ناراحتی‌های من فقط ادا و اطوار نبود. بعضی وقت‌ها احساس می‌کردم درونم پر از موسیقی بلند و غمگین است، پر از سیم‌های خاردار.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

روشنیِ وعده‌داده‌شده-۲

یک خط کج نور روی صورتش افتاده بود. روشن بود و برق می‌زد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

روشنیِ وعده‌داده‌شده

مامانم همیشه می‌گوید پرتو یک روز جدید به مشکلات تیره می‌تابد و آن‌ها را روشن می‌کند.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

بعد از دوشنبه

اما بخشی بزرگی از وجودم می‌دانست بعد از دوشنبه، هیچ‌چیز تغییر نخواهد کرد؛ هیچ‌وقت هیچ‌چیز تغییر نخواهد کرد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

شروع دوباره؛ خانواده داشتن

بعد از این که تا خرخره پیتزا و بستنی خوردیم، مامان ما را به پارک برد تا به اردک‌ها غذا بدهیم. هوا کمی آفتابی شده بود. درختان شکوفه زده بودند. اردک‌ها برای خرده‌های پیتزایی که ما در آب می‌انداختیم، به هم تنه می‌زدند. رین از خودش صدای کواک‌کواک در می‌آورد. بالاخره یک اردک وحشی از او خوشش آمد و اطرفا دریاچه او را دنبال کرد. ما خندیدیم و خندیدیم و فکر کردم این می‌تواند شروعی دوباره برای همه‌چیز باشد؛ شروع این‌که مثل یک خانواده رفتار کنیم...

 

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

از ته قلبم می‌خواستم همه‌چیز عوض شود. دوست داشتم همه‌چیز بهتر شود.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

از ته قلبم می‌خواهم همه‌چیز عوض شود. دوست دارم همه‌چیز بهتر شود.
از ته قلبم می‌خواهم همه‌چیز عوض شود. دوست دارم همه‌چیز بهتر شود.
از ته قلبم می‌خواهم همه‌چیز عوض شود. دوست دارم همه‌چیز بهتر شود.

اندک جایی برای زیستن، اندک جایی برای مُردن

عکس ماه در اقیانوس افتاده بود، مثل یک بشقاب سفید بزرگ. اگر می‌خواستی جایی برای بوسیده شدن یا مردن انتخاب کنی، این‌جا همان‌جا بود.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

:')

لبخند زدم. نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم؛ چون وقتی دل به من نگاه می‌کرد، واقعا به من نگاه می‌کرد، نه به پاها یا موهایم یا چیز دیگری. او خیلی فراتر از این چیزها را می‌دید.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

 قدر لبخند‌هایمان را می‌دانم ماچا.
قدر لبخند‌هایی که کنارت روی صورتم نقش می‌بندد.
قدر لبخندهایی که گاهی بی‌رمق، و گاهی پرقدرت روی صورتت نقش می‌بندد.
و البته قدر آن خنده‌هایی که لب‌هایت را غنچه می‌کند و کشدار می‌گویی: «جونم»
بیشتر
بیشتر
بیشتر.

آدم‌ها عوض می‌شوند. همه‌ی آدم‌ها لایق فرصتی دوباره هستند.


«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

پس چرا من فکر می‌کنم آدم‌ها عوض نمی‌شوند و فرصت‌های دوباره و سه‌باره، تنها مسائل را از شکلی به شکل دیگر تغییر می‌دهند.
کاش در آینده‌ای نزدیک این امید از نو در دلم زنده شود که به آدم‌ها می‌شود فرصت دوباره داد...

منِ دوست‌نداشتنی

چرا رفت؟ دوست داشتن من خیلی سخت بود؟

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

به وعده‌ی عشق
خود را رها می‌کنیم
و صبح که شد می‌اندیشیم
به آن‌چه از روح آزاد از بندمان
در قفسه‌ها جا مانده
در قالب عشق
در انتظار آینده زمان می‌گذرانیم
آینده‌ای بسیار روشن و بسیار شگفت‌
که در آن هیچ‌چیز از این تلخ‌تر نیست
یا بهتر نخواهد بود.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

در انتظار آینده زمان می‌گذرانیم
که در آن هیچ‌چیز از این تلخ‌تر نیست
یا بهتر نخواهد بود.

پرتو حقیقت باید آرام‌آرام بتابد
اگر نه همه را کور خواهد کرد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

جادوگره می‌گوید: «خیلی‌ها دلشان نمی‌خواهد کور شوند، اما کور شدن با حقیقت بهترین شکلِ بینایی‌ست هویجکم.» و زبانش را روی دندان نیشش می‌گذارد و چشمکی حواله‌ام می‌کند. به گمانم این ژست‌های غیراخلاقی را از پلنگ‌های اینستاگرام یاد گرفته است.

