مامانبزرگ جو
خانهی مامانبزرگ را یادم بود
با دیوارهای صورتی مایل به بنفش
رنگی شیرین مثل پشمکهای صورتی
رنگی که به نظرش قلبش را به خواندن وا میداشت
رنگی که خیلی دوست داشت.
موهایش را هم به رنگ خانه کرده بود.
اسم خودش را
گذاشته بود مامانبزرگ پشمکصورتی.
و آغوشش،
که خیلی بزرگ بود، بزرگتر از خودش،
و دستهایی که کش میآمدند مثل نیهای کشی،
و هرچهقدر محکمتر مرا میچسبیدند
بیشتر احساس کوچکی میکردم.
«قصهی یک سال مزخرف»، هتر اسمیت
+ نوشته شده در ساعت توسط
|