می‌خواهم با کتاب‌ها تنها باشم. کرکره را پایین می‌کشم و در مغازه را می‌بندم. دوست دارم با کتاب‌ها حرف بزنم و بگویم توی این مدت چه‌قدر دوست‌شان داشته‌ام، ولی به جای این کار از پوشه‌ی film musik اهنگ فیلم زوربای یونانی را پخش و صدای بلندگوی کامپیوتر را بلند می‌کنم. مثل آنتونی کوئین دست‌هایم را باز می‌کنم و هم‌ریتم با اهنگ پاهایم را عقب و جلو می‌برم. صدای دست‌زدن کتاب‌ها بلند می‌شود. همینگوی، جویس، سلینجر، آستین، بردبری، سروانتس، فالاچی، برونته و بقیه‌ی نویسنده‌ها می‌آیند وسط کتاب‌فروشی و هر کدام یک دور می‌رقصند و برمی‌گردند توی کتاب‌های‌شان تا جا برای نویسنده‌های جدید باز شود. حافظ و سعدی و چند نویسنده‌ي ایرانی را هم می‌بینم که ته مغازه روی صندلی نشسته‌اند و فقط دست می‌زنند.

کسی می‌زند روی شانه‌ام. اسمرالداست. دستش را درزا کرده و از من برای رقص دعوت می‌کند.

 

«کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون»، محسن پوررمضانی، نشرچشمه

احساس می‌کنم ماموریت سنگینی بر عهده‌ام گذاشته شده. فقط یک شنل قرمز و لباس چسبان برای نجات جهان کم دارم.

 

«کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون»، محسن پوررمضانی، نشرچشمه

پیرمرد خنزرپنزری

پیرمرد خنزر پنزری در کنار پیاده‌رو بساط کرده. همه‌چیز توی بساطش پیدا می‌شود: بیکودی شکسته، نوارکاست مکسل، قاشق و چنگال نشسته، سگم کمربدن، پوست مار افعی سه‌ساله، عروسک باربی که یک دست و دو چشم ندارد، کش موی رود گولیت، غذای بچه‌ ایگوانا، سوت پلیس انگلیس، سه تکه از پازل مونالیزا، ضامن چاقو، پماد ویکس، سوزن تلمبه، عکس های فوتبالی آدامس سین‌سین، لیف مرلین مونرو، عقربه‌ی ساعت‌شمار ساعت مچی رولکس، دندان مصنوعی، شاش شتر، کتاب مرگ پیله‌ور، پستانک دست دوم، فتوکپی شناسنامه‌ی گاندی، شیشه‌ی نوشابه، زنگ مار زنگی، خال لب، قاب عینک جان لنون، سوراخ مخصوص بازی گلف، واجبی، سیم نادولین، بلیت اتوبوس واحد، عکس سه در چهار مدونا، قوطی خالی فیلم عکاسی، آس دل، عینک 3D که یک شیشه ندارد، چند تکه سیم لخت، تخم خربزه، چوب بستنی، فلاپی، داس دروگر وقت، شورت مردانه‌ی سوراخ، بند کفش، پاتیناژ، سبیل استالین، روغن مخصوص ماساژ تایلندی، پاپیروس، نخ‌دندان فله‌ای، تخم جن بوداده، شقایق خشک‌شده نرماندی، نعل خر سانچوپانزا، و هزار جور خرده‌ریز دیگر که حتی نمی‌توانم حدس بزنم چی هستند.

پیرمرد کاپشن مچاله‌اش را گذاشته زیر سرش و کنار بساط خوابیده. انگار این روزها اوضاع کاسبی همه خراب است. کرکره را بالا می‌دهم و وارد مغازه می‌شوم.

 

«کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون»، محسن پوررمضانی، نشرچشمه

از پشت شیشه‌ی خیس ویترین به آدم‌ها نگاه می‌کنم. تجربه‌ام نشان داده روزهای بارانی مردم کمتر کتاب می‌خرند، درست مثل روزهای آفتابی.

