آنان که تصور می کنند مطالعه به منزله‌ی گریز از دیگران است، سخت در اشتباه‌اند؛ خواندن، حضور داشتن در جهان واقعیت در منجسم‌ترین شکل ان است. میزان آسیب‌پذیری کسانی که مطالعه می‌کنند به وضوح کمتر از کسانی است که مطالعه نمی‌کنند.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

خوش‌ترین حال فریب خوردن

با وجود این غرور خاصی در خود احساس می کردم. اگر کسی من را فریب داده بود، به این دلیل بود که در آن لحظه من، کسی را دوست داشتم.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

من به این قضیه پی برده بودم که عشق برای آنته کریستا پدیده‌ای انعکاسی است؛ تیری که از قلب او بیرون می‌آید و به سمت خود او باز می‌گردد. کوچک‌ترین بُرد جهان. ولی آیا می‌توان با بُرد به این کوچکی زندگی کرد؟

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

اگر فرد خودشیفته بتواند کس دیگری را جز خودش دوست داشته باشد، این خودشیفتگی ناپسند نیست.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

بیهوده از او متنفر بودم و این قضیه من را عذاب می‌داد. همه جا حضور او را احساس می‌کردم. من بدتر از پدر و مادرم بودم؛ آن‌ها لااقل به او اجازه داده بودن دل‌شان را تصرف کند.
ای کاش فقط می‌توانستم او را دوست داشتم باشم! وقتی فکر می‌کردم که این حس به خاطر یک احساس پاک در من شکل گرفته، قوت قلب می‌گرفتم. تنفرم از او خیلی از این احساس دور نبود. می‌خواستم کریستا را دوست داشته باشم و گاهی اوقات نیز احساس خوبی نسبت به او داشتم ولی چیزی در وجودم مانع آن می‌شد، چیزی که نمی‌توانم به وضوح آن را وصف کنم؛ شاید روحیه‌ی انتقادی‌ام؟ روشن‌بینی‌ام؟ یا قساوت قلبم؟ یا حسادتم؟
من دوست نداشتم کریستا باشم، ولی دوست داشتم مانند کریستا دوستم داشته باشند. اگر مثل کریست دوستم می‌داشتند، بی‌شک می‌توانستم ضعف و قدرت درونی‌ام، بی‌خیالی و تسلیم شدنم را در نگاه دیگران، تحسین‌برانگیز جلوه دهم.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

چون زشت‌تر از بقیه نیستی.

وقتی از هر کدام‌شان می‌پرسیدم «چرا با من هستی؟»
شانه‌هایش را بالا می‌انداخت و می‌گفت «چون زشت‌تر از بقیه نیستی.»
کسی را می‌شناختم که در مورد مشابه، عصبانی شده بود و کوبیده بود توی گوش طرف مقابلش. ولی من احساس می‌کردم این جمله یک تعریف خارق‌العاده است از من؛ «زشت‌تر از بقیه نیستی.»

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

من از او چه خاطره‌ی خوشی دارم جز دو لبخند لحظه‌ای؟

او هیکل قشنگی داشت، ولی راجع‌به چهره‌اش نمی‌توانستم چنین نظری بدهم. در اولین برخورد طوری رفتار می‌کرد که آدم را به شک می‌انداخت؛ حتما زیباترین دختر دنیاست؛ زیرا چشمانش مثل شعله‌های آتش می‌درخشید، لبخندش باشکوه بود، نوری احمقانه از صورتش ساطع می‌شد و همه عاشقش می‌شدند. وقتی کسی به این درجه از جذابیت می‌رسد، هیچ‌کس نمی‌تواند تصور کند او زیبا نیست.
من بی‌آن‌که او بداند، به رازش پی برده بودم. رازی که هر روز بیش از پیش برای من آشکار می‌شد. از نگاه من، چهره‌ی آنته‌کریستا هیچ‌جذابیتی نداشت و اصلا به نظر نمی‌آمد. و من به این قضیه پی‌برده بودم؛ تا زمانی که او، تنها هم‌صحبت من بود، نتوانستم بشناسمش. دیگر نگاه سردش، کوچکی چشمان بی‌رنگش را نمی‌پوشاند؛ حرف‌های بی‌معنایش، فرم لب‌های باریکش را برملا می‌کرد. قیافه‌ی بی‌رنگ‌وحالش، خطوط عمیق چهره‌اش را بیش از پیش می‌نمایاند و زشتی گردن و فرم صورتش را نشان می‌داد. پیشانی کوتاهش نیز نشانی از زشتی و کم‌عقلی او داشت.
در واقع او مقابل من با قیافه‌ی واقعی‌اش ظاهر می‌شد، مانند پیرزنی که به خودش زحمت نمی‌دهد برای شوهرش مویش را بپیچد و خودش را بیاراید و با لباس‌های زشت و قیافه‌ی عبوس ظاهر می‌شود؛ ولی برای دیگران، موی خود را فر می‌کند، لباس‌های زیبایی می‌پوشد و با اداواطوار ظاهر می‌شود. با خود فکر می‌کردم که این شوهر پیر، حداقل با فکر کردن به زمانی که همسرش برایش جذاب بود، می‌تواند خودش را تسلی دهد؛ ولی من از او چه خاطره‌ی خوشی دارم جز دو لبخند لحظه‌ای؟

