حشرات مقلد

به پدر و مادرم التماس کردم که مدرسه‌ام را عوض کنند. مدرسه‌ی معلولین یا کر و لال‌ها از این بهتر بود. برای ماندن در خانه هر بهانه‌ای پیدا می‌کردم. دیگر درس نمی‌خواندم. در کلاس لحظه‌شماری می‌کردم تا از آن زندان خلاص شوم. یک روز صبح به بهانه‌ی سر درد در خانه مانده بودم که در تلویزیون مستندی درباره‌ی حشرات مقلد دیدم. جایی در نواحی استوایی، مگسی بود که تظاهر می‌کرد زنبور است. مثل تمام گونه‌ها چهار بال داشت ولی دوتا دوتا روی هم می‌گذاشت‌شان تا یک جفت به نظر برسند. شکم راه راه زرد و مشکی داشت، شاخک، چشم‌های بیرون‌زده و حتی نیش تقلبی. هیچ‌کاری نمی‌کرد. خوب بود. ولی ظاهرش مثل زنبورها بود. پرنده‌ها، مارمولک‌ها و حتی انسان‌ها را هم می‌ترساند. می‌توانست به آرامی وارد کندوی زنبورها شود و هیچ‌کس نشناسدش.

کاملا اشتباه کرده بودم. این کاری بود که باید انجام می‌دادم. تظاهر به خطرناک بودن. همان چیزهایی را پوشیدم که دیگران می‌پوشیدند. کفش اسپرت آدیداس، جین پاره، گرم‌کن مشکی کلاه‌دار. گوشواره هم می‌خواستم ولی مادرم اجازه نداد. در عوض، برای کریسمس یک موتور هدیه گرفتم. از آن‌هایی که همه داشتند. مثل آن‌ها راه می‌رفتم، با پاهای باز. کوله‌پشتی‌ام را زمین می‌انداختم و به آن لگد می‌زدم. سر درس تظاهر به گوش دادن می‌کردم و در واقع در افکار خود غرق بودم. داستان‌های تخیلی از خودم در می‌آوردم. به ژیمناستیک هم می‌رفتم و به جک‌های دیگران می‌خندیدم. دخترها را مسخره می‌کردم، حتی یک بار به معلم‌ها جواب بدی دادم و برگه‌ی امتحانم را سفید تحویل دادم.

مگس توانسته بود همه را فریب بدهد و به خوبی به اجتماع زنبورها اضافه شود، طوری که باور کنند یکی از آن‌هاست. یک زنبور درست و حسابی. وقتی به خانه برمی‌گشتم برای پدر و مادرم تعریف می‌کردم که در مدرسه به نظر همه آدم دلچسبی هستم و از خودم داستان‌هایی در می‌آوردم که در مدرسه به نظر همه آدم دلچسبی هستم و از خودم داستان‌هایی در می‌آوردم و می‌گفتم برایم اتفاق افتاده‌اند؛ ولی هرقدر بیشتر نقش بازی می‌کردم بیشتر احساس تفاوت می‌کردم و شیاری که مرا از بقیه جدا می‌کرد عمیق‌تر می‌شد. در تنهایی خوشحال بودم ولی با دیگران باید نقش بازی می‌کردم. این موضوع، اولش مرا می‌ترساند. باید بقیه‌ی عمرم تقلید می‌کردم؟ مثل این بود که مگس درونم حقایق را برایم می‌گفت. می‌گفت که دوستانت در چشم برهم‌زدنی فراموشت می‌کنند، دخترها مزخرف‌اند و دستت می‌اندازند و جهان بیرون از خانه فقط رقابت است، سوء استفاده از قدرت و خشونت.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

