طور که وسایلم را جمع می کردم، هی توضیح می دادم ، برای کاری که انجام داده بودم دلیل می تراشیدم ، معذرت خواهی می کردم و گفتم :" هیچ وقت؟!" بلند و محکم گفت :" هیچ وقت!" گفتم :" یعنی برم خونمون الان؟!"(ساعت8:45دقیقه شب بود)

_ اره! یعنی بری خونتون!

_چشم!

 و هنوز جامدادی و برگه هایم را جمع نکرده بودم که بلند گفت :" بشین سر جات و به درس گوش بده!"

با زور خنده هایم را قورت دادم و ارام گفتم :" نه اقای "ن"! من می رم تا دیگه ازدستم ناراحت نباشید.حتی اگه بخواید جلسه بعد هم نمی ام! فقط شما از دستم ناراحت نباشید" و اقای "ن" بلند گفت :" اخه تو چرا اینقدر فوضولی؟! شاید تو این کتاب فحش زشت نوشته من نمی خوام تو بخونی! من کیفم رو گذاشتم روش بعد تو می ای کیف رو می ذاری ان ور و شروع می کنی به ورق زدن؟! حالا بگو ببینم چی دیدی و چی خوندی؟! هان؟!"

همین طور که از خجالت در ذوب شدن به سر می بردم گفتم :" به خدا، به قران، به جون مامانم هیچــــــــــی نه دیدم نه خوندم!"

_شانس اوردی زود رسیدم!!!!

و بعد کتاب را روی میز کوبید و تمرین های باقی مانده را حل کرد و کتاب و کیفش را برداشت و گفت :" بچه ها خسته نباشید."

 دنبال اقای "ن" می دوم.روی پله ها می ایستد.می خندد.من هم می خندم.می گویم:" الان فکر می کنید من خیلی بچه فوضولی ام نه؟!" می خندد و می گوید:" فوضول؟! از فوضولم یه چیز اون ورتر!" مثلا خجالت می کشم و پایین را نگاه می کنم.اقای "ن" ادامه می دهد:" اخه بچه! تو نمی گی من اگه می خواستم شما اسم کتاب رو بفهمید جلدش نمی کردم؟! حالا راستش رو بگو چی دیدی؟! هان؟!" همانطور که لبخند می زدم گفتم :" باور کنید هیچی ندیدم." و اقای "ن" با لبخندی ادامه داد:" خوب شد هیچی ندیدی! حالا مگه من هر کتابی بگیرم دستم کتاب خوبیه؟!اصلا اگه کتاب خوبی باشه که من مدرسه نمی ارم بخونم!"

_چـــــــــــــــــرا؟!!!!!

_ خب ،با این دست های گچی جلدشون خراب می شه،حیفه!

 مظلومانه به اقای "ن" نگاه می کنم ومی گویم:" اقای "ن" از دستم ناراحت نباشید خب؟!" همانطور که لبخند می زند می گوید:" من از دستت ناراحت نیستم فقط از کارت خوشم نیومد." و همین طور که پله ها را پایین می رود دوباره می پرسم :" اقای "ن" مطمئنید ناراحت نیستید؟!" سرش را تکان می دهد و بلند می گوید:" اره! مطمئنم!"

....

                                 

****                                                                                   

 

 حالا هر کس ما را می بیند می پرد بقلمان و ما را به صد وبیست و چهار هزار پیغمبر و 14معصوم و جان همه فک و فامیل قسم می دهد که :" راستش رو بگو تو کتاب اقای "ن" چی دیدی" و من می خندم ومی گویم:" یه چیز خیلی خوب..." و انها بی وقفه اصرارو التماس می کنند و بعد وقتی می فهمند هیچ چیز نصیبم نشده سرزنشم می کنند که :" آی خاک تو سر بی عرضه ات! تو که همه چی رو به جون خریدی لااقل مثه ادم چشاتو وا می کردی دو خط می خوندی دیگه!" وما از این همه لطف فقط شاخ در می اوریم،شاخ هایی که شاخ روی دماغ کرگدن پیش شاخ هایمان نقل حساب می شود!!!!(تمثیل و تشبیه را دارید؟!)

 

 

                                           

یک "ن" بی نقطه معلم من است(14)

ه                                                               

 

وا گرم است، انقدر گرم که فکر می کنم تا چند دقیقه ی دیگر همگی تصعید شویم...

ما دوباره جمع شده ایم توی یک کلاس،سه نفری توی یک نیمکت درب و داغون کنار هم نشستیه ایم ، چسبیده ایم به هم، این یعنی نهایت دوست بودن!

مثل رو زهای تابستان شده، با این تفاوت که حالا بوی عرق حس نمی کنم، ان چیزی که بیشتر از هرچیزی اذیتم می کند گرمای هوا است و کولر های خراب مدرسه و مسئله های سخت دیفرانسیل!

اقای "ن" می خندد و گاهی عصبانی می شود، فریاد می زند، تیکه می اندازد و از انتگرال ها می پرد به پیوستگی ها و از پیوستگی ها به...نمی دانم کجا! حواسم پرت می شود.

همه کلافه ایم، زینب حالش بد می شود و همین طور که لپ هایش پر است و جلوی دهانش را گرفته بدو بدو می دود پایین، بیچاره زینب! تا "عق" بعدی باید چهار طبقه را با سرعت باد بدود تا به دستشویی ها برسد!

بچه ها مدام اجازه می گیرند و می روند اب بخورند و با مانتوهای خیس بر می گردند، خودشان را خیس خیس می کنند تا بتوانند تا اخر کلاس دوام بیاورند، اقای "ن" به یکی از بچه ها می گوید یک پارچ اب یخ بیاورد و او می اورد، پارچ دست زهره است، اقای "ن" حرصش می گیرد، خیال می کند مثل دو دفعه پیش زهره پارچ اب را دهنی کرده یا زبانش را توی پارچ کرده...

زهره قسم می خورد و بعد هر هر می خندد و اقای "ن" لیوان را پر از اب یخ می کند و توی صورت زهره می پاشد، همه می خندند و با تعجب به صورت خیس زهره نگاه می کنند!

اقای "ن" پارچ اب را می گیرد دستش و توی کلاس می چرخد،مثل سقاها! فاطمه فنجان چینی اش را از توی کیفش در می اورد،اقای "ن" می گوید:" بی کلاس! تو فنجون چینی باید چای خورد نه اب!" و فاطمه می خندد.

زهره هی حرف می زند و اقای "ن" فنجان فاطمه را پر از اب می کند و به مونا و نیلوفر می گوید:" شما جزوه هاتون رو جمع کنید" و بعد اب توی فنجان را توی صورت زهره می پاشد.

اقای"ن" با پارچ اب یخ توی کلاس راه می رود و هر کس که تشنه است دهانش را می گیرد بالا و اقای "ن" توی حلقش(!) اب می ریزد، اقای "ن" لیوان نمی دهد به بچه ها،اگر متوجه بشود که تشنه ای و بدون لیوان هم اب نمی خوری،خودت را هم بکشی و قیمه قیمه کنی باید دهانت را بالا بگیری تا اقای "ن" توی دهانت اب بریزد.

سعیده حالش بد است، مدام می گوید:" گرمم است" و اقای "ن" با پارچ می رود طرفش و می گوید:" می خوای خنک بشی؟!" و سعیده سرش را تکان می دهد، بعد صورتش را می گیرد بالاو اقای "ن" تمام صورت و کله و مانتویش را خیس می کند .چشمانم اندازه در قابلمه شده است، اقای "ن" بلند می گوید:" کسی دیگه نمی خواد خنک بشه؟!"