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

بُردِ کمان

روزی از من پرسید: «از چه لغت فرانسوی‌یی خوشت می‌آد؟»
پرسش‌های کریستا سوال‌هایی دروغین بودند. او این‌ها را از من می‌پرسید تا من هم دقیقا از او بپرسم «تو چی؟» سوال کردن یکی از شیوه‌های مورد علاقه‌ی او برای نشان دادن برتری خودش بود. 
با وجودی که می‌دانستم به جوابم گوش نمی‌کند، گفتم: «بُرد کمان، تو چی؟»
او در جوابم، کلمه‌ی عدالت را هجی کرد، مثل کسی که چیزی را یافته است. می‌بینی، انتخاب‌هایمان موقعیت ما را نشان می‌دهند؛ تو فقط به واسطه‌ی علاقه‌ات به یک کلمه‌ی ساده آن را انتخاب کردی ولی منی که از پایین‌شهر می‌آیم کلمه‌ای را انتخاب کردم که ارزش تعهد دارد.
حداقل در این یک مورد با او موافق بودم؛ انتخاب هر دو ما به یک معنا بود. ولی کلمه‌ی انتخابی او بیانگر احساسات پاک و خوب بود نه علاقه به زبان و واژگان زبانی؛ در واقع آن کلمه نشانگر نیاز مبرم او به دیده شدن بود.
من کریستا را خوب می‌شناختم. او معنای لغوی برد کمان را نمی‌دانست ولی اگر از من می‌پرسید حتما می‌مرد. با این حال کلمه‌ی بسیار ساده‌ای بود، برد کمان به برد یک کمان گفته می‌شود، مثل گام بلند که به مساحت داخلی پا گفته می‌شود.
هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست مانند این کلمه من را در دنیای خیال غرق کند، برد کمان در ذهن من، کمان کشیده‌ای را به تصویر می‌کشید که منتظر لحظه‌ی زیبای رهایی است. جهش تیری به هوا، رفتن به سوی بی‌نهایت. البته تیر به خواسته‌ی شوالیه و علی‌رغم خواسته‌ی کمان، به دنیای بی‌نهایت نمی‌رود و پروازش در دنیای فناپذیر زندگی خاتمه می‌یابد.
برد کمان، نماد شور و علاقه‌ی انسان است به پیشرفت از بدو تولد تا مرگ و نشانه‌ای از نیرویی پاک.

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

نجاتم بده، نجاتم بده، نجاتم بده

و هر که کسی را دوست داشته باشد نجات یافته است.

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

چرا او؟

یک دقیقه فکرم را متمرکز کردم و از خودم پرسیدم چرا. شناخت کمی از او داشتم، چرا باید این‌قدر از او خوشم بیاید؟ شاید هم به خاطر همین دلیل بی‌ارزش بود که نگاهم کرده بود.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

چرا باید این‌قدر از او خوشم بیاید؟ هوم؟

نمی‌دانستم دوستش بودم یا نه. معیار دوست بودن با کسی چیست؟ تا آن موقع دوستی نداشتم.

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

خیلی وقت‌ها از خودم پرسیده‌ام: «نمی‌دانم واقعا دوستش دارم یا نه؟» و آرزو کرده‌ام کسی خط کشی دستم می‌داد تا می‌توانستم با استانداردهایی از پیش تعیین شده، میزان محبت و صداقتِ احساسم را نسبت به کسی بازنگری کنم و مطمئن شوم این احساسی که در وجودم قلیان می‌کند دوست داشتن است یا احساس دیگری.
بله. همین‌طور است. آدم گاهی از بازشناسیِ ساده‌ترین عواطف و احساساتِ خودش هم بازمی‌ماند.

مهربون بودن

«آره، جوون‌ها فقط چیزی رو دوست دارن که فوری به دست بیاد.»
«خب من هم جوونم.»
«تو خاصی. برگزیده‌ای. این یه امتیازه برای تو، اما باید بهاش رو هم بپردازی.»
«بهایی که باید بپردازم اینه که ببینم بقیه‌ی آدم‌ها یه مشت احمقن؟»
«بهایی که باید بپردازی اینه که فقط وجه احمقِ شخصیت‌ آدم‌ها رو ببینی.»
«مگه وجوه دیگه‌ای هم دارن؟»
«آره. از چیزی که می‌خوام به‌ت بگم ناراحت نشو. جوون‌ها یه ویژگی دارن که تو نداری. من هم وقتی هم‌سن تو بودم این ویژگی رو نداشتم: اون‌ها مهربونن.»
جو پرسید: «خب، تو الان مثلا مهربون شده ای، نورمان؟»
«نه خیلی، اما بیش‌تر از قبل.»
«مهربون بودن یعنی چی؟»
«یعنی به دیگران میل و علاقه نشون دادن، یعنی همین جریانی که باعث می‌شه بین آدم‌ها محبت به وجود بیاد.»
«خیلی مهمه که آدم این ویژگی رو نداشته باشه؟»
«آدم می‌تونه درک خیلی بالایی از صحنه داشته باشه. می‌تونه بدون این که مهربون باشه، یه شعبده‌باز فوق‌العاده باشه.»
«پس مهربون بودن به هیچ دردی نمی‌خوره.»
«ویژگی‌ها و ارزش‌های آدم‌ها نباید لزوما به دردی بخورن. بگو ببینم تو دلت می‌خواد آدم خوبی باشی یا نه؟»
«تو خودت آدم خوبی هستی، اما خیلی هم مهربون نیستی.»
«می‌شه بهتر از من بود. مثلا کریستینا رو ببین. اون مهربون هم هست.»
جو به فکر فرو رفت و نگاهش را به زمین دوخت.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

