خورشید رو بردار و بیا
آفتابی شو به خاطرم...

 

 

انگار هیچی سر جاش نیست؛ حتی وقتی به خواسته‌هام می‌رسم...

خوبی این‌جا (وبلاگم) اینه که آدم‌ها در طول سالیان اَلَک شده‌ند و «محرم»‌ها مونده‌ند.
امیدم اینه خواننده‌های این‌جا بیشتر نشن و همین چند صد نفر بمونند.
 

بعد از یه گریه‌ی طولانی و غر‌زدن، گربه می‌گه «یه سال دیگه دووم بیار. یه سال که می‌تونی...»
برای منی که سی و یک سال دووم اوردم، معلومه که یک سال چیزی نیست و حتی همین می‌تونه بهونه‌ی خوبی باشه برای بیشتر گریه‌کردن.

سلام.
خوشگله اخراج شد.
این خوشحال‌کننده‌ترین خبریه که تو چند روز گذشته شنیده‌م.
البته از این بُعد کمترشناخته‌‌شده‌ی روحم تعجب می‌کنم که از ناکامی یه نفر خوشحال شده‌م؛ با این حال به خودم دلداری می‌دم «اشکال نداره، بدجنس باش.»
با خودم حساب می‌کنم چند وقت بعد از استعفای من دستش برای سازمان رو شد و مدیرعامل و منابع انسانی تصمیم به اخراجش گرفتند؟
۹ماه. نُه ماه به اندازه‌ی رشد یه جنین به تو رحم مادر. نُه ماه به اندازه‌ی این که من هربار به شجاعتم افتخار کنم «چه خوب شد استعفا دادم.»
 

هنوز هم فکر می‌کنم زندگی شگفت‌انگیزه و قبل از این که دیر بشه، انعکاس قلب‌مون رو بی‌پاسخ نمی‌ذاره.

دوست دارم یه نیروی کمکی برای دکون برقی داشته باشم؛ کسی که فِس‌فسو نباشه. بتونه در عین سرعت‌داشتن تو انجام کارها، تمرکزش رو حفظ کنه. 
در پس ذهن‌ام آدم خوش‌ذوقی رو در کنارم دارم که خوش‌خنده‌ست. با صدای بلند سلام می‌ده؛ خوراکی‌های میان وعده رو دوست داره. دیر خسته می‌شه. کارها رو از دستم می‌دزده و بهم می‌گه «می‌شه من انجامش بدم؟»
کسی که دکون برقی رو مال خودش بدونه و از ته دلش زمان و انرژی بذاره و شیفته‌ی «آموختن» و «یادگرفتن» چیزهای تازه باشه.


داشتم فکر می‌کردم اگه یه روزی دکون برقی اون‌قدری بزرگ بشه که به غیر از خودم کس دیگه‌ای رو در کنارم داشته باشم، چه معیارها و امتیازهایی رو برای انتخاب‌کردنش در نظر می‌گیرم. بعد فکر کردم کاش کارآفرین‌ها و صاحبان کار از تجربه‌های رشدکردن و پیشرفت‌شون می‌نوشتند. از چالش‌هاشون تو انتخاب و برگزیدن آدم‌ها، از ناامیدی‌هاشون در طول مسیر، از خستگی‌ها و ...

اما کیه که بی‌پروا از تمام «مگو»های کارش بنویسه و هیچ ابایی هم نداشته باشه از بیان‌کردن‌؟

 

تو همین فکرها بودم که فندق از گوشه‌ی اتاق نفس‌ش رو با صدا داد بیرون «خسته شدم فَلی. من دیگه انجام نمی‌دم.»
و جعبه‌های پستی رو نامرتب و شلخته به حال خودشون رها کرد.
قرار بود با جعبه‌های پستی یه قلعه برای خودش بسازه؛ شد یه تپه‌ی ناهموار و بی‌شکل گوشه‌ی اتاقم.

هم‌دانشگاهی قدیمی‌م که هیچ‌وقت هیچ‌ تعاملی باهاش نداشتم و همیشه‌ یه جوری تو قیافه بود که هر لحظه می‌خواست با کله بکوبه تو استخون دماغ‌ت، بعد از این همه سال بهم پیام داده «می‌خوام ببینمت. توام دوست داشته باش که ببینمت.»

