موضوع انشا: نظر خود را درباره دختر بودن بنویسید

علی میرزایی

من دوست ندارم دختر باشم بگویم چرا چون دختر وقتی شهر می کند می زاید من هم از زاییدن متنفرام بگویم چرا چون همه جای آدم را می بینند و آبروی آدم می رود خوب شد من دختر نشدم تازه دختر که قدرت ندارد دعوا کن یا پشتک مشتک بزند یا هر کاری را بکند الان خوب شد که برادره من پسر است. من دوست ندارم زن بگیرم چون خجالت می کشم من اصلا اصلا اصلا نمی خواهم دختر باشم الان من شغل ام می خواهم فوتبال لیست باشد ولی دختر را نمی گذارند فوتبال لیست باشد اگر من دختر بودم روزگارم سیاه می شد اصلا من دوست ندارم دختر باشم اصلا اصلا اصلا نمی خواهم.

 

محمد ابراهیم زاده

کلاس4/2

دبستان هجرت2

اگر از من می پرسیدن دوست دارید دختر باشید یا پسر خیلی خیلی به فکر می رفتم و از خودم می پرسیدم دوست دارم دختر بشم یا پسر. چون می دانید که پسر بودن یک خوبی دارد و دختر بودن یک خوبی دادر. پسر بودن بدی دارد که بزرگ شدی باید کار کنی و پول در بیاوری. اگر دختر باشی بزرگ بشوی توی خانه می گیری می خوابید و یک بدی هم دارد باید چادر سر کنی این بدی دختر بودن است. به نظر من دختر باشیم بهتر است. من دوست ندارم پسر باشم ولی من پسر هستم به خواتر همین خیلی ناراحت هستم. من نمی دانم که دختر هستم یا پسر چون موهایم بلند و همه چیزم مثل دخترها ولی اسم من محمد است. بخواتر همین است که می گم دختر هستم یا پسر.

 

* چاپ شده در ماهنامه عروسک سخنگو شماره 245 و 246

جای دیگر

هیچ وقت نخواستم جای دیگری زندگی کنم. داستان‌های نگفته‌ی بسیاری، همین‌جا، در خیابان اصلی شهر منتظر نشسته‌اند.

 



رابرت کورمیه، ترجمه رویا زنده بودی
* چاپ شده در ماهنامه ی عروسک سخنگو، شماره 266 -265

پایان های خوش حق مسلم ما نیست. برای اتفاق افتادن شان باید کاری کنیم.

 

 

رابرت کورمیه، ترجمه رویا زنده بودی
* چاپ شده در ماهنامه ی عروسک سخنگو، شماره 266 -265

پایان های خوش حق مسلم ما نیست. برای اتفاق افتادن شان باید کاری کنیم.

رابرت کورمیه، ترجمه رویا زنده بودی
* چاپ شده در ماهنامه ی عروسک سخنگو، شماره 266 -265

جای دیگر

هیچ وقت نخواستم جای دیگری زندگی کنم. داستان های نگفته بسیاری، همین جا، در خیابان اصلی شهر منتظر نشسته اند.

رابرت کورمیه، ترجمه رویا زنده بودی
* چاپ شده در ماهنامه ی عروسک سخنگو، شماره 266 -265

منهای شیمی و جنگ

سپیده صریحی

من از شیمی بدم می آید

که تبدیل می شود به بمب

تبدیل می شود به جنگ و تفنگ

حمله می کند به تو

من به تو نزدیکم

و مثل تو از جنگ بدم می آید

وقتی روی لپ هایت زخم است

و موهایت از هم پاشیده

و دیگر صداهای خوب را نمی شنوی

به جای صدای پرواز بادبادک های رنگی

که حق تو بود

که حق تو است

صداهای غول از بالای سرت پرواز می کنند

من از صداهای غول بدم می آید

و از هر چیزی که تبدیل می شود به جنگ

تبدیل می شود به تفنگ و غذا برای خبرهای بد

من از خبرهای بد که به من می گوید

تو چشم های نمی بیند

تو دست هایت زخمی است

و گریه می کنی

بدم می آید

من می خواهم تو را بغل کنم

حتی اگر مرده باشی

تا توی گوش ات بگویم

تقصیر من هم هست

منهای شیمی و جنگ

منهای تفنگ

لطفا مرا ببخش

من هیچ وقت به قدر کافی برای صلح تلاش نکرده ام.


* چاپ شده در ماهنامه ی عروسک سخنگو، شماره 266 -265

یک کودک، یک معلم، یک کتاب و یک قلم می توانند جهان را تغییر دهند. تحصیل تنها راه حل است.

