بزرگترین معجزهی تو اینه که قلبم رو پر از عشق و سخاوت میکنی.
این توله انقدر تمیزه که انگار همیشه از تو لباسشویی کشیدیش بیرون.
کاش قورتش بدم خیالم راحت شه دیگه.
اون برق تمیزی که رو پیشونی و نوک دماغش میافته، خاک بر سرم، خدایا خودت کمکم کن، ولی من برای همین برق تمیزی هم میمیرم آخه.
بهش میگم «درخواست میکنند بیشتر ازت بنویسم.»
چشمهاش برق میزنه. «ول کن. ننویس.»
میدونم لوس میشه و یه کوه قند ته دلش در حال ذوبشدنه.
الکی اصرار میکنم «اِ، چرا.»
«ننویس دیگه.»
تولهببر رو نگاه کن. نظر میده واس من.
برق چشمهاش قشنگترین چیزیه که تاحالا دیدم.
وقتی چشمهاش سرشار از شور و شعف و امید میشن،
وقتی از خوشحالی تند تند حرف میزنه و از این شاخه به اون شاخه میپره،
وقتی ابر رویاهای مختلف بالا سرش به پرواز در میآن و وسطش رو چشمهام مکث میکنه،
فهرست خواستهها و نیازمندیهام از جهان هستی پاک میشه و میگم «خوشحالی ماچا لطفا، دوباره و دوباره و دوباره...»
اگه تو یه دستم ماه و تو یه دست دیگهم خورشید رو بذارند، هر دو رو تقدیم میکنم و میگم «ممنون؛ خوشحالی ماچا رو میخوام فقط.»
ببینمت هویج جون.
تو چشمهای من نگاه کن.
زِر نمیزنی خدا وکیلی؟
در این حد یعنی؟
شاید خودش یادش نیاد، ولی یکی از عجیبترین تعریفهایی که در وصف خودم از ماچا شنیدم این بود که بهم گفت «تو خیلی خوبی. هیچوقت اعصابم رو بهم نمیریزی و عصبانیم نمیکنی. کی مثل توئه؟ هیشکی.»
هنوز هم از یادآوری حرفش دلگرم میشم.
به صلحرسیدن با خودم و دیگری...
در آرامش زیستن...
در آرامش موندن...
در آرامش مردن...
جزو بزرگترین آرزوهامه.
میدانستم زهر است؛ و چشیدم...
ـ مقالات شمس
تو شیرینترین زهر منی ماچا.
دوباره و سه باره و هزار باره انتخابت میکنم...
تو ساقههام رو نشکن، بذار بهت بپیچم...
میشه بهم بتابی؟
از رو زمین بلند شم...
امروز فِری گفت «نه، جدی. میخوام بدونم کدوم پسر خوششانسیه که تونسته دل تو رو ببره.»
برای اولین بار عکس ماچا رو به کسی نشون دادم.
چند ثانیه با لبخند نگاهم کرد.
با تماشای لبخندش، گل از گلم شکفت و هر چقدر زور میزدم لبهام رو جمع و جور کنم موفق نمیشدم.
محکم بوسم کرد و بهم دلگرمی داد «رو من حساب کن. هر کاری بتونم برات انجام میدم.»
این کلماتِ امیدبخش...
این گشایش دریچههای روشنی...
این نورگرفتنِ تاریکی و دگرگونی ناامیدیها به امید...
یه نفر تو توییتر نوشته بود «بیایید اسم مامانبزرگهاتون رو بگید...»
اسم مامانبزرگ «گلزار» بود؛ شایستهترین اسمی که میتونست داشته باشه. تکهای همیشهروشن برای پناهگرفتن از غمها و خستگیها و ناامیدیها...
بهم میگفت «همهچی درست میشه.» و با انگشت به بالا اشاره میکرد «اون بالایی همه چی رو مثل تیکههای پازل به بهترین شکل برات میچینه. فقط بهش اعتماد کن...»