تمام حقیقت را بگو، اما با ملایمت.


«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

این جمله را که می‌خوانم، یادم می‌آید در این چند هفته‌ی گذشته کارم روبه‌رو شدن با واقعیت‌ها بوده و سیلی خوردن. وقتی شب آن‌قدر از سقف آسمان پایین می‌آید که می‌تواند من را در بربگیرد از خودم می‌پرسم: «یعنی گنجایش این حجم از دانستن واقعیت‌ها را دارم؟» و شب زمزمه می‌کند: «بله هویجکم!» و من را درسته می‌بلعد.

کسی که فکر می‌کردم دوستش دارم، نوشته‌ی اپل آپوستولوپولو

فکر می‌کردم یک بوسه یعنی
همه‌چیز
فکر می‌کردم یعنی عشق...
تا این‌که مرا بوسید
دهانش مرطوب بود، نفسش بوی گند می‌داد
و صورتش آن‌قدر نزدیک بود که می‌شد ترس را در آن دید
از من و چیزی که هستم
نه دختری که می‌خواهم باشم
بلکه فقط
یک دختر
یک بچه
این بوسه برای او
یک چیز احمقانه بود
و برای همه‌ی کسانی که موقع نمایش خندیدند
مادربزرگم همیشه می‌گفت
برای عشق باید کاری کرد
حالا می‌دانم که منظورش بوسیدن نبود
یا چیزی شبیه آن
منظورش این بود که عشق
روزها و روزها رنج کشیدن است آن هم در تاریکی

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

 

حقیقتا عشق همین است؟ روزها و روزها رنج کشیدن، آن هم در تاریکی؟
بعید می‌دانم
پس آن روشنی‌یی که به آن امید دارم چه می‌شود؟ نمی‌شود که همه چیز دروغ یا غیرواقعی باشد، حتی این روشنی‌ِ کم جانِ امیدِ دلم...

ـ صد کلمه درباره‌ی کسی که دوستش دارید، بنویسید؛ کسی که واقعا دوستش دارید، نه کسی که فکر می‌کنید دوستش دارید. کمی وقت بگذارید تا تفاوتش را بفهمید.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

جنگ، نوشته‌ی اپل آپوستولوپولو

اصلا شبیه جنگ نیست
مگر آن را از نزدیک ببینی؛ با عینکی روی چشم‌ت
و دستت را روی شکافی که در دوستی به وجود آمده، بکشی
ما جفت بودیم،
یک تیم دو نفره
تا وقتی دونا او را از من گرفت
و برد؛
به‌سرعت پایین آمد و به پیلار چنگ زد
مثل عقابی که برای شکار ماهی در اعماق اقیانوس می‌رود
فکرش را هم نمی‌کردم که این اتفاق بیفتد
فکر می‌کردم دوست تا آخر دنیا دوست خواهد بود:
همیشه و همیشه و همیشه.
حالا اما می دانم که یعنی
تا وقتی که...
تا وقتی که یک نفر بهتر زا تو پیدا شود،
تا وقتی رهبر ارکستر چوبش را به سرعت تکان دهد
و تو را انتخاب کند، و نه من
و آهنگ ما را تمام کند.


«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

ـ خب، تکلیفتان این است که درباره‌ی جنگ‌هایتان بنویسید. یا چه کسانی در جنگ هستید و چرا؟ ممکن است پدر یا مادرتان باشد یا معلمتان یا اعتیادتان به مغز بادام.
او خندید. هیچ‌کس دیگری نخندید. آقای گیدون آدم خوبی است، اما بامزه نیست.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

سرم گیج می‌رود از فکر کردن به جنگ‌ها. 
جنگ‌های کوچک.
جنگ‌های بزرگ.
جنگ‌های داخلی.
جنگ‌های خارجی.
و بدتر از همه، جنگ با خود...

مرگ باشکوه آقای بروک

آقای گیدون به طرف تخته‌ی سفید رفت. صفحه‌ی اینترنت را باز کرد و تصویر مردی با موهایی شبیه اسفنج نشانمان داد.
ـ این روپرت بروک است. وقتی بیست و هفت ساله بود، توی جنگ کشته شد. به فرانسه اعزام شده بود. می‌دانید چطوری مُرد؟ با نیش پشه.
بعضی از بچه‌ها خندیدند. آقای گیدون نخندید.
ـ دقیقا! مرگ باشکوهی که خودش فکر می‌کرد، نبود. و فکر نمی‌کنم هیچ مرگی در میدان جنگ مثل فیلم‌ها و شعرها یا هر چیز دیگری که این‌طور نشان می‌دهد، قهرمانانه و رویایی باشد. خصوصا اشعار جنگ جهانی اول بسیار ناراحت کننده است. چون در آخر، هیچ‌کس به یاد نمی‌اورد که چرا درگیر جنگ شده.