جو در اجرای تکنیک‌های تقلب با ورق بسیار خوب و بامهارت بود و این موضوع به هیچ‌وجه موجب شگفتی نورمان نمی‌شد.
«این‌ها همه یک سری تمرین تکینی ساده‌ن. باید بدونی که مرحله‌ی بالاتر و تکنیکی بهتر از این وجود نداره.»
«به هر حال شعبده کردن یعنی حقه‌بازی و تقلب.»
«باهات موافق نیستم. یک فرق مهم و اساسی بین شعبده‌بازی و حقه‌بازی هست: در شعبده واقعیت به نفع مخاطب و با هدف خوشایند بودن برای بیننده و ایجاد نوعی تردید رهایی‌بخش تغییر شکل می‌ده. اما در تقلب واقعیت برای آسیب رسوندن به طرف مقابل و به قصد دزدیدن پولش تغییر می‌کنه.»
«اگه موضوع فقط پوله که...»
«موضوع خیلی مهم‌تر از پوله. شعبده‌باز مخاطبش رو دوست داره و براش ارزش قائله، اما یه متقلب در حقیقت از طرف مقابل دزدی می‌کنه و اون رو تحقیر می‌کنه.»
«وقتی پوکر بازی می‌کنی، وسوسه نمی‌شی تقلب کنی؟»
«وقتی بازی می‌کنم میل به تقلب رو توی دست‌هام احساس می‌کنم، اما مغزم هرگز قبول نمی‌کنه که این کار رو انجام بدم. به خطار همینه که خیلی کم بازی می‌کنم؛ چون موقع بازی کردن احساس می‌کنم وجودم دو تیکه می‌شه.»
نوجوان زیر لب گفت: «تو هم با این صداقت و درست‌کاریت دیگه گندش رو درآوردی!»
نورمان لبخندزنان گفت: «اتفاقا این درست‌کاری باعث می‌شه نیفتی زندان.»
«آدم اگه واقعا خوب تقلب کنه، نمی‌افته زندان.»
«آره، حق با توئه. اگه خیلی خوب تقلب کنی، مافیا سرت رو می‌کنه زیر آب.»
«تو می‌گی یه شعبده‌باز تماشاچی‌هاش رو دوست داره. فکر نمی‌کنی احساس اون به مخاطبش بیش‌تر خود‌بزرگ‌بینی و برتری باشه؟ یه جور محبت همراه با تحقیر؟»
«امکان نداره. باید بدونی که اولین تماشاچی یه شعبده‌باز خودشه؛ چون اون همیشه جلو آینه تمرین می‌کنه. وقتی آدم ساعت‌های متوالی رو تنها مقابل تصویر خودش می‌گذرونه، بی‌اختیار کوچیک و فروتن می‌شه.»
«خیلی مطمئن نیستم که فروتن باشم.»


«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

هرکس کریستینا و نورمان را در کنار یکدیگر می‌دید بلافاصله مبهوت و حیران نقطه‌ی اشتراک آن دو می‌شد: شیوه‌ی یکسان آن‌ها در سکوت کردن. همه محو تماشای شکوه و صلابت آن دو می‌شدند که مثل پادشاه و ملکه‌ای از یونان باستان در سکوت کنار هم قرار می‌گرفتند و جز زیبایی و عظمت‌شان چیز دیگری به مخاطب عرضه نمی‌کردند؛ افسونی که دلیلش مجاورت و پیوند میان آن دو انسان باشکوه بود که به‌نوعی آن‌ها را به موجوداتی مقدس و رازآلود بدل کرده بود.

 

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

جام مقدس

پیش از آن هم کریستینا عادت داشت که مدت‌ها در معرض نگاه دیگران باشد، اما آن مرد غریبه او را چنان درجا میخ‌کوب کرده بود که آرزو می‌کرد هرگز از تیررس پرتو نگاه او خارج نشود. مرد با چنان نگاهی به او خیره شده بود که کریستینا خودش را مانند جام مقدس می‌دید.


«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

آه، خوش به حال کریستینا و ذوب شدنش در پرتوِ آن نگاه...

