ساعت دوازده شبه و فکر می‌کنید در حال خوردن چی‌ام؟
می‌دونم نمی‌تونید حدس بزنید: صبحونه.

درسته این‌جا خانواده نشسته. من هم روم به دیوار. اصلا این دمپایی دست شما. بعد از نوشتن این یادداشت بیایید بکوبید تو دهنم. ولی داشتم یه ویدئوی روتین پوستی نگاه می‌کردم که یه پرفسور و متخصص پوست درباره‌ی یه سری نکات و باید و نبایدها حرف می‌زد. اولین و مهم‌ترین نکته فکر می‌کنید درباره‌ی چی بود؟ این که بووووووووووق رو نمالید به پوست‌تون. ظاهرا یه پاندمیه که بعضی‌ها در سطح دنیا طبقه بالا رو می‌دن اجاره و بوووووووووووووووق رو می‌مالند به پوست‌شون. پرفسوره تاکید کرد برای دورچشم که خیلی بیشتر ضرر داره (یا ابیلفض). بعد من برای این که مطمئن بشم ذهنم منحرفه و دارم اشتباه می‌کنم سرچش کردم و دیدم خاک عالم. مترادف نداره. بوق همون بوقه. حالا توضیح بیشتر هم داد چرا و به چه دلیل بر خلاف تصورات عموم ضرر داره. ولی چون دمپایی دادم دست‌تون توضیحات بیشترش رو نمی‌نویسم. 
ولی جدی بعضی‌ها برای بهترشدن پوست‌شون بوووووووووق می‌مالند؟ از دیشب تا حالا تصوراتم از مراقبت پوستی فرو ریخته و از نو ساخته شده.

تصاویری که تو خواب می‌بینم انقدر شفاف و واضح و واقعی‌اند که بعید می‌دونم یه خواب معمولی باشند.
احساس می‌کنم حفره‌هایی از هستی گشوده شده و پیام‌هایی فراتر از یه سری صحنه برام به نمایش گذاشته می‌شه...

 

کاش معنی‌شون رو بفهمم و بدونم تو کدوم مسیر باید قدم بذارم.

هنوز هم وقتی با دلهره‌ از خواب بیدار می‌شم، اولین چیزی که دنبالش می‌گردم مامانمه. 
 

عصر که از خواب بیدار شدم، با خودم فکر کردم مامان هنوز خوابه و باید منتظر بمونم تا بیدار شه و بهش بگم که هنوز هم کابوس می‌بینم.
در اتاقم رو باز کردم و خوشحال‌کننده‌ترین چیزی که دیدم «بیداری» مامانم بود.

دیروز فندق رو همراهی کردم تا بره و تاج الفباش رو تحویل بگیره. یه تاج کاغذی که روش نوشته بود «ر» و باید باهاش عکس می‌گرفت.
تو راه دستم رو محکم گرفته بود و از این که آستین مانتوم بین دست‌هامون سر می‌خورد عصبی می‌شد «اَه. این رو بکش بالا. می‌آد تو دستم.»
و صد و پنجاه بار گله کرد «چرا دستم رو فشار نمی‌دی؟ محکم بگیر. مامانم دستم رو خیلی محکم می‌گیره.»
این همون نیازیه که در کنار ماچا دارم اما هیچ وقت در قالب یه «درخواست» مطرحش نکرده‌م. حق با فندقه. اون فشارهای ظریف به آدم اطمینان می‌ده که چیزی فراتر از یه ارتباط کلامی و یه دوستی ساده در جریانه. هر فشار ظریفی قوت قلب می‌ده و شبیه ستون‌هاییه که زیر «پل دوستی» استوار می‌شه تا تداومش رو بیشتر و محکم‌تر کنه...
بعد همین طور که تو مسیر راه می‌رفتیم، گفت «یه چیز جالب بگم؟» 
حواسم به حرف‌های مامانش بود. دستور داد «فقط با من حرف می‌زنی. خب؟» 
سرم رو تکون دادم «باشه. باشه.» و منتظر موندم چیز جالب‌ش رو بگه.
گفت «حالا که دست تو رو گرفتم اگه یه نفر ما رو ببینه فکر می‌کنه من دختر توام. آخه تو و مامانمم خیلی شبیه همدیگه‌اید.»
وانمود کردم خیلی جالبه و چه کشف تازه‌ایه. هر چند که بارها این شباهت رو یادآوری کرده. به نظرش حتی نرمی من و مامانش هم به‌هم شباهت داره. خب، راستش حق داره. وقتی فِری مجرد بود، این شباهت برای خودمون هم جالب و شگفت‌انگیز بود. تو باشگاه، وقتی بعد از فِری از یه دستگاه استفاده می‌کردم، اعتراض می‌کردند «خانم شما همین الان از این دستگاه استفاده کردی.»، «خانم شما چند دقیقه‌ست با این دستگاه کار می‌کنی...» و واکنش ما تو تمام این موقعیت‌ها خنده بود و نشون‌دادن همدیگه و گفتن چیزی‌ تو مایه‌های این که «من نبودم، اون یکی بود.»

 

این یادداشت همین‌جا تموم می‌شه.
چون من بنزین نوشتن ندارم و می‌خوام بخوابم. شاید فردا چیزهای بیشتری داشته باشم برای نوشتن و تعریف‌کردن. 
 

روزگاری که پشت سر گذاشتم، همون کابوس‌هایی‌اند که هر چند وقت یک بار تکرار می‌شن و انرژی تمام روزم رو می‌گیرند.
کابوس‌هایی که بیشتر از این که ترسناک باشند، غم‌انگیزند و یادآور سیاه‌ترین روزها.
از خودم می‌پرسم تا کی کابوس‌های زندگی‌م به این تصاویر تعلق دارند؟
چقدر دیگه باید زندگی کنم تا از ذهن و روحم کمرنگ‌ترشون کنم؟
چه کابوس‌های دیگه‌ای رو قراره تجربه کنم؟

بزرگ‌ترین چالش زندگی همینه که آدم جواب ساده‌ترین سوال‌ها درباره‌ی خودش رو هم نمی‌دونه.
 

فندق همین‌جوری که کنارم نشسته و استوری‌هام رو نگاه می‌کنه، سرش رو به گوشی نزدیک‌تر می‌کنه و همین‌طور که با هیجان منتظره ماسک گدازه‌های آتشفشان بمالم به صورتم می‌گه «چقدر حرف می‌زنی بابا. کارت رو بکن دیگه.»