نمی دانم زهره چه می گوید که اقای "ن" فنجان را دوباره پر از اب می کند و توی صورتش می پاشد!

بعد از همان جا که ایستاده رو به فاطمه می کند و می گوید:" بگیر اومد!" و بعد فنجان را پرت می کند طرف فاطمه! فنجان می خورد توی دیوار و می شکند، فاطمه همین طور که شوکه شده ارام می خندد و می گوید:" اشکال نداره!" اقای "ن" بلند می خندد و می گوید:" بله که اشکال نداره!" و فاطمه عینکش را صاف می کند و می گوید:" اگه می خورد تو شیشه عینکم چی؟!!!" و اقای "ن" با خونسردی کامل می گوید:" دیه ات رو می دادم!" فاطمه لبخند می زند و سرش را روی جزوه اش خم می کند.بچه ها کلافه شده اند.و اقای"ن" هنوز پارچ اب را دستش گرفته و توی کلاس می چرخد و به بچه ها اب می دهد،به هرکس یک قلوپ اب می دهد، نه بیشتر!

اقای "ن" بالاخره می رود طرف میزش و می خواهد ادامه تمرین ها را حل کند که شکم بزرگش می خورد به میز و لیوان شیشه ای روی میز می افتد پایین و می شکند.اقای"ن" شانه هایش را می اندازد بالا و چند قدم با میز فاصله می گیرد و چند ثانیه به تکه های شکسته لیوان روی زمین نگاه می کند وارام می گوید:" این دفعه جدا خجالت کشیدم!" این چهارمین یا پنجمین لیوانی ست که توسط اقای "ن" در طول سال تحصیلی در مدرسه می شکند . بالاخره گونه های اقای"ن" به خاطر این همه لیوان شکستن گل می اندازد!!!

یکی از ته کلاس بلند می گوید:" اشکال نداره اقا! یه دست لیوان بخرید بدید مدرسه جبران کنید!" و اقای "ن" همانطور که گونه هایش گل انداخته می گوید:" فدای سرم اصلا!" و همین طور که می رود پای تخته تا ادمه تمرین ها را حل کند سرش را تکان می دهد، می خندد و ارام می گوید:" خیلی بد شد!" و ما به این حرف اقای "ن" بلند می خندیم.10دقیقه دیگر زنگ می خورد و در این ده دقیقه ی باقی مانده چنان تخته پر از راه حل می شود که همه مان را شوکه می کند.زنگ می خورد و اقای "ن" بلند می گوید:" بچه ها! خداسس!" و ما بلند می شویم و نادیا می گوید:" خداسس!" و دوباره می نشینیم و تند و تند راه حل های روی تخته را می نویسیم.همه مقنعه ها را براشته ایم .من می روم طرف میز اقای "ن" و پارچ اب را روی گردن و صورتم می ریزم، اب توی بلیز و مانتویم می رود و خنک خنک می شوم.

حالا ما داریم می رویم تا شبیه کنسرو مگس شویم، داریم می رویم سوار اتوبوس بشویم و شش هایمان را پر کنیم از بوی عرق وبوی دهان مرد ها و می خواهیم زن ها را هل بدهیم، با مرد ها دعوا کنیم و بگوییم وقتی می بینند جای خانم ها تنگ است خودشان را جمع کنند و دوستانه تر بایستند.ما می خواهیم هر طور شده با اولین اتوبوس برویم خانه...

پیش به سوی خانه با کمترین اکسیژن ممکن!

یک "ن" بی نقطه معلم من است(17)

امروز شاید عجیب ترین روز دنیا بود.چه کسی می تواد تصور کند که اقای"ن" قرمز پوشیده بود.یک لباس استین کوتاه  قرمز، قرمز قرمز...و ما اصلا به روی خودما ن نیاوردیم که چقدر تعجب کرده ایم!!!

 البته بماند که  از وقتی اقای "ن" وارد کلاس شد، من _ بدون اینکه متوجه باشم صدایم بلند است_ "قرمز قرمز" کردم واگر نادیا با مشت به پهلویم نمی زد حتما تا اخر زنگ یا باید  پشت در می نشستم یا باید کله ام را توی سطل اشغال می کردم!!!!

 

پ.ن: اقای "ن" یک استقلالی وحشتناک است،وحشتناک!!!

 

 

                      

یک "ن" بی نقطه معلم من است(16)

فکر می کنم این" روز ها" با همیشه فرق کرده اند.نمی دونم؛ شاید این منم که با همیشه فرق کرده ام.با اینکه اقای "ن" گاهی سوال های شخصی می پرسد،بهمان فحش می دهد،مسخره مان می کند ، خر و گاو خطابمان می کند و می گوید که توی مغزهایمان فضولات گاو پر کرده اند (البته اقای "ن" فضولات نمی گوید!عامیانه ترش را می گوید!) اما....این روز ها  حتما همه چی خیلی فرق کرده که من می تونم به خودم بگم که اقای "ن" رو بیشتر از مثلثات و براکت ها دوست دارم.حتی بیشتر از اینکه دیفرانسیل رو 90% بزنم  ...

 

             

یک "ن" بی نقطه معلم من است(15)

                                            

امروز اقای "ن" بلوز استین کوتاه مشکی اش را پوشیده بود.همان بلوز راه راهی که همیشه روز های شهادت تنش می کند! امروز اقای "ن" به نظر گرفته و غمگین می امد و خودش می گفت که خواهرش برای همیشه از ایران رفت و حالا فقط اقای"ن" و یکی از برادرانش در ایران مانده اند! اقای "ن" بعد از راهی کردن خواهرش_ ازفرود گاه _ ساعت 4صبح مدرسه امده بود و چون در ان وقت صبح هیچ کس در مدرسه نبود، تا 7صبح در ماشین خوابیده بود و چشم های پف کرده و قرمزش همه حرف هایش را ثابت می کرد!!!

با اینکه اقای "ن" امروز غمگین به نظر می رسید اما طولی نکشید که دوباره مثل قبل شد و دوباره کلاس از صدای "قاه قاهش" پرشد.

امروز اقای "ن" با دقت به چهره همه ما نگاه وپسر بودنمان را تصور کرد وبعد برای هر کدام یک اسم پسرانه انتخاب کرد و مثل همیشه بلند بلند به حرفهای خودش خندید و ما از خنده های بلند و پر انرژی و حرف های عجیبش خندیدیم.او تصمیم دارد از این به بعد ما را با اسم هایی که خودش برایمان انتخاب کرده خطاب کند و انقدر  اسم های  جدیدمان را دوست دارد که موقع خطاب کردن بلند می خندد و یاد اوری می کند که اسم جدیدمان خیلی بهمان می اید و اسم های پسرانه مان را بیشتر از اسم های دخترانه مان دوست دارد.

اقای "ن" به هر یک از ما این اسم ها را داده است:*

عسل سعیدی : کریم

فریده علومی: پیروز(به فریده نگاه می کند و با یه لبخندی که مخصوص خود فریده است می گوید:می خواستم اسم پسرم رو پیروز بذارم! من این اسم رو خیلی دوست دارم! اسم تو رو پیروز می ذارم!)