میل و خواهشی مطلق و ماندگار

صورت و بدن کریستینا بسیار باریک و لاغر بود، اما نه در ان حد که استخوان‌هایش پیدا باشد. موهایش، پوستش و چشم‌هایش به رنگ کارامل بودند. در نیومکزیکو به دنیا آمده و بزرگ شده بود و می‌گفت آن‌جا حتی یک روز بدون آفتاب هم ندیده است. از رنگ پوستش هم می‌شد این را به خوبی فهمید.
موهایش را که مثل چرم اعلای هندی بود پشت‌سرش جمع می‌کرد و با یک میله‌ی چوبی ثابت نگهش می‌داشت. این شکل بدوی آرایش مو، گردن بلند و بی‌نقصش را نمایان می‌کرد.
لباسی که اغلب می‌پوشید یک شلوار جین و یک نیم‌تنه بود. به طوری که جو تا آن روز احساس پنهانی شناخت بدن او را تجربه کرده بود. اما از آن لحظه به بعد، یعنی درست از زمانی که به کریستینا دل باخت، پیش‌بینی اسرارآمیز یک اتفاق جایگزین آن آشنایی جسمانی شد.
چرا که جو به محض دیدن آن زیبایی عاشقش شده بود. با تمام توان و قدرتی که مختص نخستین عشق‌هاست، به او دل باخته بود. عشق او یک عشق ناگهانی بود که به محض متولد شدن با میل و خواهشی مطلق و ماندگار همراه شده بود.
جو به خوبی می‌دانشت که آن‌چه گرفتار شده است عشقی ممنوع است. و می دانست هرگز عشقش را ابراز نخواهد کرد یا آن را تا حد امکان کم نشان خواهد داد. اما هم‌زمان با همان اولین جرقه‌ی زندگی همراه با انتظار را آغاز کرد؛ انتظار چیزی که یا نمی‌دانست چیست یا به خوبی از ماهیتش آگاه بود، انتظار چیزی که قطعا روزی به دست می‌آورد؛ زیرا در غیر این صورت همه‌چیز در زندگی‌اش بی‌معنا می‌شد.


«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

انسان‌های خردمند معتقدند که همه‌چیز بی‌معناست، اما آدم‌های عاشق دانایی و معرفتی بسیار ژرف‌تر از خردمندان دارند. کسی که عاشق است حتی لحظه‌ای به معنای کائنات شک نمی‌کند.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

راز فاش شده

جو تا پانزده‌سالگی چندین بار در خانه‌ی مادرش با زیبایی مواجه شده بود، اما نخستین بار بود که تحت تاثیر آن قرار می‌گرفت؛ انگار این‌بار زیبایی مستقیم او را خطاب قرار داده بود، با اعتماد کامل مثل یک راز برایش فاش شده بود و دیگر پسرک باید شایستگی خود را برای آن راز نشان می‌داد.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

چقدر خودمان را شایسته‌ی فاش شدن این رازها می‌دانیم؟
خوش به حال جو و حالِ خوبش.

زیبایی‌اش هم آزاردهنده و پرزرق‌وبرق نبود. همین پرزرق‌وبرق نبودنِ زیبایی‌اش بد که موجب شد جو خیلی دیر زیبایی کریستینا را ببیند؛ اما وقتی متوجه شد که کریستینا چه‌قدر زیباست، بیش از پیش تحت تاثیر او قرار گرفت.
لحظه‌های کشف آن زیبایی را هرگز فراموش نمی‌کرد.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

 

این پاراگراف را که خواندم، یادم آمد گاهی تلاش‌هایی که در راستای زیباتر شدن می‌کنیم چه بیهوده و پوچ می‌توانند باشند. این تلاش‌ها، فرصتِ کشف کردن و تامل را از دیگران می‌دزد و طبق فرمولی نانوشته به آن‌ها دستور می‌دهد: «لطفا به این توجه کن.»، «این زیباتر است.»، «به چشم‌هایت یاد بده فقط شبیه این را ببینند.»
این لذتِ کشفِ زیبایی‌ها نیست که شکوه‌شان را دو چندان می‌کند؟  
چقدر من شیفته‌ی این کشف‌های کوچک و دستاوردهای بزرگ‌ام. کاش هیچ‌وقت خودم را در جریان متلاطم دیدن‌های زودگذر نیندازم و لذت کشف‌ها را از خودم دریغ نکنم.

نورمان گفت: «اصلا هدف شعبده کردن چیه؟»
بعد از کمی سکوت خودش به سوالش پاسخ داد.
«هدف شعبده کردن اینه که دیگری رو وادار کنی به واقعیت شک کنه.»

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

برای من، هیچ لذتی بالاتر از شک کردن به واقعیت نیست.
همین مشکوک شدن به واقعیت است که درهای بینش و کشف‌های عمیق و درونی را پیش روی آدم می‌گشاید...

روز تولدش در آینه نگاه کرد و از خود پرسید «آیا من خواستنی‌ام؟» امکان نداشت پاسخ آن سوال را بداند. فقط احساس می‌کرد کم‌تر از قبل زشت است.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

چند بار تا به حال در برابر این پرسش عریان شده‌ام و سعی کرده‌ام پاسخ دقیق و روشن و صادقانه‌ای برایش بیابم؟
«آیا من خواستنی‌ام» در وجودم طنین می‌اندازد و هر دوی «شک» و «یقین» را به لرزه در می‌آورد.
جادوگره می‌گوید: «همه چیز از باور شروع می‌شود هویج. از باور است که هر رویشی آغاز می‌شود.» اگر بلد بود به ادبیات دیگری صحبت کند یا با وضوح‌ِ بیشتری چیزها را به هم ربط بدهد خیلی خوب می‌شد. اما او ترجیح می‌دهد ناخن کوتاهش را بیاندازد لای دندان‌ش و پره‌ی نازکی از پرتقال را بیرون بکشد و با همان انگشت‌های دهانی، چانه‌ام را شبیه خردسالی توی دست بگیرد: «تو خیلی خواستنی هستی.»
بیش از آن که بتوانم به این جمله فکر کنم، حواسم پرت رژ لب قرمزنارنجی‌یی می‌شود که دور لبش ماسیده است. حتی در انتخاب یک رژ لب هم سلیقه خوبی ندارد.