* سخنرانی ملاله یوسف زی در سازمان ملل متحد، ترجمه رویا زنده بودی

زمانی به اهمیت روشنایی پی می بریم که تاریکی ما را در برگرفته باشد. زمانی اهمیت صدای مان آشکار می شود که خاموش مان کرده باشند.


* سخنرانی ملاله یوسف زی در سازمان ملل متحد، ترجمه رویا زنده بودی

عروسک سخنگو شماره 263 و 264 منتشر شد.

http://pinkprincess.persiangig.com/00/1376399_166162093590002_517954067_n.jpg

د مثل دماغ

شل سیلور استاین

ترجمه رویا زنده بودی

تا حالا اسم پینوکیو رو شنیدی؟

پینوکیو همان عروسکی بود که دوست داشت دروغ ببافد

و هر وقت دروغی می گفت

دماغ اش دراز و درازتر می شد

فکر می کنی تو هم این جوری شوی؟

یک دروغ بگو و ببین

چه می شود؟

دماغ ت دراز شد؟

نه؟

باحال نیست که ما

عروسک

نیستیم؟



*عروسک سخنگو، شماره260-259

هر بار که به دنیا و آدم هایش دقیق و خلاق نگاه کنید، عوض می شوید. جهان زیر ذره بین نگاه شما مثل یک گل عجیب و زیبا باز می شود و خودش را به شما، در راهی که فکرش را هم نمی توانید بکنید، نشان می دهد. چه داستان هایی در چهره ی کسانی که هر روز از کنارشان رد می شوید، نهفته است؟ چه عشق ها و چه امیدهایی؟ چه یاس هایی؟



*خدا بیامرزدت بچه!، کیت دی کامیلو، ترجمه رویا زنده بودی

*عروسک سخنگو، شماره260-259

من نمی توانم کنترلی بر این که استعداد دارم یا نه داشته باشم، اما می توانم توجه کنم. می توانم تلاشی بکنم در جهت دیدن.


*خدا بیامرزدت بچه!، کیت دی کامیلو، ترجمه رویا زنده بودی

*عروسک سخنگو، شماره260-259

سپیده صریحی

مربای هویج روی بیسکوییت

فکرم می آید پیش تو

شیرینی اش پخش می شود توی دلم

فکرم می آید پیش تو

صدای تیلیک تیلیک قاشق در فنجان چای

فکرم می آید پیش تو

هورت های مامان

هورت های بابا

لبخندهای خوابالو

زود فکرم می آید پیش تو

مربای آلبالو روی بیسکوییت

فکرم می آید پیش تو

اولین اخبار روز

از جنگ

از توفان

و کشف یک دارو

فکرم می آید پیش تو

مرباهای شیرین در دهان من

و خوشحالی بعد از آن

فکرم می آید پیش تو

صبحانه تمام می شود

صبح به خیر

میز خالی

آن ها می روند، مامان و بابا

فکرم می آید پیش تو

همینطور تا ناهار

و تا شام

و تمام اتفاق ها...

روز تمام می شود

یک روز دیگر

که در تمام آن

فکرم می آید پیش تو

و این شعر را ادامه بده

با هر چیزی که خواستی

فکرم اما باز

می آید پیش تو.



*عروسک سخنگو، شماره260-259


شماره جدید عروسک سخنگو منتشر شد

مردن

سرانجام آن روز فرا رسید. خانم دی سوان با صدای لرزانی گفت :"جاناتان، باید باهات حرف بزنم. ساعت چهار منتظرم می مانی؟"

جاناتان گفت:" بله خانم.:

ساعت چهار شد. همه بچه ها غیر از جاناتان رفته بودند خانه. خانم دی سوان پشت میزش نشسته بود. آه بلندی کشید. گفت :" جاناتان، اصلا نمی توانم حرف بزنم. یک عالمه اشک در گلویم مانده. جاناتان! خیلی دوستت دارم اما تو فقط یک بچه ای."

جاناتان گفت :" اشکالی ندارد خانم. بزرگ می شوم!"

او گفت :" وای جاناتان، نباید از این حرف ها بزنی. تو هیشه دوازده سال از من کوچک تر خواهی بود."

پس خانم معلم بیست و یک ساله بود. جاناتان گفت :" می توانست بدتر هم باشد. پدربزرگ و مادربزرگ من پانزده سال با هم اختلاف دارند و همین یک ماه پیش، چهلمین سالگرد ازدواج شان را جشن گرفتند. تازه، خیلی هم جشن خوبی بود."