اعتمادکردن به جهان هستی در قعر تاریکی و ناامیدی مامانبزرگ؟
تنها کسی که از عاشقیام خوشحال میشد مامانبزرگ بود. در انتظار داستان هیجانانگیزی بود که پایان خوشی داشته باشه، پایانی که خودش سرآغازِ اتفاقهای تازهتره... دلش میخواست بشینم و براش از پسری تعریف کنم که دوستش دارم. سوالهای مختلف میپرسید و من بیشتر وقتها با شور و هیجانی توام با خجالتزدگی براش تعریف میکردم. همیشه برام دعا میکرد «کاش قدر خوبیهات رو بدونه.»
هیچوقت دربارهی ماچا برای مامانبزرگ حرف نزدم. حرفزدن از ماچا سختترین کاره و نوشتن ازش سادهترین کار. میتونم جزئياتش رو تن کلمات کنم و خودم بشینم به تماشا و دوباره و چندبارهخوندنشون. حرفزدن ازش به این سادگیها نیست. دربارهی ماچا با هیچکسی حرف نزدم و نمیزنم. نه از سر خودداری، بلکه از سر ناتوانی. توان من نوشتن دربارهشه. ماچا چراغ کوچولوییه که نور میاندازه تو عمق وجودم تا خودم رو پیدا کنم. چطور میتونم دربارهی لحظههای روشنشدن و کشف گنجینههای مدفونشده در پستوی روحم حرف بزنم و اغراق نکرده باشم و حقیقت رو به زبون آورده باشم؟ نمیدونم...
به فندق وعده دادم «یه چیزی برات خریدم که ببینی جیغ میزنی فقط.» دروغ هم نمیگفتم.
خندید و چال لپهاش از هیجان پیدا شدند. عین کلاه قرمزی اومد تو صورتم. «فَلی. تولوخدا بگو چیه.»
خبیثانه فکر کردم بهترین زمانه تا ازش سواستفاده کنم.
گوشی رو گرفتم دستم و شرط گذاشتم «اگه برای دوستم ویس بذاری بهت میگم.»
روش رو کرد اون طرف «نمیگم.»
لج کردم «پس من هم نمیگم.»
به نفعش نبود. درجا پشیمون شد. «اسم دوستت چیه؟»
چشمهام برق زد «ماچا.»
تو فکر رفت «ماچا چیه؟ چینیه؟»
خندیدم «شاید.»
پرسید «ماچا پوچا؟ اَچو موچی پوچی.»
الکی گفتم «آره. یه چیز تو همین مایهها.»
خوشش اومد.
موبایلم رو آوردم تا ویس بذاره.
با دیدن عکس پروفایل ماچا دستهاش رو گذاشت رو لبهاش. غافلگیر شد «ماچااااااااااااا پسره؟»
و از گوشهی چشمهاش چپچپ نگام کرد «من با پسر بزرگها حرف نمیزنم.»
دوباره لج کردم «پس منم نمیگم سورپرایزت چیه.»
نمیتونست دربرابر کشفکردن سورپرایزش مقاومت کنه. پس قبول کرد. «چی بگم؟»
خبیثانه جملهها از تو سرم رد میشدند. فرمانروای خوبترین و بداههترین جملهها بودم. چی باید میگفتم تا عین طوطی با صدای ظریف و دخترونهش تکرار کنه؟
تو رویا فرو رفتم. «بهش میگی سلام ماچا. داستان جدید چه خبر؟ من رو نمیبینی خوش میگذره گوزو خان؟»
دوباره دستهاش رو گذاشت رو لبهاش. «من به کسی نمیگم گوزو!»
«چرا؟»
«چون بده.»
«بد نیست. بگو.»
باز از گوشهی چشمهاش نگام کرد و تسلیمشده گفت «خیلی خب...»
بالاخره چهار تا ویس برای ماچا فرستاد و قشنگترین و لطیفترین «گوزو خان» تاریخ رو ثبت کرد.
از اون روز هزار بار این چهارتا ویس دو ثانیهای رو گوش دادم و هر بار از شنیدنش خندیدم.
بعد از ویسگذاشتن دوباره اومد تو صورتم «حالا بگو چی خریدی برام فَلی.»
فکر میکنید بهش گفتم؟ عمرا!
بهش میگم «میدونی قشنگترین چشمهای دنیا رو داری؟»
میگه «الکی نگو... الکی نگو.»
میگم «میدونی جذابترین شقیقههای دنیا رو داری؟»
میگه «کچلم که... ببین.»