کاساندرا

رینو، ایالت نوادا، سال ۱۹۹۴. جو ویپ چهارده ساله است. مادرش، کاساندرا، دوچرخه می‌فروشد. وقتی جو سراغ پدرش را می‌گیرد، مادرش در پاسخ به او می‌گوید: «وقتی به دنیا اومدی، ولم کرد، رفت. مردها همینن.»
مادرش از گفتن نام پدرش به او طفره می‌رود. جو می‌داند که مادرش دروغ می‌گوید. حقیقت این است که کاساندرا هرگز نفهمیده بود از چه کسی باردار شده است. جو می‌دید که مردهای زیادی به خانه‌ی آن‌ها رفت‌و‌آمد دارند و هربار تنها چیزی که موجب می‌شد آن مردها خانه را ترک کنند این بود که کاساندرا یا اسم آن‌ها را فراموش می‌کرد یا یکی را با دیگری اشتباه می‌گرفت.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

ثبات، خلافِ طبیعت است؛ خلاف زندگی است.
تنها مردگان‌اند که به طور قطع باثبات هستند.

ـ آلدوس هاکسلی

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

چرا او؟

یک دقیقه فکرم را متمرکز کردم و از خودم پرسیدم چرا. شناخت کمی از او داشتم، چرا باید این‌قدر از او خوشم بیاید؟ شاید هم به خاطر همین دلیل بی‌ارزش بود که نگاهم کرده بود.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

معیار دوست بودن با کسی چیست؟

نمی‌دانستم دوستش بودم یا نه. معیار دوست بودن با کسی چیست؟ تا آن موقع دوستی نداشتم.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

اختراع تمدن برای تعدیل زشتی بشر

وقتی شخص ثالثی می‌آمد، تغیر قیافه‌ی او یک ثانیه هم طول نمی‌کشید و این خیلی تماشایی بود. چشمانش روشن می‌شد، گوشه‌ی لبانش از شادی بالا می‌رفت، خطوط چهره‌اش کمتر و صورتش با طراوت، جذاب و دل‌ربا می‌شد و این همان مورد ایده‌آل است که تمدن برای تعدیل زشتی بشر ابداع کرده است.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

سخت‌ترین معمای جهان

«کریستا زیباست یا زشت؟»

این سوال لعنتی ذهن من را حسابی به خود مشغول کرده بود، ولی جواب آن را نمی‌یافتم. معمولا نباید مدتی طولانی فکر را مشغول زشتی یا زیبایی کسی کرد؛ این مسئله را می‌دانستم و البته کلید رازهای یک شخص به این مسئله ربطی ندارد. ظاهر انسان فقط یک معماست؛ البته نه سخت‌ترین معمای جهان.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

وقتی آدم فکر می‌کند که مالک یک چیز کوچک است، در واقع مالک نیست. مالکیت ما آن‌قدر ناپایدار است که هر ان ممکن است از ما سلب شود.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

 

فلسفه‌ی انسان‌شناسی، آفرینش، جهان‌بینی، راز شادزیستن و زندگی سالم و ... در این جمله خلاصه شده. شما این‌طور فکر نمی‌کنید؟

راستی چرا من این‌جور بودم؟ این عادلانه نبود که کسی را دوست نداشته باشم. برعکس، من همیشه آمادگی دوست داشتن را داشتم. از دوران کودکی‌ام، تعداد دختربچه‌هایی که دوست‌شان داشتم، زیاد بود ولی ان‌ها من را دوست نداشتند. در نوجوانی، عاشق پسری شدم که هیچ‌وقت متوجه وجود من نشد. محبت‌های ساده هم از من دریغ می‌شد.

کریستا حق داشت. باید مشکلی داشته باشم. مشکلم چیست؟ آن‌قدر زشت نیستم. گذشته از این دخترانی را دیده بودم که علی‌رغم زشتی، مورد علاقه‌ی دیگران بودند.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

رویای هر دختر جوانی، داشتن یک اتاق اختصاصی است که ان هم از من گرفته شده بود.

آن شب نخوابیدم. در افکارم غرق شده بودم و به آن چه قرار بود به زور از من گرفته شود، فکر می‌کردم؛ مکان مقدس و معبد دوران کودکی‌ام، صندوقچه‌ای که فریادهای نوجوانی‌ام در آن ضبط شده بود.

کریستا گفته بود که اتاقم شبیه هیچ‌چیز نیست. درست می‌گفت اتاقم شبیه خودم بود. روی دیوارهایش نه عکس خواننده‌ای وجود داشت، نه پوستر هنرمندان معمولی و ناشناس؛ آن‌ها مقل درون من خالی بودند. این سادگی، چنین ذهنیتی را در آدم‌ها ایجاد نمی‌کرد که من از سنم جلوتر هستم. من از سنم جلوتر نبودم. کتاب‌هایم این طرف و آن طرف روی هم جمع شده بودند؛ آن‌ها بیانگر هویت من بودند.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

شانزده سالگیِ تو خالی

من شانزده ساله بود و هیچ چیزی نداشتم. نه سرمایه‌ای، نه آرامش روحی‌ای، نه دوستی، نه عشقی، نه ایده‌ای. حتا مطمسن نبودم روح دارم. خودم بودم و همین کمد لباس و کتاب‌هایم. دوست نداشتم جلو کسی لباس عوض کنم و لباس کس دیگری را بپوشم و کسی هم لباس من را بپوشد.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

 

چالش‌هایی که در نوجوانی درگیرش بودم و هیچ‌وقت نفهمیدم از چه جنسی هستند. و بارها به خاطر این ناآگاهی و بی‌شناختی از خود و عواطف ناآشنایم خودم را سرزنش کرده بودم...