نادیا تقی پور: ستار(البته بماند که نادیا زنگ های دیفرانسیل با 3اسم دیگر هم خطاب می شوند که عبارتند از:خرسی،سوسیس،ازیتا-اسم شناسنامه ای نادیا که ازش متنفر است-)

نسیم صالحی:حشمت(البته اقای "ن" گاهی به او" چاقو کش" هم می گوید و ما هنوز راز" چاقو کش" بودن با قیافه نسیم بیچاره را نفهمیده ایم!!!!!!)

مریم ظریف نیک: رامبد

ویدا فتحعلی:یوسف

مریم ترازی:یعقوب

من:رخشاد(چشم هایش را ریز و چند دقیقه نگاهم می کند و می گوید :این بچه با کلاسیه یه اسم توپ بهش می دم!!!)

طاهره الیاسی:محسن

هورا شریعتی:احسان

نفیسه حاتمی:عباس

سعیده نوروزی:مصطفی،سجاد(2تا اسم برایش انتخاب می کند!از این پسر دو اسم ها!!!)

محیا هادی:اکبر

مریم رمضانی :سیامک

زهرا صالحی:مجید

سمیه یوسفی:سامان(به قول اقای "ن" سمیه کپی سامان هاس!)

فرزانه خسروی:مجتبی(انقدر اسمی را که برای فرزانه گذاشته دوست دارد که موقع صدا کردنش کیف می کند و هی می گوید :اسمت بهت خیلی می اید!!! البته اقای "ن" هر از گاهی" خدیجه" خطابش می کند و می گوید" خدیجه" بیشتر از" فرزانه" بهت می اید !!!)

مریم تاجیک:مصیٌب(وقتی برای مریم اسم می گذارد بلند می خندد و می گوید: ببین بار قضیه رو دوششه! اسم لاتیه لاتیه و خداییش خیلی بهت می اد!!!)

شیما علی زاده:فرهاد(البته اقای "ن" او را گاهی اشانتیون صدا می زند ،چون خیلی کوچولو است!!!)

ریحانه طباطبایی: ذبیح

فریده موحدی: ابوالقاسم،رستم

فاطمه الطافی:رشید(چون خیلی قد بلند است،اگر اشتباه نکنم 183سانتی متر است و خودش ان روز حساب کرد که 2-3سانت از اقای "ن" کوتاه تر است)

الهه وجگانی:نصرت(می گوید: اصلا کر نصرته!!!!!!!)

راضیه نوروزی: جبار( اقای "ن" از راضیه می پرسد :اگه پسر بودی سبیل می ذاشتی؟!" و راضیه فقط می خندد و پایین را نگاه می کند.بعد اقای "ن" همانطور که با چشم های ریز نگاهش می کند می گوید:اره ! سبیل می ذاشتی! اسمت بهت می اد!)

فرزانه امینی:کرامت(فرزانه چون اسمش را دوست ندارد اعتراض می کند و اقای "ن" یک اسم دیگر برایش انتخاب می کند: اکران! و خودش می گوید  " اکران " را از شاهنامه انتخاب کرده،اکران یکی از مراحل هفت خان رستم است!!!!!!!!!!)

الهه غلامعلی:جابر(چون بغل دستی جبار است باید اسم هایشان به هم بیاید!!!)

نیلوفر رحیمی:فرمون(چون اخم کرده و اصلا اقای "ن" را نگاه نمی کند اقای "ن" برایش اسم نمی گذارد، اما می گوید اگه اخم نمی کردی اسمت رو می ذاشتم فرمون!!!!)

فاطمه عیوضی:پدرام

الناز وثوقیان:عزت پنجه طلا

ازاده شفیعی: شاغلام

اسم ها که تمام می شود چند نفر از ته کلاس با صدای بلند می گویند: اقا به شما هم می خوره اسمتون اسفندیار باشه!

_نه اقا ! می خوره سلطان باشه!

_نه اقا ! دروغ می گه! بایرام خیلی بیشتر بهتون می اد

_...

اقای "ن" یک گچ بر می دارد و به طرف تخته بر می گرددو همچنان که سعی می کند جلوی خنده هایش را بگیرد  می گوید:"بسه بسه! پر رو نشید! دانش اموز هم دانش اموز های قدیم..."

 

                                                        

 

*اما اسم هایی که اقای "ن" برایمان انتخاب کرده راستی راستی خیلی بهمان می اید ،و چه می شود کرد که بچه ها بی جنبه تر از این حرف ها هستند  و انگار اصلا نمی دانند که این اسم ها فقط مخصوص زنگ های دیفرانسیل است ،نه برای خطاب کردن یکدیگر!!!!!

یک "ن" بی نقطه معلم من است(14)

                        

اقای "ن" گاهی انقدر از ارزو های کوچک و بزرگش برایمان می گوید که همه ما را در فکر فرو می برد.چه کسی می تواند تصور کند که  یکی از بزرگ ترین ارزوهای اقای "ن" دست گذاشتن روی زنگ های یک مجتمع  اپارتمانی و با نهایت سرعت فرار کردن، است؟! او با هیجان می گوید:" خیلی کیف داره! همه ایفون ها رو بر می دارن و هی می گن کیه؟ کیه؟! بعد دعوا می شه ! به هم فحش می دن،خودت کی ای؟! ..." و همین طور که می خندد می گوید :"اگر لاغر تر بودم حتما این کارو می کردم! با این شکم که نمی شه دوید! تا بیام بجنبم همه می فهمن!!!!!! اما شما حتما این کار رو بکنید! "

و ما فقط  می خندیم و می خندیم ... 

یک "ن" بی نقطه معلم من است(12)

                                            

اقای "ن" همیشه سوال های عجیب و غریب از ما می پرسد.و با اینکه هی وسط درس حرف می زند و گاهی ما را می خنداند اما موقع درس دادن هواسمان پرت نمی شود و با یک داد خیلی سریع کلاس ، ساکت می شود!!!

اقای "ن" از ما سوال های عجیب و غریب می پرسد و انگارکه بخواهد امار بگیرد ، از تک تک ما می خواهد    که جواب سوال هایش را بدهیم. و من هیچ وقت به سوال هایش جواب نمی دهم...چون فکر می کنم بعضی از سوال ها خیلی خصوصی اند...

عجیب ترین سوال هایی که اقای "ن" از ما پرسیده این ها بوده اند

1.وقتی بچه بودین مامان باباهاتون براتون چه شعری می خوندن؟!

2.وقتی بچه بودید زنگ در خونه ها رو می زدید و فرار می کردید؟! الان چی؟!

3.وقتی بچه بودید دست تو دماغتون می کردید  و تا حالا دماغتون رو خوردید؟!*

4.روز ه می گیرید؟! چرا روزه نیستی؟!

5.برای چی موهاتونو بیرون می ذارید؟!

6.برای چی اسمت اینه؟!

و من هیچ وقت به سوال هایش جواب نمی دهم و او با عصبانیت از نفر بعدی می پرسد!!!!

 

پ.ن:به خاطر جسارتی که موقع نوشتن خرج کردن معذرت می خواهم.به دوستانم قول داده ام بدون سانسور بنویسم!

یک "ن" بی نقطه معلم من است(8-9-10-11)

                        

کسی حاضر نیست به حرفمان گوش کند و انگار هیچ کس نمی تواند درک کند که این وضع انقدر ما را اشفته کرده که سر کلاس فیزیک هم، مرتب  هواسمان پرت می شود و ما همه می دانیم که هیچ یک از مسولین نگران فردایی نیست که ما دو زنگ دیفرانسیل داریم.