معلم گفت :" ولی... ببینم. پدر بزرگن در مدرسه، در کلاس مادربزرگت بود؟"

جاناتان گفت :" نه، آنها همدیگر را در بانک دیدند."

معلم ناله کنان گفت :" خب این که اشکالی ندارد! ولی اشکال دارد من تو را دوست داشته باشم. چون که من معلم ام و تو یک بچه ای. می فهمی؟"

جاناتان بلند گفت :" نه اصلا نمی فهمم. نمی خواهم بفهمم! پس چرا اشکالی ندارد مامانم مرا دوست داشته باشد، ولی شما دارد؟ این دیگر چه دنیایی است؟"

معلم با ناامیدی سرش را تکان داد. اشک ها از روی گونه های گل انداخته اش پایین افتادند. آهسته گفت :" آه جاناتان، تنها کاری که اشکال ندارد ما با هم بکنیم... مردن است."

جاناتان گفت :" خب، پس، بیایید بکنیم. بیایید بمیریم."

معلم سرش را تکان داد :" بله، هیچ کار دیگری نمی شود کرد."

با هم رفتند بیرون و سوار ماشین قرمز رنگ و کوچک خانم دی سوان شدند. یک ماشین خیلی تند، چهار در، با محرک چرخ جلو.

خانم به نرمی گفت :" نه جاناتان، عقب. جلو جای بچه ها نیست."

رفتند.

سواری خوبی بود. خورشید در آسمان پایین آمده بود، و شبیه زانویی خراشیده خونریزی می کرد. به دریا رسیدند. موج ها شلپ و شلوپ می کردند. مرغ های دریایی آواز غمگینی سر داده بودند.

معلم جاناتان گفت :" مراقب ستاره های دریای باش. کفش هایت را در نیاور."

دست در دست هم، پا در آب گذاشتند. دامن خانم معلم موج برمی داشت و روی آب می لغزید. بعد جاناتان را بغل کرد. محکم فشارش داد. زمزمه کنان گفت :" خیلی خیلی دوستت دارم."

او را بوسید. کمی شور بود.

قدم به قدم عمیق تر به دریا فرو می رفتند. هر دوشان فقط جلو را نگاه می کردند. آب تا چانه های شان بالا آمده بود، بعد به دماغ هایشان رسید، بعد به پیشانی ها.

موج بزرگی از روی شان رد شد.

آب از سرشان گذشت.

و دریا آن ها را بلعید.

دو روز بعد به ساحل رسیدند. دست در دست هم پیدایشان کردند.

روزنامه ها پر از داستان شد.



بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

تراموا سوار شدن روز یکشنبه.

آن ها یکشنبه ها به کلیسا می رفتند، نه یک کلیسای معمولی در محله شان، بلکه یک کلیسای خیلی خاص دورتر از آن ها. آن جا کلیسایی بود در یک خانه معمولی، مناره هم نداشت. وقت عبادت می توانستند صدای جارو کشیدن آدم های طبقه بالا را بشنوند. تقریبا هیچ کس به آن جا نمی رفت، به جز خانواده توماس که همه می رفتند: پدر، مادر، مارگوت و توماس. مادر کلاه می پوشید و مارگوت روسری سر می کرد، این چیزها در کلیسا اجبار بود. در کلیسا اجازه نداشتند آرایش موی سر زن ها را ببینند. برای مردها اشکالی نداشت آخر مردها آرایش مو ندارند.

تمام راه را پیاده می رفتند، خدا اجازه نمی داد تراموهای شهر یکشبنه ها کار کنند. اما تراموها کار خودشان را می کردند و برای خدا هم سخت بود با این قضیه کنار بیاید. این چیزها، شرم آورترین ها بودند. یکی این که در جنگ طرف اشتباه را بگیری. یکی دیگر هم تراموا سوار شدن روز یکشنبه.




* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

معجزه ورزش و هنر

لیلیان ب. رابین، یک آکادمیست آمریکایی در کتابش " کودک برتر" بچه هایی را مورد بررسی قرار داده که در خانواده های مشکل دار بزرگ شده و با این حال، به بزرگسالانی سالم و متعادل بدل شده اند. او متوجه شد این جور بچه ها ویژگی های مشترکی دارند : آن ها همه مربی ای بیرون از خانواده پیدا کرده اند، و حقیقت فوق العاده در مورد این مربی ها این است که تمام شان، بچه ها را به واسطه "ورزش" یا "هنر" کمک کرده اند.



بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

کتابخانه کوچک من

خواندن این شماره از عروسک را از دست ندهید و پیشنهاد من را جدی بگیرید...

حسادت گربه ای

جولیا دانالدسن

ترجمه رویا زنده بودی

گربه روی تخت من خوابیده است

خوش بخت است که می تواند بخوابد جای آن که

تمام شب را با نگرانی دراز بکشد

و آرزو کند که سیاه و سفید بود

یا فکر کند که چرا

گربه همسایه بغلی

دیگر با او دوست نیست.


گاه گاهی خودش را تمیز می کند

ولی کسی مجبورش نمی کند اتاق را مرتب کند

و هیچ کس هم بیدارش نمی کند

داد نمی زند :" آن فنجان خالی را بیار پایین!"

" اگر جم نخوری مدرسه ات بیست دقیقه دیر می شود!"


عجیب نیست این قدر راحت می خوابد

گاهی وقت ها آرزو می کنم گربه بودم.

باران سیل آسا در بیابان ها

از پنجر به بیرون خیره شد. و زمزمه کرد: خدایا، لطفا وجود داشته باش. طاعون های سیاه، لطفا باشید. مامان را زده. این هم اولین بارش نیست!

خداوند ساکت مانده بود. فرشته ها می خواستند اشک هایشان را پاک کنند، اما دستمال هایشان آن قدر خیس شده بود که حتی در بیابان ها هم، باران سختی گرفت.



* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

باید چیز دیگری را برایتان اعتراف کنم. در گذشته ای دور، من معلم مدرسه بودم. در سال 1972 معلم جدید به مدرسه ما آمد و من بلافاصله عاشقش شدم. هرگز چنین زن خیره کننده ای ندیده بودم. یک هفته بعد یکی از پسرهای کلاس را در راهرو دیدم. او ایستاد، انگشتش را به طرف من گرفت و فریاد زد :" آقا معلم عاشق خانم معلم شده !"

گفتم :" حق با توست جاناتان. ولی گمانم من تنها نیستم..."

جاناتان شبیه یک چغندر سرخ شد.

برای آن که خانم دی سوان را تحت تاثیر قرار دهم، شروع کردم به نوشتن کتاب های کودک، برای او، تا سر کلاس برای بچه ها بخواند. من مثل جاناتان با پولک شاغر نیستم، و آن چه می نوشتم متن هایی ساده بودند، اما فکر می کنم دوست شان داشت.

من و آن زن فوق العاده، چهل سالی می شود که با همیم. من می نویسم چون عاشق اویم، و به خاطر او عاشق زندگی ام.

نمی دانم در تحت تاثیر قرار دادن اش موفق بوده ام یا نه. روز 21 مارس به او گفتم :" عشق من، جایزه یادبود آسترید لیندگرن 2012 را برده ام. حالا مرا جدی می گیری؟"

جواب داد :" نه که نمی گیرم، احمق!... ولی دوستت دارم."




بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

صدای چرخ دنده های مغز

یک روز جاناتان مرد پیری را دید. او آن قدر پیر بود که درخت ها را از وقتی قلمه ای بیش نبودند، می شناخت. مرد وقتی جاناتان را دید ایستاد.

گفت:" تو را قبلا جایی نددم؟ تو همان پسری نیستی که خیلی خوب فکر می کند؟ هر وقت رد می شوی می توانم صدای چرخ دنده های مغزت را بشنوم که وزوز می کند. نمی شود کمی صدایش را کم کنی؟"

جاناتان گفت :" نه. نمی توانم. دست خودم نیست."

مرد پرسید:" خب، خوب پیش می رود؟ چقدر چیز می فهمی، یکی یا دوتا؟"

جاناتان گفت :" آره. خیلی می فهمم. سنگ ها را خوب می فهمم. در گیاهان و حیوانات هم بد نیستم. مشکلم با آدم هاست. آن ها حتی از جمع و تفریق هم بدترند."

مرد پیر غرولندی کرد :" بله بله. چیزی بگویم بدانی: من هفتاد و هفت سالم است، گمانم، بله، باید چیزی در همین مایه ها باشد. آدم ها، هنرو که هنوز است گیجم می کنند."




بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

یکشنبه ها

یکشنبه تنها روزی است که باید مثل گاری دستی ها هلش بدهی. بقیه روزهای هفته، خودشان از روی پل پایین می غلتند.


* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

فکر کرد : خدا پدر را بدجوری تنبیه می کند، مثلا مرض طاعون می گیرد.