جهنم روی زمین

روز اول مدرسه، وقتی جلو دبیرستان رسیدم مدت کوتاهی هوش از سرم رفت. جهنم روی زمین بود. صدها دانش‌آموز آن‌جا بودند. به نظر می‌رسید ورودی یک کنسرت باشد. بعضی‌هاشان از من بسیار بزرگ‌تر بودند؛ حتا سبیل هم داشتند و دخترها سینه‌های بزرگ. همه با موتور سیکلت یا با اسکیت آمده بودند. عده‌ای می‌دویدند، عده‌ای می‌خندیدند، فریاد می‌زدند، و در حال ورود و خروج از نرده‌ها بودند. یکی از درخت بالا می‌رفت و کوله‌پشتی دختری را روی شاخه‌ای آویزان می‌کردو دختر به سمتش سنگ پرتاب می‌کرد. من به دیواری پر ز نوشته و نقاشی تکیه دادم. برای چه باید به مدرسه می‌رفتم؟ برای چه دنیا این‌طوری است؟ به دنیا می‌آیی، به مدرسه می‌روی، کار می‌کنی و بعد می‌میری. چه کسی گفته این روش درستی است؟ نمی‌شد طور دیگری زندگی کرد؟ مثل انسان‌های اولیه؟ مثل مادربزرگم که وقتی کودک بود در خانه آموزش می‌دید و معلم‌ها نزدش می‌آمدند. چرا من نمی‌توانستم آن طور زندگی کنم؟ برای چه مرا به حال خودم نمی‌گذاشتند؟ چرا باید مانند بقیه بودم؟ چرا نمی‌توانستم توی جنگلی در کانادا برای خودم زندگی کنم؟ در حالی که سه جانور دست در دست یکدیگر مرا مانند یک پیچ فشار می‌دادند، زیر لب گفتم «من مثل اینا نیستم.»

«گم‌شو. میکروب.»

در حالت نیمه‌هوشیار دیدم که پاهای خشکم مثل دوتا کنده مرا به کلاس می‌برند. در ردیف یکی مانده به آخر نشستم، نزدیک پنجره، و سعی کردم خودم را پنهان کنم. پی بردم که پنهان شدن در این سیاره‌ی متخاصم جواب نمی‌دهد. حیوانات درنده‌ی این مدرسه بسیار وحشی و مهاجم بودند و گله‌ای حرکت می‌کردند. مرا وسط می‌گذاشتند و دستم می‌انداختند. برای لباس‌هایی که می‌پوشیدم، برای این که حرف نمی‌زدم، و بعد با پاک‌کن سنگ‌سارم می‌کردند.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

«توی دنیا از چی بیشتر از همه متنفری؟»

چیزهای زیادی بودند.

«شاید جشن‌های سورپرایز. دو سال پیش مامان یکی برام ترتیب داد. همه‌ی اون‌هایی که بهم تبریک می‌گفتن، کابوس بودن برام. سال نو هم خیلی برام منزجرکننده است. تو چی؟»

«من... بذار فکر کنم. من از عروسی‌ها متنفرم.»

«آره. اونا هم منزجرکننده‌ن.»

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

the END

تمام شده بود. همین کافی است و از نظر من پایان خوبی داشت. ضمن این که من از پایان بیزارم. در پایان، خوب و بد باید همیشه جای خود قرار بگیرند.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

به لوستر شیشه‌ای ماتی نگاه کردم که با میله‌ای برنجی از سقف آویزان بود. چرا این اتاق این‌قدر زشت بود؟ وقتی کسی رو به مرگ است باید اتاق بسیار زیباتری داشته باشد.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

چه‌قدر پیر بود. توده‌ای استخوان پوشیده در پوستی چروکیده و فلس‌مانند. یک پایش از ملحفه بیرون زده بود. سیاه و آبی و خشک مثل یک عصا. پایش کاملا کج و انگشت شستش خمیده به داخل بود. بوی پودر بچه و الکل می‌داد. موهایی که وقتی حالش خوب بود همیشه در توری بسته نگه می‌داشت، رها افتاده بود روی بالشت، بلند و سفید مثل موهای جادوگران. می‌توانست مرده باشد ولی در صورتش آرامش مرده‌ها نبود، بلکه احساس رنج و سختی بود، انگار گوشتش از یک جریان درد عبور می‌کرد.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

وقتی

وقتی خوب نیستی دیده شدن شرم‌آور است و وقتی کسی در حال مرگ است می‌خواهد تنها بماند.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

 