این جا سالن مدرسه است و این ما هستیم که پر از اضطراب های تمام نشدنی سه شنبه ها می شویم.و هیچ کس حاضر نیست با خانم مدیر صحبت کند .این جا سالن مدرسه است.همان سالنی که پنجشنبه گذشته جیغ های خوشحال بچه ها را به قطره های اشک تبدیل کرد و مسولین این وسط فقط حرف خودشان را زدند و حتما  مجازات جیغ زدن از روی خوشحالی ان هم به خاطر نیامدن اقای"ر" دبیر هندسه سنگین تر از این حرف ها است که چند نفر به مدت 3روز اخراج شدند و حتما خیلی سنگین تر از این حرف ها است که اقای "ن" را هم فراری دادند.

نادیا گریه می کند و فریده با بغض از اقای "ش" شماره همراه اقای "ن" را می خواهد.فریده می خواهد به اقای "ن"بگوید که ما چقدر از رفتنش بغض کرده ایم و حاضریم اگر اقای "ن" بخواهد همه به خاطرش استقلالی شویم!!!

فریده بغض دارد .نادیا گریه می کند و خانم "موسوی" با یک جیغ بنفش(!) همه ما را ساکت می کند.ما نمی خواهیم مدرسه بیاییم.ما به هم قول داده ایم که بدون اقای "ن" دیفرانسیل نخوانیم و حتی مدرسه هم نیاییم.اقای "ش" به ما قول یواشکی می دهد که شماره اقای "ن" را پیدا کند و به ما بدهد.خانم"الف" انگار می داند پشتیبان بودن یعنی چه،و با اینکه خودش را تقسیم بر دو می کند و جلوی بچه ها یکی می شود و جلوی خانم "موسوی" یکی دیگر،گوشی را بر می دارد و مرتب شماره اقای "ن" را می گیرد و اصلا حاضر نیست شماره اقای "ن" را به هیچ یک از ما بدهد .

اقای "ن" ناراحت تر از این حرف هاست و ما همه می دانیم که تحمل این همه تهین چقدر برای اقای "ن" سنگین است.کلاس ریاضی 1 و ریاضی 2 بهم ریخته،مسئله های فیزیک و دیفرانسیل بهم ریخته و ما توی این همه اشفتگی گم شده ایم.پنجشنبه ای که با جیغ بچه های ریاضی 1 قهوه ای شد،اخراج چند نفر از دانش اموزان کلاس ریاضی 1،تهین به کلاس های اقای "ن" و خنده های بچه ها سر زنگ های دیفرانسیل....

ما میان زمین و اسمان معلق مانده ایم و هیچ کس باور کنید هیچ کس نیست که درک کند چقدر نگران زنگ های دیفرانسیل و مثلثاتیم...

                                                 ابان 86

                     

(9)

 

ما به هم قول داده ایم و هر دو کلاس با هم متحد شده ایم اگر اقای "ن" نیاید ،به طور رسمی سه شنبه ها را تعطیل کنیم و با هیچ کس دیگر جر اقای "ن" دیفرانسیل نخوانیم.فریده به همه ما قول می دهد که شماره اقای "ن" را هر طور شده پیدا کند و راضی اش کند تا دوباره به "ما"یی که فکر می کرد گاو پیشمان پرفسور است درس بدهد.

نادیا شماره فریده را روی تحته می نویسد.اگر فریده بتواند  با اقای"ن" حرف بزند و راضی اش کند فردا مدرسه می اییم و اگر نه تا هر وقت لازم باشد سه شنبه ها را تعطیل می کنیم .ما امشب به فریده زنگ می زنیم و هماهنگ می شویم.

                                    ابان 86

                          

(10)

پشت مانیتور نشسته ام و دارم این اتفاق های مسخره را یادداشت می کنم.اتفاق های که همه ما را بهم ریخته است.من به بچه ها قول داده ام که تا انجا که می توانم همه اتفاق های زنگ های دیفرانسیل را یادداشت کنم و بعد برایشان بخوانم.

مامان غر می زند و من یاد چهره نسیم و نادیا و فریده می افتم که مدام می گفتند:" فریبا اینم بنویسیا ! یادت نره!"

من قول داده ام و سر قولم ایستاده ام و تا انجا که بتوانم این روز ها را یادداشت می کنم.

تلفن زنگ می زند .بلند می گویم:"مامان اگه کسی منو خواست بگو نیستا!" و مامان چقدر به حرفم گوش می کند و بلند می گوید :"فریبا ! تلفن!" ارام می گویم:"کیه؟!" مامان با یه لبخند کشدار می گوید :"فریده!" چقدر خوشحال می شوم.خدا رو شکر که این بار هم به حرفم گوش نکرد.

صدای فریده را می شنوم و خیلی راحت خنده های ارامش را روی صورتش تصور می کنم.فریده می خندد.و با خوشحالی می گوید :"با اقای "ن"حرف زدم."چشم هایم گرد می شود.حتما معجزه شده است.صدای نادیا را می شونم که دارد خودش را خفه می کند و هی بلند بلند حرف می زند و به فریده امان نمی دهد حرفش را یزند.

چقدر خدا ما را دوست دارد.حالا با تمام وجود می توانم درک کنم که افتادن یک برگ از درخت بدون حکمت نیست.هیچ یک از ما نمی توانست تصور کند همین جزوه های کپی شده ی اقای "ن" و نوشته هایی که برای تبلیغ دبیرستان و مرکز پیش دانشگاهی است یک روز به دادمان می رسد .تماس گرفتن با مدرسه ای پسرانه که ما اصلا نمی دانستیم در کدام منطقه تهران است و اقای "ن" هنوز در انجا تدریس می کند یا نه، فقط یک معجزه بود! همین و بس!

فردا اقای "ن" می اید و ما باز پر از خنده های یخمکی خواهیم شد،اقای "ن" دوباره سرمان داد می زند،اخم می کند،بغض می کنیم،مثلثات می خوانیم،تست می زنیم و زندگی می کنیم،زندگی می کنیم،زندگی می کنیم...

                                                                                                      ابان 86

                    

(11)

ما همه منتظریم و برای زنگ سوم لحظه شماری می کنیم.فریده شیرینی خامه ای خریده است و قرار است مامان فریده ساعت 9 دست گل را هم بیاورد که مراسممان را تکمیل کند.و من می خواهم با همان صدای رسایم متنی را که برای اقای "ن" نوشته ام،بخوانم و به همه بچه ها قول داده ام ناز نکنم و برای خواندن ادا و اطوار در نیاورم.من سفارش های فریده را خوب خوب گوش کرده ام و به همه قول داده ام . هر چند دقیقه یک بار یک نفر می اید و همان سوال تکراری را برای صدمین بار می پرسد:"متنت* رو اوردی دیگه!؟ خودت می خونیش دیگه؟! درباره چی نوشتی؟!" و من فقط می گویم :"می خونم می فهمید!"

 ای بابا! نویسندگی همین درد سر ها را هم دارد دیگه!

زنگ سوم  می شود و اقای "ن" مثل همیشه در حالی که سرش را یک طرف خم کرده و نگاهش را به زمین دوخته وارد کلاس می شود،کیف کوچک و روزنامه اش را روی میز می گذارد وبا دیدن دسته گل و جعبه شیرینی لبخند می زند.اما مثل همیشه نمی خندد و تیکه نمی اندازد.در عوض بر خلاف تمام روز ها از ما تشکر می کند و برای دهمین بار یا شاید هم هزارمین بار به ما یاد اوری می کند که چقدر دوستمان دارد و به ما اطمینان می دهد که تاپایان سال با او دیفرانسیل را زندگی می کنیم و قول می دهد دیگر هیچ وقت قهر نکند.