اما بعدتر، وقتی که دراز کشیده بود و به تاریکی خیره مانده بود، ترسید مبادا خدا از دستش عصبانی شده باشد. گفت : من که نمی توانم جلوی فکر کردنم را بگیرم. جدی هم نگفتم، پس آن قدر بد نبود. من حتی نمی دانم مرض طاعون چی هست.



* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

به نظرت من یه خرده خوبم؟



* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

به مادرش نگاه کرد و دید که او غمگین است. می خواست بلند شود و دست هایش را دور او حلقه کند، اما نمی توانست چنین کاری کند. نمی دانست چرا، فقط نمی توانست. همان جا که بود، روی صندلی اش ماند.




* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

وقتی بزرگ شدم

از پنجره بیرون را نگاه کرد و به فکر فرو رفت، آخر او بدون پنجره نمی توانست فکر کند. شاید هم بر عکس: هر جا پنجره ای بود ناخودآگاه به فکر می افتاد. بعد نوشت :" وقتی بزرگ شدم، خوش حال خواهم بود."


* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258



شاعری که شعر نمی نویسد.

 چند سال پیش مجموعه کتابی نوشتم درباره دختری به نام "پوِلک"، مجموعه ای که در سوئد هم منتشر شده. در این پنج کتاب پولک با کله شقی تلاش می کند شبیه پدرش باشد، پدری که قهرمان اوست. به عنوان یک خواننده، قلب تان به دهن تان می آید وقتی که این موضوع را متوجه می شوید، آخر پدر پولک مواد مخدر مصرف می کند و هیچ کاری هم در زندگی نکرده ، اما ادعا می کند که یک شاعر است. شاعری که شعر نمی نویسند. پولک نمی تواند در برابر معمای پیچیده وجود پدرش مقاومت کند. او می خواهد پدرش به دنیا نشان بدهد واقعا کیست، و تلاش می کند او را به نوشتن وادار کند. برای آن که به هدفش برسد هم، شروع می کند به مطالعه پدرش. سعی می کند جهان عجیبی را که پدر در آن زندگی می کند بفهمد. پولک حتی برای یک لحظه هم نمی خواهد "خودش" باشد، این فکر حتی به ذهنش نمی رسد. تنها چیزی که می خواهد این است که پدرش کسی باشد که می گوید هست : یک شاعر. پس خودش شروع می کند به نوشتن شعر تا به پدرش نشان بدهد چقدر هویت او به عنوان یک شاعر برایش مه است. پولک شعر می گوید تا پدرش را به نوشتن تشویق کند. او شعر می گوید تا برای پدرش مهم شود : این انگیزه نوشتن اوست. و بعد در کمال تعجب متوجه می شود که خودش یک شاعر است. اما این فقط یک اتفاق است. نیاز عاجزانه او برای این که وجودش برای کسی مهم باشد، در این مورد پدرش، او را به حرکت وا می دارد.




بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

وقتی پسربچه بودم

وقتی پسربچه بودم،"امیل و کارآگاهان" اریش اکستنر تاثیری همیشگی بر من گذاشت. امیل بر علیه بی عدالتی می جنگید و پیروز می شد. من می خواستم امیل باشم. فکر این که "خودم" باشم حتی یک لحظه هم به ذهنم نمی رسید، و خیال هم نمی کنم هیچ کودکی خودش را با چنین افکاری سرگرم کند. کودکان هنرمندان کوچکی هستند: آنها می دانند باید خودشان را در کسانی که به طرف شان جذب می شوند، پیدا کنند. آن ها شبیه هنرمندها تصویری از خودشان می سازند: این جایی است که می خواهم بروم، این کاری ست که می خواهم بکنم، این جوری است که می خواهم باشم.

در دوران نوجوانی ام می خواستم شبیه اینگمار برگمن باشم: کسی که به دیگران نگاه می کرد و از مشاهداتش برای ساختن چنین تصاویر قدرتمندی استفاده می کرد. یاد گرفتم: این که خودتان همه چیز را مشاهده کنید، البته که مهم است، ولی کافی نیست. شما به نگاه دیگران هم نیاز دارید، به نگاه کسانی مثل برگمن تا یاد بگیرید چطور نگاه کنید و چه طور به نتیجه گیری هایتان شکل بدهید. این همان کماری است که هنر می کند، یادتان می دهد چطور تصویری از جهان بسازید، و تصویرری از "جا" یی که می خواهید در جهان اشغال کنید، تا برای دیگران هم معنایی داشته باشد.




بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

مرد پیر داد زد :" دوست جوان من، دلم برای دل بیچاره ات می سوزد. درد هم دارد؟"

جاناتان آهسته گفت :" یک ذره"

مرد پیر ناله کنان گفت :" وای خداجان، فقط اگر می دانستم چه کار باید کرد...حالا نمی توانی فراموشش کنی؟"

جاناتان گفت :" ام... نه."

مرد پیر فریاد زد :" خدایا! این چیزها برای آدم های متفکر از همه سخت تر است. تا حالا اصلا متوجه ت شده ؟"

جاناتان سرش را تکان داد:" آره. بعضی وقت ها می گوید صبح بخیر جاناتان."




بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

راه های زیادی برای یادگیری است. یادگرفتن هنر، با یاد گرفتن این که زمین گرد است فرق می کند.


بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

"خود" را احتمالا روانشناس ها اختراع کرده اند، در حالی که هنرمندان همیشه می دانستند که " خود" چیزی متعلق به انسان نیست، که آدمی خودش را با نگاه کردن به اطراف می سازد، این گونه کشف می کند چه کسی باشد.


بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.


هنرمند خودش را با نشان دادن دیگران نشان می دهد.


بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

خود بودن


در سی سال گذشته بارها خوانده ام که " خود" بودن بزرگ ترین هدیه ای است که می توان به خود و جامعه داد. با این حال سوال این جاست که آیا این " خود" برای دیگران هم به اندازه کافی مهم است یا نه. من شدیدا به کافی بودن " خود" به عنوان پیشکشی به دنیا، شک دارم. و تمام تلاشم را می کنم تا با دیگران تا آنجا که می توانم همکاری کنم. در حقیقت، فرایندی را که در آن دیگران را با خود شریک می کنیم، یادگیری می نامند.


بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

وزغ

امیلی دیکنسون

ترجمه رویا زنده بودی

من هیچ کس ام، تو کی هستی ؟

تو هم

مثل من

هیچ کسی؟

حالا_ دو تا از ماست

به کسی نگو!

تبعیدمان می کنند، می دانی که.


چه دلتنگ کننده، که کسی باشی

چه عمومی

مثل یک وزغ!

که تمام روز، نام ات را

در گوش باتلاقی بخوانی

که تحسین ات می کند...


 * چاپ شده در ماهنامه عروسک سخنگو، شماره 255-256

سحر فقدانی

یه روز

رفتم دم مغازه

گفتم آقای مغازه دار یه کیلو

گفت چی یه کیلو

گفتم یه کیلو صدای در می خوام

گفت برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه

هیچی

با دست پر از خالی برگشتم

برگشتم به سمت کوچه

آخه کوچه ای که خونه من توشه پره از درهای کوچیک

اما در خونه من بزرگه

حالا چرا ؟

نمی دونم

خلاصه

دیدم اِ

باد و سنگ تو کوچه نشستن بی کار

گفتم بیاید خونه من

سنگو با نخ آویزون کردم پشت در

باد هم گذاشتم تو راهرو

خیلی خوب شده حالا

من گاه و بیگاه صدای در دارم

صدای در که میاد

بدو بدو می رم

در و باز می کنم

و سنگ و نخ و باد

همه با هم خوشحال می خندیم

من می گم

ها ها ها

سنگ می گه

هاع هاع هاع

نخ می گه

هوت هوت هوت

با هم می گه

هوووووووووووووووووووووووو



*چاپ شده در عروسک سخنگو، شماره 255،256

اخبار دروغ

سپیده صریحی

وقتی ماهی های بی جان در آسمان پرواز می کنند و کلاغ ها در آب قارقارکنان غرق می شوند

وقتی کوه ها در دره ها می افتند و هیچ کس برای نجات شان نمی آید

وقتی جنگ می شود یا زلزله یا باد تند

حتی پاییز

حتی دوری تو از من

و اخبار دروغ

کسی نقشه جهان را به دیوار اتاقش

سر و ته

آویزان کرده است.