شانزده‌سالگی که همه‌ی آدم‌ها در گروهی جا می‌گیرند و خودشان را با قوانین ان گروه وفق می‌دهند من در هیچ گروهی جا نداشتم. گروهی که عادت داشتند وقت خداحافظی از یکدیگر بیشتر از سه بار یکدیگر را ببوسند. درباره سوتین و شورت همدیگر نظر بدهند. درباره‌ی فکرهای آشوب و لذت‌بخشی که داشتند. درباره‌ی فیلم‌های لو رفته‌ای که دست به دست می‌شد و اتفاقی که خیلی وقت بود برایشان پذیرفته و تعریف شده بود: لباس عوض کردن جلوی هم...

شگفتی قلم نوتومب برای من این‌جا نمایان می‌شود که با کلماتش تمام روزهای دور و کمرنگ‌شده‌ی نوجوانی را شبیه فیلمی روی دور تند در ذهنم تداعی می‌کند...

«می‌تونی دووم بیاری؟»

«امیدوارم.»

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

کریستا

آرزو داشتم با کریستا دوست شوم. ولی داشتن یک دوست برایم غیر قابل‌باور بود. مخصوصا دوست شدن با کریستا.

اما نه، نبایست به او دل می‌بستم.

یک ان از خودم پرسیدم، چرا این دوستی برایم تبدیل به یک آرزو شده است؟

ولی جواب روشنی برایش پیدا نکردم. این دختر چیزی داشت که من نمی‌توانستم آن را بفهمم.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

 

در بیست و هفت سالگی فکر می‌کنم آدم‌ها پوک‌تر از آن هستند که آرزوی دوستی با کسی را در سر داشته باشی.

حیف این همه آرزو در دنیا نیست که به دوستی با کسی محدودش کنیم؟

من همیشه تنها بودم و اگر این تنهایی، انتخاب خودم بود ناراحت نبودم. ولی هیچ‌وقت دوست نداشتم تنها بمانم. آرزو داشتم کسی با من دوست شود. نه دوستی‌ای که با گذشت چند روز از بین برود.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

 

دوستی‌هایی که چند روزه تمام نشوند، چند ساله، سرانجام تمام می‌شود...

کدام رابطه همیشگی‌ست که دوستی با کسی همیشگی باشد؟

پذیرفته شدن، این کلمه برای من معنا بزرگی داشت. چون تا آن زمان در هیچ گروهی پذیرفته نشده بودم.

«آنته کریستا»، املی نوتومب

 

پذیرفته شدن...

چیزی که در گروه‌های بزرگ و کوچک همواره محتاج آن هستیم...

خواندن، لذتی است که جایگزینی ندارد

تا قبل از ملاقات با کریستا، یکی از لذت‌های زندگی‌ام مطالعه بود. روی تختم دراز می‌کشیدم و غرق کتاب می‌شدم. اگر رمان خوبی بود، در فضای آن فرو می‌رفتم. اگر هم رمان ضعیفی بود، وقت زیادی برایش نمی‌گذاشتم.

خواندن، لذتی است که جایگزینی ندارد. ظاهر من استخوانی بود؛ درون من فقط با یک کتابخانه‌ی باشکوه و پر از کتاب جان می‌گرفت.

نسبت به کسانی که دنبال کارهای بیهوده نیستند و وقت خود را برای امور مهم سپری می‌کنند، حس حسادتی توام با تحسین داشتم.

هیچ‌کس درونم را نمی‌شناخت. هیچ‌کس نمی‌دانست که من از هیچ‌کس جز خودم شکایتی ندارم. و من از نادیده گرفته شدنم از سوی دیگران بهره می‌جستم و بی‌آن‌که کسی متوجه باشد تمام روزهایم را مطالعه می‌کنم.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

کسی من را با نگاه واقعی نمی‌دید، ولی این امر باعث نمی‌شد تا احساس محرومیت کنم و به دنیای کتاب‌هایم پناه ببرم. من منتظر رسیدن زمان مطالعه بودم. گلبرگ‌های فکرم را با محتوای کتاب‌های استاندل و رادیگه زینت می‌دادم. من زندگی‌ام را وقف امور بی‌ارزش نمی‌کرد.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

به این نتیجه رسیدم که کریست از حسادتی بیمارگونه رنج می‌برد. وقتی من را با کتاب خوشحال می‌دید، چون نمی‌توانست مالک آن کتاب شود، باید شادی و خوشبختی‌ام را خراب می‌کرد. او موفق شده بود پدر و مادرم و اتاقم را صاحب شود، و باید شادی‌هایم را هم قبضه کند. البته من هم آماده بودم تا شادی‌هایم را با او قسمت کنم. به او می‌گفتم «اگه بذاری بخونم، بعد این کتاب کهنه رو می‌دم به تو.»

نمی‌توانست منتظر بماند و کتاب را از دستم می‌گرفت. یک صفحه را باز می‌کرد، وسط کتاب یا آخرش را می‌خواند (جرئت نمی‌مکردم به او بگویم چه‌قدر از این حرکاتش ناراحت می‌شوم.) و با لب و لوچه‌ای آویزان می‌نشست. من هم کاب دیگری برمی‌داشتم ولی به محض این که صفحه‌ی اول آن کتاب را باز می‌کردم، دستانش را دور من حلقه می‌کرد و دوباره از ماری‌رز یا ژان میشل حرف می‌زد. رفتارش غیر قابل تحمل بود.