میگم «انقدر خفن و جذابی. کی مثل توئه آخه.»
میگه «تو دیوونهای... دیوونه.»
میگم «حتی این... این منحنی چونهت.»
فقط پلک میزنه و با لبخند نگاه میکنه.
اجازه بدید...
برید کنار ببینم.
بذارید من تکلیفام رو با این توله روشن کنم دیگه.
بهش میگم «میدونی یا نه؟»
عین کلاه قرمزی به خودش تاب میده. کج و کوله میشه و ادامو در میآره و با لحن مخصوص من تکرار میکنه:
«میدونی یا نه؟ میدونی یا نه؟ میدونی یا نه؟»
خندهم انقدر کش میآد که از صورتم بیرون میزنه.
سرش رو تکون میده «میدونم... میدونم.»
این تولهببر قاطی کرد، گفت: ماچا پاچا نکن واس منها.
بعد من وسط قیافهگرفتنش به این فکر میکردم اگه یه روزی یه مینیماچا تولید کنم اسمش رو میذارم پاچا. دختر بشه اسمش رو چی بذارم؟ ای بابا. چقدر دغدغهی فکری دارم من.
گوشیم رو دادهم به فندق که با صدای ترد و فانتزیش برای ماچا ویس بذاره.
هزار بار میپرسه این کیه؟ چی بگم؟ چرا بگم؟ نه نمیگم...
آخر با تهدید این که باهاش قهر میکنم و چسکنم رو میزنم تو برق حاضر شد یه ویس دو ثانیهای برای ماچا بفرسته.
«شَلام ماچا! خوبی؟ چطولی؟»
و با صدای ریزتر ازم میپرسه «واقعا اسمش ماچائه؟ ماچا یعنی چی؟»
بهش میگم «ماچا یعنی ماچکردنی.»
و خرکیف از این که به حرفم گوش داده، محکم بوسش میکنم.
خوشش اومده. «بازم بفرستم؟»
و ازم میپرسه «حالا چی میشه؟»
این چه سوالهاییه این توله از من میپرسه.
الکی میگم «هیچی.» تا سوالهاش دنبالهدار نشه و جزئیات بیشتری نپرسه.
اما ته دلم منتظر میمونم تا با خلاقیت «صدادِهی» (معادلسازی ویسدادن به فارسی) دل ماچا رو دوباره و سه باره و هزار باره ببرم.
دل میرود ز دستم...
آره، خب. قشنگیاش همینه اصلا.
دردا که راز پنهان
خواهد شد آشکارا...
اون رگ باریکی که رو انگشت اشارهشه و موقع گرفتن موبایل تو دستش، برجستهتر میشه...
من حتی برای اون هم میمیرم.
مثل قصه تو رو خوندن
بی تو اما سرسپردن
بی تو و عشقِ تو بودن
تو غبارِ جاده موندن
بی تو خوبِ من
محاله…
آهنگ لحظههای معین، غمگینه.
اما فوقالعاده دوستداشتنی و قشنگه...
گوش بدید.
اونی که غرش میکنه و چنگ میاندازه و الکی ادای جنگیدن در میآره کیه؟ آفرین. تولهببر من که آزارش حتی به پروانهها هم نمیرسه.
برای ماچا بستهی پستی فرستادم.
بدون این که با خودش هماهنگ کرده باشم.
بیمناسبت.
چندتا خیابون بیشتر با هم فاصله نداریم.
اما به روش پستی براش ارسال میکنم که لذت غافلگیرشدن و بستهی پستیداشتن رو بچشه.
از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون،
حاضرم هر کاری بکنم تا اون برق شادی دوباره و سه باره و هزار باره تو چشمهاش بیفته.
اون لحظه که میخنده و پیشونیاش چین میخوره و فقط نگام میکنه... من اون لحظه رو با هیچچیزی عوض نمیکنم.
امروز بسته به دستش رسیده و به جای خودش باباش غافلگیر شده. میگه «یکیاش رو بابام برداشت.»
هیچی. رسوای عالم و آدم که بودم. رسوای بابای ماچا هم شدم.
تا برنامههای بعدی خودم رو به خدای بزرگ و شما رو به داستانهای آبکیام میسپارم.