* چاپ شده در ماهنامه عروسک سخنگو، شماره 253- 254

تنها

متیو مک دنیل، 13 ساله، لندن

یک دوست این جا شناور خواهد ایستاد

میان موج های برجسته ای که جریان دارند

و سنگ ها را می شکند

مثل موسیقی که روح را؟


یک دوست این جا شنا خواهد کرد

میان نهنگ هایی که می پرند و شیرجه می زنند

و در اعماق پنهان می شوند

مثل عشق در قلب؟


یک دوست این جا پرواز خواهد کرد

میان مرغ هایی که چرخ می زنند و گریه می کنند

و از هر چیزی که پیدا کنند،

استفاده می کنند

مثل بچه ها در تابستان؟


یک دوست این جا راه خواهد رفت

میان خرچنگ هایی که می دوند و مسابقه می دهند

و سر غارهای کوچک دعوا می کنند

مثل مردها که قلمروی جدید پیدا می کنند؟


یا من این جا خواهم نشست

میان بادهایی که می چرخند و می وزند

و شن ها را به من می پاشند

مثل برف در یک روز سرد...

تنها؟


+ چاپ شده در ماهنامه عروسک سخنگو، شماره 251- 252

+ انیشتین راست می گفت که همه چیز این دنیا نسبی ست. راست می گفت که همه چیز نسبت به آن چیزی که ما هستیم تعریف می شود. مثلا من وقت ترجمه کردن این شعر ِ معمولی که یک نوجوان سیزده ساله به زبان ساده سروده بود، هیچ حالم بد نبود. شاید خوشحال نبوده باشم. اما غمگین هم نبودم. کلنجار می رفتم که زمان فعل ها را درست و دقیق ترجمه کنم و حاصل اش شد این شعر بالا. زبان شعر، دقیقا زبان یک نوجوان سیزده ساله است، فعل ها، کلمات و تشبیه ها. شاید هم فقط این من هستم که این طور فکر می کنم. شاید اگر کسی دیگر این شعر را بخواند، بگوید چه بی مزه بود. چه فعل های "خواهد" دار مسخره ای دارد.

یادم نیست شعر را کی ترجمه کردم. چند ماه پیش بود؟ دلم برای ترجمه تنگ شده. برای نوشتن هم. حالا بعد از مدت ها که این شعر را می خواهنم، هر بار دلم می گیرد. هر بار یک جور غریبی دلتنگ می شوم. نسبیت انیشتین همین جا صدق می کند که این شعر با حال ِ این روزهای من، در دسته ی شعرهای غمگین و سوز دار قرار می گیرد. با کلمات متیو است که ناخواسته به ساحلی سفر می کنم که خرچنگ های لجباز دارد و دریایش، نهنگ های بازیگوش و آسمانش، مرغ هایی که سر و صدا می کنند و از کشف اشیای به جا مانده در ساحل ذوق زده می شوند.

دلم می گیرد از این تنهایی ای که میتو به تصویر می کشد، دلم از تنهایی خودم می گیرد. یاد روزهای دانشگاه می افتم. کلاس های هشت ساعته، کلاس های عصرهای تاریک و سرد و سوال های متیو را از خودم می پرسم : بالاخره یک دوست پیدا می شود که شبیه موسیقی روح مرا هم درهم شکند؟ بالاخره یک دوست پیدا می شود که شبیه موج های بازیگوش در من جریان پیدا کند؟ یا من همچنان با تنهایی خودم می ایستم و بادهایی را تماشا می کنم که موهایم را به هم می ریزد و شن ها را به این طرف و آن طرف می پاشند.

هر بار دلم می گیرد و به تصویر دو گربه ماهی سیبیلو با چشم های نقطه ای نگاه می کنم که کودکی ناشیانه نقاشی شان کرده و بالای این شعر چاپ شده. دو گربه ماهی که تنها نیستند، دوست اند، با هم اند. دو گربه ماهی که من به تنها نبودن شان و دوستی شان حسودی ام می شود.

افروز ارزه گر

نقاش نیستم

عکاس نیستم

موسیقی برایم صدای آبشار و گنجشک صبح است

از ریاضی

       حساب انگشت هایم را می دانم

فیزیک را

با برق چشمانی از دور

آرزوهایم، کلماتند

پلیور یک عصر زمستانی را خوب می بافم.


