ابر وقتی از تو حرف می‌زند
بیدِ زرد، سبز رنگ می‌شود.
چشمه شعرِ تازه حفظ می‌کند
من دلم دوباره تنگ می‌شود.

- آتوسا صالحی

 

یه زمانی تمام شعرهای قشنگ دنیا من رو یاد اون می‌انداخت. دلم می‌خواست تمام شعرها رو تقدیم اون کنم. حالا دیگه نه! تنها بدی‌ش اینه که الان فکر می‌کنم آدم بعضی وقت‌ها چقدر طولانی احمقه.

نه داستانِ ناتمامِ سرنوشت
نه حرفی از دقیقه‌های خالی‌ام
که برگ برگ
که حرف حرف
تو را
تو را سروده‌ام
تو خواندنی‌تر از منی!


ـ آتوسا صالحی

میدان کوچک

آتوسا صالحی

آن روزها

میدان کوچک

حال و هوای دیگری داشت

 

هر جمعه، صبح زود

با خنده‌ی خورشید

یک بار دیگر پهلوان

در معرکه آواز می‌خواند.

 

چون رعد می‌غرید

پشت زمین را سخت می‌لرزاند؛

«من مرد میدانم

نه شعبده بازم

نه قصه می‌بافم

من پهلوانم!

حالا تماشا کن چگونه

ـچون رستم دستان ـ

با دست‌های بسته‌ام شمشیر را خم می‌کنم

زنجیر را پاره.»

 

این روزها از پهلوان

دیگر نه نامی، نه نشانی نیست

میدان کوچک

شب‌های سرد و بی‌ستاره

دنیای خوب پهلوان را خواب می‌بیند

دنیای بی‌شمشیر

دنیای بی‌زنجیر...

کتابخانه کوچک من

به یاد روزهای نوجوانی