دل رُبود از من ماچایم
جان رُبودی کاشکی...
چند روز پیش میم که یکی از خوانندههای خیلی قدیمی اینجاست و تو شکمش یه جوونه سبز شده بهم گفت «بعضی وقتها که لگد میزنه شکمم بالا و پایین میشه. دست میذارم همونجا میگم ماچا و فریبا.»
این یکی از قشنگترین پیامهایی بود که ازتون دریافت کرده بودم.
ممنونم که برای من، برای تولهببرم دعا میکنید.
خیلیهاتون انقدر خوشقلب و مهربوناید که شگفتزده میشم.
کلمات و دعاهاتون و پیامهای پرمهرتون قدرتی داره که به پروانههای سفید توی دلم فرمان بالزدن میده...
تنها چیزی که عمیق و زیاد خوشحال میکنه این توله ببره.
هر چیز کوچولویی که بهش ربط داشته باشه امید به زندگیم رو چند برابر میکنه.
بیشتر فکر میکنم تا خودم رو قانع کنم چیزهای بیشتری تو فهرست شادیهای بزرگ و عمیق زندگیم قرار دارند.
ام... فندق... فندق هم شادیآوره و امیدبخشه. فقط دلم نمیخواد آویزونم بشه تا این تن سنگینام رو با ده کیلو اضافهوزنم بلند کنم و باهاش گرگم به هوا یا قایم با شک بازی کنم.
یکی از قشنگیهای تولهببرم که از دیگران متفاوتش کرده، اینه که برعکس بقیه تعریفهای اغراقآمیز نمیکنه. سوالهای غیرضروری نمیپرسه. کنجکاویهای بیمورد نداره. دربارهی ناراحتیها و مسائل خصوصیام کنکاش نمیکنه. و مهمتر از همه این که همیشه چیزی رو میگه که نیاز دارم بشنوم. بدون دلداریدادنِ الکی یا تزریقکردن امیدواریهای فانتزی.
«معلومه که تو میتونی...»
«بهتر هم میشه...»
«تو نتونی کی میتونه پس؟»
«عالیه. حتما انجامش بده.»
«بهتر...»
«تو فوقالعادهای.»
هر بار که بهخاطر ذهنیتهای خودم پیشبینی کردهم در مورد این مسئله تو ذوقم میزنه، واکنش کوتاه و مثبتش غافلگیرم کرده «عالیه.»، «هر کاری که فکر میکنی بهتره انجام بده...»، «چطوری حالت بهتره؟»، ...
اون تولهببری که تو آفتاب با دُم خودش بازی میکنه و با دیدن یه پروانه حواسش از خودش پرت میشه، ماچای منه.
وسط بحث و غرزدنهای من، صداش رو نازک میکنه «ببخشید هویج بیوتی. پوست من چربه. چی بزنم به پوستم قشنگتر بشه؟»
حیف که اینجا خانواده نشسته و نمیتونم این یادداشت رو ادامه بدم...
از معدود قشنگیهای زندگی که هیچوقت برام تکراری نمیشه، چشمهای تولهببرمه که موقع خوشحالی برق میزنه...
«انگار که من از جای بریدگی زخمی در تن تو روئیدهام.»
- از میان نامههای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
تنها دلیل من برای ادامهندادن تحصیل و تینکشیدن پلههای ترقی
عزیزم
بیست نمیخوام
بوسه میخوام
عاشق بوسههاتام...
از روشنترین تصویرهای زندگیام-۲
آفتاب شهریور، پررمق و گرم افتاده بود رو میز.
قاشقها و چنگالهای استیل، نور رو منعکس میکردند و شبیه یه تیکه الماس میدرخشیدند.
صندلیهای تو سایه رو برای نشستن انتخاب کردیم. نیمی از میز آفتاب بود و نیمی سایه.
به روبهرو که نگاه میکردم، دریاچه بود و آسمون آبی.
به میز که نگاه میکردم پر بود از ظرف غذاهای مختلف.
یه تیکه از نونهای داغ رو میز رو کندم و سرم رو چرخوندم و به ماچا نگاه کردم.
به نظرم قشنگتر از همیشه بود؛ با لپهای پر و اون لکه سُسی که گوشهی لبش افتاده بود.
