مانند دانه‌های نمک
درخشیدند
سپس آب شدند.
این‌گونه ناپدید شدند
مردانی که عاشق من نبودند.


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

گنجشکی 
در دستانم می‌میرد
دیگر نرم نیست و گرم.
نه فکری در سرش هست
نه رویایی در دلش
می‌میرد
چون روز بدون عشق


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

آن‌جا که اسب‌ها نمی‌توانند بتازند
آن‌جا که شکافی نیست
تا اجازه‌ی عبور به پرتو نوری بدهد
آن‌جا که علف‌ها نمی‌رویند
من دست‌به‌دامان کلمات می‌شوم.


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

گاه‌گاهی، مرد
پنجره‌ها را باز می‌کند
و می‌بندد.
سایه‌اش پشت پرده‌ها فاش می‌کند
رفتن و امدنش را
نزدیک و دور شدنش را.
او رادیو را روشن می‌کند
تا خلوتش را با موسیقی پر کند
تا همسایگان را فریب دهد که همه چیز خوب است.
ما عادت داشتیم او را ببینیم
که به سرعت از برابرمان می‌گذرد
سر به زیر
نان‌به‌دست
و باز می‌گشت
به جایی که هیچ‌کس
منتظرش نبود.


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

مرد چیز بیشتری از این نمی‌خواست:
یک خانه
فرزندان
و همسری که دوستش داشته باشد.
ولی یک روز از خواب بیدار شد
و پی برد روحش پیر شده است
زن چیز بیشتری از این نمی‌خواست:
یک خانه، فرزندان
و شوهری که دوستش داشته باشد.
یک روز بیدار شد
و فهمید روحش
پنجره را باز کرده
و گریخته است.


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری



یک داستان کوتاه غم‌انگیز با پایان باز...

از آن جا که بین ما
سوپ گرمی نیست برای خوردن
و کلماتی ولرم برای تکرار...

از آن‌جا که دیگر بین ما
هیچ‌چیز نیست
به جز یک تخت
که تنها بر آن قارچ‌ها می‌رویند
و شب که دیگر از بین نمی‌برد
خستگی طول روز را...

از آن جا که بین ما
هیچ‌چیز نیست
جز فرزندانی که ما
توهمات‌مان را در بشقابی به خوردشان می‌دهیم

از آن‌جا که در این حیرت دو طرفه
بیش از غریبه‌ها
و کمتر از دشمنان
موذب شده‌ایم

از آن‌جا که دیگر
چیزی بین ما نیست
چه، خنده‌های بی ‌مهار
و لمس‌های بی‌گناه
چه، طعم برگ و عسل
بر لب‌های‌مان

از آن‌جا دیگر
بین ما چیزی نیست...


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری


مصیبتی که سرانجام گرفتارش می‌شوی
اگر شبیه یک مهندس تمام وقت 
عملکرد جزئیات مختلف
و میزان، نوع و جنس کلمات رد و بدل شده را
و شدت جریان عاطفه و احساس را
هر روز و هر لحظه مورد بررسی قرار ندهی...

برای جیره‌‌ی روزانه‌ام
به من عشق بده
و قلب غمگینم را سنگین نکن
حتی با ذره‌ای کوچک
لمسم کن
و گل سرخ را از من دریغ مدار
بر خطاهای من چشم ببند
و رسولانت را بفرست
پیش از آن که پا به جهان من بگذاری



«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

بگذار کمی
جاده‌های پوشیده از درخت را رویا کنم
و دشت‌های پهناور را
سوار بر اسب وحشی‌ام.


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

در می‌زنند
کیست؟
گرد و خاک تنهایی ام را جارو می‌زنم زیر فرش
لبخندی بر صورتم می‌گذارم
و در را باز می‌کنم


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

از کجا آمده‌اند این خاطره‌ها؟
از کجا؟


«چون گناهی اویخته در تو»، مرام المصری

دقیقه‌ای در سمت چپ من است،
دقیقه‌ای در سمت راستم
اندکی بر پشتم
لحظه‌ای برشکمم،
من در پوچی می‌چرخم
سرما زده است به تختم
به رویاهایم.
دزدان خواب
به شب من هجوم آورده‌اند،
یکی از آن‌ها
دلش به حالم می‌سوزد و
صبح درخشان را برای من روی میز می‌گذارد.


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

چه مدت ترک شده بودی
که این چنین وحشت‌زده‌ای...

چه مدت رنج‌ کشیده‌ای
تا چنین بی‌رحم شوی...

و چند بار میان این و آن
من را مبهوت کرده‌ای
آه ای عشق...