البته قسم می‌خورم همه‌ش زیر سر عکس پروفایلمه و این چاکی که به عقیده‌ی نصف جمعیت جهان، جذاب‌ترین و کشنده‌ترین چاک دنیاست.
از وقتی این عکسم رو گذاشتم پروفایلم همه مهربون و بامعرفت شده‌ند و حالم رو می‌پرسند.



 

بین همراه‌های دکون برقی‌ام، خانم جوونیه که دو ماهه می‌خواد بهم ثابت کنه اینی نیستم که نمایش می‌دم و اخلاق گهی دارم.
این برداشت و استدلال رو با ادبیات‌های مختلف بهم انتقال داده.
از روز اولی که بهم پیام داد گفت‌وگوش رو با پرسش چالش‌برانگیزی شروع کرد «چطوری ثابت می‌کنی جنس‌هات اصل‌اند؟»
زندگی بهم یاد داده تنها کسی که باید حقایق و واقعیت‌ها رو بهش ثابت کنم «خودم»‌ام، نه کسی دیگه. البته این دیدگاه تو «خرید و فروش» صدق نمی‌کنه و خیلی وقت‌ها باید از سرمایه‌‌های اخلاقی‌ و حوصله‌ت صرف کنی برای «ثابت‌کردن».
ولی کسی که از روز اول گفت‌وگوش رو با این جمله شروع می‌کنه یه جای ذهنش می‌لنگه و دوست ندارم انرژی و وقتم رو صرف کنم برای ثابت‌کردن اورجینال‌بودن ماسک موی آرگان یا آمپول کلاژن و ...
از اون روز نه دست از سرم برداشته، نه ناامید و خسته‌ شده از پیام‌دادن. 
در عین بی‌اعتمادی، بارها سعی کرد سفارشش رو ثبت کنه. تجربه‌ی فروشندگی‌م می‌گه آدم‌هایی که از اول ماجرا بی‌اعتمادند، در طول مسیر مایه‌ی آزار و اذیتم می‌شن. پس تا جایی که بشه ازشون فاصله می‌گیرم و باهاشون تعاملی ایجاد نمی‌کنم.
با این حال هر از گاهی سر و کله‌ی کلمات و انرژی منفی‌ش پیدا می‌شه. 
امروز بهم پیام داد «متاسفم که اونی نیستی که نمایش می‌دی. واقعا اخلاق بدی داری...»
چرا آدم‌هایی رو که براشون تاسف می‌خوریم به حال خودشون رها نمی‌کنیم؟
تو روزگاری که هر روزش سخت‌تر و ناامید‌کننده‌تر از قبل می‌شه، اگر کسی هنوز خوش‌اخلاق باشه جای تبریک‌‌گفتن داره.
حالا وسط این همه سیاهی اخلاق من هم گه باشه به جایی برنمی‌خوره. می‌خوره؟ یعنی به اندازه‌ی بی‌جواب‌گذاشتن یه پیام حق ندارم گه باشم؟

فِری می‌گه «واااای ماچا که درباره‌ش می‌نوشتی اینه؟»
و هم‌زمان از ذوق و شرم آب می‌شم...
سر و کله‌‌ی فندق مثل جِری (موشه) از گوشه و کنار پیدا می‌شه «منم. منم ببینم.»
و چال لپ‌هاش از خنده پیدا می‌شن «ماچاااا اسمشه؟»

 

این شور آدم‌ها از کشف‌کردن کسی که دوستش دارم برام هم جالبه، هم تازگی داره.
بهم پیام می‌دید «چرا نمی‌نویسی؟»

کاش می‌دونستید چه روزهای تکرارنشدنی‌یی رو تو زندگی تجربه می‌کنم.
کاش می‌دونستید چه قدم‌های بزرگی برای زندگی‌م برداشتم.
کاش می‌دونستید با ظرافت و ناتوانی یه پروانه، چطور به جنگ تن‌به‌تن زندگی رفته‌م...

ببار ای ابرکم...

در آوار همه آینه‌ها
تکرار من باش...
می‌شه؟