از او می‌پرسیدم «این رمان رو دوست نداری؟»

«فکر می‌کنم قبلا خوندمش.»

«چه‌طور فکر می‌کنی؟ وقتی قبلا تارت خورده‌ی، خب می‌دونی که تارت خورده‌ی. مگه نه؟»

«تارت خودتی.»

و خوشحال از حاضرجوابی‌اش می‌زد زیر خنده. من متاثر و بهت‌زده بودم و او احساس پیروزی می‌کرد. فکر می‌کرد من را سرجایم نشانده است. در واقع من با پی‌بردن به حماقتش شکست خورده بودم.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

با او تنهاتر بودم

نبودن او به معنای تنها ماندنم بود. از زمان آشنایی با کریستا تنهایی من بیشتر شده بود؛ این دختر به من توجهی نمی‌کرد و مسئله‌ای که آزارم می‌داد، دیگر تنهایی نبود، بلکه بی‌توجهی به من بود. من طرد شده بودم. بدتر این که حساب کار دستم آمده بود. اگر با من حرف نمی‌زد، آیا به این معنا نبود که مرتکب اشتباهی شده‌ام؟ برای همین چند ساعتی را به مرور رفتارم می‌پرداختم و دنبال آن چیزی می‌گشتم که باعث تنبیه من شده بود.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

هر کسی حق دارد خوشحالی کوچک ولو احمقانه داشته باشد.

«آنته کریستا»، املی نوتومب

گرامی بدار کسانی را که برانگیزاننده‌ی عشق‌اند.

ـ زبور

«آنته کریستا»، املی نوتومب

 

در جهانی که خاکستری از تمام رنگ‌ها پیشی گرفته‌ و آخرین بارقه‌های امید و شادی رو به خاموش شدن است نباید برای آن‌هایی که عشق را برمی‌انگیزند و به ستاره‌های خاموش، نورِ دوباره می‌بخشند گرامی‌داشتِ باشکوه برگزار کرد؟

 

روز اول او را خندان دیدم. تصمیم گرفتم بشناسمش.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

 

 

در زندگی‌ام بارها و بارها پیش آمده که لبخند، شوقِ شناخت آدم‌ها را در من بیدار کرده و باعث شده آن دِژی که سختگیرانه در مقابل آدم‌های غریبه دارم، بردارم. می‌خواهم بگویم اغراق نیست که املی نوتومب داستان «آنته کریستا» را با این جمله آغاز می‌کند: روز اول او را خندان دیدم. تصمیم گرفتم بشناسمش.

یک لبخند قدرت این را دارد که شما را ویران کند و از نو بسازد. یک لبخند می‌تواند نقطه‌ی تحول یک نفر باشد. این معجزه‌ی کوچک هر روزه که بعضی‌ها در نمایشش سخاوتمندند و برخی‌ها نه...

مگر می‌شود لبخند آدم‌ها را فراموش کنم؟ لثه‌هایی که نمایان‌تر می‌شوند، پرانتر‌هایی که گوشه‌ی لب ظاهر می‌شود، گوشه‌های چشم که چینِ بیشتری می‌خورند و رسالت‌شان این است تا از لبخندزننده تندیسی از مهربان بنا کند...

می‌خواهم بگویم اغراق نیست که آغازکننده‌ی داستانی این باشد «روز اول او را خندان دیدم. تصمیم گرفتم بشناسمش.»

می‌خواهم بگویم با املی نوتومب هم عقیده‌ام. لبخند‌ها آغاز کننده‌اند...

از زمان بلوغم از هیکلم بیزار شده بود. البته نگاه کریستا شرایط را وخیم‌تر کرده بود. زیرا خودم را فقط از نگاه او می‌دیدم و از خودم متنفر می‌شدم. خودم را خیلی لاغر می‌دیدم. بی‌هیچ بر‌آمدگی‌ای. صاف و مردنی. ولی صدایی در درونم از من دفاع می‌کرد و می‌گفت «خب که چی؟ هنوز رشدت کامل نشده. تازه به نفعت هم هست که لاغری. چرا انقدر به حرف‌های این دخترک اهمیت میدی؟»

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

 

 

شبیه این می‌ماند که کاتالوگی از روزها و لحظه‌های نوجوانی پیش روی نوتومب گذاشته باشند و او بی‌اینکه مراعات حال خواننده‌اش را بکند انگشت بگذارد روی حفره‌های روحش؛ همان‌جایی که روزگاری بی‌دفاع شده بود از تغییرات ناگهانی بدنش. لَخته‌های خونی که ناهنگام لباس زیرش را لک کرده بود، اندام‌هایی که به سرعت رشد کرده بودند و فکرهای زشت کیف‌آور و حس‌های ناشناخته‌ای که از دالان‌های پنهان روح و ذهنش بیرون می‌آمدند و نامنصفانه و بی‌رحمانه حمله می‌کردند.