«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

گُر گرفته‌ام
از خواستنم
و چشم‌هایم سوسو می‌زنند
نزدیک‌ترین کشو را
از شرم و حیا پر می‌کنم،
سوی شیطان برمی‌گردم
و فرشته‌هایم چشم می‌بندند...
فقط برای یک بوسه


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

 


این‌جاست که سید محمد مرکبیان، مترجم این‌ مجموعه در مقدمه‌ای نوشته: «در شعرهای مرام‌المصری این جسارت، صادقانه موج می‌زند؛ بی‌پرده از درون زنی می‌نیوسد که دلیلی برای پنهان کردن نقاط ضعف‌ و حساسیت‌های خود نمی‌بیند؛ دلیلی برای ننوشتن آن‌چه تجربه کرده است.»

می‌میرد مار
وقتی درد من را 
به نیشی بچشد

«چون گناهی آویخته در تو»، مرام‌ المصری


دردی تلخ‌تر و کشنده‌تر از این؟

فراموش نکن
لبخندی بر صورتم بکشی


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

چرا فراموش کرده‌ای
پیش از خوابت
چراغ خواسته‌های سوزان مرا
خاموش کنی؟


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

سکوت 
مانند معشوقه‌ای تازه
خانه‌ی تاریک را در آغوش می‌گیرد
زن، در تختی بزرگ انتظار می‌کشد
تقریبا ناامید از آمدن خواب
که بیش از پیش
او را رها کرده است

«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری



انتظار برای اتفاقی که هرگز نمی‌افتد...

چشم‌هایی هستند
که نور را نمی‌بینند
خاطراتی، که به یاد نمی‌آیند
لبخندهایی که لذتی نمی‌بخشند
اشک‌هایی که دردی را نمی‌شویند!
کلماتی، که چون سیلی
و احساساتی، که هستند...

روحی هست

که هیچ چیز
تسلایش نمی‌بخشد


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

باخته بود
شبیه مادیانی پیر
که سوارکاری علیل آن را می‌راند


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

تنها دیوارهایند
که سرجای خود می‌مانند
اما نه
انگار
می‌خواهند خم شوند سمت من.


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری


وقتی دلتنگی از سر و کولت بالا می‌رود...

خانه خسته است
در اتاق‌های فوقانی
دیگر زندگی جریان ندارد
خانه رنج می‌کشد در سکوت...


در گوشه‌ی شمالی خانه
تَرکی‌ست
که توفان در آن دمیده است
و رگه‌های آبی، سبزرنگ از آن جاری‌ست

خانه فلج است
نمی‌تواند بدود
یا جایی برود که آرزویش را دارد
چگونه است خواب آن شادمانی کوچکش،
چه شد آن اشتیاق به زیبایی،
چه غم‌انگیز است دیدن پوست انداختن دیوار
و خزیدن زردی دود و زمان
بر سفیدی‌اش.


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری


یکی از بهترین شعرهای مرام المصری، با جان‌بخشی بی‌نظیر...

غریبه‌ای نگاهم می‌کند
غریبه‌ای همکلامم می‌شود
به غریبه‌ای لبخند می‌زنم
با غریبه‌ای حرف می‌زنم.
غریبه‌ای به من گوش می‌سپارد
و بر غم‌های ساده‌ی او
می‌گریم
در این تنهایی که
غریبه‌ها را گرد هم می‌آورد


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری


روزهایی در زندگی که غریبه‌ها آشنا می‌شوند
و آشنایان، غریبه
آخ از همان روزها...

کمدش را از لباس‌های کهنه پر کرده است
بعد از ظهر
بچه‌ها
با سر و صدا
و نمره‌های پایین‌شان می‌آیند
همسری، که او را رها کرده است
و معشوقی که دیگر
وقتی ندارد.

«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری



پس تنها شدن این گونه است
تلخ
و کشنده...

نه از قند
و نه از عسل...
او از رنج ساخته شده است
از نگرانی‌ها
خاطره‌ها
و آرزوها
از سختی
و از خشکسالی آب و علف
سرشته با توهمات
و ترس‌ها

«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

مردی که دهان دارد
اما حرف نمی‌زند
لب دارد
اما نمی‌بوسد
مردی که با بینی‌اش هیچ چیزی را نمی‌بوید
با گوش‌هایش چیزی را نمی‌شنود
مردی 
با چشمان غمگین
و بازوان بلند
که نمی‌داند
چگونه به آغوش بکشد

مترسکی
که گنجشک‌های من را 
فریب داده است

«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

مانند ولگردی
که تا توانسته خود را پر کرده
از ترس یک روز بی‌غذا ماندن

خیره می‌شوم به تو
که بر دامنم
سرگذاشته‌ای

«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

 

 

ترس از فقدان
ترس از ابدی نبودن لحظات
این ترسِ آشنا
این ترس عجین شده و همیشه همراه را
می‌فهمم
می‌فهمم
می‌فهمم

به خیالم
قدم‌های تو بود
که این چنین تند
در سینه‌ام می‌زد

«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

 

آدمی به چه زنده است؟
به همین خیال‌های دوست‌داشتنی
به همین نادانی‌های خودخواسته و دلچسب
درست وقتی که جان به جانت هم می‌کنند و حاضر نیستی شکل دیگری فکر کنی
از همیشه زنده‌تری...

