خواستم بگویم می دانستی پروانه های سفید خال ندارند؟!

چقدر دلم می خواهد لا به لای سبزی ها

                                                    کفشدوزکی پیدا کنی

 

نمی دانم از کی بود که صدای ویژژژژژ موتور پستچی را از ویژژژژ موتورهای دیگر تشخیص دادم و این اصلا یک دروغ نیست. من بلدم کنار پنجره بنیشنم و صدای موتورهایی را که از زیر پنجره ی اتاق می گذرند از هم تفکیک کنم، مثلا بفهمم فلان صدای موتور برای مرد همسایه رو به رویی ست و این صدا، صدای موتور همسایه طبقه اول است که همسرش به تازگی یک دختر زاییده و فلان صدای گاز دادن برای فلان کس است. درست نمی دانم از کدام روز من به صداها عادت کردم و هر بار حدس زدن هایم درست از اب در امد. دیروز روی صندلی، پشت کامپیوتر، کنار پنجره باز اتاق مسعود نشسته بودم که صدای موتور پست چی امد. داد زدم :" پست چی!" مامان گفت" از کجا مطمئنی؟!" نمی دانم از کجا مطمئن بودم، شاید از همان جا که می دانستم یک نامه در انتظارم است، شاید هم از همان تشخیص صدایی که می گویم...

نامه داشتم، یک نامه ی دیگر از افروزک دوست داشتنی ام به مناسبت بهاری که از راه رسیده است.نامه داشتن در روز های خاکستری ای که بهار را به زور در خودشان جا داده اند به همان اندازه امید بخش اند که سبزه کوچکی اسفالت های خیابان را می شکافد و سر از زمین بیرون می اورد. نامه داشتن به اندازه همان سبزه کوچک امید بخش است و پر از حس خوب زندگی...

نامه های افروز من را شبیه کفشدوزکی می کند که بال های کوچک اش را برای اوج گرفتن میان یک دست سبز امتحان می کند. فیلم های دیدنی، کتاب های خواندنی، نامه های کوچک با دست خطی که اشنا است برایم، عکس های دوست داشتنی که فقط بلدند توی کادر دوربین افروز جا بشوند، همه بهانه خوبی می شوند برای لبخند زدن، از ته دل لبخند زدن و حس خوب دوباره ی " چه خوشبختم من!"

قلم افرزو من را دیوانه می کند وقتی درباره فیلم ها برایم می نویسد، درباره کتاب ها می نویسد، درباره لحظه هایی که با دوربینش قابشان کرده است...

این دختر راستی راستی بلد است سنگ ها را ماهی کند و من را کفشدوزک کوچکی که بازیگوشی را از سر می گیرد و این گونه است که زندگی غلیظ می شود، شبیه هوای باران زده ی صبحدم...

نامه ای دریایی به قرمزترین ماهی دلم

 

به نام خدایی که ماهی را با دریا،

و دریا را با ماهی آفرید

 

 

از دورترین اب ها

به قرمزترین ماهی دنیا

 

 

 

ماهی کوچولوی قرمزم، دالی ی ی !

این یک نامه محرمانه دریایی ست، به ماهی قرمز کوچولوی وروجکی که توی دلم بالا پایین می رود، ماهی قرمز کوچکی که با همه ماهی های دنیا فرق دارد.

من اینجایم! پشت یک صخره جلبکی ته ته این دنیای دریایی نشسته ام و برای ماهی قرمز دلم حباب می فرستم.باله هایت را که تکان بدهی موجی درست می شود و به من می رسد و من می فهمم حباب هایم دریافت شده است...

ماهی کوچک دلم! این جا همه چیز خوب است و  ارام. با نسیم های گهگاهی که فقط سطح اب را تکان می دهند و افتابی که پهن می شود روی اب. این جور وقت ها ماهی های کوچولو دورم را می گیرند تا چرخیدن توی اب را یادشان بدهم.

این روز ها دلم شنا کردن های طولانی می خواهد، شنا کردن در جریان های شدید، نفس نفس زدن، پنهان شدن پشت یک صخره بزرگ، لابه لای یک عالم خزه و جلبک و خیره شدن به نور خورشید که از آب ها می گذرد و هیچ وقت به پشت سنگ ها و جلبک ها نمی رسد.

ماهی قرمزی! شب ها خواب می بینم بزرگترین ماهی دریا شده ام و با دهان بزرگم تمام غصه ها و دلتنگی ها را بلعیده ام، حتی، حتی... هوه! روز ها از فکر تیغه های بزرگی که گاه پولک هایم را زخمی می کند، باله هایم یخ می زند، باد می کنم و رها می شوم روی اب. کاش همه چیز و همه جا دریا بود و دریا و دریا... با این همه خوشحالم که بالاخره دریای طوفانی ام ارام شد، ارام و زلال.

حالا هر روز خورشید صورت تپل و گردش را در دریا می شوید و شب ها ماه، توی اب سرک می کشد و دریایم را پر از ستاره های نقره ای می کند. دلت می خواهد ماهی دریای من شوی؟! خیلی کیف دارد. من به تو یک عالم صدف می دهم و ماهی های کوچولوی رنگی که دورت را بگیرند تا برایشان از اقیانوس ها بگویی و رودخانه ها و دریاچه های اب شور و همه ی زیبایی هایی که از بری...

 

آموزگار نیستم

تا عشق را به تو بیاموزم

ماهیان نیازی به آموزگار ندارند

تا شنا کنند

 

ماهی قرمزم!