او مثل همیشه نیست.مثل همیشه به بهانه های مختلف حال ما را نمی گیرد و بعد قاه قاه نمی خندد.او سعی می کند با بچه ها کمی رسمی تر صحبت کند. و دیگر از مریم نمی پرسد که چرا امروز کش کله(اسمی که اقای "ن" روی هد سر گذاشته!) نزده است، یا هی به نادیا "خرسی" نمی گوید.او هر وقت به دسته گلی که برایش خریده ایم نگاه می کند از ما تشکر می کند و می گوید :"حتما خیلی پولش را داده اید!" و ما همگی لبخندی کلیشه ای تحویلش می دهیم و به زمین نگاه می کنیم.

                   

با اینکه هیچ وقت دوست  نداشتم متن هایی را که برای اقای "ن" می نویسم را خودم با صدای بلند بخوانم دستم را بلند می کنم و می گویم متنی را که قولش را داده بودم اورده ام .بچه های اصرار می کنند که روی سکو بروم.فریده نگاهم می کند  و لبخند می زند.

روی سکو می روم و با صدای بلند شروع به خواندن می کنم.فریده سفارش کرده که با نهایت احساساتم بخوانم، و من می خواهم با تمام وجود برای اقای "ن" متنم را بخوانم.

کلاس ساکت است و فقط صدای من است که تند و تند کلمات را می خواند و انگار همه تحت تاثیر قرار گرفته اند.

متنم که تمام می شود به اقای "ن" نگاه می کنم و لبخند می زنم.اقای "ن" بلند برایم دست می زند و در امتداد صدای دست زدنش ،صدای دست بچه ها بلند می شود که با گریه ها و خنده هایشان امیخته شده است.مثل فیلم هندی شده است.بچه ها گوشه چشمشان را پاک می کنند و دست می زنند و با ته لبخندی که روی صورتشان جاری است نگاهم می کنند.

اقای "ن" هم انگار بغض کرده و من دلیل این بغض ها را اصلا نمی  دانم!!!

او کمی فرق کرده.مسخره مان نمی کند.روی میز اول نمی افتد و از روی جزوه فریده یا مریم نمی خواند.او از کنار میزش این طرف تر  نمی اید و ما همه می دانیم که از نظر دفتر و از نظر شرعی خوردن نفس معلم به صورت شاگرد  معصیت دارد،همان طور که خندیدن در کلاس ان هم جلوی یک استاد مرد ،یا بیرون بودن مو از مقنعه در کلاس، پوشیدن جوراب رنگ پا با کفش، کفش های قرمز یا رنگی پوشیدن،...

ما دیگر سعی می کنیم در دلمان به حرف های اقای "ن" بخندیم.  و او خیلی راحت و صادقانه به همه ما می گوید که چقدر از خانم"م" متنفر است!!!!

                    

*یک "ن" بی نقطه معلم من است(6)

 

                                                                                                      ابان86

یک "ن" بی نقطه معلم من است(7)

 

بدو بدو می روم تو کلاس.نسیم داد می زند :"دفترت رو اوردی؟!" می زنم توی صورتم و الکی وانمود می کنم که یادم رفت! نسیم لب هایش را ور می چیند و زیر زبونی بد و بیراه می گوید.نادیا با ناراحتی جلو می اید و می گوید:"واقعا نیاوردی؟!"نگاهش می کنم و با ناراحتی می گویم :"ببخشیییید! اصلا یادم نبود!" فریده دستم را می گیرد و می گوید :"فریبا ! تو چشمام نیگا کن و بگو نیوردی!" لپ فریده را می کشم و بلند می خندم.

نسیم می گوید:"زهر مار! حالا دفترت رو بده ! زود باش ! می خوام بنویسمش!" می گویم:"دفترم رو نیوردم اما متن اقای "ن" رو اوردم.چشم های فریده می خندد.چقدر خوشحال اند که برای اقای "ن" نوشته ام.من به نادیا ، نسیم ، و عسل مخصوصا  به فریده قول داده بودم که یک مطلب درباره خوبی ها و قلب وسیع و مهربان اقای "ن" بنویسم و بالاخره نوشتم*.دیروز از مدرسه که برگشتم نشستم و تند تند توی یک برگه  مطلبم را پاکنویس کردم و شکل یک "ن" بزرگ را هم پایین برگه کشیدم – البته با نقطه! -

کیفم را روی میز پرت می کنم ونوشته ام را به فریده نشان می دهم.چشمانش می خندد و می گوید:"فریبا ! تورو خدا خودت بخونی ها! ناز نکنی!" و من فقط می خندم.

زنگ اول فیزیک داریم.امروز خودمان را توی ایینه ها نگاه نمی کنیم در عوض با سرعت های مختلف،حرکت های دایره ای را تجربه می کنیم و با هر نگاه عقربه های ساعت را به جلو هول می دهیم تا از فرمول ها و تست های بد فرم حرکت دایره ای خلاص شویم.

در کلاس باز است وبچه های ریاضی یک ،انگار نمی خندند.یاد پنجشنبه می افتم و شیطنت بچه های ریاضی یک که دردسر درست کرد.به فریده نگاه می کنم ،عینکش را از روی صورتش بر می دارد.حرفی نمی زنیم.انگار حرف های هم را خوب می دانیم.

تخته از فرمول ها پر و خالی می شود و هواس ما چند نفر که میز اول می نشینیم هر از گاهی پرت کلاس ریاضی یک می شود که امروز حتی یک بار هم از خنده منفجر نشده است.

ساعت 5:30است و خانم "م" که شبیه ناظم دانشکده جودی ابوت می ماند یادش رفته که زنگ بزند.بچه ها کلافه شده اند و اقای "ش" همچنان درس می دهد و درس می دهد...

یکی از بچه ها اجازه می گیرد و می رود پایین تا به خانم "م" یاد اوری کند که یک ربع پیش باید زنگ را می زد.

صدای زنگ که بلند می شود همه به سمت کلاس ریاضی یک هجوم می بریم.در کلاس یکدفعه باز می شود و اقای "ن" با عصبانیت از پله ها پایین می رود و اصلا نگاهمان نمی کند و جواب سلاممان را نمی دهد."فاضله" دنبال اقای "ن" می دود و از پله ها پایین می رود.بچه ها دور هم جمع شده اند و هنوز نمی دانیم کدام اتفاق امروز مان را که مثلثات داریم و باید تا 9شب مدرسه بمانیم ،خط خطی می کند.

به کلاسمان بر می گردیم .ما توی کلاس نشسته ایم  و هنوز نمی دانیم چه اتفاقی افتاده.نسیم یکدفعه می اید و داد می زند:"رفت! اقای "ن" رفت!"

مات و مبهوت به نسیم نگاه می کنیم و منتظریم با یک خنده ثابت کند که دوباره از همان شوخی های بی مزه کرده.قسم می خورد و می گوید:"اقای "ن" رفت!"

کلاس ریاضی یک می رویم.بچه ها مات و مبهوت نشسته اند . با قیافه های در هم و اشفته و همه انگار منتظر یک جرقه اند تا منفجر شوند و با عصبانیتشان همه را بسوزانند.در کلاس را که باز می کنیم از داد و فریاد کلاس منفجر می شود و یکی از همان بچه های ریاضی یک سعی می کند برایمان همه چیز را توضیح بدهد.