با لپهای پر گفت: «بخور... بخور... من رو نگاه نکن.» و اخطار داد «نخوری همه رو خودم میخورمها. گفته باشم.»
خندیدم.
غذامون هنوز تموم نشده بود که آفتاب کل میز رو گرفت و به ما رسید.
دلم خواست که تو دنیا پریشونِ تو باشم...
از قشنگیهای تو همین بس که بعد از این همه مدت، هربار دیدن اسمت رو گوشیام لبخند به لبم میآره.
کی مثل تو با دل من این کار رو میکنه آقای ماچا؟
بهش میگم وقتی ازت کم مینویسم سراغت رو میگیرند و میگن «چرا از ماچا نمینویسی؟»
میپرسه «تو چی جواب میدی؟»
میگم «چیز خاصی نمیگم. دربارهت مینویسم دوباره.»
آروم پلک میزنه و فقط نگاه میکنه. اون غروری که زیر پوستش از نو به جریان میافته، اون لبخندی که سعی میکنه جلوش رو بگیره اما از گوشههای لبش رها میشه، اون صدم ثانیهای که با اطمینان و آرامش پلک میزنه. من این ثانیهها رو با دنیا عوض نمیکنم.
درسته که نمیتونم با خودم به توافق برسم، ولی فکر میکنم بیشترین چیزی که تو تولهببرم دوست دارم، شقیقهها و مردمکهاش باشند.
این توله قشنگترین، تخسترین و پرنورترین مردمکها رو داره.
دوتا خورشیدکِ دورمشکی که وقتی میخنده پرنورتر میشن.
میگه «خری؟ تو از کجا دیدی دور مردمکهام مشکیه؟»
زکی! من ندونم کی بدونه پس؟
تولهببرم دوستداشتنیترین چیزیه که تا حالا تو زندگی داشتم.
حتی وقتهایی که ازش ناراحتم باز هم دوستش دارم و همین مسئله، عجیبتر و متفاوتترش میکنه.
دوستداشتنش خورشید بزرگیه که هیچ ابر تاریکی جلوی تابیدنش رو نمیگیره.
مینویسم که یادم بمونه.
مینویسم که هرگز فراموشم نشه.
ولی اگه این تب که مرا سوخت، تو رو هم سوخته بود، یک یک مساوی بودیم و الان سه تا بچه داشتم ازت که دماغ هر سه تا هم آویزون بود.
باز خوبه همین، ترمزدستی شده. هیکل زیبام هم سرجاشه. غصهی کلاسهای آنلاین هیچ تولهای رو هم ندارم.
اما اجازه بده...
اجازه بده این رو پشت میکروفون عرض کنم خدمتت:
بهخدا در همه عمر
قبلهگاه دل من
جز تو
در این خانه نبود...
خب. منتظر چی هستی؟ بیا اون حلقهی گل رو بنداز گردنم و به عنوان قهرمان زندگیت معرفیم کن.
آخه دوس داره این دل
که بسوزه
که بسوزه
که بسوزه
آره. درست میگی. کرم از خودشه.
برای من
این پریشانحالیها
یعنی عبادت.
تو را جانا
به حق بُتپرستی
دوست دارم.
• حق این جملهها نه با کلمه، بلکه فقط با حنجرهی خانمِ هایده ادا میشه.
خب؟ بگو خب.
همین که محمود درویش میگه:
اولاً: دوستت دارم!
ثانیاً: «هر آن چه بینمان رخ داد، اولاً را از یاد نبر...»
• توییتر فَرا
اسمم رو صدا کن از عمق شب
ببخشید، میشه طلوعِ صادق عصیان من
بیداریام باشی لطفا؟
چند سال بیشتر وقتتون رو نمیگیره. ممنونم.
من که رسوای عالمام، این هم روش...
هر شب
تو رویای خودم
آغوشت رو
تن میکنم...
تمام خوبها یک طرف
تو یک طرف عزیزم
عزیزم؛
اون تاکید روی عزیزم دوم؛
اون اطمینان جاری در کلمات...
فرق بهار تو با بهارهای دیگه
میدونم
از هر جا بیایی
بهاره
بهار تو همیشه موندگاره...
