یک "ن" بی نقطه معلم من است
تازگی ها اقای" ن" که می اید سر کلاس یک کتاب هم همراهش می اورد و وقتی ما تمرین های روی تخته را می نویسیم او کتاب می خواند و گاهی برایمان از کتاب هایی که خوانده است تعریف می کند.خودش می گوید:" من عاشق کتاب خوندنم.محاله یک شب بدون اینکه کتاب بخونم بخوابم.حتی اگه خسته باشم همسرم رو صدا می کنم و همین طور که همسرم برام کتاب می خونه من می خوابم".
امروز اقای "ن" یک کتاب جلد شده اورده بود.با روز نامه جلدش کرده بود،وقتی ما تمرین می نوشتیم کتاب می خواند و می خندید،بلند بلند.هر کتابی که دست اقای "ن" ببینم اسمش را یادداشت می کنم تا بعد ها بخوانم.امروز اقای "ن" انقدر عصبانی بود که جرات نمی کردم بپرسم اسم کتابی که دستش گرفته چیست؟!
زنگ اخر اقای "ن" که تمرین ها را روی تخته نوشت گفت:" سر صدا نکنید من برم پایین چای بخورم بیام" و کبف کوچکش را گذاشت روی کتابش و رفت.همین طور که تمرین ها را می نوشتم به فاطمه گفتم:" پاشو ببین کتابه اسمش چیه!" فاطمه با ترس گفت :" وای نه! فریبا من می ترسم.خودت ببین.یه وقت می اد"
_ اه...پاشو بابا ! رفته چای بخوره تا بیاد طول می کشه!
_ نه فریبا! من می ترسم!
_ اصلا پاشو خودم برم نیگا کنم!
از روی صندلی ام بلند شدم و به سمت میز اقای "ن" رفتم.کیفش را از روی کتاب برداشتم و تند وتند شروع به ورق زدن کردم تا به اسم کتاب برسم و انقدر اضطراب داشتم که هم خنده ام گرفته بود هم دست هایم می لرزید و فاطمه مثل اره مغزم را سوراخ می کرد که:" وای فریبا ! ول کن! بیا بشین می اد می بینه ها!" و همین طور که داشتم دنبال اسم کتاب می گشتم یکدفعه فاطمه یک :" هیـــــــــــــــــــــــــــــــــن" بلند کشید ومن سر جایم خشکم زد.اقای "ن" با همان هیبت همیشگی در چاچوب در ایستاده بود و انقدر با عصبانیت و نفرت نگاهم می کرد که گلویم خشک شده بود که با فریادش از خشک شدگی درامدم و شروع کردم به لرزیدن و همین طور که وسایلم را جمع می کردم گفت:" می دونستم این کار انجام می شه اما نه توسط تو! اصلا توقع نداشتم.برو بیرون و دیگه هیچ وقت سر کلاسم نبینمت" همین طور که وسایلم را جمع می کردم، هی توضیح می دادم ، برای کاری که انجام داده بودم دلیل می تراشیدم ، معذرت خواهی می کردم و گفتم :" هیچ وقت؟!" بلند و محکم گفت :" هیچ وقت!" گفتم :" یعنی برم خونمون الان؟!"(ساعت8:45دقیقه شب بود)
_ اره! یعنی بری خونتون!
_چشم!
و هنوز جامدادی و برگه هایم را جمع نکرده بودم که بلند گفت :" بشین سر جات و به درس گوش بده!"
با زور خنده هایم را قورت دادم و ارام گفتم :" نه اقای "ن"! من می رم تا دیگه ازدستم ناراحت نباشید.حتی اگه بخواید جلسه بعد هم نمی ام! فقط شما از دستم ناراحت نباشید" و اقای "ن" بلند گفت :" اخه تو چرا اینقدر فوضولی؟! شاید تو این کتاب فحش زشت نوشته من نمی خوام تو بخونی! من کیفم رو گذاشتم روش بعد تو می ای کیف رو می ذاری ان ور و شروع می کنی به ورق زدن؟! حالا بگو ببینم چی دیدی و چی خوندی؟! هان؟!"
همین طور که از خجالت در ذوب شدن به سر می بردم گفتم :" به خدا، به قران، به جون مامانم هیچــــــــــی نه دیدم نه خوندم!"
_شانس اوردی زود رسیدم!!!!
و بعد کتاب را روی میز کوبید و تمرین های باقی مانده را حل کرد و کتاب و کیفش را برداشت و گفت :" بچه ها خسته نباشید."
دنبال اقای "ن" می دوم.روی پله ها می ایستد.می خندد.من هم می خندم.می گویم:" الان فکر می کنید من خیلی بچه فوضولی ام نه؟!" می خندد و می گوید:" فوضول؟! از فوضولم یه چیز اون ورتر!" مثلا خجالت می کشم و پایین را نگاه می کنم.اقای "ن" ادامه می دهد:" اخه بچه! تو نمی گی من اگه می خواستم شما اسم کتاب رو بفهمید جلدش نمی کردم؟! حالا راستش رو بگو چی دیدی؟! هان؟!" همانطور که لبخند می زدم گفتم :" باور کنید هیچی ندیدم." و اقای "ن" با لبخندی ادامه داد:" خوب شد هیچی ندیدی! حالا مگه من هر کتابی بگیرم دستم کتاب خوبیه؟!اصلا اگه کتاب خوبی باشه که من مدرسه نمی ارم بخونم!"
_چـــــــــــــــــرا؟!!!!!
_ خب ،با این دست های گچی جلدشون خراب می شه،حیفه!
مظلومانه به اقای "ن" نگاه می کنم ومی گویم:" اقای "ن" از دستم ناراحت نباشید خب؟!" همانطور که لبخند می زند می گوید:" من از دستت ناراحت نیستم فقط از کارت خوشم نیومد." و همین طور که پله ها را پایین می رود دوباره می پرسم :" اقای "ن" مطمئنید ناراحت نیستید؟!" سرش را تکان می دهد و بلند می گوید:" اره! مطمئنم!"
....
****
حالا هر کس ما را می بیند می پرد بقلمان و ما را به صد وبیست و چهار هزار پیغمبر و 14معصوم و جان همه فک و فامیل قسم می دهد که :" راستش رو بگو تو کتاب اقای "ن" چی دیدی" و من می خندم ومی گویم:" یه چیز خیلی خوب..." و انها بی وقفه اصرارو التماس می کنند و بعد وقتی می فهمند هیچ چیز نصیبم نشده سرزنشم می کنند که :" آی خاک تو سر بی عرضه ات! تو که همه چی رو به جون خریدی لااقل مثه ادم چشاتو وا می کردی دو خط می خوندی دیگه!" وما از این همه لطف فقط شاخ در می اوریم،شاخ هایی که شاخ روی دماغ کرگدن پیش شاخ هایمان نقل حساب می شود!!!!(تمثیل و تشبیه را دارید؟!)












بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.