اقای "ن" رفته است.ان هم بدون خداحافظی .و ما همه می دانیم که تحمل این همه بدی چقدر سخت است.این که ادم در کلاسی درس بدهد که به قول خود اقای "ن"جاسوس دارد و حتی  اگر هم بشود چشم ها را روی تمام این اتفاقات تلخ ببندد و فکر کند که چیزی ندیده است ،نمی تواند این تهمت را قبول کند.

خانم "م" و خانم "غ" با بچه های کلاس ریاضی یک، دعوا می کنند، کلاس های مثلثات را کنسل می کنند، به همه ما تنش وارد می کنند و اصلا نمی دانند که قبل از تست زدن و امتحان دادن،مدرسه محل " تعلیم و تربیت " است.

اقای "ن" می رود وما همه می دانیم که چقدر از خانم "م" متنفر است ، و من به نوشته ام فکر می کنم که قرار بود با تمام وجودم برای اقای "ن" بخوانم.فریده نگاهم می کند، پشت غرورش که اجازه گریه کردن به او نمی دهد یک بغض به بزرگی هیبت اقای "ن" نشسته است ...

خانم مدیر در مدرسه نیست و جز خانم "الف" که واقعا مفهوم پشتیبان بودن را می داند و اقای "د" سرایدار مدرسه کسی نیست که پاسخ گوی بغض های پینه بسته ما و گریه های نادیا باشد. خوش به حال خانم مدیر که زود تر از اینکه از ماجرا با خبر شویم از این فضای متعفن فرار کرد و شنیدن تمام فریاد های ما را به خانم "الف" واگذار کرد!

خوش به حال خانم مدیر که راحت ما را می شکند ،خرد می کند و بدون اینکه دست و پای خودش زخمی شود از فضایی که به وجود اورده فرار می کند...

خوش به حال انهایی که این وسط ضربه نمی خورند...

 

                                                                                                                                                                                                     ابان86

یک "ن" بی نقطه معلم من است(6)

من امروز چیز های زیادی فهمیدم. فهمیدم اقای "ن" چقدر ما را دوست دارد و وقتی سرمان داد می زند چقدر نگرانمان شده است.من فهمیدم بد ترین چیز برای یک معلم این است که شاگردهایش انطور که او می خواهد نباشد و بد تر از همه ، این است که معلم  با تمام وجودش درس بدهد و دانش اموزانش درس نخوانند.

من امروز فهمیدم که اقای "ن" با تک تک سلول هایش به ما درس می دهد و ارزویش این است که ما بهترین باشیم.او می گوید:" من از شما چیز زیادی نمی خواهم،فقط می خواهم بهترین باشید و این چیز زیادی نیست ، چون شما می توانید." و بعد برایمان از ناپلئون بناپارت و عاشقی اش می گوید و این که چه اراده ای داشته است.می گوید ناپلئون عاشق بوده و بر اثر یک اتفاق معشوقه خود را گم می کند .اوبرای پیدا کردن معشوقه خود تلاش زیادی می کند و وقتی تنیجه ای نمی گیرد تصمیم می گیرد انقدر بزرگ و معروف شود تا معشوقه اش  او را پیدا کند و از این رو امپراطور فرانسه می شود و بعد ها معشوقه اش را در یک کافه پیدا می کند که با یک سرباز سر یک میز نشسته بوده است و... بعد بلند بلند می خندد و می گوید :"همینه دیگه! چون برای یه زن تلاش کرده نتیجه نداده! زنا همین جورین!!!" و همین طور که بلند می خندد می گوید :"درسته ناپلئون خر بوده و برای یه زن تلاش کرده اما اینو گفتم تا از اراده اش درس بگیرید و بفهمید اگه بخواید می تونید کوه رو روی کوه بچینید!"

 کلاس ساکت است و همه به حرف های اقای "ن" گوش می دهیم.و من به این فکر می کنم  که در کنار اقای "ن" حساب کردن براکت کار ها و حرف هایمان ، و قرار دادنشان در بازه مثبت ها چقدر دوست داشتنی و قشنگ است ، با اقای "ن" دیفرانسیل خواندن و تست زدن یعنی  با براکت ها و قدر مطلق ها زندگی کردن ،سر خوردن روی نمودار های سینوس و کسینوس ،عمو زنجیر باف بازی کردن دور دایره مثلثاتی ، شیر جه زدن وسط اعداد حقیقی ، افتادن توی چاله های نا پیوستگی و درک کردن  اینکه حل کردن هیچ مسئله ای سخت نیست!

من امروز فهمیدم که چقدر اقای "ن" را دوست داریم. و با اینکه انگار همیشه یک "نقطه" کم دارد و  گاهی خر و گاو خطابمان می کند ،اصلا تحمل ناراحتی اش را نداریم، همیشه از قهر کردنش وحشت داریم و او انگار اصلا نمی داند که با هر بار قهر کردن، دنیا را روی سرمان خراب می کند.

ما امروز هم او را خوشحال نکردیم  و با اینکه ، همه به هم قول داده بودیم ،برای خوشحالی اقای "ن" هم که شده ،خوب بخوانیم و درصد های راضی کننده ای بیاوریم، اما هیچ یک از ما نتوانست لبخند را مهمان لب های همیشه خندانش کند و برای یک بار هم که شده از ته دل به خاطر درصد هایمان خوشحال شود.

ما همه تلاش خودمان را کرده بودیم اما چه می شود کرد که امتحان های اقای "ن" همیشه اشکمان را در می اورد و خودش می گوید که سوال هایش در هیچ کتاب تستی پیدا نمی شود.

او مثل همیشه بود ،با همان حرف های همیشگی و این ما بودیم که پشت تمام خنده های زیر پوستیمان یک بغض به بزرگی تمام سوالات پنهان کرده بودیم . خوش به حال "محیا" که گریه کرد.چقدر دلم می خواست جای محیا بودم و زار زار گریه می کردم.به خاطر براکت هایی که برای حل شدن فرار کردند و به خاطر خنده ای  از ته دل که حسرتش هم به دل ما نشست _ احتمالا _ هم به دل اقای "ن"...

خوش به حال اقای "ن" که با تمام خوبی هایش ما را شرمنده می کند، و با اینکه  امروز هم حسرت درصد های بالا ، به دلش نشست ما را ،ساندویچ _ به قول خودش _ سووووسیس و نوشابه مهمان کرد ، و به ما یاد داد ادم های با کلاس  به نوشابه مشکی ، "کوک" می گویند و اگر خواستیم کلاس بگذاریم نوشابه زرد سفارش ندهیم!!!!

روزتلخ شیرینی داشتیم.روز تلخی که با ساندویچ  سووووسیس و نوشابه  "کوک" و همان حرف های همیشگی اقای "ن"   شیرین شد و هنوز هم ارزوی همه ما این است که امتحان های  اقای "ن" را بالای 50% بزنیم

 

 

 

 

                        

 

 

یک "ن" بی نقطه معلم من است(5)

 

 

به ساعت نگاه می کنم.تا امدن اقای "ن" 2ساعت مانده است .دلم شور می زند.فاطمه کنارم می نشیند و ارام می گوید :"گل خریدی؟!" می گویم:"گل؟! خودم گلم دیگه..." چیزی نمی گوید.

کاش یک دسته گل می خریدم.با یک عالمه گل قرمز! لعنت به این گل فروشی ها که شورش را در اورده اند، وحسرت خرید یک دسته گل را هم به دل ادم می گذارند .ادم نمی داند پول هایش را جمع کند تا کتاب های گران گاج را بخرد یا نگه دارد و برای مواقع ضروری مثل حالا خرج کند...

