میخواهم با کتابها تنها باشم. کرکره را پایین میکشم و در مغازه را میبندم. دوست دارم با کتابها حرف بزنم و بگویم توی این مدت چهقدر دوستشان داشتهام، ولی به جای این کار از پوشهی film musik اهنگ فیلم زوربای یونانی را پخش و صدای بلندگوی کامپیوتر را بلند میکنم. مثل آنتونی کوئین دستهایم را باز میکنم و همریتم با اهنگ پاهایم را عقب و جلو میبرم. صدای دستزدن کتابها بلند میشود. همینگوی، جویس، سلینجر، آستین، بردبری، سروانتس، فالاچی، برونته و بقیهی نویسندهها میآیند وسط کتابفروشی و هر کدام یک دور میرقصند و برمیگردند توی کتابهایشان تا جا برای نویسندههای جدید باز شود. حافظ و سعدی و چند نویسندهي ایرانی را هم میبینم که ته مغازه روی صندلی نشستهاند و فقط دست میزنند.
کسی میزند روی شانهام. اسمرالداست. دستش را درزا کرده و از من برای رقص دعوت میکند.
«کتابفروش خیابان ادوارد براون»، محسن پوررمضانی، نشرچشمه
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.