برق چشم‌هاش قشنگ‌ترین چیزیه که تاحالا دیدم.
 

وقتی چشم‌هاش سرشار از شور و شعف و امید می‌شن،
وقتی از خوشحالی تند تند حرف می‌زنه و از این شاخه به اون شاخه می‌پره،
وقتی ابر رویاهای مختلف بالا سرش به پرواز در می‌آن و وسطش رو چشم‌هام مکث می‌کنه،
فهرست خواسته‌ها و نیازمندی‌هام از جهان هستی پاک می‌شه و می‌گم «خوشحالی ماچا لطفا، دوباره و دوباره و دوباره...»

اگه تو یه دستم ماه و تو یه دست دیگه‌م خورشید رو بذارند، هر دو رو تقدیم می‌کنم و می‌گم «ممنون؛ خوشحالی ماچا رو می‌خوام فقط.»
 

ببینمت هویج جون.
تو چشم‌های من نگاه کن.
زِر نمی‌زنی خدا وکیلی؟
در این حد یعنی؟

باورتون می‌شه یه سری‌ها به دکون برقی‌ام پیام می‌دن که یه آنلاین‌شاپ خوب و معتبرِ آرایشی و مراقبتی بهشون معرفی کنم؟
از هر طرف بهش نگاه می‌کنم طنز ماجرا بیشتر می‌شه.
مثل این می‌مونه بری تو یه فرش‌فروشی و به فروشنده بگی «ببخشید، می‌شه یه فرش‌فروشی خوب بهم معرفی کنی؟»

 



بعد همین دسته از آدم‌ها انتظار خوش‌رویی و احترام دارند.
 

کی فکرش رو می‌کرد یه روز برای منحنی چونه‌ت بمیرم آقای ماچا؟

تو دلم گردابه.
ماه‌هاست تو دلم گردابه و خوشی‌های کوچیکم رو می‌بلعه.

قدم‌های کوچیک برمی‌دارم.
بذر خوشحالی تو دل آدم‌ها می‌کارم و نجوا می‌کنم «به امید آفتابی‌شدن.»
دلم از اون آفتاب‌های گرم و پرنوری می‌خواد که از شدت نور چشم‌هات بسته می‌شن و یه دنیای نارنجیِ پررنگ پشت پلک‌هات رو پر می‌کنه.
آفتاب نمی‌زنه و گرداب دلم بیشتر می‌چرخه.
گاهی به شک می‌افتم «نکنه رها شده‌م و صدام به جایی نمی‌رسه؟»
روزهایی که شک می‌کنم همه‌چیز سیاه‌تر می‌شه.
چراغ رو خاموش می‌کنم و با صدای بلند گریه می‌کنم.
گریه با صدای بلند هیچ‌وقت تو برنامه‌م نبود. اما تازگی‌ها زندگی این گزینه رو در اختیارم گذاشته که بتونم با صدای بلند گریه کنم.
وقتی با صدای بلند گریه می‌کنم برای خودم غریبه‌م.
صدام تو حفره‌های درونم می‌پیچه و هر بار با شکل تازه‌ای ازم بیرون می‌زنه.
بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم «نکنه همسایه‌مون می‌شنوه و از صدای گریه‌م غم به دلش می‌رسه؟»
صورتم رو با دست‌هام می‌پوشونم تا صدام رو خفه کنم. غم زورش بیشتره. از لای انگشت‌هام بیرون می‌زنه. گاهی خودخواه‌ترم می‌کنه. «خب بشنوه. جهنم که صدای گریه‌هام رو می‌شنوه.»

ازش می‌پرسم «چرا آفتاب نمی‌زنه؟»
کسی توی دریچه‌ی کولرم نیست تا جواب بده. نکنه جدی جدی رهام کرده؟
بعد از طوفان‌های طولانی، گرداب تو دلم یه کم، فقط یه کم آروم‌تر می‌شه.
بعد از طوفان‌های طولانی دوست ندارم خودم رو تو آینه ببینم. اگه ببینم دخترِ پف‌کرده‌ی تو آینه ازم می‌پرسه «چرا؟ چرا آخه؟» و بدبختی این‌جاست که جواب هیچ کدوم از چراهاش رو نمی‌دونم. فقط بلدم بگم «یه کم دیگه صبر کن.» و گرداب تو دلم دوباره سرعت می‌گیره وقتی می‌پرسه «چقدر دیگه؟» و وقتی جوابی نمی‌شنوه دوباره می‌پرسه «تو واقعا امیدی داری تا دوباره آفتاب بشه؟»