امیدوارم نظر بینندگان عزیز این نباشه و ته دل‌شون ستایشم کنند که براشون کامل توضیح می‌دم.
 

کاش خار تو چشم من بره،
اما خم به ابروی تو نیاد.

یه نفر هم بعد از دو روز پرسش درباره‌ی محصولات مختلف، امروز گفت «ارسال رو رایگان بزن؛ یه ماسک مروارید هم اشانتیون بده.»
پرسیدم «شما همیشه خودتون اشانتیون رو تعیین می‌کنید؟»
خیلی مطمئن گفت «نه. چون می‌خوام خرید کنم گفتم.»
 

چطوری این لطفت رو جبران کنم عزیزم؟ خیلی شرمنده‌م می‌کنی با خریدت. اجازه بده پای پیاده سفارش‌ت رو بیارم و یکی دو تا چیز دیگه هم به عنوان قدردانی و پاداش به سبد خریدت اضافه کنم. بعید می‌دونم حالا حالاها از پس این همه لطف و بزرگواری‌ت بربیام واقعا.

 

فکر می‌کنم وقتش رسیده یه کتاب چند صد صفحه‌ای درباره‌ی آداب خرید اینترنتی گردآوری کنم و اولین فصلش رو هم اختصاص بدم به «ضرورت سلام‌کردن».
 

اونی که غرش می‌کنه و چنگ می‌اندازه و الکی ادای جنگیدن در می‌آره کیه؟ آفرین. توله‌ببر من که آزارش حتی به پروانه‌ها هم نمی‌رسه. 
 

 

چیزی که در مورد فوم عمیق ناراحت و عصبی‌ام کرده، در واقع فوم نیست. این رفتاریه که تو تمام ابعاد و مسائل شخصی‌ام و جزئیات زندگی‌م نمود پیدا کرده، روابط‌ام، کارم، رفت و آمدم، وسایل‌ام، دارایی‌های ناچیزم، هر چیز کوچیک و بزرگی که بهم مربوط می‌شه، هرچیزی، هر چیزی... 
حکومت مامانم روی مغز و رفتارهای روزمره‌ی ما تمومی نداره.

اگه امسال هم تموم بشه و من هنوز توی این خونه باشم چی؟
حتی تصورش هم ترسناکه. خیلی ترسناک.

مامانم آب گرفته تو فوم اسکرابی‌ام و بافت‌ش رو کلا به‌هم ریخته. چون اسکراب، دونه‌هایی داره که باعث پاکسازی عمیق پوست می‌شه و این دونه‌ها قابلیت ترکیب‌ و حل‌شدن با آب رو دارند. الان به جای فوم اسکرابی، یه تیوپ تُف دارم. تُف. بهش می‌گم «چرا این کار رو کردی؟» می‌گه «من نبودم.»
پس کی بوده؟ کی به جز اون عادت آب‌گرفتن تو خمیردندون یا هر چیز تیوپی دیگه رو داره.
واقعا نمی‌فهمم چرا این کارها رو می‌کنه و چی از جونم می‌خواد.
چرا باید سر ساده‌ترین مسائل این اندازه باهاش درگیر باشم و مشکل داشته باشم؟

 

این فوم اسکرابیه یکی از دوست‌داشتنی‌ترین محصولاتیه که هربار مصرفش می‌کنم، حالم بهتر می‌شه. چندتایی هم که ازش داشتم فروختم و هیچی ازش ندارم دیگه. حالا کو تا دوباره این فوم رو به مغازک هویج بدم.
به نظرتون چقدر دیگه می‌تونم تو این خونه دووم بیارم؟
شاید الان هم دیوونه شدم. فقط متوجه نیستم.

ششمین آقا هم سفارشش رو توی مغازک هویج ثبت کرد.
نمی‌دونم چرا از خرید آقایون این اندازه خوشحال می‌شم و اونقدر از افتخار باد می‌کنم که ظرفیت پوستم به آخر می‌رسه و رو به ترکیدن می‌رم.
برای خودش یه سرم دورچشم خرید. برای سیاهی دورچشمش. 
جوونه و کم سن.
پرسیدم «برای خودت می‌خوای.»
گفت «بله دیگه. مگه نگفته بودید آقایون هم بهتره به پوست‌شون برسند؟»
ووی نَنَه.
اجازه بدید من برم بشینم وسط اتاقم و متراژ دریاچه‌ی اشک شوقم رو گسترش بدم. 

 

این‌طور که بوش می‌آد رو آقایون هم دارم تاثیر می‌ذارم.

می‌بخشین هویج جون. 
می‌شه بگی چه کودی پای سیبیل‌هات دادی؟ ما می‌خوایم برای موها و ابروهامون ازش استفاده‌ کنیم...

با این همه سوالی که در طول روز به مخاطب‌ها جواب می‌دم، ابیلفضی حقمه دکتر هویج صدام کنند.

یکی پیام داده «من نه دوست‌دختر دارم، نه نامزد، نه همسر. مامانم هم از این‌ چیزها استفاده نمی‌کنه که از مغازکت براش چیزی بخرم. ولی کیف می‌کنم از شمه‌ی طنزی که داری...»
شمه و طنز چیه. 
داستان نباف حاجی.
بیا برات بابات کرم‌مِرم بخر.
بیا می‌خوام بابات رو هلو کنم، حاج خانم هر روز قربونش بره.
 

از این به بعد هر کی بهم بگه «چرا قیمت نمی‌نویسی؟»
می‌گم «کِرْم دارم آخه.»
ایشالله تو رو درواسی گیر کنه دیگه دیالوگش رو ادامه نده.
فقط یه چیزی بندازه تو زنبیلش.
چیزی هم نخره با همون زنبیلش می‌زنم تو سرش.

هویج‌ لوتی

انقدر سیبیل درآورده‌م که دیگه می‌تونید به جای هویج بیوتی، هویج لوتی صدام کنید.
فکر کنم دوران نوجوونی و بلوغم هم انقدر سیبیل نداشتم که الان دارم.

دلم برای آش و کتلت‌های مامان‌بزرگم تنگ شده.
برای نرمی لپش هم.
ول کن...
این لیست رو ادامه ندم به بهتره.
نمی‌تونم مقاومت کنم... 
وقتی لباس‌های تازه رو شستی و تو آفتاب پهن کردی، از بارون سیل آسای بهاری لذت نمی‌بری. می‌بری؟
نمی‌دونم چه ربطی داره.
برم کرم‌های دورچشمم رو بفروشم.