تو شکوه لحظههامی بذار دلشاد باشم
الهی تا نفس تو سینه هست
بمونی برای من
ای سر به هوای من
ماچا گاهی یادی میکنه از پیشنهاد دادنش و با تردید میپرسه «اگه قبول نمیکردی چی؟»
و بعد بلافاصله از جِلد تولهببربودنش بیرون میپره، یه ابروش رو میده بالا و با قلدری میگه:
«میگفتی نه، تموم بود. فکر کردی دوباره پیشنهاد میدادم؟ عمرا.»
و با ضربههایی تو هوا تاکید میکنه «عمرااااااااا. عمرا بهت دوباره پیشنهاد میدادم هویج خانوم. فکر نکنی خبریه.»
شرورانه خیره میشه تو چشمهام و منتظر کلمات و واکنشم میمونه.
اینجور وقتها فقط نگاهش میکنم. میخندم. بدون این که حاضرجوابی کنم. این تاکیدهای لجبازانهش رو دوست دارم. این تشکرِ ناآگاهانهای رو که تو صمیمیترین لحظهها عنوان میکنه و به زبان خودش میگه «ممنونم.»
دستش رو محکمتر میگیرم و اجازه میدم این فشارهای ظریف، گویاتر از هر کلمهای، حرفهای نگفته رو تو پوست و استخونش به جریان بندازند.
من بیشتر ممنونم.
خیلی خیلی بیشتر.
هر چی آرزوی خوبه مال تو
اون منحنی چونه
و شقیقههات مال من
نظرت چیه بزرگوار؟
چی؟ به یه ورت؟
به کدوم ورت دقیقا؟ خب همون ورت رو هم برمیدارم. ممنونم.
اینجا فالورزها تردد دارند.
آبروداری کن مرد.
فروغ یهجا توی نامههاش به گلستان میگه «قربانِ بودنت بروم..»
قربون بند بندت.
خب؟
بگو خب.
هر جا کم میآرم و ناامیدی و غم، کمین میکنه تو دلم، یاد جملهای میافتم که اون شب ماچا بهم گفت.
اصلا مهم نیست چی میشه. شایدم مهمه و فقط وانمود میکنم که برام مهم نیست. نمیدونم.
ولی مدام به این فکر میکنم که من به دنیا اومدم تا این جمله رو تو اوج عصبانیت از عزیزترین آدم زندگیم بشنوم و هر بار که تو باتلاق نومیدی گیر کردم با یادآوریش نور بندازم به راهم.
از بزرگترین لذتهای زندگی که تجربه کردم، کشفکردن خوبیها و قشنگیهای وجودشه؛
کنارزدن علفزارهای خشم و تاریکی و ناامیدی
و رسیدن به اون تولهببری که تو یه تیکه آفتاب نشسته و خودش رو لیس میزنه و با دیدنت، میپره آروم گازت میگیره.
اون تولهببر با خوی وحشی اما بیخطر، تو روشنترین تیکهی زندگی، ماچای منه.
خدا رو سجده میکنم
از این بُتی که ساختم...
ثواب میکنم تویی
گناه میکنم تویی
نگاه کن
به هر کسی
نگاه میکنم
تویی؛
به من بهانهای بده
که کم شه باورم به تو
به من که هر شب از خودم
پناه میبرم به تو
مرا انتخاب کن
از تمام دنیا مرا انتخاب کن
میان من و چشمهای او
میتوانی تردید کنی
اما در نهایت من را انتخاب کن
هرمان دکونینک
تا بال و پرم نسوخته، تو با من پرواز کن
از درخشانترین تصویرهای زندگی هم میتونم به لحظهای اشاره کنم که شهرام خیلی سوسکی پرید وسط خاطرهتعریفکردنهای ماچا و گفت:
توی هر شهر غریبی
با تو میشه موندنی شد
قصهی هزار و یک شب میشه بود
و خوندنی شد
بعد ماچا حرف خودش رو قطع کرد؛ موزیک رو تا آخر زیاد کرد. پاش رو گذاشت روی گاز؛ سند اتوبانهای تهران رو به اسم باباش زد و با مشت کوبید رو فرمون:
مشق عشقهای قدیمو
با تو میشه خط خطی کرد
و یه بکشن زد تو هوا. نقطه سر خط.
