یکی از تکاندهندهترین و هولناکترین بخشهای کتاب اردوگاه عذاب
تکان شدید خوردیم و یک ساعت منتظر ماندیم تا محورهای قطار با فاصلهی بین ریلهای استپها تنظیم شدند تا بتوانیم روی ریلهای روسی پیش برویم. بیرون آنقدر برف آمده بود که شب، روشن شده بود. سومین توقفمان در زمینی خالی بود. نگهبانهای روسی فریاد زدند: اوبورنایا. در همهی واگنها باز شد. یکی بعد از دیگری، تلوتلوخوران بیرون ریختیم، از ارتفاع کمی پا به زمین برفگرفته گذاشتیم و تا زانو در برف فرو رفتیم. ما که نفهمیدیم کلمهای که فریاد زدند چه معنی داشت، ولی حدس زدیم اوبور نایا، توقفی در توالت عمومی است. بالای سرمان، خیلی بالا، قرص ماه بود. بخار نفسها که جلوی صورتهایمان پرواز میکرد، مثل برف زیر پایمان سفید و درخشان بود. از همهطرف تپانچههای خودکار را به سمتمان نشانه رفته بودند: شلوارها را پایین بکشید.
تحقیر، هرچه شرمساری در دنیا بود. چقدر خوب که ما و این زمین برفی تنها بودیم، چقدر خوب که کسی تماشایمان نمیکرد که چسبیدهبههم، بهاجبار باید همه همان کار را میکردیم. من دستشویی نداشتم، ولی شلوارم را پایین کشیدم و قوزکرده، نشستم. چقدر این سرزمین شب بیرحم بود و ساکن، چقدر از قضای حاجتمان خجالت کشیدیم. سمت چپم، ترودی پلیکان پالتویش را بالا داد و زیر بغلش جمع کرد و شلوارش را تا روی مچهایش پایین کشید، صدای فشفش از وسط کفشهایش بلند شد. پُلگاستِ وکیل سعی کرد کاری بکند و غرشی از گلویش بیرون آمد و رودههای زنش زیر فشار اسهال قاروقور کردند. بخار متعفن و گرم بلافاصله در هوا یخ میزد و برق میزد. آن سرزمین برفی رفتار خصمانهاش را بینمان توزیع میکرد، هر کداممان را با آن پایینتنههای برهنه، با آن صدای رودهها در فلاکتمان تنها میگذاشت. چقدر امعا و احشایمان در آن شرایط برابر، ترحمبرانگیز بودند.
شاید آن شب هراسم، بهیکباره، بیشتر از خودم بزرگ شد و رشد کرد. شاید این تنها راه بود تا شرایط برابرمان را درک کنیم. چون تکتکمان، بدون استثناء خودجوش رو کردیم به ریلها تا قضای حاجت کنیم. همه به ماه پشت کردیم، هیچجوری چشم از در باز واگنها نمیگرفتیم، مثل دری که به اتاقی باز میشد، به آن درها نیاز داشتیم. دیوانهوار میترسیدیم که درها بدون ما بسته شوند و قطار راه بیفتد. در آن شب بیکران، از یکیمان فریادی برآمد: این هم از ما، ساکسونهای ریقو. به چند طریق تحلیل میرویم. خب، خوشحالید که زندهاید. درست میگویم، نه. خندهی مصنوعیاش مثل صدای زمینخوردن قوطی خالی کنسرو همهجا پیچید. همه از او دور شدند. بعد دور و برش جا باز شد و تعظیمی کرد؛ درست مثل یک بازیگر و مغرور و در بند نخوت تکرار کرد: حقیقت دارد، نه. همهتان خوشحالید که زندهاید.
در صدایش زنگی طنینانداز شد. چند نفر گریه سر دادند، فضا مثل شیشه شکننده بود. صورتش غرق در جنون شد. آبدهانش روی ژاکتش خشکید و لعاب انداخت. بعد نشانش را دیدم: همان مردی بود که روی دکمههایش آلباتروس دادشت. تنها ایستاده بود، مثل بچهها گریه میکرد. حالا دور و برش فقط برف لکهدار بود، پشت سرش، جهان یخزده و ماه بود، مثل عکس رادیوگرافی.
صدای سوت خفهای از قطار بلند شد؛ عمیقترین آهی که تا آن روز شنیده بودم. همه همدیگر را هل میداند تا به در برسند، سوار شدیم و راه افتادیم.
مرد را حتی بدون نشانش هم میتوانستم بشناسم. ولی هیچوقت او را در اردوگاه ندیدم.
«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.