روی تخت دراز کشیده به سقف خیره بودم. سکوت بود، ولی اگر نفس کشیدنم را قطع می‌کردم صداهایی می‌شنیدم؛ صدای حمام کردن الیویا و صدای ماشین‌هایی که از خیابان رد می‌شدند، فش فش جاروی چرکوپیتکو در حیاط، زنگ تلفنی در دور، صدای مشعل دیگ بخار و موریانه‌ها. بوی تمام چیزهای انباشته‌شده را، بوی تند چوب مبل‌ها، بوی تلخ فرش‌های مرطوب.

 

«من و تو»، نیکولو آمانیتی، ترجمه‌ی محیا بیات، نشرچشمه