به دنیا آمده‌ای تا بالارفتن رویاهایت از رنگین‌کمان را در دشت‌های بی‌انتها تماشا کنی...

به دنیا آمده‌ای تا زوال تدریجی یک «انسان» و پایان یافتن اراده‌اش را تماشا کنی: آلزایمر.

به دنیا آمده‌ای تا موی دختربچه‌هایی را که دورت حلقه‌ زده‌اند، به نوبت ببافی...

به دنیا آمده‌ای تا با عزیزترین دشمن‌ت هم‌سفر شوی...

به دنیا آمده‌ای تا به سگ‌های گرسنه‌ی کنار جاده کیک نان‌آوران بدهی و باقی‌مانده‌ی غذایت را به عنوان یک سورپرایز کوچک برایشان کنار بگذاری...

 به دنیا آمده‌ای وقتی به ابرهای چاقِ باران‌زا نگاه می‌کنی دوباره و سه باره و هزار باره به خاطر بیاوری که دوستش داری، بیشتر و بیشتر و بیش از پیش.

به دنیا آمده‌ای تا با سقف‌های شیروانی قرمز فال بگیری..

به دنیا آمده‌ای تا از سرمای دی‌ماه نزدیک‌تر شویم به‌هم، نزدیک‌تر، و باز هم، کمی نزدیک‌تر...

به دنیا آمده‌ای تا تخمه بخوریم و از بی‌اهمیت‌ترین موضوع‌ها صحبت کنیم.

به دنیا آمده‌ای تا در روشناییِ محدود موبایل به بهترین پروژه‌ی شخصی‌ات فکر کنی: دوست داشتن او.

به دنیا آمده‌ای تا انعکاس غروب آفتاب را در تلالو شالیزارها تماشا کنی.

به دنیا آمده‌ای تا برای گربه‌های بی‌خواب کوچه‌های خلوتِ نیمه‌شب دست تکان بدهی.

به دنیا آمده‌ای تا پلک‌زدنش را شبیه یک فیلم سینمایی جذاب تماشا کنی...

به دنیا آمده‌ای تا بعد از خرد کردن بِه‌ها سرانگشت‌هایت را به دماغت بچسبانی...