خدای چیزهای کوچک
هیچ سالی کیک تولدم رو انقدر دوست نداشتم.
در واقع من از کیک تولد متنفرم. از اون حجم خامه و تزیینات الکی.
تو خونوادهمون چون هیچکدوممون اهل کیک تولد نیستیم، هیچ سالی هم کیک نمیخریم.
سالهای پیش وقتی خریدیم، یا بین همسایهها تقسیم کردیم، یا بابا برد شرکت به همکارهاش داد، یا بعد از چند روز انداختیمش دور و کمکم تصمیم گرفتیم کیک نخریم!
امروز نقلیترین کیک تولد زندگیم رو داشتم. یه برش کیک کاکائویی و یه شمع که با جون و دل میسوخت و دود میکرد!
این شمع نیموجبی که آرزوهام رو باهاش فوت کردم، اندازهی یه اتاق دود کرد.
همهش هم استرس داشتم قبل از فوتکردن آرزوهام، خاموش بشه.
چون یه بار خاموش شد. و من همینام به فال نیک میگیرم. تعبیرش میکنم: قراره یکی از آرزوهام جوری برآورده بشه که اصلا نفهمم چی شد برآورده شد.
حالا انقدر آرزو آرزو میکنم، آرزوهای زیاد و چشمگیری هم نمونده برام.
چهارتا درخواست از کائنات که این حرفها رو نداره به نظرم. باید چشمبسته و بیحرف پس و پیش برآوردهشون کنند.
ببینیم امسال چی کار میکنند. امیدوارم انگشت شست یا وسطیشون رو نشونم ندن.

عکس رو که گرفتم، یادم اومد کاش با شمع روشن عکسم رو ثبت میکردم.
بعد چون فندک دور بود و برای یکی از همکارهای گولهپشم و عنقام، زورم اومد برم یه بار دیگه فندکش رو قرض بگیره.
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.