یه نفر هم پیام داد و پایان صحبت‌ها و توضیحاتش درباره‌ی پوستش گفت «چون نور و روشنایی دوست داری بذار اینطور تموم کنم...» و ایموجی یه ماه کاملِ و درخشنده و بارقه‌ای از نور رو برام گذاشته.
چقدر ظریف‌اید و چقدر دقیق آدم رو می‌شناسید.
 

برم کرکره‌ی دکون‌ام رو بکشم پایین و بشینم از خوشی عر بزنم.

این گربه‌های تو کوچه‌مون اصلا رعایت نمی‌کنند که کروناست و انباشتگی هورمون تو خونه‌ها بیداد می‌کنه.
یه جوری با هم ارتباط برقرار می‌کنند که آدم دلش می‌خواد صاعقه بزنه وسط کمرش، گربه بشه.

یه نفر قیمت سرم دورچشم کافئين رو ازم پرسید. گفتم.
گفت «اوووووووو... چه خبره؟»
گفتم «خون یزید توشه.»
گفت «شاید هم شاش خر نابالغ.»
دهانم بدوخت.

 

مردم اعصاب ندارند.
صلوات بفرستید بابا.

یکی از دنبال‌کننده‌ی پای ثابت استوری‌های اینستاگرامم فندقه. با سواد محدودش می‌خونه و گزینه‌ها رو انتخاب می‌کنه و اون‌قدر تحت تاثیر قرار می‌گیره که ساده‌ترین موضوع‌ها رو به بیرون از فضای مجازی انتقال می‌ده و درباره‌شون گفت‌وگو می‌کنه.
«چرا بهت می‌گن هویج؟»
«دیدی من کدوم گزینه رو انتخاب کرده بودم؟»
«اون ظرفه چی شد؟ خریدی‌ش؟»
«دفعه‌ی بعد لاک‌هات رو چه رنگی می‌کنی؟ قرمز یا آبی؟ من آبی رو انتخاب کردم. می‌شه آبی کنی؟»

 

و از این استوری‌های ساده، خوراکی برای قصه‌گویی و گپ‌زدن با عزیزشکر (مادرِ پدرش) فراهم می‌کنه.
برای مادربزرگش قصه‌ی استوری‌گذاشتن و انتخاب گزینه‌ی «آبی» رو با هیجان تعریف کرده.
«من آبی رو انتخاب کردم. به خاطر همین ناخن‌هاش رو آبی کرد.»
و به ماجرا هیجانِ بیشتری می‌ده که فقط از نظر خودش خیلی نفس‌گیره «فکرش رو نمی‌کردم آبی کنه. آخه همیشه قرمزه. ولی یه روز اومد خونه‌مون و دیدم ناخن‌هاش آبی شده.»

فندق...
فندق ترد و کوچولوی من که قدرت کشف شگفتی تو هر چیز کوچیکی رو داره و به نظرش جالب‌ترین آدمی‌ام که تا حالا دیده، بهم حسرتِ این آرزو رو می‌بخشه تا تو خلوت خودم، ته ته دلم به این فکر کنم «یعنی می‌شه برای ماچا هم انقدر جالب و شگفت‌انگیز به نظر برسم؟»، «یعنی می‌شه همیشه همین‌قدر تازه و پراتفاق باقی بمونم؟»

نامه‌برقی

آخ از این پیام‌های پرمهری که برام می‌فرستید و سرشارم می‌کنید از امید و سرخوشی...

 

سلام هویج عزیز
امیدوارم خوب باشی
مرسی که همه دنیا رو به طنازی تمام جدی نمی‌گیری. هیچی رو. حتی استعداد و خلاقیت پر از هوش خودت رو هم دست می‌اندازی. تو دنیایی که همه خیلی خودشون و دستاوردهاشون رو بزرگ و بی‌نقص و درخشان می‌بینن تو با یک پووووف جانانه می‌فرستی رو هوا. می‌دونی استوری‌هات رو یک جا نمی‌بینم. کم‌کم می‌بینم که تا پایان روز هرجا نیاز داشتم کسی بگه حالا اون قدرها هم خبری نیست بابا بشین سرجات، تو رو بخونم. هرجا عصبانی میشی از سؤال‌های بی‌جا، هرجا از این که از حوصله‌ات سوءاستفاده می‌شه و تو ناراحتی‌ات رو قشنگ با چند‌تا کلمه بر‌ّان نشون می‌دی دل آدم آروم می‌گیره.

کاش در کنار این مغازه خوشگلت، یک سرویس هرروزه هم داشتی. عضو می‌شدیم برات می‌نوشتیم و تو هرروز جواب می‌دادی. از اون جوابای مخصوصت. هرکی از دست کسی دلش پر بود یا از شغلش ناراحت بود یا این دنیا براش گرم نبود یا هرچی هرچی تو با کلمه هایی که زندگیشون کردی، از خنده و امید روده بر می‌کردیش.

سال‌ها پیش شرکت سازنده سریال‌های آن‌شرلی و نیومون و ... یک سایت داشت که خیلی جالب بود. یک قسمت داشت که تو سوال می‌پرسیدی هرچیزی و اونا بهت جواب می‌دادن. تو با این نامه‌هایی که برای آدم‌ها می‌نویسی، من رو یاد اون نامه‌ها می‌اندازی.

خدا ماچا رو برات نگه داره. راست می‌گی یک آدم‌هایی نه فقط سوخت زندگی که خود زندگی‌ هستند. وقتی گریه می‌کنه آدم از سختی‌های زندگی، یاد خنده‌شون می‌افته میگه می‌ارزه.

برات خوشحالم که هنوز می‌تونی عصبانی بشی و با تمام قوا هجوم بیاری به سمت چیزی که ناراحتت کرده. 
تو دنیایی که آدم‌ها بر سر دستاوردهای پوک، خودشون رو پوک می‌کنن و اندازه دنیاشون قدر کف دست هم نیست تو حتی انواع شکلات‌ها و کیک‌ها و لواشک‌ها رو فقط ماجراجویی آدم‌ها می‌دونی. 
ممنون که می‌نویسی. امیدوارم یک مدرسه‌ای تاسیس کنی که خودت مدیرش باشی. اون مدرسه خود خلاقیته و بچه‌هایی مثل فندق، توش زندگی رو تجربه می‌کنن. 
ببخشید که زیاد نوشتم برات. مراقب خودت باش و فندق رو ببوس.