 

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

تا آن روز آن‌قدر نزدیکش نبودم که رنگ چشمش را ببینم: قهوه‌ای، درست مثل میوه‌های تازه از درخت افتاده‌ی فندق.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

خدایا، خدایا، چه کسی خبر دارد که چه اندازه دیوانه‌‌ی این جزئیات و کشف‌های کوچک و بزرگ هستم. می‌توانم بفهمم این جمله چه «یگانگی»یی را در بر گرفته است. وقتی آن‌قدر نزدیک می‌شوی تا فرصت می‌یابی کشف کنی.
چه کسی می‌داند که چه اندازه محتاجِ این کشف‌های کوچک‌ام. این فهمیدن‌ها و دریافت‌ها و انحصارطلبی‌ها که به قدرت مالکیت‌ام می‌افزاید. می‌توانم فریاد بزنم این منم که می‌توانم سرانگشتم را روی پوست نازک کنار ناخن‌ها می‌کشم و زیبایی و تفاوت‌شان را از انگشت‌ها و دست‌های دیگر متوجه می‌شوم. این منم که می‌توانم تفاوت منحنی کنار لب‌هایت را کشف کنم و بفهمم کدام خنده‌ات از سر شیطنت است، کدام از سر خجالت و کدام از سر خباثت.
گاهی فکر می‌کنم برای نزدیک شدن چه حد و مرزی وجود دارد؟ یکی شدن پایان از بین بردن مرزهاست؟
چه می‌دانم.
فقط مطمئنم بند بند سرزمین‌ت را دوست دارم.

بازوهایش را دورم حلقه کرد. تماس آن بازوها را با تنم دوست داشتم.

 

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

همه‌ی ما تا کی باید فیلم بازی کنیم؟

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

باید مراقب آرزوهایم می‌بودم.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

وقتی آرزوهای ریز و درشت‌ام محقق می‌شوند، به وحشت می‌افتم و بیش از پیش می‌فهمم که چقدر مراقبت از آرزوها ضرورت دارد. چقدر این جمله واقعی و درست است که «آرزوها برای محقق شدن به انسان بخشیده می‌شوند.» این‌جور وقت‌هاست که فکر می‌کنم باید شبیه یک سرباز یا بهتر بگویم، شبیه یک جنگجوی واقعی مراقب آرزوها بود و نه تنها تا زمان تحقق‌شان دست از سرشان برنداشت که حواس را جمع کرد چه آرزویی را در دل و سر می‌پرورانی.

دلم می‌خواست با صدای بلند به او بگویم که واقعا دوستش دارم. اما تمام تلاشم برای حرف زدن به سرفه‌ای تبدیل شد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

دلم می‌خواهد با صدای بلند هزار بار بگویم «دوستت دارم»
اما هر بار کلماتم به خنده‌ای ریز تبدیل می‌شود.
خنده‌های بی‌دلیل‌ام بهترین پناهگاه‌اند برای فرار از ابراز احساس واقعی‌ام.
تو این چیزها را می‌دانی ماچا؟
وقتی برای اولین بار قربان صدقه‌ی چشم‌هایم رفتی فکر کردم برای همیشه شکست خورده‌ام.
هرچند شکست‌خوردن در برابر تو می‌تواند یکی از قشنگ‌ترین شکل‌های پیروزی باشد.

ترس‌ها از کجا می‌آیند؟

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

و حتی دوست‌داشتن‌ها
چه می‌شود که خیال می‌کنی دلت را برای همیشه به یک نفر سپرده‌ای؟

به روزی فکر کردم که دیگر مجبور نباشم با او خداحافظی کنم. فکر کردم که چقدر خوب می‌شود.


«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

همان‌قدر که عاشق سلام‌ها و آغازها هستم
از خداحافظی‌ها و پایان‌ها متنفرم...
حالا جادوگره انگشتان کبریتی و بلندش را در هم گره کند و با صدای ظریف و مرموز بگوید: «هر پایانی، شروع تازه است...» چیزی از نفرتم نسبت به پایان‌ها کم نمی‌کند.

