آقای کرگدن شاخ‌اش را می‌گذارد زیر چانه‌ام و سرم را بالا می‌گیرد.

ـ خوشال باش دیگه با.

انگشتم را می‌گذارم لای صفحه‌ی کتابی که در حال خواندنشم هستم. توی دلم می‌گوید «خوشحالی که زورکی نمی‌شود.» اما در عوض لبخند می‌زنم.

آقای کرگدن بلند جواب می‌دهد: «می‌دونم خودم.»

ـ چی رو؟

ـ خوشالی زورکی نمی‌شه. اما باید خوشال باشی. حتی زورکی. آخه زوره.

و بی‌مزه و بلند بلند می‌خندد.

و برای این که حالم را بهتر کند به زور خودش را روی مبل دو نفره جا می‌کند. نصفش روی من می‌افتد، نصفش رو کاناپه‌ی دو نفره.

له شدن زیر بار عشق هم شکل دیگری از خوشحالی ـ و البته خوشبختی ـ می‌تواند باشد.

فرسودگی روح...

شاید این درست‌ترین وصف حالِ این روزهایم باشد. شاید هم کلمه‌ها را با تخیلم مخلوط کرده‌ام و دارم درباره‌ی خودم و این خستگی کهنه‌ام اغراق می‌کنم.

هرچه هست می‌دانم این منی که هستم، آن منی نیست که باید باشم. اصلا چه کسی همانی هست که دلش می‌خواهد؟ شانه‌هایم را بدون این که بالا بدهم و بی این که صدایم در بیاید به خودم می‌گویم «چه می‌دونم.» و بیشتر در لاکم فرو می‌روم.

روزها وقتی خانه از یک چراغ کم مصرف روشن است، صورتم را با بخار دمنوش سیب و دارچین نمناک می‌کنم و یادم می‌آید ماگ زرد جغدی‌ام را جایی جا گذاشته‌ام...

باید با خودم عهد ببندم دوباره و از نو بیشتر بنویسم. بیشتر و مصمم‌تر از قبل. منی که محتاج نوشتن‌ام همین ننوشتن است که روحم را فرسوده و خسته کرده، شاید.

یکی دیگر از دلایل فرسودگی روحم شاید همین باشد که نسبت به خیلی‌ها حس تنفر پیدا کرده‌ام. دنیا چرا چشم ما را به بعضی چیزها بازتر می‌کند؟ که بیشتر ببینیم و بیشتر بفهمیم و بیشتر رنج بکشیم؟ که روح مچاله‌مان را بزنیم زیر بغل‌مان و بعد دنبال یک گودال آب، یک چشمه‌ی کوچک، یک تشت آب حتی، بگردیم که روح‌مان را تازه کنیم؟ این است درسی که زندگی به ما می‌دهد؟

اولین ساعت‌های آغاز یک روز دیگر است و بوی بادمجان سرخ کرده تمام خانه را پر کرده. بوی بادمجان سرخ کرده یک بامداد؟ بله همین‌طور است. همین عطری که حالا دارد آزارم می‌دهد و آرزوی دیگری را در سرم می‌اندازد که ای کاش به جای این بوی تند، نفسم از هوای مرطوب و باران‌زده‌ی پاییز پر می‌شد به این فکر می‌کنم که ظهرهای زیادی بوده‌اند که همین عطر به نظر آزاردهنده حس‌های خوب خوشبخت بودن را برایم تداعی کرده... عطرها در زمان‌های مختلف تداعی کننده‌ی حس‌ها و عواطف متفاوت‌اند؟

 

بعد از چند روز رخوت و رنج درونی و دست به یقه شدن با افکار و قضاوت‌ها و نپذیرفتن واقعیت‌ها و سعی در تغییر چیزهایی که از توان من خارج است در تاریکی نشسته‌ام و این‌ها را می‌نویسم. کاش این منِ بیست و چند ساله دست از گریه کردن بردارد و سعی کند واقعیت‌ها را آن‌طور که هست بپذیرد. آدم‌ها را با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایشان. زندگی را با تمام قشنگی‌ها و کاستی‌ها.

 

بروم به آقای کرگدن برسم که غم‌زده‌تر از من یک گوشه نشسته است. چشم‌هایش در تاریکی برق می‌زند. ناغافل و بی‌مقدمه می‌پرسد «تا کِی دوستم داری با؟» یکه می‌خورم از سوالش. در این آشوب روحی‌ام همین سوال را کم داشتم.

«این چه سوالی‌ست که می‌پرسی؟»

«این چه سوالی‌ست که می‌پرسم؟»

بی‌رحمانه است که بهش بگویم هیچ تاریخی برای دوست داشتن وجود ندارد. بعضی وقت‌ها تاریخ انقضای دوستی‌ها زودتر از چیزی که فکرش را می‌کنی از راه می‌رسد و همه چیز را فاسد می‌کند.
اما نمی‌گویم. نمی‌دانم. اصلا چه چیزی تضمین کننده‌ی تداوم حسِ دوست‌داشتن چیزی یا کسی است؟

«مطمئن باش تا فردا دوستت دارم.»

