شنگال
چند روز پیش از کتابفروشی نشرچشمهی کارگر یه کتاب کودک برای خودم خریدم که عاشقشم؛ «شنگال». انقدر دوستش دارم که دلم میخواست تو زندگیام واقعا یه شنگال داشته باشم. چند روز کتاب رو با خودم میبردم آتلیه. هر کدوم از همکارهام که از روی میز برش میداشت و ورق میزد، با هیجان میگفت «وااااااای! چقدر نازه این فریبا.» و وقتی دربارهی داستانش براشون توضیح میدادم، بیشتر شگفتزده میشدند. من که همیشه، همهی فکرها و احساساتم رو با شما به اشتراک میذارم، عشقم به شنگال هم روش!
مسئلهی «هویت» یکی از چالشهای گریزناپذیر همهی ما آدمهاست. همهی ما در طول زندگی در پی یافتن و شناختِ بیشتر و بهتر هویت فردی، خانوادگی، اجتماعی، شغلی و ... هستیم؛ و پذیرفتهشدن این هویت از سوی دیگران برای همهمون یه نیاز درونیه. در بین هویتهای مختلفی که در پیشون هستیم، هویت جنسی یکی از اولین حقوق و موهبتهای انسانییی هست که بهمون بخشیده شده و ازش ناآگاهیم. این هویت زمانی مسئلهساز میشه که تو فرهنگ یا دستهی خاصی قرار بگیری یا جزو اقلیت جامعه باشی. اون وقته که با بزرگترین و چالشهای زندگی روبهرو میشی؛ اولین و تلخترین چالش هم پذیرفتهنشدن و طردشدن از سوی خانواده و جامعهست یا دستوپنجه نرمکردن با انواع و اقسام محدودیتها.
«من چه کسی هستم؟» سوالیه که هر کسی بنا بر نیازهای درونی و بیرونیش، تو مقطعهای مختلف زندگی از خودش میپرسه و در جستوجوی پاسخ این سوال با چالشهای زیادی روبهرو میشه. اگر امکانات فردی و اجتماعی از ما گرفته بشه، به راستی چه چیزی از ما (خود واقعیمون بدون وابستگی به آدمها و مکانها و عنوانها و دستهبندیهای ازپیشتعریفشده) باقی میمونه تا بتونیم پاسخی برای این سوال داشته باشیم؟
کتاب تصویری شنگال از انتشارات طوطی (واحد کودک و نوجوان انتشارات فاطمی) این مفاهیم عمیق رو در قالب یه داستان کودک به تصویر کشیده.
تو داستان شنگال ما با شخصیتی روبهرو هستیم که هویت شخصیش مشخص نیست، هم چنگاله و هم قاشق. تو جهانِ شنگال که به یه آشپزخونهی کوچولو محدود میشه، همهی اهالی، یه چیز مشخصاند:
توی آشپزخانهی آنها، چنگالها، چنگال بودند و قاشقها، قاشق.
آداب و رسوم خانوادگی قاشقها و چنگالها سفت و سخت رعایت میشد. رسم نبود چیزی هم این باشد و هم آن؛ البته معلوم است که قانونشکنهایی هم بودند، مثل چاقوهایی که عاشق چوبهای غذاخوری میشدند و انبرکهایی که با چنگالها ازدواج میکردند؛ اما اینجور خانوادهها غیرعادی بهحساب میآمدند.
با این که پدر و مادر شنگال (که یه قاشق و چنگال هستند) عاشقشاند و فکر میکنند اون همینجوری هم معرکهست، اما مسئلهی اصلی شنگال اینه که نه تنها از سوی اهالی دیگهی آشپزخونه به عنوان یه شخصیتِ مستقل پذیرفته نشده، بلکه خودش هم خود واقعیش رو دوست نداره.
یک روز بعد از این که شنگال هزار بار از خودش پرسید:
«آخه تو کی هستی؟» و وقت چیدن سفره، بارها و بارها دستبهدست شد و هی دست به سرش کردند...
آهی کشید و با خودش فکر کرد، اگر بخواهم توی سفره جایی داشته باشم، مثل بقیه برای خودم کسی بشوم، باید فقط یک چیز باشم. پس تصمیم گرفت برای خودش فکری بکند.
شنگال در پی این تصمیم، خودش رو انکار میکنه و درصدد پنهانکردن نشونههاییه که اون رو از دیگران متمایز کرده. به خاطر همین یه کلاه سرش میذاره تا دندونههایی رو که نشونهی چنگالبودنشه قایم کنه.
اول از همه، باید برای سرش فکری میکرد. یک کلاه لبهدار سرش گذاشت تا بیشتر شبیه یک قاشق بشود؛ اما جنگالها گفتند: «واه واه! چه کلهی گردی!»