چون گناهی
در تو آویخته‌ام
بی‌آرزوی رستگاری

«چون گناهی در تو»، مرام المصری



با خوش‌ترین حالتِ روزگار چه کنم؟

چیزی
افسرده‌کننده‌تر از دیدن
مرد و زنی نیست
که کسالت، هم‌نشین سوم‌شان شده
مرد و زنی که آرزوهای‌شان دیری‌ست
رخت بربسته
و دیگر چیزهای بیهوده‌ای ندارند
تا به یکدیگر بگویند



«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری


بعدها فهمیدم همین که بتوانی برای کسی از پیش‌پا افتاده‌ترین مسائل حرف بزنی، از چیزهایی بگویی که حتی ارزش بازگو کردن ندارند، از اتفاق‌های ساده و تکراری، چیزی میان‌تان جریان دارد که به ندرت بین دو نفر در جریان می‌افتد...
قدردان این باشید که می‌توانید برای هم از چیزهای بیهوده حرف بزنید. جایی در پس ذهن و اعماق جانتان سپاسگزار باشید که کسالت، نفر سومی نیست که میان‌تان جولان بدهد...

لابد
مدارکت را فراموش کرده‌ای
و برگشته‌ای تا آن‌ها را پس بگیری

یا
باید دوستی زنگ زده و پرحرفی کرده باشد
هنگامی که می‌خواستی بیرون بزنی

یا حتما
در کافه‌ی دیگری منتظرم هستی


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری




چه روزها و ماه‌های زیادی را در توهمات دلچسب و خوش‌بینانه‌ام سپری کرده‌ام.
آدم بعضی وقت‌ها چقدر جان دارد برای امید داشتن و دوست داشتن...

هر چه دارم
دور خود گسترانیده‌ام
چون شاخ و برگ درختان

انگشتان تو
رهایم می‌کنند
آزاد
مثل وزش باد


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری


خوب‌ترین حصارِ تن، انگشت‌های توست
انگشت‌های باریک و مهربان تو...

دنبال تکه‌های لباسم می‌گردم
تا مرا بپوشانند

در سکوت
اشک‌های لذتم را
جمع می‌کنم

هر آن‌چه را که
برآمدنم شهادت می‌دهد
از بین می‌برم
دارم می‌روم
تو خوابیده‌ای
مانند جسدی شکننده
و رفتنم را 
نخواهی فهمید


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

آخ از این شعر...

چشم به راهم
چشم‌به‌راه چه چیزی؟
مردی 
که گل برایم می‌آورد
و حرف‌های شیرین
مردی که من را می‌بیند و می‌فهمد
با من حرف می‌زند و به من گوش می‌دهد
مردی که برایم گریه می‌کند
و من دلم برایش می‌سوزد و 
دوستش می‌دارم


«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری


مرام‌ المصری هوشمندانه و هنرمندانه تمام نیازهای یک زن را در قالب شعر و در ده سطر نوشته است.
هر زنی متعلق به هر قوم و قبیله و گروه و اندیشه و سبک و ... باشد در خلوت زنانه‌ی خودش همین را می‌خواهد: مردی که او را ببیند، بفهمد، حرف بزند، به او گوش دهد و بیش از همه‌ی این‌ها دوستش داشته باشد.

احمقانه‌ست؛
هرگاه قلبم
صدای در زدنی را می‌شنود
درهایش را باز می‌کند

«چون گناهی آویخته در تو»، مرام المصری

چه تعریفی از شعر خوب داری؟

خوب نوشتن به معنای نوشتن یک شعر خوب نیست. اما یک شعر خوب باید خوب نوشته شده باشد.
برای این که بگوییم یک شعر خوب است یا بد، فاکتورهای زیادی را باید در نظر گرفت. برای من وقتی یک شعر خوب است که تصاویر آن تازه و اندیشه‌اش اصیل و انسانی باشد.

ـ مرام المصری

من می‌نویسم که خودم را بشناسم، چرا که فکر می‌کنم با شناخت خودم خیلی از آدم‌های دیگر را هم خواهم شناخت و آن‌هایی که من را می‌خوانند شاید خود را به یاد بیاورند و خودشان را عمیق‌تر بشناسند. من باور دارم ما همه یک سرشت داریم و ادبیات بهترین شاهد برای اثبات این موضوع است.