نفس عمیقی از سر آسودگی می‌کشد «آخیش... فردا شب هم دوباره ازت می‌پرسم پس.»

جای خالی یک شاخ روی دماغم

آقای کرگدن می‌گوید «کاش شاخ داشتی با!»
«چرا باید شاخ داشته باشم؟»

به شاخ روی دماغش نگاه می‌کند و چشم‌هایش چپ می‌شود «شاخ‌هامون رو می‌چسبوندیم به هم دیگه.»

«بعد چی می‌شد؟»

«بعد قشنگ‌تر می‌شدیم.»

«الانم به اندازه‌ی کافی قشنگیم.»

«اندازه‌ی کافی یعنی چی؟»

محلش نمی‌گذارم. با یک کرگدن که وقت‌های بیکاری حفره‌ها را کشف می‌کند نباید بحث کرد. باید او را به حال خودش و چشم‌های چپ شده‌اش رها کرد تا دنیا از نو تعادلش را پیدا کند.

آقای کرگدن می‌گوید: «بیا عشق‌دار بشیم با.»
و نیم ساعت تمام بدون پلک زدن زل می‌زند به من.
سرم را به تایپ کردن گرم می‌کنم و به روی خودم نمی‌آورم اما احساس کیف‌آوری توی دلم موج می‌زند...

یا، دتث ایت!

آقای کرگدن دماغش رو توی موهای چرب‌ام فرو کرده و نفس عمیق می‌کشد. چیزی شبیه به جارو برقی. با قدرت مکش کمتر شاید.
جای تعجب دارد که حالت هپلی آدم هم به همان اندازه‌ی لحظه‌های مرتبی و تمیزی دوست داشتنی باشد.

اما این معجزه‌ی عشق است. معجزه‌ای که خیلی‌ها از آن بی‌نصیب مانده‌اند...

آقای کرگدن فکر می‌کند عینک مسخره‌ترین اختراع آدمیزاد است.

آدم مردمک‌هایش را پنهان کند؟

که چه شود؟

که چه شود؟

که چه شود؟

که چه شود؟

من جواب قانع کننده‌ای برایش ندارم. فقط سعی می‌کند مانع فرود آمدن ماتحت بزرگ آقای کرگدن روی عینک‌هایم شوم که الکی خودش را به حواس‌پرتی می‌زند.

 

یکی از تفریحات آقای کرگدن این است که چانه‌اش را بچسباند به دست‌هایش و ساعت‌ها زل بزند به انگشت‌های کپل و خیلی معمولی من که به سرعت برق روی دگمه‌های کیبورد حرکت می‌کنند. به نظر آقای کرگدن انگشت‌های معمولی من شگفت‌انگیزترین باریک‌های دنیا هستند.

این انگشت‌ها آخر؟

این انگشت‌های تپل با ناخن‌های قاشقی؟

شاخ آقای کرگدن فرو می‌رود توی پهلویم:‌«بعله! بعله! بع‌ع‌ع‌ع له گِل من!»

 

پی‌نوشت: لازم است بنویسم عاشقانه‌ترین کلمه در دنیای کرگدن‌ها «دشت گِل من» است؟ (-.-)

ابروهایم جوری شده که آقای کرگدن برای دیدن چشم‌هایم مجبور است هی فوت کند توی صورتم ابروهایم کنار برود.

راضی نیست ابروهایم روی مد امسال باشد. خودم اما خیلی هم راضی‌ام. ژرنالی. شیک. روی مد. خیلی خفن. اوف. چقدر من دلبرم.

 

بعد از سی و دومین عطسه، شکوفه‌ی نقلی‌یی که در دماغ آقای کرگدن گیر کرده بود بیرون افتاد...

 

دلم برات گیژمیژ شده

آقای کرگدن چند وجبی‌ام نشسته که احساساتی می‌شود: «دلم برات گیژمیژ شده با!» منظورش کیشمیش است. در این حد تنگ و کوچک.

صدایش را در میان صدای کلمات مقاله‌ی «ماتریس حیاتی برای بازاریابی محتوا» و نقش اینفوگرافی در محتوای بصری می‌شنوم و هم‌زمان به کوچکی گیژمیژ فکر می‌کنم.

آقای کرگدن که می‌خواهد درک من را از گیژمیژ بالا ببرد سرش را نزدیک‌تر می‌کند و دم بافته‌ی موهایم را می‌چسباند به دهانش و اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووومااااااااااااااااااااااااااااااااااچ می‌کند.

من بوسیده می‌شوم. من که نه. با ارزش‌ترین دارایی‌ام: دم بافته‌ای که همیشه و هر لحظه همراهم هست.

جوری بوسیده می‌شوم که هیچ وقت دیگر بوسیده نشده بودم.

آقای کرگدن می‌گوید:‌ «یه شاخ بزنم روده‌ت بپره بیرون؟»

ـ ای بابا! این دیگر چه شوخی‌ست آقای وحشی؟

ـ شوخی سوسیسی.