 

خیلی می‌بخشید که خودم رو لو می‌دم، وقتی به اسم ماچا رسیدم لبخندم از این جا تا این‌جا صورتم کش اومد. حتی به نظرم لبخندم انقدر کشدار شد که حتی تا پشت گوش‌هام هم امتداد پیدا کرد. 

دیروز این یادداشت رو توی توییتر بازنشر کردم و خیلی‌ها برام نوشتند «چرا آبروش رو نمی‌بری؟»، «چرا اسکرین شات پیام‌هاش رو نمی‌ذاری؟»
امروز همین آقا که اتفاقا ناشناس نیست و تو فضای اینستاگرام و توییتر فعاله، بعد از دیدن توییت‌ام و درخواست‌ مکرر خواننده‌ها برای افشا‌کردن اسم و عکسش، اومد و در کمال وقاحت برام نوشت «برو اسکرین شات هم بذار. صرفا جهت اطلاعت می‌گم. من با بی‌توجهی نمی‌میرم. اگه آلت تناسلی ندیدی بگو تا بفرستم.» 

دوباره پیامش رو بی‌پاسخ گذاشتم. بدون این که واکنشی داشته باشم. بعد همین پیامش رو هم تو توییتر بازنشر کردم. این بار اصرارها بیشتر بود و سوال‌ها متفاوت‌تر «دلیل سکوت‌کردن‌ت چیه؟»، «چرا رعایت حالش رو می‌کنی؟»
آدم گاهی در برابر سوال‌های دیگران خودش رو زیر ذره‌بین می‌ذاره. خودش رو قضاوت می‌کنه که به راستی بزرگواره یا به این وسعت قلب «وانمود» می‌کنه؟
برای یکی از درخواست‌کننده‌ها نوشتم «اسکرین شات پیام‌هاش رو دارم. عکس‌های خودش رو هم دارم.» بهم پیام دادند «اگه خودت نمی‌خوای بذاری من برات می‌ذارم.» این حمایت‌های روحی و عاطفی و فکری کم‌نظیرند و امیدبخش. اما زندگی بهم یاد داده کسی «قدرتمنده» که در اوج قدرت، خشم و ناراحتی، «آرامش»، «عطوفت» و «اقتدارش» رو حفظ کنه. 
برام من تبلور قدرت همینه که این آقا دوباره برام می‌نویسه و با صدای لرزون و نفس‌های بریده ازم خواهش می‌کنه که می‌خواد باهام حرف بزنه و مسئله رو حل کنه. واکنش من چیه؟ سکوت و بی‌توجهی. ویس‌ها و توضیحاتش رو می‌شنوم. تاکیدش به این که «فکر نکن با تهدیدهات می‌ترسم. فقط می‌خوام مسئله رو حل کنم. سوءتفاهم شده.» 
اصرار می‌کنه. لابه‌لای صحبت‌هاش نفس‌های عمیق می‌کشه. بزاقش تو دهنش می‌پره و سرفه‌ش می‌گیره. عصبی و مضطرب می‌خنده.
پایان وُیس‌های طولانی‌ش تو اینستاگرام برام نوشته «ولی من اشتباهی نکردم...»
حماقت و وقاحت اگه چهره‌ای داشت، بی‌شک شبیه ایشون بود.

 

کسی که ازش حرف می‌زنم تو روسیه درس می‌خونه. تو یکی از شاخه‌های مدیریتی.
یادتونه قبل‌تر نوشته بودم شعور و انسانیت نه به تحصیلاته، نه به نویسنده یا مترجم‌بودن، نه به سطح اجتماعی، نه به شهر و خانواده‌ای که توش بزرگ شدید و زندگی کردید، نه به شغل و درآمدی که دارید... پس به چیه هویج جون؟ به ذات و درک و دریافت‌های اکتسابیِ فردی و ریشه‌های تربیتی نهادینه‌شده در آدم‌ها...

 

اگرچه تکراریه، اما دوباره می‌نویسم که یکی از دعاهای درخشان مامان‌بزرگم این بود «وقتی به پشت سرت نگاه کردی شرمنده‌ی خودت نباشی...»
باور قلبی‌ام اینه که بخشی از تبلور این دعا در گروِ اینه که دیگران رو هم شرمنده‌‌ی خودت و خودشون نکنی. 
 

امروز به این فکر می‌کردم چه چیزهای دیگه‌ای تو زندگی مایه‌ی تعجب‌ام می‌شن؟
شاید گفتن این حرف خیلی شعارزده باشه، اما ته قلبم از کسی که هستی رو بی هیچ ستونی استوار کرده سپاسگزارم که با مسائل مختلف قدرت و صبرم رو بیشتر می‌کنه. قطعا برای چیزهای بزرگ‌تری آماده‌م می‌کنه...

 

یه نفر برام نوشت «حتی از خوندنش هم حالم بد شده...»
من خیلی شرمنده‌م و عذرخواهی می‌کنم که مایه‌ی حس و حال بدتون شدم.
قصد و نیت‌ام از نوشتن این یادداشت‌ها و تجربه‌های شخصی چیز دیگه‌ایه.
همیشه دلم خواسته حس و حال خوبی بهتون انتقال بدم. ببخشید اگه گاهی واقعیت‌های تلخ زندگی رو بی‌سانسور می‌نویسم...

به یه دختر شیرازی خوش‌صدا و پرانرژی تخفیف خوبی به خاطر خرید و اعتمادش دادم. ازم قبول نکرد و همون مبلغ رو بدون تخفیف واریز کرد. گفت «این همه برام وقت و انرژی گذاشتی. این کارت خیلی برام با ارزشه.»
نمی‌دونم آدم‌ها چند دسته‌اند؛ ولی گروه کم‌جمعیب و نایابی‌اند که به خوبی‌ها ارزش می‌دن و هرچیزی رو «وظیفه» تلقی نمی‌کنند. 

