دلم می‌خواهد بزرگ روی دیوار بنویسم نامرد، یا «خنده»‌ی نقطه‌ی خ پایین، اما صدایم در نمی‌آید.

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

همیشه تصورم از مرد ایده‌آل قد بلند بود و موهای صاف و شاید کمی موج‌دار، بدون شکم، صورت شش تیغه، پول‌دار و شیک و ... هر چیزی غیر از امیر عینکی که وزن شکمش به جلو سنگینی می‌کرد.

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

نیروی کشسانی

از بین تارهای مویم که صاف توی پیشانی‌ام می‌آمد و شقیقه‌ام را می‌گرفت، چشم‌هایش را یک بار دیگر دیدم که انگار به تست بینایی آمده و باید به جای انگشت دکتر، مرا با چشم دنبال کند تا نمره بگیرد. چشم‌های امیر را قبلا هم دیده بودم که انگار مثل دوربین زوم می‌کرد، عکس می‌گرفت و بعد از ثبت در ذهنش بایگانی می‌کرد. نیرویی به سمت هم می‌کشیدمان. نیرویی نامرئی که انگار در کوتاهی امیر و بلندی من، چاقی او و لاغری من، موهای فرفری او و موهای صاف و لخت من یا شاید در همان ته‌ریش زبر او و نرمی صورت دخترانه‌ی من بود؛ نیرویی که وادارم می‌کرد به امیر نگاه کنم.

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

امیر درزیانی

پسرها همیشه برایم شلوار و تی‌شرت و پیراهن مردانه‌ای بودند که مثلا جزوه می‌نوشتند، ساندویچ گاز می‌زدند، می‌خندیدند، سیگار می‌کشیدند... از همین کارهای همیشگی. هیچ‌وقت فکرم به بیشتر از این‌ها نمی‌رفت. اما حالا امیر درزیانی درست در امتداد نوری نشسته بود که اگر راستش را می‌گرفتی، می‌افتاد روی من، و انگشتش را تا نزدیک بند دوم توی سوراخ دماغش فرو کرده بود تا برای اولین بار بفهمم او هم آدم است. توی تاریکی سالن فلاحت‌پور یا شاید در اتاقش، دستش را توی دماغش که هیچ، روی بدنش می‌کشید و با جوش‌هایش ور می‌رفت. دیگر امیر فقط شلوار و تی‌شرت نبود. امیر یک پسر بود. پسر، یا شاید مرد. مردی با زبری ته ریشش، زبرتر از پشت فرق کوچک ماشینی کف اتاقم که گاه‌گاهی صورتم را به یاد بابا می‌مالیدم پشتش. بابا که هنوز آن‌قدر مچاله و چروک نشده بود تا حرف زدنش مثل آب باران یک‌شب‌مانده که از ناودان می‌چکد بند بیاید و بمیرد، که می‌گفت «بنی، گلم، یه ماچ گنده بده.»

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

رایحه‌ی دلتنگی

بوی نم باران از درزهای عایق‌نشده‌ی در می‌گذر و با دم بخاری و بوی نخ پلیورها و اسپری پشه‌کشی که سرایدارمان از دست سوسک‌ها به گوشه‌کنار دیوارها می‌زند، بویی شده که دلتنگم می‌کند.

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

واحد آشنایی با شیوه‌های نمایش ایران یک بود یا دو؛ یا اصلا آشنایی با تعزیه؟ چه فرقی می‌کند؟ برای هر سه واحد آن‌قدر فیلم‌های شبیه هم می‌گذارند که یکی برای هفتاد و هفت پشتت کفایت می‌کند. مخت پر می‌شود از شیوه‌های تعزیه و کریم شیره‌ای و یک خروار جزوه‌ی تکراری دیگر. ورودی‌هایمان پخش شده بودند روی صندلی‌های سالن و فقط از شکل سایه‌های آشنایشان موهای سیخ‌سیخ، فکل، برق ساعت، عینک یا موبایل‌شان می‌شد فهمید کی کجا نشسته. که دست آخر بعد از پنج ترم یکی از بچه‌ها، بیشتر از پسرها، بلند شود و بگوید «ایران تئاترش کجا بود؟» و همهمه شود و یکی دیگر درآید که «از تئاتر مانده همان استوانه‌ی وسط پارک دانشجو.» توی تاریکی سالن فقط صدا باشد که معلوم می‌کند کدام سمت، از پشت کدام صندلی بوده و استاد هم که توی عالم خودش سیر می‌کند به صحرای کربلا بزند.

