آتش و باران

دارم کتاب «اسکی روی شیروانی‌ها» رسول یونان را می‌خوانم. رسیدم به این شعر. طاقت نیاوردم که کتاب را تمام کرده، شعرهایش را بگذارم توی وبلاگم. فکر کردم همین حالا، درست همین حالا باید بیایم و این شعر را بگذرانم. به خاطر تمام دل‌هایی که شاید دلتنگ باشند. شاید هم از خواندن شعر لذت ببرند. یا چه می‌دانم. اصلا بی‌دلیل. مگر باید دلیل داشته باشد حتما؟ کمی بعد سعی می‌کنم یک یادداشت هم اگر و فقط اگر حوصله‌ام گرفت راجع به این کتاب رسول یونان بنویسم.

 

دلم برای تو تنگ شده است

اما نمی‌دانم چه‌کار کنم

مثل پرنده‌ای لالم

که می‌خواهد آواز بخواند و نمی‌تواند.

 

به هوای دیدنت

در قاب پنجره‌ها قد می‌کشم

نیستی

فرو می‌ریزم

مثل فواره‌ای بر سر خودم

زیر آوار خودم می‌مانم در گوشه‌ی اتاق

ای انار ترک‌خورده بر فراز درخت

من دستی کوتاهم

من پرنده‌ای بی‌بالم

ای آسمان دوردست!

 

از تو محرومم

آن‌گونه که دهکده از پزشک

کویر از آب

لاک‌پشت از پرواز

 

اندوه‌ها در من شعله‌ور است و

ابرها در من در حال بارش

نیمی آتشم

نیمی باران

اما بارانم، آتشم را خاموش نمی‌کند.

 

گرفتار ناتوانی‌های خویشم

رودی کوچکم

گرفتار باتلاق

 

من تو را کی خواهم دید

ای پرنده‌ی مسافر

از کجا معلوم که دوباره برگردی!

راه‌ها باز است

آفتاب می‌تابد

اما من

حسرت راه رفتنم در پای فلج

گرسنه‌ای هستم

که نانم را

جای ماه بر سینه‌ی آسمان چسبانده‌اند

 

دلم برای تو تنگ شده است

اما نمی‌دانم چه‌کار کنم

آرام می‌گریم

حال آدمی را دارم

که می‌خواهد به همسر مرده‌اش تلفن کند

اما نمی‌کند

چرا که به خوبی می‌داند

در بهشت گوشی‌ها را برنمی‌دارند...

 

 

«اسکی روی شیروانی‌ها»، رسول یونان، نشر چشمه

 

من از دقت او در تماشای کوچ درناها

فهمیدم که خواهد رفت

 

«اسکی روی شیروانی‌ها»، رسول یونان، نشر چشمه

زندگی

ایستادن در برابر باد‌ها نیست

کنار آمدن با بادهاست

این را من از تو یادگرفته‌ام!

 

«اسکی روی شیروانی‌ها»، رسول یونان، نشر چشمه

 

این را من از تو یاد گرفته‌ام؛ و خیلی چیزهای دیگر... و خیلی چیزهای دیگر...

کتابخانه کوچک من