شنگال سعی میکنه با روشهای مختلف هویت تازهای برای خودش پیدا کنه اما تلاشهام نافرجاماند و با نقدها و نظرات تند و ناامیدکنندهی دیگران روبهرو میشه. تا این که یه روز، یه نفر تو آشپزخونه قوانین قبلی رو میشکنه و همهچی رو بهم میریزه. کسی که حضورش باعث میشه دیگران هم از وسیلهها، استفادهای غیرمرسوم کنند. مثلا با چنگالها هم غذا رو هم بزنند و هم غذا بکشند. همین مسئله، فرصتی رو فراهم میکنه تا شنگال خود واقعیش رو نمایان کنه. اتفاقا از این خودِ واقعیاش هم کلی استقبال میشه و جایگاه خودش رو نه تنها تو آشپزخونه بلکه تو زندگی یه نفر دیگه هم پیدا میکنه.
تو لایههای پنهان داستان تصویری «شنگال» به مسئلهی اقلیتهای جامعه (تر.نسها)، هویتشون و رفتاری که افراد جامعه باهاشون دارند، پرداخته شده. اقلیتهایی که محدودیتهای اجتماعی زیادی براشون وجود داره و نه تو جامعه جایگاهی دارند، نه تو خانوادههاشون.
چند سال پیش، نمیدونم سر چه مسئلهای بود که با سرچکردن به مجموعهای از کتابهای کودک و نوجوانی رسیدم که برای بچههایی نوشته شده بودند که تو خانوادهای با دو پدر یا دو مادر زندگی میکنند. نشرچشمه هم که بودم کتابی زیر دستم اومده بود برای بررسی. «خانوادهی لاتاری به اضافهی یک» (با عنوان انگلیسی the lotterys plus one) از اِما داناهیو (Emma Donoghue) داستان خانوادهای رو روایت میکرد که دو پدر و دو مادر و چند فرزند داشت. داستان تو شهر چند فرهنگی و چند ملیتی تورنتوی کانادا اتفاق میافته و ماجرای خانوادهایه که بنیانش بر اساس احترام به تنوعها و تفاوتهای فرهنگی، عقیدتی و ... شکل گرفته. حتما دربارهی این کتاب بیشتر مینویسم. اما چیزی که درمورد این کتاب برام تازگی داشت، نگاه شخصیت اصلی داستان یعنی نوجوونی بود که پدربزرگش رو یه فرد سنتی میدونست. چرا؟ چون پدربزرگش معتقد بود خانواده باید یه پدر و یه مادر داشته باشه؛ اما این نوجوون ته داستان به این نتیجه میرسه که خونوادهی خودش، نوع تفکرات و دیدگاهشون به زندگی از همه بهتره و این سبک زندگی رو به زندگی سنتی (خانوادهای با یه پدر و یه مادر) ترجیح میده. (من که اون موقع پشمهام ریخته بود. الان برام عادی شده و میتونم ازش بنویسم.)
ادبیات همیشه جهانی سرشار از شگفتی و تازگی بوده برام. هنجارهایی که ناخواسته روزها و ساعتها ذهنم درگیرشون شده و این قدرت پذیرش رو بهم داده که آدمهایی در چند قدمی من، حتی بیرون از این اتاق، میتونند جور دیگهای فکر و زندگی کنند؛ هنر بزرگ زندگی، همین هنرِ پذیرفتن تفاوتها و تعاملها و احترام بههمدیگهست. من از درست یا غلطبودن دیدگاه یا عقیده و تفکری حرف نمیزنم. چالش ذهنی من دقیقا «جور دیگهای بودن و فکرکردنه». انکار نمیکنم که روزهای اول شوکه شده بودم دربارهی این کتاب. این کتاب حتی به مرحلهی بررسی هم نرسید و کنار گذاشته شد. اما من به این فکر میکنم که تو ایران محدودیتهای فرهنگی و عقیدتی، ما رو حتی از «اندیشیدن» و «چگونه اندیشیدن» دربارهی مسائل مختلف بازداشته؛ به خاطر همین خیلی وقتها سادهترین راه رو انتخاب میکنیم و از فکرکردن و تحلیل شخصی مسائل فرار میکنیم. حالا فرارکردن که خوشبینانهترین و بهترین واکنش دفاعی در برابر اندیشههای تازهست. خیلی وقتها کار به تحقیر و توهین و جنگ هم میرسه حتی.