اپل می‌ترسد، نوشته‌ی اپل آپوستولوپولو

اپل می‌ترسد: می‌ترسد از دعوا
می‌ترسد از کریسمس و از پنج‌شنبه‌شب‌ها
می‌ترسد از پروانه‌ها، می‌ترسد از حلزون‌ها
می‌ترسد از بوسه‌های نانا و از بغل بابا
می‌ترسد از دلقک‌ها، می‌ترسد از سیرک‌ها
می‌ترسد از حال پدر و از اخم نانا
می‌ترسد از پای تخته حرف‌زدن
می‌ترسد از مسخره شدن
می‌ترسد از این که دوستی نداشته باشد در مدرسه
می‌ترسد از همه‌ی دخترهای خیلی باحال
می‌ترسد از غرق شدن و قورت دادن آب
می‌ترسد از اینکه فرزند مزخرفی باشد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

من؟
من حتی از این که لیستی از ترس‌هایم بنویسم، می‌ترسم.

دوستت دارم

«ضمنا یادت باشد که من دوستت دارم.»
چیزی توی گلویم بالا آمد. گفتم: «می‌دانم.»
البته تا امروز فکرش را هم نمی‌کرد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

تنها چیزی که توانستم بگویم این بود: «تا کی می‌مانی؟»

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

لحظه‌ی جان‌فکنی که ترس آن‌قدر احاطه‌ات کرده که «خوشی» را هم از یاد می‌بری و تنها سوالی که در ذهنت فوران می‌کند و به زبان می‌آید، همین است: «تا کی می‌مانی؟»
و می‌دانی «بازگشتن» هیچ‌ زخمی را التیام نمی‌بخشد، فقط تو را، بی‌رحمانه با واقعیت‌ها رو به رو می‌کند...

تنهایی، نوشته‌ی اپل آپوستولوپولو-۲

تنهایی چیزی نیست که خیلی از مردم آرزویش را داشته باشند، اما گاهی در تنهایی می‌توانی کارهای زیادی بکنی. حالا من تنها هستم و این نوشته را می‌نویسم. اما اگر دوستم، پیلار، این‌جا بود، مطمئنا تمام وقتم به حرف زدن با او و کارهای احمقانه می‌گذشت و هیچ‌ نمی‌نوشتم. همچنین دوست نداریم با کسی به حمام یا دست‌شویی برویم. این‌ها کارهای شخصی است و در این مواقع، تنها بودن بسیار به‌درد‌بخور است. پدر من دوست دارد کارهای فنی را به تنهایی انجام دهد و من فکر می‌کنم او به فرصتی برای فکر کردن احتیاج دارد؛ در واقع، همه به این زمان احتیاج دارند.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

تنهایی، نوشته‌ی اپل آپوستولوپولو

در کنسرت شلوغ مدرسه، آدم‌های بیکار صندلی‌ها را پر کرده‌اند. بین تماشاچی‌ها چشم می‌گردانم و به مادرم فکر می‌کنم. شاید ردیف جلو نشسته باشد و به من گوش کند،
که می‌نوازم
اما او این‌جا نیست،
و این‌جا نیست؛
خیلی دورتر است.
و حالا، من باید درباره‌ی او رویا ببافم که روزهایش را
بی‌من در آمریکا می‌گذارند،
آن سوی اقیانوس اطلس، در جغرافیایی دیگر،
جایی که ساعت‌هایش هم با من فرق دارد.
او هم چشم‌هایش را می‌بندد و به من فکر می‌کند؟
او هم چشم‌هایش را می‌بندد و لبخند می‌زند؟
نقشه‌ای برای بازگشت به خانه دارد
که با من باشد،
با تنها فرزندش؟

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

لبخندش

معمولا وقتی لبخند می‌زد، تمام دهان و تمام صورتش خنده می‌شد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

آخ، چه توصیف خوبی درباره‌ی خنده‌اش.
خدایا، خدایا، قلبم.

وقتی تنها هستم، مخصوصا شب‌ها به مادرم فکر می‌کنم که یک اقیانوس آن‌طرف‌تر در آمریکا زندگی می‌کند و فکر می‌کنم ای کاش نزدیک‌تر بود. نمی‌خواهم این همه از او دور باشم.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

وقتی این سطرها را می‌خواندم با خودم گفتم کاش می‌شد به او بگویم که فاصله‌ی میان آدم‌ها را مقیاس‌های روی نقشه و دور و نزدیک بودن مرزهای جغرافیایی مشخص نمی‌کند. گاهی تلخ‌ترین شکل دور بودن این است که کنار کسی که دلت می‌خواهد باشی و با او یک اقیانوس فاصله داشته باشی...