هدفون را گذاشتم. یکی از سی‌دی‌های بابا بود. یکی از آن قطعات پیانو که هرگز تمام نمی‌شود. این موسیقی‌های این‌قدر آرام و تکراری در من حس فاصله ایجاد می‌کرد، انگار پس یک شیشه‌ام.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

sounds

روی تخت دراز کشیده به سقف خیره بودم. سکوت بود، ولی اگر نفس کشیدنم را قطع می‌کردم صداهایی می‌شنیدم؛ صدای حمام کردن الیویا و صدای ماشین‌هایی که از خیابان رد می‌شدند، فش فش جاروی چرکوپیتکو در حیاط، زنگ تلفنی در دور، صدای مشعل دیگ بخار و موریانه‌ها. بوی تمام چیزهای انباشته‌شده را، بوی تند چوب مبل‌ها، بوی تلخ فرش‌های مرطوب.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

این‌طوری بزرگت کردن؟ بهت یاددادن عوضی باشی. نمی‌تونه فقط از تربیتت باشه، حتما یه چیز اشتباه و پیچیده‌ای تو ذاتت هست.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

اولیویا

انتظار داشتم اولیویا زشت باشد با چهره‌ای ناخوشایند مانند خواهر بزرگ چنرنتولا، ولی به گونه‌ای باورنکردنی زیبا بود. یکی از آن دخترهایی که به محض دیدنش، چهره‌اش تو را بر می‌انگیزاند و همه می‌فهمند که از او خوشت آمده و اگر با تو حرف بزند، نمی‌دانی با دست‌هایت چه کار کنی و حتی نمی‌توانی بنشینی. موهای فر بلوند بسیار پرپشتی داشت که روی شانه‌هایش می‌ریختند. چشم‌هایش خاکستری و پوستش مثل من پر از کک‌مک بود. قد بلند و سینه‌هایی بزرگ و پهن داشت.

می‌توانست ملکه‌ی پادشاهی قرون وسطایی باشد.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

خورشید با پرتوهای طلایی از میان شیشه‌های کثیف می‌تابید.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

باران مخلوط شده با ژل، تارهای موی مرد را درخشان کرده بود و بیشتری طاسی را درست در وسط جمجمه‌اش نشان می‌داد.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

روز اول مدرسه، وقتی جلو دبیرستان رسیدم مدت کوتاهی هوش از سرم رفت. جهنم روی زمین بود. صدها دانش‌آموز آن‌جا بودند. به نظر می‌رسید ورودی یک کنسرت باشد. بعضی‌هاشان از من بسیار بزرگ‌تر بودند؛ حتا سبیل هم داشتند و دخترها سینه‌های بزرگ. همه با موتور سیکلت یا با اسکیت آمده بودند. عده‌ای می‌دویدند، عده‌ای می‌خندیدند، فریاد می‌زدند، و در حال ورود و خروج از نرده‌ها بودند. یکی از درخت بالا می‌رفت و کوله‌پشتی دختری را روی شاخه‌ای آویزان می‌کردو دختر به سمتش سنگ پرتاب می‌کرد. من به دیواری پر ز نوشته و نقاشی تکیه دادم. برای چه باید به مدرسه می‌رفتم؟ برای چه دنیا این‌طوری است؟ به دنیا می‌آیی، به مدرسه می‌روی، کار می‌کنی و بعد می‌میری. چه کسی گفته این روش درستی است؟ نمی‌شد طور دیگری زندگی کرد؟ مثل انسان‌های اولیه؟ مثل مادربزرگم که وقتی کودک بود در خانه آموزش می‌دید و معلم‌ها نزدش می‌آمدند. چرا من نمی‌توانستم آن طور زندگی کنم؟ برای چه مرا به حال خودم نمی‌گذاشتند؟ چرا باید مانند بقیه بودم؟ چرا نمی‌توانستم توی جنگلی در کانادا برای خودم زندگی کنم؟ در حالی که سه جانور دست در دست یکدیگر مرا مانند یک پیچ فشار می‌دادند، زیر لب گفتم «من مثل اینا نیستم.»

«گم‌شو. میکروب.»