و من دیگه چیزی نمیفهمیدم.
فقط میخندیدم «باشه خره. آرومتر.»
ببخشید
ولی جدی جدی
با شما هر جهنمی
میشه بهشت؛
به همین موس قسم.
اگه باور نمیکنی از بزرگترمون بپرس.
درست نمیگم آقای شهرام؟
تو میتونی منو از درد و غم آزاد کنی
به تنِ مردهی من
تو میتونی
جون بدی
به رگهای خشک من
قطره قطره
خون بدی
معیارهای دوستداشتن من انقدر چیزند که گاهی اوقات ترجیح میدم دربارهشون حرف نزنم و برای خودم نگهشون دارم.
اما خیلی چیزها رو بیمحابا به ماچا میگم.
بهش میگم «میدونستی عاشق شقیقههاتم؟ میدونستی اگه شقیقههات این رنگی نبودند انقدر دوستت نداشتم.»
انگشتهاش رو میذاره رو شقیقههای جوگندمیش و همینطور که لبخند داره با تردید میپرسه «اون موقعها هم که همو دیدیم همین رنگی بود؟»
این تولهببر انقدر خنگه که حتی جوابهاش هم من رو به وجد میآره و صدای خندهم رو بلندتر میکنه.
تو صداش تردیدی هست که به سوالهای روشن چنگ میزنه و دنبال اطمینان بیشتر میگرده.
لوس میشه.
از جزئیات خودش بیشتر خوشش میآد و میخنده.
و خب نمیدونید؛ نمیدونید وقتی میخنده چقدر دلم میخواد لولهش کنم، بذارمش گوشه لپام و قورتش بدم.
استعداد این رو دارم انقدر قربون صدقهش برم که همه رو دچار حالت تهوع کنم؛ حتی شما دوست عزیز.
کلمات بامحبت همهی آدمهای کرهی زمین یه طرف،
کلمههای ساده و بیشیلهوپیلهی ماچا یه طرف دیگه.
وقتی بهم میگه «تو همیشه خوشبویی عزیزم.»
یه خورشید تو دلم روشن میشه.
میگه «انقدر دربارهش مینویسی نمیترسی چشم بخورید؟»
حاجی چقدر سوال دارید از آدم.
من به این چیزها فکر میکردم که کلا نباید دربارهی هیچچیزی حرف میزدم و مینوشتم.
کی چشم بزنه؟ هر کی این جا رو میخونه قطعا یه علاقه و محبتی به من و جهانِ شخصیام داره که دنبال میکنه دیگه.
وگرنه بعید میدونم کسی با من مشکل داشته باشه و همچنان روزمرهنویسیهام رو بخونه و دنبال کنه.
خیلی وقتها حسادتها یا غبطهخوردنهای ما ریشه در خوشبختی دیگران نداره، ریشه تو جای خالی چیزهای زندگی خودمون داره که دوست داریم جای خالیشون رو با تصور خودمون از زندگی دیگران پر کنیم.
من به چشمنظر اعتقادی ندارم؛ اما به انرژی بد و احساس بدی که ممکنه به دیگری منتقل کنیم باور دارم.
با این حال یقین دارم همونطور که باریکهای از نور بر تاریکی پیروز میشه، انرژیهای مثبتی که هر روز و همیشه از خیلیها دریافت میکنم یا به جهان و آدمهاش میبخشم، به انرژیهای بد غالب میشه. مگه میشه این همه انرژی مثبت بینتیجه بمونه؟
وقتی حرفهای قشنگ و دعاهای روحنوازتون دربارهی ماچا رو میخونم و میشنوم، وقتی از احساسات و امیدهای کوچیک و بزرگتون برام میگید، وقتی برای شادیهای کوچیکام دعا میکنید... مگه میشه اینها بیتاثیر بموناند و انرژی منفی یکی دو نفر غالب بشه. من که بعید میدونم.
قبلترها یادداشتهام دربارهی ماچا رو تو کانال تلگرامم هم میذاشتم.
تو یکی از دورهمیها یکی از فامیلهامون گفت: «هویج جون، مبارک باشه. ماچا واقعیه؟»
روم نشد بگم «نه، مواد میزنم مینویسم.»