+ چاپ شده در ماهنامه عروسک سخنگو، شماره 251- 252

قصه بی سر و ته

الهه صابر

تمام می شود این غصه های بی سر و ته

بزرگ و با همه است این خدای بی سر و ته

شبانه روز دعا می کنم تو هم برخیز

که مستجاب شود هر دعای بی سر و ته

خدا نشانده از آن جا که من نمی دانم

به روز زندگی ام پرده های بی سر و ته

چگونه با تو بگویم که باورت بشود

همیشه می شنوم از صدای بی سر و ته :

طلوع می کند او، ناگهان که تاریکی

از آن طرف تر شب، ماورای بی سر و ته

چه خوب می کند آرام، بی قراری را

به جمله های قصاری به جای بی سر و ته

دوباره آخر این قصه خوب خواهد شد

دوباره آخر این قصه های بی سر و ته


+ چاپ شده در ماهنامه عروسک سخنگو، شماره 251- 252

+ شاعر محترم ِ عزیز، با عرض پوزش در اولین فرصت تماس حاصل فرمایید، شماره ت پاک شده. تنها راهی که می شد این پیغام را بعد از چندین روز بهت برسانم همین جا بود. :0)

عروسک سخنگو

شنیده بودم عروسک سخنگو مجله خوبی ست.می دانستم نوشته های "افروز" در ان چاپ می شود و شقایق گاهی می خواندش. برای اولین بار یک شماره از مجله سخنگو را خریدم. در صفحه شناسنامه این مجله نوشته اند :" عروسک سخنگو کلمه ای ست برای بچه های 3 تا 100 ساله"  و من ذوق می کنم از این جمله. دلیلش را هم نمی دانم. باید بدون اغراق بگویم که عاشق این مجله شده ام. مجله ای برای کودکان و روشنفکران.  یک مجله صورتی که حال ادم را خوب خوب می کند. یک مجله که پر از کودکی ست و نوشته های خوشگل خوشگلی که دل ادم را اب می کند و ارزو می کند کاش یک نیم وجبی شاعر یا نویسنده کنار دستت نشسته بود و از تو می خواست تا تراوشات ذهنی اش را برایش روی کاغذ بنویسی. "عروسک سخنگو" بی هیچ اغراقی شاعران و نویسندگان بزرگ کوچک مان را بهمان نشان می دهد و حسرت کودکی یا کودکی داشتن به دل ادم می ماند. باید یگویم دوست داشتنی ترین وجه این مجله این است که تمام تصاویر نوشته ها و مطالب، نقاشی های کوچولوهای جینگیلی و فینگیلی ست. نقاشی هایی که ادم دلش می خواهد بغلشان کند یا یکی از ادمک های یکی از همین نقاشی ها شود. باور کنید وقتی این مجله را می خوانم دلم می خواست یکی از همین ادم های کج و کوله نقاشی ها باشم. 

در مجله "عروسک سخنگو" همه چیز پیدا می شود. از شعر و داستان کوچولوها بگیر تا شعر و داستان ادم بزرگ ها و همین باعث می شود که مجله یکنواخت و خسته کننده نباشد. درست مثل این شعر سورنا آویژگان 5/4 ساله :

 

هَرورا

 

دوست ندارم هرورا

برو گمشو هرورا

جیپ خرابه

دنبال شکاره

بدو بدو بدو بدو

کَر ِه مَرَق بزن برو

 

و بعد یک نقد خیلی خیلی دوست داشتنی برای این شعر نوشته اند :" وای! انجا را نگاه کن. من همیشه هیولا دیده بودم. اما "هرورا" را اولین بار است ملاقات می کنم..."

عروسک سخنگو همه چیز دارد. شعر ، داستان، خاطره، نقاشی و خواندنش همانقدر به ادم کیف می دهد که یک بچه ی تپلو را محکم بغل کنی و تند تند ببوسی. بوس های کشدار و ابدار.

 

این هم یکی از شعر های بزرگسال است :

 

لبخندهای پر چاله ( نیلوفر فرجی)

 

می خندی

صورت ات چال می افتد

دوچال کوچک خوشمزه کنار لب ها

که انگار تا ابد ادامه دارند

و دلم را قرص می کنند

من که محو می شوم

تو پر رنگ می شوی

لب هایت سرخ می شوند

انگار که اشباع شده باشند از مکیدن زغال اخته

و زردی چهره ات جا می ماند میان سرخی ترش لبخندت

برعکس من

که وقتی می خندم

رنگ پریدگی لب هایم توی ذوق می زنند

تا سرخی گونه هایم جا بماند میان...

مهم نیست کجا

همین که تو می خندی

یعنی یک عالم پروانه های کوچک نارنجی

که گرم می شوند بین دست هایم

 

ماهنامه عروسک سخنگو را هر ماه با قیمت 1500 تومان می توانید از روزنامه فروشی های معتبر در سراسر کشور تهیه کنید.

 

پ.ن: هه! جمله اخر رو خالی بستم. شاید هم راست گفتم. نمی دونم. اخه خودم هنوز جایی رو پیدا نکردم که شماره های این مجله رو مرتب بیاره.