در حالت نیمه‌هوشیار دیدم که پاهای خشکم مثل دوتا کنده مرا به کلاس می‌برند. در ردیف یکی مانده به آخر نشستم، نزدیک پنجره، و سعی کردم خودم را پنهان کنم. پی بردم که پنهان شدن در این سیاره‌ی متخاصم جواب نمی‌دهد. حیوانات درنده‌ی این مدرسه بسیار وحشی و مهاجم بودند و گله‌ای حرکت می‌کردند. مرا وسط می‌گذاشتند و دستم می‌انداختند. برای لباس‌هایی که می‌پوشیدم، برای این که حرف نمی‌زدم، و بعد با پاک‌کن سنگ‌سارم می‌کردند.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

من و مامان در حباب امن‌مان

مادرم خندید و صدای رادیو اتومبیل را بالا برد و شروع کرد به خواندن با لوچیو باتیستی؛ «با زهم تو را مرا شگفت‌زده نمی‌کند. می‌دانی.»

من هم شروع به خواندن کردم و وقتی رسید به قسمت «عشقم، چیزی خورده‌ای یا نه؟ من هم مثل تو گرسنه‌ام و تو تنها نیستی.» دستش را مانند یک عاشق ناامید گرفتم.

مادرم خندید و سرش را تکان داد. «چه خری... چه خری...»

پی بردم که خوشحالم. دنیا بیرون پنجره‌ها بود و من و مامان در حبابی در ترافیک. مدرسه دیگر وجود نداشت، حتی تکلیف‌ها و همه‌ی میلیون‌ها چیزی که برای بزرگ شدن باید انجام می‌دادم.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

کمدو

«چه اتفاقی داره می‌افته؟»

مادرم بوق را فشار داد. «دیگه نمی‌تونم این شهر رو تحمل کنم... دوست داری اطراف شهر زندگی کنی؟»

«کجا؟»

«نمی‌دونم... مثلا جایی توی توسکانا.»

«ما دو تا؟»

«بابا آخر هفته‌ها می‌آد.»

«نظرت چیه تو کمدو خونه بخریم؟»

«کمدو کجاست؟»

«یه جزیره‌ی خیلی دور.»

«برای چی باید اون‌جا زندگی کنیم؟»

«اژدهاهایی وجود دارن اهل کمدو. مارمولک‌های بسیار بزرگی که می‌تونن یک بز زنده یا حتی انسانی با مشکلات مفصلی رو بخورن. می‌تونیم اهلی‌شون کنیم و برای دفاع از خودمون از اون‌ها استفاده کنیم.»

«در برابر کی؟»

«همه.»

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

پی بردم مخزنی در شکمم دارم که وقتی پر می‌شد از کف پاهایم خالی‌اش می‌کردم و خشمم به زمین می‌رسید و به سرچشمه‌ جهان فرو می‌رفت و.در دوزخ مصرف می‌شد. به این ترتیب دیگر کسی آزارم نمی‌داد.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

در سه سالگی شروع به حرف زدن کردم و گد‌زدن هیچ‌وقت نقطه‌ی قوتم نبود. اگر غریبه‌ای مرا مخاطب قرار می‌داد جوابم فقط «بله»، «خیر» و «نمی‌دانم» بود. اگر برای شنیدن پاسخ اصرار می‌کرد چیزی را می‌گفتم که دوست داشت بشنود. چیزی که یک بار به آن فکر شده، چه نیازی به دوباره گفتنش است؟

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

دون شوخی زندگی کسل کننده‌ست.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

آسمان خاکستری بالای سقف‌ها و بین آنتن‌ها سنگینی می‌کرد.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

بغلش کردم و صورتم را به موهای بلوندش کشیدم که بر چهره‌اش ریخته بود، و بینی‌ام را روی گردنش گذاشتم. بوی خوبی داشت. مرا یاد مراکش می‌انداخت، یاد کوچه‌های بسیار تنگ پر از دکه‌هایی با پودرهای رنگی سردرشان؛ ولی من هیچ‌وقت در مراکش نبوده‌ام.

«این بوی چیه؟»

«صابون صندلِ همیشگی.»

«می‌تونی بهم قرضش بدی؟»

ابرویش را بالا انداخت.

«برای چی؟»

«خودم رو باهاش بشورم و بوی تورو بدم.»