پیرمرد خنزرپنزری کاپشن و بقیه‌ی لباس‌هایش را یکی یکی در می‌اورد و می‌اندازد توی یک کیسه زباله‌ی سیاه بزرگ. سر کیسه را گره می‌زند و می‌گذارد کنار تیر برق. می‌ایستد زیر ناودان خوابگاه دانشجویی آن طرف خیابان و خودش را می‌شورد، بدون شامپو و صابون. فقط دست‌هایش را روی سر و بدنش حرکت می‌دهد تا آب به تمام بدنش برسد. چند نفر دورش جمع می‌شوند و با موبایل فیلم می‌گیرند. کارش که تمام می‌شود، برمی‌گردد کنار تیر برق، لباس‌هایش را از توی کیسه‌ی پلاستیکی در می‌آورد و می‌پوشد. کیسه‌ی سیاه را همان جا رها می‌کند و می‌رود.

کیسه زباله تکانی می‌خورد و از زیرش گربه‌ی سیاه کوچکی بیرون می‌آید. موهای خیسش به هم چسبیده و ازسبیل‌های سفیدش آب می‌چکد. می‌آید طرف مغازه. جلو در ورود مکث می‌کند. مثل بچه‌ای که توی خواب تشکش را خیس کرده و مادرش بالای سرش ایستاده به من نگاه می‌کند. وقتی مطمئن می‌شود دعوایش نمی‌کنم، می‌آید تو و می‌رود ته مغازه کنار قفسه‌ی ادبیات کودک و نوجوان جای دنجی برای خودش پیدا می‌کند.

این هم از اولین مشتری‌ام.

زبانش را روی دماغش می‌کشد. گرسنه است. توی مغازه نه شیر دارم نه موش. می‌خواهم برایش کتاب بخوانم گرسنگی یادش برود.این روش را از اولین مادرم یاد گرفته‌ام. نهر وقت شام کم بود، برایم قصه می‌گفت زودتر بخوابم و گرسنگی از یادم برود، اما برای این کار بدترین داستان‌ها را انتخاب می‌کرد. شبی که مادرم قصه‌ی هانسل و گرتل را خواند، تمام درها و دیوارهای قهوه‌ای خانه را گاز زدم، اما مزه‌اش اصلا شبیه خانه‌ی شکلاتی توی داستان نبود.

 

«کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون»، محسن پوررمضانی، نشرچشمه

حق با فروید است «انسان وقتی به چیزی واکنش نشان می‌دهد که یکی از حس‌های پنج‌گانه‌ش تحریک شود. کتاب به تنهایی هیچ‌کدام از حس‌ها را تحریک نمی‌کند.» البته اصل جمله را پدرم گفته. من فقط با نظریات فروید ترکیبش کرده‌ام.

 

 «کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون»، محسن پوررمضانی، نشرچشمه

وقتی سرانه‌ی مطالعه‌، بلعیدن یک کتاب در دقیقه شود

کلید را توی قفل کتابی کرکره می‌چرخانم. چند نفر پشت سرم منتظر ایستاده‌اند مغازه باز شود. کرکره را بالا می‌دهم و می‌روم تو. آدم‌ها یکی یکی وارد می‌شوند. روی صندلی چرخ‌دار پشت پیشخان می‌نشینم و مشتری‌ها را می‌شمارم. همه به قفسه‌های کتاب نگاه می‌کنندو هیچ‌کس از مغازه بیرون نمی رود. بیست و هشتمین نفر که می آید، مغازه پر می‌شود. اما بیست و نه و سی با فشار خودشان را جا می‌کنند. سی و یک از بیرون داد می‌زند «اون وسط جا هست. یه کم برید جلوتر.» چند نفر می‌روند روی پیشخان. سی و یک جمعیت را هل می‌دهد و به زور جایی برای خودش باز می‌کند. یک نفر از ته مغازه داد می‌زند «آقای کتاب‌فروش، درو ببند، دیگه جا نیست.» نگران می‌شوم. می‌خواهم بروم در را ببندم، اما فشار جمعیت نمی‌گذارد و از روی صندلی می‌افتم. هیچ‌کس حواسش به من نیست و باشن مشتری شماره‌ی هجده را می‌بینم که عقب‌عقب فرود می آید روی صورتم...

«کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون»، محسن پوررمضانی، نشرچشمه