شعر می‌تواند...

شعر می‌تواند درباره‌ی خودمان به ما بیاموزد. می‌تواند وقتی ناامیدیم، به ما تسلی بدهد. می‌تواند نشاط‌آور باشد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

و البته شعر می‌تواند دریچه‌های جادویی به جهان‌های تازه را پیش رویمان بگشاید.
می‌تواند مسیری امن باشد برای گریختن از خودت یا هر آن‌چه که آزارت می‌دهد.
شعر می‌تواند عاطفه‌ی فراموش‌شده را به آرام‌ترین و بهترین شکل دوباره به تو بازگرداند و در بذرهای امیدِ سرکوب شده از خشم را از نو در دل زنده کند.

قول بده هرگز نیایی

وقتی برگردد، حتما علتش را از او خواهم پرسید. کاش الان این‌جا بود. کاش اصلا ترکم نکرده بود.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

حالا که روزگاری را پشتِ سر گذاشته‌ام و شاهد تغییر بینش و نگرش خودم در مورد مسائل ریز و درشت زندگی‌ام، فکر می‌کنم هیچ‌وقت نباید از کسی که رفته پرسید:‌ «چرا رفتی؟» دانستن علت‌اش همان‌قدر بی‌فایده است که ندانستن‌اش. کسی را که رفته یا می‌رود، باید رها کرد و فقط و فقط برایش آرزوی نیک کرد و امید داشت که نبودنش به قدرت و بردباری‌مان اضافه کند. 
قبول ندارید؟ اشکالی ندارد. هر حرفی می‌تواند مخالف‌هایی داشته باشد...

:)

آن‌قدر لبخند می‌زد که ممکن بود فک‌درد بگیرد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

راستش، من هم جز آن دسته‌ای هستم که گاهی از فرط لبخند زدن فک‌درد می‌گیرم. شاید بهتر و درست‌تر این باشد که فعل‌های این جمله را به گذشته تغییر بدهم و بگویم «بودم». همیشه لبخند بر لب داشتن، یا درد داشتن در ناحیه‌ی فک از فرط خندیدن یا لبخند زدن، خوش‌ترین دردی‌ست که آدم می‌تواند دچارش شود. خوش‌ترین دردی که آدم هیچ‌وقت به خاطرش سپاسگزاری نمی‌کند.
متاسفم که قدر خنده‌های خودم را ندانستم.
از خنده‌های بی‌دلیل و با دلیل‌ام عذر می‌خواهم که نمی‌دانستم یک موهبت بزرگ‌اند که بی‌چشم‌داشت به من بخشیده شده‌اند.
خنده‌های فراموش‌شده یا کمرنگ‌ شده، لطفا مرا ببخشید.
از بودن‌تان در زندگی‌ام سپاسگزارم؛ بیش از گذشته قدرتان را می‌دانم.

تریش هنوز هم مرا نبخشیده است

پدر سه سال پیش با تریش ازدواج کرد. خیلی ناگهانی بود. یک روز مجبورم کرد تلفنی با تریش صحبت کنم و روز بعد، از من خواستند ساقدوش عروسی‌شان باشم. قبول کردم و نمی‌دانستم مجبور خواهم شد لباس زرد روشنی بپوشم که در آن شبیه یک لیموی در حال ترکیدن می‌شوم. تریش در تمام طول روز فقط یک بار با من صحبت کرد؛ آن هم برای اینکه بگوید سر حال باش. چون نمی‌خواست عکس‌هایشان را خراب کنم. واقعا نباید این را می‌گفت؛ چون با شنیدن این حرف هر کاری از دستم برمی‌آمد کردم تا عکس‌ها را خراب کنم. زبانم را بیرون آوردم، سیاهی چشم‌هایم را بردم پشت پلک‌هایم و حتی ادای گریه کردن درآوردم. فکر می‌کردم کارم واقعا خنده‌دار است، تا وقتی عکس‌ها رسید. پدر که با دیدن عکس‌ها داشت از شدت خشم منفجر می‌شد گفت بیشتر از هزار پوند خرج این عکس‌ها کرده و مجبورم کرد برای تریش یک نامه‌ی عذرخواهی مصنوعی بنویسم.

تریش هنوز هم مرا نبخشیده است.


«اپل و رین»، سارا کروسان، نشر هوپا

طوری به من خیره شد انگار چیز عجیب و ناراحت کننده‌ای بودم؛ نمی‌توانست از آن سر درآورد.

 

«اپل و رین»، سارا کروسان، نشر هوپا