پتو را از رویم کشید.

«پس این جدیده که خودت رو باهاش می‌شوری چیه؟ پاشو، خر نباش. وقت نداری حتی به من فکر کنی.»

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

دلت می‌خواهد یک مرغ دریایی باشی؟

خانمی در خیابان پنجاه و پنج مستقیم به جلو نگاه می‌کرد. در پیاده‌رو پیرمردی دو سگ لابرادور را به زور می‌کشید. یک مرغ دریایی روی درخت خشکیده‌ای که با کیسه‌ی پلاستیکی پوشیده شده بود و از زیرش آب گل‌آلود بیرون می‌زد، نشسته بود. اگر خدا می‌آمد و از من می‌پرسید که آیا دوست دارم یک مرغ دریایی باشم، پاسخم «آری» بود. 

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

به این ترتیب

پی بردم مخزنی در شکمم دارم که وقتی پر می‌شد از کف پاهایم خالی‌اش می‌کردم و خشمم به زمین می‌رسید و به سرچشمه‌ی جهان فرو می‌رفت و در دوزخ مصرف می‌شد. به این ترتیب دیگر کسی آزارم نمی‌داد.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

 

سیزده چهارده سال داشتم که به سرعت قد کشیدم، انگار پایم کود ریخته باشند و از همه‌ی همسالانم بلندتر شدم. مادرم می‌گفت انگار دو اسب باری از دو طرف مرا کشیده‌اند. ساعت‌های زیادی را جلوی آینه به تماشای خودم می‌گذراندم. پوست سفید، کک‌مکی، موهای پا، بوته‌ای قهوه‌ای روی سرم رشد می‌کردو از میانش گوش‌ها پیدا بود و بینی بسیار بزرگی که از بین دو چشم سبزم رد می‌شد؛ همه‌ی ویژگی‌های چهره حکایت از بلوغ داشتند.

«من و تو»، نیکولو آموانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

صدای خانه

خانه آرام بود. تنها صداهایی که شنیده می‌شد صدای باران بود که به پنجره می‌خورد؛ صدای پای مادرم که در طبقه‌ی بالا بین اتاق‌خواب و حمام قدم می‌زد و صدای هوایی که به ریه‌هایم وارد و از آن خارج می‌شد.

 

«من و تو»، نیکولو آموانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه

کتابخانه‌ی کوچک من

این کتاب که به تازگی در نشرچشمه (در رده‌بندی بزرگسال) منتشر شده برای گروه سنی ۱۴ تا ۱۸ سال (به ویژه پسرها) بسیار مناسب است.

«نیکولو آمانیتی» (۱۹۶۶) از نویسندگان مهم معاصر ایتالیاست. او رمان «من و تو» را در ۲۰۱۲ منتشر کرد که با استقبال فراوانی رو‌به‌رو شد و «برناردو برتولوچی» کارگردان بزرگ هموطنش سال بعد نسخه‌ی سینمایی رمان را ساخت. رمان درباره‌ی رابطه‌ی عاطفی خواهر و برادری‌ است که ناچار می‌شوند طی یک اتفاق عجیب چند روزی با هم در یک مکان کوچک، در زیر زمین خانه‌ی پدری‌شان زندگی کنند. خواهر بزرگ‌تر از برادر است و سال‌ها دور از خانه بوده و حالا دزدکی و از سر ناچاری بازگشته است و پسر نیز برای فرار از چیزی به این مکان پناه آورده است...

روایتی پرماجرا و کشش‌دار در رمان وجود دارد که باعث می‌شود خواننده به راحتی با آن همراه شود و این دو قهرمان را که یکی‌شان در آستانه‌ی سقوطی کامل قرار دارد تعقیب کنند. آمانیتی تلاش کرده از پس رابطه‌ی نه چندان گرم این دو، فرایندی بسازد که در آن شاهد زایش مفاهیمی نو هستیم... مفاهیمی که برآمده از تنهایی مشترک و تلخی هستند که سرنوشت این دو قهرمان را رقم می‌زنند.

رمان «من و تو» از زبان ایتالیایی به فارسی برگردانده شده است.