آقای کرگدن سرش را کرده توی کمد دیواری. خیال می‌کند همین که سرش را جای تاریکی پنهان کرده باشد، از همه‌ی نگاه‌ها پنهان شده. از آن‌جا با صدای گرفته می‌گوید: «دیگر دوستم نداری با. من به زودی خودم را در یک چاله‌ی آب غرق می‌کنم.»

این روزها چاله‌های آب باران‌زده آقای کرگدن را یاد مرداب‌های گلی می‌اندازد و حالش را بهتر می‌کند. اما لوس‌بازی‌های یک کرگدن از ابتدای تاریخ آفرینش کرگدن‌ها بوده و هنوز ادامه دارد. دُم بیرون مانده از کمد دیواری را می‌کشم و می‌گویم: «لوس بازی در نیار.»

داد و بیداد می‌کند: «نه! ولم کن. من حتما خودکشی می‌کنم.»

می‌‌گویم باشد. اما باید منتظر باران شدید‌تری باشد برای خودکشی کردن. چون امروز هیچ گودال آبی در هیچ خیابانی متولد نشده است.

سرش را از کمد دیواری بیرون آورده و طوری نگاهم می‌کند که دوستش داشته باشم.