این بی‌رحمی وقتی پررنگ‌تر می‌شد که خودت را کنار هم‌سن و سال‌هایت می‌گذاشتی و سرعت رشد و تغییر  اندام‌هایت را با دیگران مقایسه می‌کردی و از بدن تازه‌ت متنفر می‌شدی. در روزگار نوجوانیِ ما آن‌هایی که سینه‌هایشان دیرتر رشد کرده بود و هنوز لکه‌های قرمز در لباس زیرشان پیدا نکرده بودند کودکان شادتری بودند.

 

حالا اما  نوجوانی هم رنگ دیگری دارد...

Amelie Nothomb

مقدمه‌ی محبوبه فهیم‌کلام: املی نوتومب، نویسنده‌ی معاصر بلژیکی یکی از محبوب‌ترین و پرخواننده‌ترین نویسندگان دنیای ادبی اروپاست. این نویسنده‌ی جوان و برنده‌ی جوایز مختلف ادبی، کم و بیش برای ایرانیان نیز شناخته شده است. او از پرکارترین نویسندگان عصر خویش است که تاکنون حدود نوزده رمان نوشته است. از آثار معروف او می‌توان به خرابکاری عاشقانه، مریخ و بهت و لرز اشاره کرد. داستان‌های او در شمار پرفروش‌ترین کتاب‌های فرانسوی‌زبان قرار دارد.

نوتومب سال ۱۹۶۷ در ژاپن به دنیا آمد و کودکی خود را (تا پنج سالگی) در آن کشور سپری کرد. پدرش بلژیکی بود و پس از گذشت چندین سال، در سال ۱۹۸۴، برای همیشه به سرزمین پدری‌اش بازگشت و در دانشگاه آزاد بروکسل در رشته‌ی زبان‌شناسی باستانی مشغول به تحصیل شد. در همان دوران شروع به نوشتن کرد. او از نادر نویسندگان است که تقریبا هر سال یک اثر جدید نوشته است.

سبک نوشتار نوتومب ساده و بی‌تکلف است. جملات کوتاه، واژه‌های ساده و عبارات محاوره و متداول، اثر او را بیش از پیش جذاب و قابل فهم می‌کند. پرداختن به عشق، زیبایی، خصایل انسانی و ویژگی‌های رفتاری از درون‌مایه‌های داستانی اوست. نوتومب با نگاهی موشکافانه و رویکردی روان‌شناختی، فراز و فرودها و جلوه‌های پنهان شخصیت‌های داستانی خود را واکاوی می‌کند.

«آنته کریستا» یکی از آثار پرمخاطب اوست.

در این رمان که اثری اتوبیوگرافیک به شمار می آید، نویسنده سرنوشت خود را در قالب رمان و تخیل بیان می‌کند. او با تداعی خاطرات خود در دوران نوجوانی و با حذف مرز بین واقعیت و خیال، رمانی می‌آفریند و دنیای آمختیه از هر دو عنصر را به خواننده عرضه می‌کند. این داستان، دوران دانشجویی دو دختر را به تصویر می‌کشد که روحیاتی بسیار متفاوت از یکدیگر دارند. بلانش سال‌ها از تنهایی رنج می‌برد و به دنیای کتاب‌نهای خود پناه برده بود. ولی با دیدن کریستا که دختری جذاب، زیبا و اجتماعی است، ترغیب می‌شود باب دوستی با او را بگشاید. در این اثنا، سلسله اتفاقاتی رخ می‌دهد که باعث تحولاتی در زندگی و افکار او می‌شود. 

 

کتابخانه کوچک من

از متن پشت جلد کتاباَملی نوتومب (1966) یکی از پُرخواننده‌ترین و جدی‌ترین نویسندگان معاصرِ فرانسه‌زبان است. او در خانواده‌ای قدیمی و اشرافی در بلژیک به دنیا آمده است و تا به امروز چندین و چند رمان مهم منتشر کرده است. نوتومب نویسنده‌ای‌ است که نظمِ نوشتن دارد و سالی یک رمان منتشر می‌کند. رمانِ کوچکِ آنته‌کریستا یکی از مشهورترین آثارِ اوست که سالِ 2003 منتشر شد. رمانی که در آن مانند همیشه دغدغه‌های خاص این نویسنده نسبت به تنهایی، جنسیت و شر وجود دارد. رمان داستانِ یک دخترِ دانشجوی تنهاست که هیچ دوستی ندارد. او در دانشکده با دختری پُرشر و شور آشنا می‌شود که همه‌ی نگاه‌ها به اوست. دختری که از شهری دیگر به کالج می‌آید و ناگهان قهرمانِ کتاب تصمیم می‌گیرد او را به خانه‌شان دعوت کند مگر کمی از تنهایی درآید. اما... رمان مملو از تضادهای درونی شخصیت‌هاست. تبلوری از نفرتِ عمیق به دیگری و کشفِ رازهایی که برآمده از بدخواهی هولناکی است. آنته‌کریستا رمانی ا‌ست درباره‌ی زاده‌ شدنِ همان «دیگری»‌ای که ژان‌پل سارتر «دوزخ» می‌نامیدش. نوتومب در ساختاری ساده و پیش‌رونده روایتِ ظهور و سقوطِ «دیگری» را می‌سازد.

کسی که منتظر نامه‌ای از معشوقش است به نیروی حیات یا مرگی که در کلمات نهفته واقف است.

 



«سفر زمستانی»، املی نوتومب، نشرچشمه

من به نیروی حیات در کلمات بیش از نیرو مرگ در آن‌ها ایمان دارم.