خدای چیزهای کوچک

عصر که برگشتم خونه، کسی نبود. 
چه بهتر. با این بهونه خرگوشکم رو از کیفم درآوردم و کلید رو انداختم. (خرگوشه جاکلیدیه)
وقتی رفتم تو اتاقم دیدم مامان یه جعبه‌ی سفید با یه یادداشت گذاشته.
به راستی که هدیه‌ی خیلی خفنیه. تا یه ربع ازش سر در نمی‌آوردم و مجبور شدم از پسردایی‌ام بپرسم این چیه رو میزمه!


 این حجم از کلاس رو برنمی‌تابم اصلا. الانم برای این که خرابش نکنم گذاشتم تو همون جعبه‌ش بمونه تا ببینم چیکارش باید کنم.
 

ولی من اصلا عادت ندارم چند نفر دورم جمع شن و با آهنگ اندی تولدت مبارک بخونند.
انقدر معذب شده بودم که نمی‌دونستم کدوم‌شون رو نگاه کنم.
زن هندیه کیک رو داد دستم: «ببخشید خیلی کوچولوئه. خیلی مبارکی. خیلی خوشحالیم پیش مایی.»
چقدر قشنگی تو زن!
حتی وقتی می‌رینی تو اعصابم، چیزی از قشنگی‌ت کم نمی‌شه واقعا.
حتی قابلیت رقابت با ماچا داری تو دوست‌داشتنی بودن.
نه، نه. اشتباه شد. جو گرفت منو. هیشکی توله‌ببرم نمی‌شه. برید کنار. گفتم اشتباه شد. هیشکی توله‌ببرم نمی‌شه.
دیگه نشنوم حرف من رو تکرار کنیدها. 

 

حالا منم عین صاحب‌مجلس‌ها، کیک نقلی‌ام رو گرفته بودم جلو دماغم و هم‌زمان به این که به شعله‌ی فروزانش نگاه می‌کردم، به همکارهای طبقه بالا خوش‌آمد می‌گفتم که برای خوردن کیک پنیر اومده بودن طبقه پایین. ته مجلس هم گفتم زحمت کشیدید تشریف آوردید.

 

خدای چیزهای کوچک

هیچ سالی کیک تولدم رو انقدر دوست نداشتم.
در واقع من از کیک تولد متنفرم. از اون حجم خامه و تزیینات الکی.
تو خونواده‌مون چون هیچ‌کدوم‌مون اهل کیک تولد نیستیم، هیچ سالی هم کیک نمی‌خریم.
سال‌های پیش وقتی خریدیم، یا بین همسایه‌ها تقسیم کردیم، یا بابا برد شرکت به همکارهاش داد، یا بعد از چند روز انداختیمش دور و کم‌کم تصمیم گرفتیم کیک نخریم!
امروز نقلی‌ترین کیک تولد زندگی‌م رو داشتم. یه برش کیک کاکائویی و یه شمع که با جون و دل می‌سوخت و دود می‌کرد!
این شمع نیم‌وجبی که آرزوهام رو باهاش فوت کردم، اندازه‌ی یه اتاق دود کرد.
همه‌ش هم استرس داشتم قبل از فوت‌کردن آرزوهام، خاموش بشه.
چون یه بار خاموش شد. و من همین‌ام به فال نیک می‌گیرم. تعبیرش می‌کنم: قراره یکی از آرزوهام جوری برآورده بشه که اصلا نفهمم چی شد برآورده شد.
حالا انقدر آرزو آرزو می‌کنم، آرزوهای زیاد و چشم‌گیری هم نمونده برام. 
چهارتا درخواست از کائنات که این حرف‌ها رو نداره به نظرم. باید چشم‌بسته و بی‌حرف پس و پیش برآورده‌شون کنند.
ببینیم امسال چی کار می‌کنند. امیدوارم انگشت شست یا وسطی‌شون رو نشونم ندن.

عکس رو که گرفتم، یادم اومد کاش با شمع روشن عکسم رو ثبت می‌کردم.
بعد چون فندک دور بود و برای یکی از همکارهای گوله‌پشم و عنق‌ام، زورم اومد برم یه بار دیگه فندک‌ش  رو قرض بگیره.

خدای چیزهای کوچک

دومین نشونه‌ی سی سالگی...
اومد گذاشت رو میزم و گفت: «واس خوشمزه‌ترین هویج دنیا!» و یه چرخ زد تا مانتوی جدیدش رو نشونم بده: «خوب سِت کردم یا نه؟»

با گل‌های تو دستش و مژه‌های بلندش همذات‌پنداری می‌کنم.
به نظرم یه کم دیگه به دلم آفتاب بزنه، می‌تونم شبیهش بشم. پر از زندگی و شورِ خواستن و عشق‌ورزیدن.
 

خدای چیزهای کوچک

اولین نشونه‌ی سی سالگی
که به فال نیک می‌گیرمش...

خدای چیزهای کوچک

پیش‌بینی می‌کنم صدبار دیگه این شعر رو تو زندگی مرور کنم و به مناسبت‌های مختلف بنویسمش:

من از میانِ واژه‌های زلال
«دوستی» را برگزیده‌ام
آن‌جا که برف‌های تنهایی 
آب می‌شوند
در صدای تابستانی یک دوست...

این هدیه‌ی نقلی پر از جزئیات بود. نخ رنگی، برچسبی با چند کلمه، کارت کوچولویی که پشت‌ش یه یادداشت دست‌نویس بود، پاک‌نامه‌ای پر از تصویرسازی‌، کارت پستال و در نهایت یه پروانه که نوید روزهای بهتر رو می‌ده...
ازم پرسید: «بسته‌بندی‌شم دوست داشتی؟ خیلی تلاش کردم خوب باشه. چون تو خودت بسته‌بندی‌هات عالیه...»
برام جای شگفتی داره که کسی به جزئیات اهمیت بده، فقط و فقط برای این که تو اهل جزئیاتی.
کارت پستال رو از دستم کشید و تاکید کرد: «این رو بخون. این رو هم برات نوشتم.»
«اگه می‌تونستم هرچیزی رو که دوست دارم تو روز تولدت بهت هدیه بدم، بهت قدرت این رو می‌دادم که بتونی خودت رو از چشم دیگران ببینی...»

بیش از این چیزی برای گفتن ندارم.
امروز غرق خوشبختی بودم.

 

خدای چیزهای کوچک

امروز وقتی پشت میزم رسیدم، همکارهام شروع کردند به بشکن‌زدن و تولدت مبارک خوندن.
یه پاکت‌نامه‌ی فانتزی و نقلی هم رو میزم بود...