 

چند روز پیش هم یکی از خواننده‌های قدیمی اینجا که یه مامان‌بزرگ گوگولیه، مبلغی بیشتر از خریدش رو برام واریز کرد و گفت «می‌دونم هدیه‌های این‌جوری رو نمی‌پذیری. اما مامان‌بزرگ‌ها این پول‌ تو جیبی‌های کوچولو رو دوست دارند به نوه‌هاشون بدن و من هم مامان‌بزرگم دیگه.» با این جمله‌ش لبخندم کش اومد. 
یاد همون روزهایی افتادم که مامان‌بزرگ پول‌ کمی بهم می‌داد و تاکید می‌کرد «می‌دونم کمه اما برکت داره.» و دعایی می‌خوند. به پول‌ها فوت می‌کرد و می‌گفت «کیفت رو بیار خودم بذارم توش.» در کیف باز می‌شد. قوت قلب می‌داد «همیشه پر از پول می‌مونه خیالت راحت.»

 

به نظر شما آدم‌ها چند دسته‌اند؟
 

چه خوشبخته دل من 
که دردش
غم عشقه...

جدی جدی خیلی خوشحالم که روزبه‌روز به تعداد کسایی که برای سلامتی و بهبود پوست‌شون تلاش می‌کنند اضافه می‌شه. درسته که منفعت و سود مالی خودم این وسطه، اما این دقیقا همون تاثیریه که بهش نیاز دارم. اون یادگاری‌یی که دلم می‌خواد تو ذهن‌ها و قلب‌ها از خودم به جا بذارم. وقتی خودتون رو تو آینه تماشا کردید (تماشا‌کردن، چیزی فراتر از نگاه‌کردن، لذت‌بردن و غرق زیبایی‌شدن) یادتون بیاد اولین قدم‌ها رو با هویج برداشتید. فردا معلوم نیست من باشم یا نه. معلوم نیست این راه رو ادامه بدم یا نه. اما این تاثیر و انگیزه‌ای که تو شما به وجود آوردم برای خودم یه موفقیته. موفقیت بزرگ‌تر و ارزشمندتر از هر نوع ارتقای شغلی.

پوست ما اولین، گرانبهاترین و باارزش‌ترین لباسیه که داریم و هر تلاشِ کوچیکی که برای سلامتی و بهبودش انجام بدیم، در نوع خود یه قدم بزرگ محسوب می‌شه...

سوال‌هاتون بهم این انگیزه رو می‌ده تا اطلاعاتم رو بیشتر و بیشتر کنم و کمتر از هر وقت دیگه‌ای در پاسخ سوال‌هاتون از «نمی‌دونم» استفاده کنم.
تحقیق می‌کنم. سرچ می‌کنم. می‌خونم و تو روزمرگی‌هام دنبال پاسخ‌هایی برای سوال‌های شما و دانش بیشتر خودم می‌گردم.
گاهی هم اون جمله‌ی بامزه تو ذهنم مرور می‌شه که یه نفر برام نوشته بود «می‌دونم می‌تونم گوگل کنم، اما دلم می‌خواد تو توضیح بدی برام...»
آخ خدا...

کاش بیشتر از قبل یاد بگیرم و روزبه‌روز دانش‌ام رو بیشتر کنم و تو این مسیر که هم روشنه و هم لذت‌بخش شما رو با خودم همراه کنم...

امروز یه نفر برام نوشته «از سرکار برگشتم و روز خیلی بدی داشتم و کلی گریه کرده بودم و به این متن‌ت [نامه‌ای که ارسال کردم] خیلی احتیاج داشتم.»
 

اگرچه همه‌مون روزهای سختی رو پشت سر می‌ذاریم، اما زندگی هنوز پر از نشونه‌هاییه که می‌گه هم‌چیز رو به روشنی و بهترشدنه.
این حرف رو اگه تو توییتر بنویسی، لشکری از ناکجا بهت حمله می‌کنند که «کجای این زندگی امیدوارکننده‌ست؟»
دقیقا همین‌جا که بعد از یه گریه‌ی طولانی یه نامه‌ی کوتاه به دست‌تون می‌رسه. اتفاقیه؟ بعید می‌دونم...

یه آقایی هم عکس یه آلت تناسلی فرستاده و برام نوشته «ماسک تو دست و بال‌ت نداری برای خرطوم فیل ساختن؟»

 

نگاه (سین) کردم.
پاسخی ندادم.
عصبانی یا ناراحت نشدم.
بلاک هم نکردم.
فقط این‌ها رو می‌نویسم تا بدونید تو صفحات اجتماعیِ عمومی (پابلیک) چی می‌گذره دقیقا...

 

شاید خیلی روشنفکرانه و ایده‌آلیست و بزرگوارانه به نظر برسه. اما جدی جدی هیچ‌چیز کُشنده‌تر و ویران‌کننده‌تر از بی‌توجهی نیست... 

 

برای ماچا بسته‌ی پستی فرستادم.
بدون این که با خودش هماهنگ کرده باشم.
بی‌مناسبت.
چندتا خیابون بیشتر با هم فاصله نداریم.
اما به روش پستی براش ارسال می‌کنم که لذت غافلگیر‌شدن و بسته‌ی پستی‌داشتن رو بچشه.
از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون،
حاضرم هر کاری بکنم تا اون برق شادی دوباره و سه باره و هزار باره تو چشم‌هاش بیفته.
اون لحظه که می‌خنده و پیشونی‌اش چین می‌خوره و فقط نگام می‌کنه... من اون لحظه رو با هیچ‌چیزی عوض نمی‌کنم.
امروز بسته به دستش رسیده و به جای خودش باباش غافلگیر شده. می‌گه «یکی‌اش رو بابام برداشت.»
هیچی. رسوای عالم و آدم که بودم. رسوای بابای ماچا هم شدم.
تا برنامه‌های بعدی خودم رو به خدای بزرگ و شما رو به داستان‌های آبکی‌ام می‌سپارم.
 

 

دل رُبود از من ماچایم
جان رُبودی کاشکی...