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

همان انگشت

چشمم را به عکس کیف پولش انداختم، عکس پیرزنی وحشی که دهان گشادش را مثل گاراژ بیهقی آن‌قدر باز کرده بود که جای خالی یکی از دندان‌های آسیایش پیدا شود، تا یادم برود توی سالن فلاحت‌پور دانشکده، میان تاریک‌روشن سالن و نور فیلمی که پخش می‌شد، همان انگشت را برای اولین بار کجایش دیدم.

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

خوراک مرغ آنگولایی

امیر با دست‌هایش همه کار می‌کند. می‌نویسد، خوراک مرغ آنگولایی می‌پزد ـ مرغ و فلفل دلمه‌ای و کلم و سیر و هزار جور ادویه‌ی تند، تند، واقعا تند را قاطی می‌کند ـ و با دست‌هایش قابلمه‌ی بقچه‌پیچ را از کیف در می‌آورد و می‌دهد دست آدم و می‌گوید «بخور کیف کن. خوراک مرغ آنگولایی، اختراع خودمه.»

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

امیر

اِشِلم در اندازه‌گیری آدم‌ها خودم هستم. قدش را حدسی، چون تا گردنم می‌رسد، می‌گویم ۱۶۵ سانت وگرنه جرئت ندارم قدش را بپرسم. خوشش نمی‌آید و تازه اصرار دارد هیچ‌وقت کفش پاشنه‌بلند حتا یک سانت نپوشم. امیر با موهایش و من با کفش پاشنه‌صاف کتابی و قوز پشتم به زور همقد می‌شویم. وگرنه تا نک دماغم بیشتر نمی‌رسد.

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

۱۶۸ سانتی

لرزش مخصوص صدایش هنوز در گوشم است. یک جور ادای مردانه. از همان اطوارها که فقط خودش بلد است و البته از فیلمی یا کتابی یاد گرفته. مثل ترومن کاپوتی. سیگار کشیدنش درست همان است. همان لرزش، حرکتی نامحسوس که فقط می‌دانی هست اما نمی‌فهمی از کجا می‌آید و اصلا کی شروع شده. شاید تمرین می‌کند. جای خاصی از فیلم، مثلا دقیقه‌ی بیست و پنج را می‌بیند و همان کارها را تکرار می‌کند. هماهنگ با لرزش سرش، یا با دستش وقتی سیگار را میان شست و سبابه‌اش می‌گیرد، یا با موهای فرفری و درهم پیچیده‌اش که کله‌اش را بزرگ‌تر از هیکلش نشان می‌دهد و قد ۱۶۵ سانتی‌اش را سرجمع می‌کند ۱۶۸ سانت شاید.

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

داد که می‌زند سوراخ روی چانه‌اش میان ته‌ریش کش می‌آید و قرمز می‌شود.

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

هشت

شماره‌ی من هشت است. بعد از چک کردن هر پلیور باید برچسب شماره‌ی هشت را بچسبانم بالای کش‌باف کمر که اگر شاتباهی در کارم بود از روی شماره پیدایم کنند. کسی نمی‌تواند از زیر شماره زدن در برود. شماره‌ی صفر ارشدمان است و همیشه حواسم هست که مبادا کسی شماره نزند یا تقلب کند و مثلا شماره‌ي یک را به جای هشت بزند. زن‌ها از این کارها می‌کنند.

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی

شماره‌ی صفر، مسول همه‌ی زن‌های سوراخ‌پیداکن تولیدی، می‌گوید «کار ما نشستنیه، کم کم مثل صندلی پهن و صاف می‌شی.»

«جلبک»، کتایون سنگستانی، نشرچشمه

هر چیزی کم کم یک سوراخ دارد، سوراخ مخصوص خودش

زندگی یعنی سوراخ. خیلی وقت است حالم از این شعار حمیدآقا و تولیدی‌اش به هم می‌خورد. هر چیزی کم کم یک سوراخ دارد، سوراخ مخصوص خودش. چه درشت باشد، قد رد شدن یک انگشت، چه آن‌قدر ریز که به چشم هیچ‌کداممان نیاید. مهم این است که هر طور شده جایش را پیدا کنیم و زده‌اش را بگیریم تا بیشتر کش نیاید و بزرگ‌تر نشود و همه‌جا را نگیرد. توی تولیدی لباس مردانه سوراخ‌های ریز ارزش بیشتری دارند، چون راحت‌تر از زیر دستت در می‌روند و بین این همه زن درست می‌افتند جلو چشم تنها مرد تولیدی، حمیدآقا، که بالاخره مچت را بگیرد و حقوقت را داده و نداده، با یک تیپا دمپایی‌هایت را بدهد دستت و بگوید اخراج. به همین راحتی.

«جلبک»، کتایون سنگستانی، نشرچشمه

زندگی یعنی سوراخ.

 

«جلبک»، کتایون سنگستانی، نشرچشمه

کتابخانه کوچک من

لینک خرید اینترنتی کتاب