تخته از ایینه ها پر و خالی می شود.قیافه خودم را توی ایینه ها تصور می کنم و به این فکر می کنم که این ایینه ها، عجب دنیای عجیب و مسخره ای دارند...گاهی اندازه یک مورچه کوچکت می کنند و گاهی انقدر بزرگ که  از خودت دورمی شوی و توی دستان بی نهایت پرت! و گاهی.به  جایی می رسی که به همین اینه های تخت برای دیدن واقعیت ها قانع می شوی...

خودمان را در ایینه ها حساب می کنیم ، در بی نهایت می ایستیم و برای تصویرمان دست تکان می دهیم  و بالاخره ساعت 4 از پرتوهایی که موازی  افرینشمان می تابند و و گاهی ما را  به بی نهایت می رسانند، خلاص می شویم ...

اقای "ن" امده است.توی دفتر نشسته است و احتمالا دارد سیگار می کشد و چای می خورد.پشت در دفتر می ایستم.قلبم تاپ تاپ می کند. نفس عمیقی می کشم.با چند "تق تق" کلیشه ای ،در را باز می کنم.مثل فیلم های پلیسی اقای "ن" با همان هیبت همیشگی روی مبل کنار در نشسته است،سیگار می کشد و چای می خورد . بوی سیگار یکدفعه توی بینی ام پر می شود.نگاهم می کند.سلام می کنم .رویش را بر می گرداند و بدون هیچ مقدمه ای شانه هایش را بالا می اندازد و با قیافه در هم رفته می گوید:" من باهات قهرم!" دوست ندارد الان برایش توضیح بدهم. دوباره می گوید :"من با هات قهرم.الانم دارم چای می خورم،هر وقت خواستم بیام سر کلاستون بیا پیشم!"دلم می گیرد.سرم درد می گیرد و دستانم یخ می کند.می ترسم یک وقت راستی راستی قهر کرده باشد.کاش یک دسته گل برای اشتی کنان خریده بودم.

می روم کلاس! این زنگ هم فیزیک داریم ،اما دیگر خودمان را توی ایینه ها نگاه نمی کنیم،در عوض با سرعت های مختلف دور یک دایره می چرخیم ،مماس خودمان را روی دایره رسم می کنیم و درک می کنیم با چه سرعتی یک حبه قند را توی یک قیف  بچرخانیم تا نه فرو برود و نه از قیف به بیرون پرت شود...

من بالا خره بعد از همه این اتفاق هایی که ممکن است اتفاق باشند یا نباشند، پیش اقای "ن" می روم.توی دفتر نشسته و انگار منتظر من است.خجالت می کشم نگاهش کنم.از گوش هایم خجالت می کشم که گاهی کر می شوند و از چشم هایم که گاهی کور! نگاهم می کند.انگار نمی خواهد پنجشنبه را تداعی کند.می گوید :"مگه من اون حرف ها رو به تو زدم؟!" و بعد شروع می کند و قشنگ ترین حرف ها را به من می زند.او یادم می اورد که گفتن" نمی فهمم" برای یک انسان چقدر بد است و هیچ وقت نباید در زندگی گفت:" نمی فهمم" او برایم از زندگی می گوید.در چند خط،با چند کلمه ساده . او دوباره یادم می اورد که من یک"انسانم" واگر بخواهم می توانم  کوه ها را روی هم بچینم. او به من می فهماند که دیگر از دستم ناراحت نیست و من به او قول می دهم که هر وقت درس را متوجه نشدم از خودش بپرسم و به خودم ایمان داشته باشم که می توانم !

حالا من با اقای "ن"، و اقای "ن" با من اشتی اشتی است و من خوشحال خوشحالم...

 

 

                      

یک "ن" بی نقطه معلم من است(4)

ما امروز با اقای "ن" فوق العاده داریم و من نمی دانم کدام اتفاق، امروز را از بقیه روز ها متمایز می کند.من نگران اتفاق هایی هستم که ممکن است بیفتد و نیفتد.

سرم گیج می رود .به پنجشنبه ای فکر می کنم که دستانم یخ کرد ،چشمانم ندید،گوش هایم نشنید و من بدون هیچ فکری فقط کیف و وسایلم را جمع کردم و از اقای "ن"،"تناوب های مسخره" و از پرده های ضخیم و فضای بی اکسیژن کلاس فرااااااار کردم! کاش یک لحظه گوش هایم می شنید که اقای "ن" هیچ کدام از ان حرف ها را به من نگفته،کاش چشمانم قیافه در هم رفته ی اقای "ن" را می دید که چه طور از رفتنم شوکه شده بود...

اقای "ن" تمام ان حرف های تلخ را به نیلوفر گفته بود و من کر و لال، فقط کیف و سایلم را جمع کردم و خودم را توی اشک هایم غرق!

من باید امروز بروم از اقای "ن"عذر خواهی کنم...من باید برایش توضیح بدهم که وقتی یک مرد فریاد می زند تنم یخ می کند و دست و پایم  سست می شود ..من باید برایش بگویم که وقتی می ترسم، نه می بینم نه می شنوم، و دلم فقط گریه می خواهد گریه...من می خواهم به او بگویم که بد ترین اتفاقی که ممکن است در یک کلاس برایم بیفتد نفهمیدن درس است...

من می خواهم ...از دستم ناراحت نباشد، حتی اگر امروز راستی راستی من را سر کلاس راه ندهد ...

فاطمه دلداریم می دهد...از قلب بزرگ اقای"ن" برایم می گوید و بهم اطمینان می دهد که مرا می بخشد و می گذارد یک بار دیگر پشت نیمکت های مثلثات بنشینم و دوره تناوب اتفاق های زندگی را حساب کنم،درک کنم که اقای"ن" چه تناوبی دارد و با چه دوره تناوبی می خندد و با چه دوره تناوبی فریاد می زند و فحش می دهد...

به ساعت5:30فکر می کنم.خدا کند وقتی می روم پیش اقای "ن" سیگار نکشد، و من سرفه نکنم  و مجبور نشوم بینی ام را بگیرم...

دعای معراج توی کیفم هست، ایت الکرسی و ون یکاد هم دارم،دیشب هم  برای خدا نامه نوشتم و همه چیز را برایش تعریف کردم، با این حال نمی دانم چرا هنوز نگران اتفاق های امروزم...

 

 

 

 

                  

 

 

یک "ن" بی نقطه معلم من است(3)

                     

اگر اقای"ن" کمتر "ابی" را دوست داشت و به استادیوم نمی رفت  ما مجبور نبودیم 5ساعت بیشتر پرده های ضخیم و فضای بی اکسیژن کلاس را تحمل کنیم.اما به هر حال ما همیشه ممنون اوییم که اینقدر خوب مثلثات را به ما درس می دهد و با اینکه بنزین سهمیه بندی شده از ان دور ها می اید و به خاطر فوق العاده هایی که برایمان می گذارد هیچ مزدی نمی گیرد و ما همه می دانیم با اینکه به ما خنگ می گوید وبا اینکه خیال می کند " گاو" پیشمان پرفسور است ، ما را دوست دارد و ارزو دارد یک شوهر پولدار(!) نصیبمان شود و برای بعضی هایی هم که حرصش را در می اورند یک شوهر کچل و چاق ارزو می کند!