این چند روز توهین‌هایی که به نوید محمدزاده و فرشته حسینی شده، چشمم رو ترسونده. نه این که چیز تازه‌ای باشه. به خاطر این که کم و بیش خودم هم دارم با این مسائل درگیر می‌شم. نمی‌تونم بفهمم «چرا» آدم‌ها می‌تونند این همه کینه و نفرت داشته باشند و «چطور» می‌تونند این همه خشم رو به دیگری انتقال بدن؟ 
اگه یه روزی من هم تصویر کسی رو که دوستش دارم با دیگران به اشتراک بذارم، چه واکنش‌هایی در انتظارم‌اند؟ اگه کسی به ماچا توهین کنه، حتی اگه عکس‌العملی به مخاطب نداشته باشم و سکوت کنم، غمِ این توهین‌ها رو چطور می‌تونم در خودم حل کنم؟ آدم توهین‌ها و رفتارهایی رو که با خودش می‌شه می‌تونه تحمل و مدیریت کنه، اما نمی‌تونه تحمل کنه کسی به عزیزش بی‌احترامی کنه... حاضره هزار هزار خار تو چشم‌ خودش بره اما عزیزش یه آخ از سر ناراحتی نگه.
 

نمی‌دونم حال روحی ستاره‌های سینما یا شخصیت‌های معروف این‌جور وقت‌ها چطوره و با چه سطح از کمالات و بلوغی این مسئله رو بین خودشون حل می‌کنند؛ اما این چند روز پیوسته به این فکر می‌کردم که چقدر این دو بهم می‌آن. چقدر دیدن عشق بین دو نفر امید رو تو دلم زنده می‌کنه. وقتی دوستی و عشقِ جاری بین دو نفر رو می‌بینم یادم می‌آد زندگی اون‌قدرها که به نظر می‌رسه نفرت‌انگیز و تاریک نیست. گاهی دریچه‌های نورش اونقدر بزرگ می‌شه که بالاخره به زبون بیاری و به عالم و آدم بگی: جان من است او...

 

اگر نور و روشنی رو تو این کلمات نمی‌بینید، جهان تاریک نیست، چشم‌هاتون رو پاک کنید:
بعدها خواهم نوشت.
آن سال بهار اتفاق‌های زیادی افتاده بود
جهانِ دیگری خود را به من نشان داده بود
جهانی که وصل‌شدن به آن نهایتِ سعادت و نوربختی بود.
آدم‌هایی که کنارم بودند.
دریا.
درکِ بودنِ در بی‌مکانی و بی‌زمانی و غرق‌شدگی در لذتِ نگاه‌کردن.
نگاه.
آن سال بهار من جهانِ دیگری را یافتم. جهانِ چشم‌ها و راستیِ مطلق.
برای تولدی که امسال اتفاق افتاد.
برای یادآوری.*

 

*یادداشتی که فرشته حسینی تو صفحه‌ی اینستاگرامش به اشتراک گذاشته...

چند روز پیش میم که یکی از خواننده‌های خیلی قدیمی این‌جاست و تو شکمش یه جوونه سبز شده بهم گفت «بعضی وقت‌ها که لگد می‌زنه شکمم بالا و پایین می‌شه. دست می‌ذارم همون‌جا می‌گم ماچا و فریبا.»
این یکی از قشنگ‌ترین پیام‌هایی بود که ازتون دریافت کرده بودم.

 

ممنونم که برای من، برای توله‌ببرم دعا می‌کنید.
خیلی‌هاتون انقدر خوش‌قلب و مهربون‌اید که شگفت‌زده می‌شم.
کلمات و دعاهاتون و پیام‌های پرمهرتون قدرتی داره که به پروانه‌های سفید توی دلم فرمان بال‌زدن می‌ده...

ملت رو دیوونه کردم با این دکون برقی‌ام.
از توییتر می‌آن اینستاگرامم. می‌بینند عکس‌های خودمه. این ور رو نگاه می‌کنند، اون ور رو نگاه می‌کنند. بعد می‌بینند نه از آمپول خبریه، نه از دورچشم، نه از کوفت، نه از زهر مار...
می‌آن کانال تلگرامم. می‌بینند تو کانال تلگرامم هم از هر دری سخنی نوشتم. 
امروز یه نفر پیام داد «سلام هویج جون. تو رو خدا بگو دکون‌ات کجاست؟»
روم نشد بگم «هیچ‌جا. قوه‌ی تخیل من و مخاطب‌هامه.» کدوم مخدری با مغز آدم‌ها این کار رو می‌کنه که من باهاشون کردم؟ و بزنم به در فلسفه «تا حالا تو بی‌مکانی کرم دورچشم خریدی؟ بیا بفروشم بهت ببین چه لذتی داره.»
 

کی حال داره این کون گشاد رو تکون بده و یه پیج اختصاصی بزنه؟
گربه می‌گه «پیج بزن. مدیریت‌ش رو بده به من.»
هیچی دیگه. همین‌ام مونده گربه رو ادمین کنم. بعد ملت به جای کرم دورچشم خریدن بشینند مخ این بچه‌گربه رو بزنند.
بعدش هم گربه جونم رو بالا می‌آره یه چسب دور جعبه‌های پستی بپیچونه.
یه کم حواسم از کار پرت می‌شه می‌بینم یه عطر ۵ میلی رو انقدر مشنبا حبابی پیچیده دورش که تبدیل کرده به خرطوم فیل و تو هیچ جعبه‌ای جا نمی‌شه.
 

شماره‌هایی که رو گوشی‌ام ذخیره کرده‌م، بیست نفر هم نمی‌شن. 
همین دور و بری‌هام‌اند، بابا، مامان، گربه، ماچا، دو تا از همکارهام، نگار، فندق، فری و ...
کسی هم زنگ بزنه، انقدر گشادم که باید خودش رو جر بده و شانس باهاش یار باشه تا جواب تماسش رو بدم.
تماس‌های تلفنی اذیت‌ام نمی‌کنند. چون من حتی تماس‌های تلفنی‌ام رو هم جواب نمی‌دم، چه برسه تماس‌های غیرضروری که حتی ندونم کی پشت خطه.
فکر کنم این رو باید تو تمام شبکه‌های اجتماعی‌ام اعلام کنم که الکی به زحمت نیفتند دوستان.

 

چند سال پیش یه مزاحم تلفنی داشتم هر بار زنگ می‌زد، جوابش رو می‌دادم.
در واقع دگمه‌ی صحبت رو می‌زدم و موبایلم رو می‌ذاشتم کنارم و به کارم ادامه می‌دادم.
انقدر زنگ زد و انقدر این کار رو تکرار کردم که خسته شد و ول کرد رفت پی زندگی‌اش.