اما برگردیم سر همین شنگال. نکتهای که دربارهی اسم کتاب (با عنوان اصلی spork) هست و دلم میخواد دربارهش حرف بزنم همین عنوان «شنگال»ئه. تلفیق دو کلمهی چنگال و قاشق. چیزی که یه مترجم باید فراتر از «فنِ ترجمه» و معادلسازی کلمات باید یاد بگیره و بلد باشه، همین هنر «کلمهسازی»ئه. این کلمهسازی تو حوزهی کودک و نوجوان ضرورت و اهمیت بیشتری پیدا میکنه. وقتی دانش و هنر با هم آمیخته میشن، چیزی فراتر از «فن» در آدم تبلور پیدا میکنه. اینجاست که از همنوعها و همگروههای خودش متمایز میشه. این هنرِ ترجمه، کلمهسازی، زبان طنز و منحصربهفرد رو تو آثار ترجمهشدهی «رضی هیرمندی» هم میتونیم ببینیم. جملهها، کلمهها و فانتزی و طنزی که تو ترجمههای هیرمندی وجود داره، کاملا آثارش رو از آثار ترجمهی دیگه متمایز میکنه. این همون نکتهایه که علاقهمندها به ترجمه باید در نظرش بگیرند و بدونند که صرفِ دونستن یه زبان خارجی و مسلطبودن به زبان فارسی، برای ترجمهکردن کافی نیست. ترجمه، فن نیست؛ یه هنر بزرگه که کمتر کسی به خوبی و درستی از پسش برمیآد. حالا اون اثر ترجمه خواه یه کتاب کودک باشه، خواه یه رمان نوجوان یا بزرگسال.
نکتهی بعدییی که دربارهی کتاب شنگال وجود داره، تصویرسازیهای کمنظیر ایزابل آرسنالته. یکی از محبوبترین تصویرسازهای من. از این تصویرگر کارهای «ویرجینا گرگ میشود» (همین انتشارات طوطی) و «خود دوستداشتنی من» (انتشارات پرتقال) و یه سری اثر دیگه دیدم که فوقالعادهاند. شخصیتپردازی درست، و فضاسازی کمنظیر از جمله ویژگیهای خیلی برجستهی کارهای آرسنالته. کسایی که دوست دارند تصویرسازی رو دنبال کنند یا دربارهی این حوزه بیشتر بدونند، حتما باید مطالعهی بصری داشته باشند. یکی از روشهای مطالعهی بصری همین ورقزدن کتابهای تصویرسازی و بررسی تکنیکها، شخصیتپردازیها، فضاسازیها و پیوندخوردن تصاویر با داستانه. تو کتابهای تصویری، تصویرساز رسالت بزرگی رو به عهده میگیره. چون بار اصلی داستان رو دوش تصاویری هست که خلق میکنه. یه داستان خوب با تصویرسازیهای بد حروم میشه. اما یه تصویرساز میتونه یه داستان معمولی رو به یه داستان خوب تبدیل کنه و با اِلِمانهای تصویری به بار محتوایی داستان اضافه کنه. تو کشورهای دیگه برای خلق کتابهای تصویری، نویسنده و تصویرگر تمام مراحل داستان رو با هم پیش میبرند و به ندرت پیش میآد که نویسنده کار خودش رو بکنه و تصویرگر هم کار خودش رو. شناخت از قلم نویسنده، تکنیکها و سبک آثار یه تصویرگر این دو هنرمند رو به هم پیوند میزنه و باعث خلق یه اثر تصویری خوب میشه.
خلاصه که «شنگال» یکی از بهترین و قویترین کتابهای تصویری کودکیه که تا حالا خوندم. هم از نظر محتوا، هم از نظر داستان و شخصیتپردازی، و هم از نظر تصاویر. کیفیت چاپ کتاب هم خیلی خوبه و رنگها و صفحات کاملا کیفیت دارند. کلا یکی از ویژگیهای برجستهی کتابهای نشر طوطی همین کیفیت چاپ آثارشه. تعداد کتابهایی که تا حالا چاپ کرده کم هستند، اما خیلی عالی هستند.
مخاطب این کتاب بچههای ۳ تا ۷ سال هستند، اما همونطور که گفتم، برای مخاطب بزرگسال هم کشفهای زیادی داره و خواننده رو تو هر گروه سنییی که باشه شگفتزده میکنه.
آقا چقدر حرف زدم.
بعضی وقتها که دربارهی یه کتاب یا موضوعی شروع به صحبت میکنم، یه ندای درونی بهم میگه: «کمتر حرف بزن. کمتر حرف بزن. مخاطب خسته میشه.» اما همهش فکر میکنم اگه خیلی چیزها رو نگم، شاید دیگه فرصت گفتنشون هم پیش نیاد.