Welcome 2019

‌By Hoda Hadadi

میدان کوچک

آتوسا صالحی

آن روزها

میدان کوچک

حال و هوای دیگری داشت

 

هر جمعه، صبح زود

با خنده‌ی خورشید

یک بار دیگر پهلوان

در معرکه آواز می‌خواند.

 

چون رعد می‌غرید

پشت زمین را سخت می‌لرزاند؛

«من مرد میدانم

نه شعبده بازم

نه قصه می‌بافم

من پهلوانم!

حالا تماشا کن چگونه

ـچون رستم دستان ـ

با دست‌های بسته‌ام شمشیر را خم می‌کنم

زنجیر را پاره.»

 

این روزها از پهلوان

دیگر نه نامی، نه نشانی نیست

میدان کوچک

شب‌های سرد و بی‌ستاره

دنیای خوب پهلوان را خواب می‌بیند

دنیای بی‌شمشیر

دنیای بی‌زنجیر...

کتابخانه کوچک من

به یاد روزهای نوجوانی