 

سر امضای قراردادم منابع انسانی انقدر باهام تماس گرفتند که یکی‌شون با قربون صدقه‌رفتن گفت «چرا انقدر زنگ می‌زنیم جواب نمی‌دی؟» پاسخی نداشتم. آخر سر بهم گفتند «ببین اگه نیای امضا کنی، حقوق این ماهت رو نمی‌دیم.»
دیگه سر این تهدید پاشدم رفتم امضا کردم. خوشگله هم همیشه جواب‌هاش بی‌پاسخ می‌موند و پناه می‌برد به ویس‌دادن.
 

تنها کسی که برای تماس‌هاش شور دارم و شیرجه می‌زنم رو گوشی کیه؟ آفرین. 
بقیه رو می‌خوام چی کار دیگه؟

از نشخوارهای شبانه

هی خوشگله.
کجایی که یه کم برینم بهت دلم باز بشه.
چه روزگار وحشی و ناجوانمردانه‌ای بود...
چرا هیچ‌وقت یه مشت نزدم پای چشمش؟

دو روزه یه نفر شب‌ها ساعت دوازده با خط مختلف زنگ می‌زنه به گوشی‌م. 
رد تماس می‌کنم و ازش اسمش رو می‌پرسم. می‌گه نگین‌ام. آمپول کلاژن چنده؟

 

یا امام هوشنگ.
نکنه یه صبح از خواب پاشم ببینم دیوونه‌میوونه ریختند سرم بهم آمپول می‌مالند.
 

 

بهش پیام دادم «ساعت رو نگاه کردید که این وقت شب تماس می‌گیرید؟»
می‌گه «تو اینستا پیام دادم جواب نمی‌دید.»
و کسی با اسم نگین به من پیام نداده.

 

از فردا همه «نگین»‌ها رو بلاک می‌کنم. 
با ماستعلی مزاحمم بشید لااقل انگیزه داشته باشم جواب‌تون رو بدم. ماستعلی مرد زندگی بود. 
دیگه به آخر خط رسیدم. از آمپول‌فرو‌کردن، ببخشید، فروختن هم چیزی نصیب‌ام نشد.
همون یه دونه شوهر به من بدید برم به کار و زندگی‌ام برسم.

پنجره‌ی اتاقم رو به ساختمونی باز می‌شه که پنجره‌های همون طبقه همیشه بازه و یه پیرمرد نق‌نقو با زشت‌ترین صدا توش زندگی می‌کنه.
راستش خودم هم نمی‌دونم چرا صداش این اندازه به گوشم زشت و دوست‌نداشتنیه و وقتی صدای حرف‌زدنش رو می‌شنوم عصبی می‌شم. چون همیشه هم بلند بلند حرف می‌زنه و وقت‌هایی که لب پنجره می‌ایسته با آدم‌های توی کوچه سلام و علیک می‌کنه.

 

تبریک می‌گم هویج جون.
سطح دغدغه‌هات به صدای پیرمرد همسایه‌تون تقلیل پیدا کرده.
این یعنی خوشی جفتک زده زیر دل‌ت و همین روزهاست که بابا یا مامانت پروژه‌ی رژه‌رفتن رو اعصابت رو از سر بگیرند.

تنها چیزی که عمیق و زیاد خوشحال می‌کنه این توله ببره.
هر چیز کوچولویی که بهش ربط داشته باشه امید به زندگی‌م رو چند برابر می‌کنه.
 

بیشتر فکر می‌کنم تا خودم رو قانع کنم چیزهای بیشتری تو فهرست شادی‌های بزرگ و عمیق زندگی‌م قرار دارند.
ام... فندق... فندق هم شادی‌آوره و امیدبخشه. فقط دلم نمی‌خواد آویزونم بشه تا این تن سنگین‌ام رو با ده کیلو اضافه‌وزنم بلند کنم و باهاش گرگم به هوا یا قایم با شک بازی کنم. 

بعد از دو روز سوال درباره‌ی آبرسان‌ها، آمپول‌ها، دورچشم‌های مختلف که هر کدوم چه ویژگی‌هایی دارند و چه تاثیری روی پوست می‌ذارند و نحوه‌ی استفاده‌شون چطوریه، امروز پیام داده «ببخشید. ناراحت نشید یه وقت. ولی می‌گن محصولات خارجی داخل کشور یا تقلبی‌اند یا تاریخ‌مصرف‌گذشته.» 

فقط براش یه لبخند گذاشتم.
شاید باورتون نشه. ولی همچنان داره سوال می‌پرسه. اعتماد نداره. ته ذهن‌ش من رو یه دروغگو فرض می‌کنه. اما به دانش و اطلاعاتی که می‌دم اعتماد می‌کنه و همچنان سوال می‌پرسه... 
چطور می‌شه به محصولات کسی اعتماد نکنی اما به اطلاعاتی که در اختیارت می‌ذاره اعتماد و حرف‌هاش رو باور کنی؟

 

یه نفر هم دیروز پیام داد «تو استوری‌ها الکی می‌گی حوصله‌ی سوال‌ها رو داری، اما می‌آی تو وبلاگت غر می‌زنی.» 
خوب می‌کنم. دلم می‌خواد آخه. جدی خودتون رو تو جایگاهی می‌بینید که برای محتوای صفحات شخصی کسی تصمیم بگیرید؟

 

یکی از قشنگی‌های بابام اینه که جوری با حیوون‌ها ارتباط برقرار می‌کنه انگار جدی جدی زبون همه‌شون رو می‌دونه. فرقی هم نمی‌کنه گربه باشه، سگ باشه، روباه یا هر چیز دیگه... ارتباط با حیوون‌ها و رفیق‌شدن باهاشون هنریه که من تو سه دهه از زندگی‌ام هیچ وقت کسب‌اش نکردم.
استخون‌ها و گوشت‌هایی که از غذاها و سفره‌هامون اضافه می‌آد، تو سطل نمی‌ره. تو یه کیسه پر می‌شه تا بابام برای رفیق‌های کوچولوش ببره. 
تو مهمونی‌ها درخواست می‌کنه «ببخشید اگه می‌شه استخون‌ها رو دور نندازید.»
یا اگه سرکیف باشه، می‌خنده و بلند بلند می‌گه «ببخشید ما استخون‌هاتون رو می‌خوایم... البته برای خودمون نه... برای رفیق‌هامون.» و دوباره به شوخی خودش می‌خنده.

