فرسودگی روح...
شاید این درستترین وصف حالِ این روزهایم باشد. شاید هم کلمهها را با تخیلم مخلوط کردهام و دارم دربارهی خودم و این خستگی کهنهام اغراق میکنم.
هرچه هست میدانم این منی که هستم، آن منی نیست که باید باشم. اصلا چه کسی همانی هست که دلش میخواهد؟ شانههایم را بدون این که بالا بدهم و بی این که صدایم در بیاید به خودم میگویم «چه میدونم.» و بیشتر در لاکم فرو میروم.
روزها وقتی خانه از یک چراغ کم مصرف روشن است، صورتم را با بخار دمنوش سیب و دارچین نمناک میکنم و یادم میآید ماگ زرد جغدیام را جایی جا گذاشتهام...
باید با خودم عهد ببندم دوباره و از نو بیشتر بنویسم. بیشتر و مصممتر از قبل. منی که محتاج نوشتنام همین ننوشتن است که روحم را فرسوده و خسته کرده، شاید.
یکی دیگر از دلایل فرسودگی روحم شاید همین باشد که نسبت به خیلیها حس تنفر پیدا کردهام. دنیا چرا چشم ما را به بعضی چیزها بازتر میکند؟ که بیشتر ببینیم و بیشتر بفهمیم و بیشتر رنج بکشیم؟ که روح مچالهمان را بزنیم زیر بغلمان و بعد دنبال یک گودال آب، یک چشمهی کوچک، یک تشت آب حتی، بگردیم که روحمان را تازه کنیم؟ این است درسی که زندگی به ما میدهد؟
اولین ساعتهای آغاز یک روز دیگر است و بوی بادمجان سرخ کرده تمام خانه را پر کرده. بوی بادمجان سرخ کرده یک بامداد؟ بله همینطور است. همین عطری که حالا دارد آزارم میدهد و آرزوی دیگری را در سرم میاندازد که ای کاش به جای این بوی تند، نفسم از هوای مرطوب و بارانزدهی پاییز پر میشد به این فکر میکنم که ظهرهای زیادی بودهاند که همین عطر به نظر آزاردهنده حسهای خوب خوشبخت بودن را برایم تداعی کرده... عطرها در زمانهای مختلف تداعی کنندهی حسها و عواطف متفاوتاند؟
بعد از چند روز رخوت و رنج درونی و دست به یقه شدن با افکار و قضاوتها و نپذیرفتن واقعیتها و سعی در تغییر چیزهایی که از توان من خارج است در تاریکی نشستهام و اینها را مینویسم. کاش این منِ بیست و چند ساله دست از گریه کردن بردارد و سعی کند واقعیتها را آنطور که هست بپذیرد. آدمها را با تمام خوبیها و بدیهایشان. زندگی را با تمام قشنگیها و کاستیها.
بروم به آقای کرگدن برسم که غمزدهتر از من یک گوشه نشسته است. چشمهایش در تاریکی برق میزند. ناغافل و بیمقدمه میپرسد «تا کِی دوستم داری با؟» یکه میخورم از سوالش. در این آشوب روحیام همین سوال را کم داشتم.
«این چه سوالیست که میپرسی؟»
«این چه سوالیست که میپرسم؟»
بیرحمانه است که بهش بگویم هیچ تاریخی برای دوست داشتن وجود ندارد. بعضی وقتها تاریخ انقضای دوستیها زودتر از چیزی که فکرش را میکنی از راه میرسد و همه چیز را فاسد میکند.
اما نمیگویم. نمیدانم. اصلا چه چیزی تضمین کنندهی تداوم حسِ دوستداشتن چیزی یا کسی است؟
«مطمئن باش تا فردا دوستت دارم.»
نفس عمیقی از سر آسودگی میکشد «آخیش... فردا شب هم دوباره ازت میپرسم پس.»