آرام باش عزيز من
آرام باش
دوباره سر از آب بيرون می‌آوريم
و تلالو آفتاب را می‌بينيم
زير بوته‌ای از برف
که اين دفعه
درست از جايی که تو دوست داری‌، طالع می‌شود

ـ شمس لنگرودی

چه روزگار درازی
در انتظار تو بوده‌ام.
بنشین و
مرا پاک کن
از گرد آفتابِ پوک
که بر سر من باریده است.
چه روزگار درازی
در انتظار دست‌های تو بوده‌ام
آرام‌تر!
این تندیسِ غبار
به سر انگشتی
فرو خواهد ریخت،
دست از من بدار
می‌خواهم تو را
از جان بنگرم
زان پیش‌تر
که به لرزش آهی
خاکستر شوم.

ـ شمس لنگرودی

پرنده‌ی سرمازده
بر من فرود آی
دانه‌ی گندمی که در راهم گم کردی
در قلبم جوانه زد

ـ شمس لنگرودی

 

در آستانه‌ی زمستان و ظهر آلوده‌ای که پشت سر می‌گذارم به دانه‌های گندمی می‌اندیشم که پرنده‌های گذرا در راهم گم کردند و دانه‌ها ـ ناامید از بهاری که چشم به راهش بودند ـ جوانه نزده پژمردند.
در این ظهر معمولی که امید از نو در دلم رنگ باخته و در برابر هرچیز کوچک و بزرگی «خب که چی؟» نامنصفانه‌ای می‌گذارم و دنیا و اتفاق‌ها و آدم‌هایش را از معنا تهی می‌کنم، می‌توانم به واژه‌های این شعر شمس غبطه بخورم. به پرنده‌ای که اگرچه سرمازده است، دانه‌اش را در مسیر درستی گم کرده است، به دانه‌ی گندمی که اگرچه ناخواسته و ناامید رها شده در سرزمین حاصلخیزی فرود آمده، به قلبی که حالا از درست‌ترین و خوب‌ترین اتفاق هستی مملو شده، و در نهایت به جوانه‌ای که خوش‌ترین سرنوشت را تجربه می‌کند: سبز شدن و در برگرفتن جهانی که ـ هرچند کوچک یا بزرگ ـ احاطه‌اش کرده است.

شمس لنگرودی

 

در انتظار توام

در چنان هوایی بیا

که گریز از تو ممکن نباشد

 

 

 

چند اردیبهشت دیگر باید این شعر را مرور کرد؟
شمس در ادامه‌ی این سطرها سروده:
تو
تمام تنهایی‌هایم را
از من گرفته‌ای
خیابان‌ها
بی حضور تو
راه‌های آشکار جهنم‌اند…

شمس لنگرودی

دلم

به بوی تو

آغشته است...