از زمان بلوغم از هیکلم بیزار شده بود. البته نگاه کریستا شرایط را وخیم‌تر کرده بود. زیرا خودم را فقط از نگاه او می‌دیدم و از خودم متنفر می‌شدم. خودم را خیلی لاغر می‌دیدم. بی‌هیچ بر‌آمدگی‌ای. صاف و مردنی. ولی صدایی در درونم از من دفاع می‌کرد و می‌گفت «خب که چی؟ هنوز رشدت کامل نشده. تازه به نفعت هم هست که لاغری. چرا انقدر به حرف‌های این دخترک اهمیت میدی؟»

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب

 

 

شبیه این می‌ماند که کاتالوگی از روزها و لحظه‌های نوجوانی پیش روی نوتومب گذاشته باشند و او بی‌اینکه مراعات حال خواننده‌اش را بکند انگشت بگذارد روی حفره‌های روحش؛ همان‌جایی که روزگاری بی‌دفاع شده بود از تغییرات ناگهانی بدنش. لَخته‌های خونی که ناهنگام لباس زیرش را لک کرده بود، اندام‌هایی که به سرعت رشد کرده بودند و فکرهای زشت کیف‌آور و حس‌های ناشناخته‌ای که از دالان‌های پنهان روح و ذهنش بیرون می‌آمدند و نامنصفانه و بی‌رحمانه حمله می‌کردند.

این بی‌رحمی وقتی پررنگ‌تر می‌شد که خودت را کنار هم‌سن و سال‌هایت می‌گذاشتی و سرعت رشد و تغییر  اندام‌هایت را با دیگران مقایسه می‌کردی و از بدن تازه‌ت متنفر می‌شدی. در روزگار نوجوانیِ ما آن‌هایی که سینه‌هایشان دیرتر رشد کرده بود و هنوز لکه‌های قرمز در لباس زیرشان پیدا نکرده بودند کودکان شادتری بودند.

 

حالا اما  نوجوانی هم رنگ دیگری دارد...