ما -1+60 نفر - این جاییم ! در یک کلاس که برای نفس کشیدن هوا کم دارد و برای همه ما نیمکت ! ما با هم دوستانه نشسته ایم ! خیلی دوستانه! کیف هایمان را بقل کرده ایم و به تخته سیاهی که این روز ها سبز است خیره شده ایم.

اقای "ن" با صدای بلند مثلثات درس می دهد،جزوه اش را کامل  و بعد تمرین حل می کند.

این جا هوا برای نفس کشیدن کم دارد و  هوا انقدر بو دار و مانده است که دلم نمی خواهد نفس بکشم.

یه دیگرانی که بویایی ضعیفی دارند حسادت می کنم و در دلم به بچه هایی فحش می دهم که تمیزی را فقط در خالی کردن اسپری های بد بوی 1000تومانی روی خودشان می دانند...

این جا برای نفس کشیدن هوا کم دارد و حالا فکر می کنم لاغر بودن در بعضی مواقع که باید نهایت دوستی را به جا بیاوری چقدر ضروری است!

من از هر طرف که خم می شوم نمی توانم نفس بکشم و دماغم از بوی عرق پر می شود و احساس می کنم مغزم از بی اکسیژنی هر لحظه در حال مچاله شدن است...

من جدی جدی نمی توانم نفس بکشم و مغزم برای درک حساب کردن" دوره های تناوب" ناتوان شده است...

نیلوفر برایم 10بار توضیح می دهد و من نمی فهمم...

اقای"ن" فریاد می زند و هر دو یخ می کنیم...

من اشکال دارم،برای نفس کشیدن هوا کم دارم و هیچ کس انگار نمی داند که این دماغ لعنتی من چقدر حساس است! اقای "ن" با همان صدای بلندش اشکالم را می پرسد و بعد شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید این مشکل من است که دوره  تناوب ها را نمی فهمم .نیلوفر برایم توضیح می دهد و او ما را بیرون می کند .

نیلوفر هنوز سعی می کند حساب کردن دوره های تناوب را به من بفهماند و من، دستانم می لرزد و هواسم به صدای عصبانی اقای "ن" که  ادامه تمرین ها را حل می کند پرت می شود.نیلوفر ده بار برایم توضیح می دهد و بالاخره من می فهمم که این دوره ها ی لعنتی از من چه می خواهند...

ما می خواهیم به کلاس بر گردیم ، خودش گفت که هر وقت فهمیدم برگردیم، اما اقای"ن" دوباره داد می زند ،فحش می دهد و از کلاس محروممان می کند.دستور می دهد وسایلمان را جمع کنیم و می گوید اگر پسر بودیم تا جلوی در حیاط مدرسه کتکمان می زد تا ادم شویم،او به ما فحش می دهد واحتمالا دیگر نمی خواهد ریختمان را در کلاس های مثلثات ببیند...هق هق می کنم ،از پله ها بدو بدو پایین می روم  و دنبال خانم مدیرمی گردم ،او را پیدا می کنم، از روی صندلی اش تکان هم نمی خورد،می گوید پیش پشتیبانت برو و من دنبال پتیبانم می گردم.پشتیبان! عجب اسم مسخره ای روی خودشان گذاشته اند.پیدایش می کنم.او فقط می گوید ارام باش! هیچ کس نمی فهمد جلوی 60 نفردانش اموز از کلاس اخراج شدن ان هم به خاطر نفهمیدن درس چه مزه ی تلخی دارد ومن را مثل توپ فوتبال به هم قل می دهند و  پشتیبانی که اصلا پشتیبان نیست فقط می گوید ارام باش ،ارام باش...مثلا دلداریم می دهد و می گوید اشکال های مثلثاتت را از خانم"الف" همکارم بپرس ونمی دانم درباره ام چه فکری می کند که بی مقدمه شروع می کند از تعریف کردن درباره شعر ها و نوشته هایم به خانمی که کنارش ایستاده و با چشم های گرد گریه کردنم را می بیند...از پله ها به طرف پایین می دوم!نیلوفر هنوز بالا است! احتمالا کنار در کلاس ایستاده است! خوش به حالش که گریه اش نگرفته و خوش به حالش که همان اول فهمید "دوره های تناوب "مسخره از جان ما چه می خواهند! هوا تاریک است و من تمام راه را تنها می روم ،بدون فاطمه و الهه ..

خیابان سر بالایی را به سرعت پایین(!) می روم ،این جا ،زیر سقف اسمان با اینکه دیگر هیچ پرده ضخیمی نیست تا دست و پای باد را ببندد انگار برای نفس کشیدن هوا کم دارد و من از بغضی که چند لحظه پیش جلوی چشم "..."ترکید، دارم خفه می شوم  و حالا فکر می کنم گریه نکردن سخت ترین کار دنیا است...

من دارم از این همه بغض خفه می شوم ، از"تناوب ها"، ازادم هایی که شاید صورت خیسم را تو این تاریکی دیده اند،از پسر هایی که بویی از انسانیت نبرده اند و فقط یاد گرفته اند دهن گشادشان را باز کنند، و از موتور سواری که نزدیک بود نمودارم را مماس با خط مرگ رسم کند.

فقط به اتاقم فکر می کنم،به پنجره  ای باز که اسمان را نشانم می دهد و به بالشی که بغضم را می گیرد و یک اسمان هوا برای نفس کشیدن بهم می دهد...

 

                                                                                                                                                                           

یک "ن" بی نقطه معلم من است(2)

                 اقای "ن" عاشق فوتبال است. انقدر که رفتن به استادیوم و هوار کشیدن و فحش دادن به "قرمز ها " را به "امدن به کلاس و درس دادن مثلثات به ما"تر جیح می دهد. او یک عشق دارد و ان هم "ابی " است و حتما راستی راستی  خیلی "ابی"را دوست دارد که سر کلاس، جلو همه بچه ها، هر چه از دهنش در امد به "ش" گفت و احتمالا بیشتر از همه این حرف ها "ابی" را دوست دارد که با گفتن ان همه بد و بیراه به "ش"دلش خنک نشد و بقیه فحش هایش را به "قرمزها" داد و لابد خیلی خیلی بیشتر از همه این حرف ها "ابی" را دوست دارد که دیگر نمی خواست به "ش" قرمز درس بدهد و اگر اصرار های بچه ها نبود "ش" به خاطر "قرمز" بودنش از کلاس اخراج می شد.چون اقای "ن" معتقد است که یک "ابی" هیچ وقت به یک قرمز درس نمی دهد، و در عوض باید تا جا دارد کتکش بزند...  اقای "ن" عاشق فوتبال است و می گوید هر وقت می خواهد استادیوم برود به احترام "ابی" کت و شلوار سفید می پوشد و کروات ابی اش را روی گردنش محکم می کند . او از همه چیز برایمان می گوید .از اینکه همسرش موقع ازدواج "قرمز" بوده و بعد ها به خاطر تهدید اقای "ن" ،"ابی" شده است. او همسرش را تهدید کرده که اگر از قضا روزی پسر بچه هایش "قرمز" شدند ،او را از ارث محرو م می کند. او برایمان از عشقش به "ابی" می گوید،قربان صدقه"ابی" می رود،قرمز ها را فحش می دهد،"ش"را فحش می دهد ،دلش را خنک می کند وبعد  درس می دهد ، درس می دهد، درس می دهد...                پ.ن: شماره یک این مجموعه را هنوز تایپ نکرده ام!!!! این مجموعه یک داستان نیست ! حقیقتی ست که در کلاس های دیفرانسیل جاری ست!!!