و از آن‌جا که فکر می‌کند خیلی بامزه است سرش را تکان می‌دهد و خیلی زورکی و مصنوعی می‌خندد.

منم خندیدم مثلا. هر هر.

من و آقای کرگدن

آقای کرگدن سرش را کرده توی کمد دیواری. خیال می‌کند همین که سرش را جای تاریکی پنهان کرده باشد، از همه‌ی نگاه‌ها پنهان شده. از آن‌جا با صدای گرفته می‌گوید: «دیگر دوستم نداری با. من به زودی خودم را در یک چاله‌ی آب غرق می‌کنم.»

این روزها چاله‌های آب باران‌زده آقای کرگدن را یاد مرداب‌های گلی می‌اندازد و حالش را بهتر می‌کند. اما لوس‌بازی‌های یک کرگدن از ابتدای تاریخ آفرینش کرگدن‌ها بوده و هنوز ادامه دارد. دُم بیرون مانده از کمد دیواری را می‌کشم و می‌گویم: «لوس بازی در نیار.»

داد و بیداد می‌کند: «نه! ولم کن. من حتما خودکشی می‌کنم.»

می‌‌گویم باشد. اما باید منتظر باران شدید‌تری باشد برای خودکشی کردن. چون امروز هیچ گودال آبی در هیچ خیابانی متولد نشده است.

سرش را از کمد دیواری بیرون آورده و طوری نگاهم می‌کند که دوستش داشته باشم.

 

آبکی

آقای کرگدن می‌گوید:‌ «قربون دماغت بشم که آبکی شده!»

بله دیگر. همچین کرگدنی داریم که متناسب با شرایط روحی و جسمی قربان صدقه می‌رود.

من و آقای کرگدن

قیافه‌ی آقای کرگدن، وقتی گاهی بیش از حد درگیر کارهایم می‌شوم و فراموش می‌کنم ببوسمش و او احساس کمبود محبت می‌کند و دوستی با یک کلاغ سرراهی را به دوستی با یک «با» که دم بافته دارد، ترجیح می‌دهد.

عشق به گوز بند است.

مراقب عشق‌تان باشید و یارتان را دو دستی بچسبید که پریدنی‌ست.

photo by: Jared Lim

Are you there my dark part?!

آدم گاهی بی‌آنکه ورد جادوگری بخواند خودش را به دو نیم تقسیم یا به دو نفر تبدیل می‌کند. نیمی از خودش را که تاریک است و ناامید و غم‌زده پرت می‌کند در سیاهچاله‌ای که از انتهایش فقط خدا خبر دارد. نیمه‌ی روشن و خوشحال و امیدوار می‌نشیند لبه‌ی سیاهچاله، هسته‌های آلوچه‌اش را شوت می‌کند پایین تا ببیند صدایی از آن ته می‌شنود؟! و از اعماق جان فریاد می‌زند: «آر یو دِر مای دارک پارت؟!» و صدایی گرفته و بم از آن ته به گوش می‌رسد: «یِس! آیم استیل هییِر!»

این‌جور وقت‌ها نیمه‌ی روشن باید قهرمان باشد. باید ابرقهرمان بودن را بلد باشد. باید بتواند ته سیاهچاله شیرجه بزند و با نیروی جادویی در حالی که نیمه‌ی تاریک و گمشده‌‌اش را سخت در آغوش گرفته بالا بیاید تا بقیه‌ی آلوچه را دوتایی بخورند و آرام آرام یکی شوند.

آقای کرگدن می‌گوید: «این‌ها را ولش کن با! از من بنویس. من بهتر از نیمه‌ی تاریک و روشن توام!» حق با اوست. دماغم را می‌چسبانم به شاخش: «چقدر دوستت دارم!» احساساتی می‌شود. رم می کند. شاخ می‌زند. به پهلویم. به شکمم. به باسنم. بلند بلند می‌گوید: «من نیز! من نیز! من نیز!« (تاثیر کتاب‌هایی‌ست که شب‌ها می‌خواند.)

 

از نوشتن ادامه‌ی این یادداشت معذورم... چون دارم تف‌مالی می‌شوم. خوش به حالم!

من‌های من در چشم‌های آقای کرگدن

آقای کرگدن می‌گوید:‌ «از کی قرار است دوباره خوشحال باشی با؟! حوصله‌ام سر رفت!»

وقتی غمگینم حوصله‌ی آقای کرگدن سر می‌رود. او خیال می‌کند باید بازه‌ی زمانی مشخصی برای غمگینی آدم‌ها وجود داشته باشد و بیش از آن هیچ‌ دلیلی ندارد آدم غمگین باشد. به خاطر همین نزدیک می‌آید. نزدیک‌تر. نزدیک‌تر. دماغش را می‌چسباند به دماغم.

توی چشم‌های چپ‌ شده‌اش من هستم و من. دوتا من که خوشگل‌ترین و خوشبخت‌ترین من‌های من هستند. این تنها اتفاقی‌ست که عمیقا خوشحالم می‌کند. بهتر از این هم مگر وجود دارد؟!