 

خونه‌ی مامانِ بابام روبه‌روی یه جنگل کوچیکه. یه جنگل واقعی که توش گرگ و روباه پیدا می‌شه. بابام تنها کسیه که تونست درهای دوستی رو به روی بچه‌روباه‌ها باز کنه و بهشون غذا بده و باهاشون رفیق بشه. بچه‌روباه‌ها ما رو از دور می‌دیدند و پا به فرار می‌ذاشتند. بابام بلند بلند می‌گفت «چیزی نیست... چیزی نیست... نترسید.» بچه روباه‌ها جایی دورتر قایم می‌شدند و یواشکی جمع خونوادگی ما رو تماشا می‌کردند. بابام می‌گفت «خلوت‌تر بشه نزدیک‌تر می‌آن. گوشت‌های اضافه و استخون‌ها رو نندازید. سهم این‌هاست.»
اولین بار که یه روباه با دم سفید رو دیدم، موقعی بود که بابام براش دست تکون داد «اومدی باز؟»

 

خاک بر سر من که نتونستم جای یه بچه‌گربه یا بچه‌روباه رو برای بابام پر کنم.

یکی از قشنگی‌های توله‌ببرم که از دیگران متفاوتش کرده، اینه که برعکس بقیه تعریف‌های اغراق‌آمیز نمی‌کنه. سوال‌های غیرضروری نمی‌پرسه. کنجکاوی‌های بی‌مورد نداره. درباره‌ی ناراحتی‌ها و مسائل خصوصی‌ام کنکاش نمی‌کنه. و مهم‌تر از همه این که همیشه چیزی رو می‌گه که نیاز دارم بشنوم. بدون دلداری‌دادنِ الکی یا تزریق‌کردن امیدواری‌های فانتزی.
«معلومه که تو می‌تونی...»
«بهتر هم می‌شه...»
«تو نتونی کی می‌تونه پس؟»
«عالیه. حتما انجامش بده.»
«بهتر...»
«تو فوق‌العاده‌ای.»

هر بار که به‌خاطر ذهنیت‌های خودم پیش‌بینی کرده‌م در مورد این مسئله تو ذوقم می‌زنه، واکنش کوتاه و مثبتش غافلگیرم کرده «عالیه.»، «هر کاری که فکر می‌کنی بهتره انجام بده...»، «چطوری حالت بهتره؟»، ...

 

اون توله‌ببری که تو آفتاب با دُم خودش بازی می‌کنه و با دیدن یه پروانه حواسش از خودش پرت می‌شه، ماچای منه.

یه عروس گوگولی خریدهاش رو از دکون برقی من انجام داده.
برید کنار.
می‌خوام انقدر اشک شوق بریزم که دریاچه بشه.

 

وووووش‌ش‌ش نَنَه.

اون که برای دوست دخترش کرم روشن‌کننده‌ی شیر خریده بود، دوباره اومد و یه دونه دیگه خرید.
خدا رو شکر محصولات دکون‌برقی‌ام همه‌جوره باعث رضایت بچه‌ها شده. (آره. از همون لحاظ دیگه.)
ایشالله که بعدش یه دعای خیری هم پشت سر من می‌مونه.
 

برای یه خانمه یک روز تمام وقت گذاشتم و درباره‌ی آمپول‌ها و کرم‌های دورچشم و شیر خر و سم مار و تف الاغ و  هر چی که داشتم توضیح دادم.
عکس فرستادم. ریپلای زدم. رو هر عکس ویس گذاشتم و با جزئیات ترکیبات و قیمت و سایز و تاریخ انقضا و نحوه‌ی استفاده توضیح دادم.
دو روز یه بار پیام می‌ده «دور چشم چی دارید؟»، «سلام، کرم لیفت قویه؟»، «سلام، آمپول‌ها لک‌ام از بین می‌بره.»
فکر کنم ایستگاهم کرده. ازش می‌پرسم «ببخشید، وُیس‌هام رو گوش دادید؟» می‌گه «بله. گوش دادم.» و دوباره همون سوال‌هایی رو تکرار می‌کنه که براش توضیح داده بودم. 
فکر کنم توطئه داره و تا من رو نفرسته تیمارستان دست از سرم برنمی‌داره.

وسط بحث و غرزدن‌های من، صداش رو نازک می‌کنه «ببخشید هویج بیوتی. پوست من چربه. چی بزنم به پوستم قشنگ‌تر بشه؟»
حیف که این‌جا خانواده نشسته و نمی‌تونم این یادداشت رو ادامه بدم...

دیروز سومین آقا خرید خودش رو تو دکون برقی‌ام ثبت کرد.
یه آقای ۳۳ ساله که نگران چروک‌های پیشونی‌اش بود و ۳۰ میل آمپول حلزون خرید و پرسید «چروک‌ها می‌رن دیگه؟»
این روزها باید به آدم‌ها تضمین و دلگرمی بدم که این نگرانی‌های کوچولوشون با محصولات جادویی من رفع می‌شن و شادابی از‌دست‌رفته رو دوباره پیدا می‌کنند...


و اجازه بدید اعتراف کنم که یکی از لذت‌ها و خوشی‌های این روزهای اخیر، شنیدن صدای خوشحالی و رضایت کساییه که از دکون‌برقی‌ام خرید کردند...

 

ضرر امروز: یه شیشه عطر ده میل ساتین افتاد و شکست.
هر گوشه‌ی اتاقم رو بو می‌کنم بوی ساتین می‌ده.
ناگفته نماند که امروز بین جعبه‌های پست و روبان‌های رنگی و نامه‌های نوشته و ننوشته دراز کشیده بودم و عین جن‌زده‌ها به اون دریاچه‌ی مینیاتوری ساتین نگاه می‌کردم که روی سرامیک‌های کف اتاقم تشکیل‌شده بود و خرده‌های شیشه‌ شبیه الماس برق می‌زدند. شاعرانه نبود. به درد هیچ‌جای هیچ قصه یا فیلمی هم نمی‌خورد. فقط دوست داشتم از بوی غالب ساتین که تا ته مغزم فرو می‌رفت فرار کنم. راه فراری نیست. این مدت انقدر ساتین فروختم که بخشی از پوست و گوشت و خون‌ام شده. شاید باورتون نشه، ولی حتی وقتی عطسه می‌کنم، عطر ساتین تو هوا پخش می‌شه...

از معدود قشنگی‌های زندگی که هیچ‌وقت برام تکراری نمی‌شه، چشم‌های توله‌ببرمه که موقع خوشحالی برق می‌زنه...