ولی متاسفانه جاش گفتم: «نه، همینجوری مینویسم. خبری نیست.»
بهش میگم «محبوبترین یادداشتهام اونهاییه که دربارهی تو مینویسم.»
تو چشمهاش برق میافته «مگه هنوز مینویسی دربارهم؟»
از اون موقع که چسکنش رو زد تو برق و گفت «دربارهم ننویس.» بهش گفته بودم دیگه دربارهش نمینویسم. الکی. (گوزو خان.)
میگه «مثلا دربارهی چی مینویسی آخه؟»
انگشتم رو میذارم رو چونهش «مثلا دربارهی این.»
میگه «چی؟»
انگشتم رو میکشم رو اون منحنی چونهش که مرز باریکِ مردن و دوباره زنده شدنه. «دربارهی این، این.»
قشنگیش اینه اصلا نمیفهمه چی میگم. نبایدم بفهمه.
بعدش رو نمیگم دیگه...
برید سر درس و مشق و کار و زندگیتون ببینم.
میگه «انقدر نسبت به ماچا حساسی آدم نمیتونه دربارهش سوال کنه.»
درستش هم همینه. کی گفته دربارهش سوال کنید اصلا؟
برید در خونه خودتون بازی کنید ببینم. اینجا شلوغ نکنید.
یکی از بیماریهای روحی روانیام اینه که هر کدوم از فالوئرها یا خوانندهها یا همکارهام بهم ابراز علاقه میکنند، یا بهم نخ میدن، برای ماچا تعریف میکنم.
اون رگ پیشونیش که تو سکوت باد میکنه و اون ابروهایی که چین میخورند و صدایی که میگه «گه خورده! اسمش چیه؟»
جزو زیباییهای نادر زندگیه.
آگاهانه کرم میریزم و با خونسردی اون رگش رو باد میکنم و خبیثانه کیف میکنم.
متاسفم. ولی تاکید میکنم خیلی کیف میکنم.
میشه وقتتونو بگیرم؟ میشه واس شما بمیرم؟ بگو میشه... بگو میشه...
چقدر خوشگل
گرفتی ما رو
تو توی مشتت...
چیزه؛
منظور خواننده همون کنترل شرایطه.
بدتر شد که.
بزنید آهنگ بعدی.
اصلا نمیخواد این رو گوش بدید.
would you please
چون دلم میخواد برات بمیرم
و نگا کنی
جاش فقط حسابمو
از عاشقهات جدا کنی
زخمی که میخورم از آدمها رو
دوا کنی...
اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم
قهوهخانهها به چهکار میآیند؟
و اگر نتوانم بی هدف با تو پرسه بزنم
خیابانها به چه کار میآیند؟
و اگر نتوانم
بیهراس نامات را در گلو بگردانام
کلمات به چهکار میآیند؟
و اگر نتوانم فریاد بزنم
«دوستت دارم»
دهانام به چهکار میآید؟
• سعاد الصباح
بعضیهام هر از گاهی با دلواپسی میپرسند: «ماچا اینها رو میخونه چی میگه؟ پرو نمیشه؟»
ماچا حوصلهی وبلاگخوندن نداره و اینجا رو هم نمیخونه.
اما این حرفها چیزهایی نیست که براش تازگی داشته باشه، قبل از این که به رشتهی تحریر در بیاد، انش رو، عذرخواهی میکنم ریقش رو درمیآرم از بس بهش میگم.
ببخشید، اگه ممکنه هر چی دل دارید بیارید برام لطفا.
همهی دلها رو میخوام تا عاشق تو باشم.
دستتون درد نکنه.
اگه ممکنه موزیک رو هم بلند کنید.
ممنونم.
یه جفت چشمِ دیگه لطفا
همون که حضرت اِبی میفرمایند:
برای دیدن تو
نه یک چشم
نه صد چشم
همه چشمها رو میخوام...
ببخشید، من میتونم یه چیز دیگه بگم؟
بله. بله. خیلی کوتاه.
ببخشید اون میکروفونو...
ممنونم.
خواستم بگم: با تو بد دنیا رو یادم رفت.
من هویج هستم، از تهران تو این برنامه شرکت میکنم.