ـ مرام المصری

برای من نوشتن راهی برای برقراری ارتباط با دنیاست.

ـ مرام المصری


برای من هم.
حالا می‌فهمم این بلاگ با دیوارهای سفیدش من را به چه دنیای بزرگی وصل کرده است.

مقدمه‌ی «سید محمد مرکبیان» درباره‌ی «مرام المصری» شاعر عرب

با تمام فشارهای فرهنگی و اجتماعی‌یی که در طول چند قرن گذشته بر زندگی زنان ـخصوصا در جهان عرب ـ چیرهب وده، همیشه صداهایی از سکوت درآمده است. جسارتی که باعث شده اثری ملموس، حاصل تجربه‌ی زیستی هنرمند خلق شود. در شعرهای مرام‌المصری این جسارت، صادقانه موج می‌زند؛ بی‌پرده از درون زنی می‌نیوسد که دلیلی برای پنهان کردن نقاط ضعف‌ و حساسیت‌های خود نمی‌بیند؛ دلیلی برای ننوشتن آن‌چه تجربه کرده است.

وی با نگاهی دقیق و خلق تصاویر تازه در شعر، سعی بر آن دارد حفره‌های ناشناخته‌ی روح و ذهن خود را بشناید و به گفته‌ی خود، دیگران را نیز در این راه کمک رساند. زندگی پر فراز و نشیب او در طول نیم‌قرن گذشته در قوت بخشیدن به حساسیتش در جذب و بیان اتفاقات جهان پیرامون و درونش بی‌تاثیر نبوده است.

مرام‌المصری در سال ۱۹۶۲ در لاذقیه‌ی سوریه متولد می‌شود. در سال ۱۹۸۲ به فرانسه مهاجرت کرده و هم‌اکنون نیز ساکن پاریس است. اما با وجود دوری از وطن و خانواده، نسبت به اتفاقا اجتماعی و سیاسی کشورش بی‌تفاوت نبوده و شعرهای بسیاری در این باب سروده است. وی در فاصله‌ی بین سال‌های ۱۹۸۴ تا ۲۰۱۳ هفت مجموعه شعر منتشر کرده است: تو را هشدار داده به کبوتر سفید، گیلاس قرمز روی کاشی سفید، به تو نگاه می‌کنم، بازگشت، روح پابرهنه، از آبشار دهان من و پیراهن چروکیده. مجموعه‌ی حاضر گزیده‌ای از دو کتاب گیلاس قرمز روی کاشی سفید (۱۹۹۷/تونس) و به تو نگاه می‌کنم (۲۰۰۰/بیروت) است. شعرهای وی تاکنون به چندین زبان از جمله انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی، اسپانیایی، یونانی و ... ترجمه شده و جوایز متعددی از جمله جایزه‌ی آدونیس را در سال ۱۹۹۸ برای بهترین اثر خلاق عربی به خود اختصاص داده است.

مرام‌المصری شاعر مدرنی است که یکی از خصیصه‌های شعرش، ساده نوشتن در عین حفظ اندیشه‌های پخته و ناب در قالب زبان و فرم مختص اوست. در این مجموعه که اولین مجموعه‌ی منتشر شده از اشعار او به زبان فارسی و در ایران است، شعرهایی را در فضاهای عاشقانه و اجتماعی خواهید خواند که بعدهای پنهانی از روابط انسانی و عشق د آن‌ها به تصویر کشیده می‌شود.

با تمام فشارهای فرهنگی و اجتماعی‌یی که در طول چند قرن گذشته بر زندگی‌ زنان - خصوصا در جهان عرب - چیره بوده، همیشه صداهایی از سکوت درآمده است.

از مقدمه‌ی مترجم در کتاب «چون گناهی آویخته در تو»

کتابخانه‌ی کوچک من

فکرش را هم نمی‌کردم این مجموعه این همه دیوانه کننده باشد.
اگر کسی را دوست دارید، اگر معشوق یا معشوقه‌ی کسی هستید خواندن این مجموعه‌ی حیاتی را پیشنهاد می‌کنم.
شعرهای این مجموعه که با سلیقه‌ی بسیار خوب «محمد مرکبیان» گزینش و ترجمه شده‌اند جان می‌دهد برای روزهای عاشقی.
خوشا به حال همه‌ی آن‌هایی که حسِ کیف‌آور و سرخوش کننده‌ی عشق در دلشان جاری‌ست...



مانند ولگردی

که تا توانسته خود را پُر کرده

از ترس یک روز بی‌ غذا ماندن

خیره می‌‌شوم به تو

که بر دامنم

سر گذاشته‌ای...

«مرام المصری»

چه چیزی می‌توانند کامل کننده‌ی این شعر باشد جز بوسه‌‌های ممتد؟ هیچ به گمانم...