تو شنا کردن در اقیانوس ها و رودخانه های طولانی و دریاهای طوفانی را خوب می دانی، تو اولوپ اولوپ حباب ساختن بلدی، چرخیدن و موج های کوچک و نرم ساختن هم...

راستی! جریان کدام اب بود که تو را به دریای من فرستاد؟! شاید هم رودخانه ای بزرگ مرا به دریای تو اورد و به من شنا کردن از نوع دیگر را نشان داد.

هوم م م... نمی دانم چطور شد که دوست دریایی من شدی. بین ما هزار دریا و اقیانوس فاصله است. اما من خوشحالم، خوشحالم که حالا تو را دارم و دریای ابی و صدف های نقره ای ات را.

راستی! من یک مروارید دارم توی دلم. یکی مروارید سفید سفید که هر روز درخشان تر می شود و بزرگ تر. هیچ کس مروارید توی دلم را ندیده است. مروارید دل من یک راز است. بزرگترین راز دریای کوچکم!

ماهی قرمزم!

تو می دانی این اب ها نهایتا ما را به کدام اقیانوس هدایت می کنند؟! کمی نگرانم، این جور وقت ها باله هایم را تند تند تکان می دهم و دور خودم می چرخم و می چرخم و می چرخم و فکر می کنم. بعد سرگیجه می گیرم و زیر شن های کف دریا پنهان می شوم. همه دریاها و اقیانوس ها کوچک اند، خیلی کوچک...

این روز ها از فکر اتفاق های خوب خودم را روی موج ها رها می کنم و تاب می خورم و می خندم، برای هشت پاها دهان کجی می کنم، توی صدف ها سرک می کشم، برایت اولوپ اولوپ حباب می فرستم و ... تازه ! دیشب دلتنگی هایم را خوراک کوسه ماهی ها کردم و تا صبح برای خدا حباب فرستادم. گفتم که دلم یک صدف بزرگ می خواهد، شاید هم یک دریای بزرگ تر، خیلی خیلی بزرگ تر و ابی تر.خدا برایم یک حباب بزرگ فرستاد. حباب، من را توی دل بزرگش گذاشت و چرخید و چرخید و دنیا هزار تا رنگ شد.دریا صورتی شد،سبز شد، زرد شد، سفید شد، باور می کنی؟! دلم می خواهد دریا را هزار رنگ کنم. وقتی طوفانی می شود و هولم می دهد این طرف و ان طرف دلم یک دریای فیروزه ای می خواهد...

ماهی کوچکم!

این روزها دلخوشی بزرگی هستی برای من، برای دنیای فیروزه ای کوچکم. تو می توانی جای تمام ماهی ها باشی،می توانی یک بطری شناور باشی که نقشه گنج دارد توی دلش،می توانی یک قایق چوبی بدون بادبان باشی، یا یک جزیره دور افتاده که دزدکی به دنیا نگاه می کند،تو می توانی توی دل تمام صدف ها یک مروارید درشت و سفید باشی. می توانی موج باشی که توی مشت هایش یک عالم صدف و سنگ دارد،می توانی صخره باشی تا وقت های دلتنگی مرا پشت خودت پنهان کنی، می توانی جلبک باشی و با من "دالی" کنی، تو می توانی اب باشی، می توانی دریا، خود خود دریای ابی ام باشی...

پ.ن: تصویرگری از سحر عجمی

یکی بود یکی نبود ...

یکی بود.

یکی نبود.

یکی من بود.

یکی تو.

یکی لاغر.

یکی چاق.

یکی با ستاره ها دوست بود.

یکی با رنگ ها.

یکی چیلیک چیلیک عکس می گرفت.

یکی دونه دونه تماشا می کرد.

یکی شبیه کفش پاشنه بلند بود.

یکی شبیه یه جفت کتونی نو.

یکی پچ پچ می کرد.

یکی جیغ جیغ.

یکی یه عالمه تیله داشت.

یکی یه عالمه عروسک.

یکی یه عالمه زنگوله داشت.

یکی یه عالمه نقاشی.

یکی می نوشت.

یکی می خوند.

یکی می خوند.

یکی گوش می داد.

یکی ستاره جمع می کرد تو جیبش.

یکی صدف.

یکی دم گربه اتیش می زد.

یکی دنبال سوسک ها می کرد.

یکی خر بود.

یکی گاو.

یکی عر عر می کرد.

یکی ما ما.

یکی می خندید.

یکی گریه می کرد.

یکی جیغ می زد.

یکی "هیس" می کرد.

یکی بغض می کرد.

یکی لبخند می زد.

یکی می گفت:" اون گنجشک رو!"

یکی می گفت:" عه! این مورچه هه رو!"

یکی مو می کشید.

یکی چنگ می انداخت.

یکی می گفت:" اوی!"

یکی می گفت:" اوخ!"

یکی می گفت:"آی!"

یکی می گفت:" وای!"

یکی یه شکم گرد داشت.

یکی دوتا لپ تپل.

یکی یک بود.

یکی پنج.

یکی من بود.

یکی تو.

هیس!

کلاغه داره چرت می زنه.

قصه ی ما هزار سال ادامه داره...

بهار پر از ماهی های کوچک است

"تو" برایم می نویسی:"فریبا... به تو که فکر می کنم گم می شوم، مثل وقتی که شکوفه های درخت گوجه سبز مدرسه مان ر ا می شمارم و گم می شوم میان انبوه رنگ های سفید و صورتی."

بعد دستت را می زنی زیر چانه ات و می نویسی :" کسی روی تخته دایره های مبهمی کشیده است. آن جا قانون بار ها جریان دارد. کسی انگار دنبال تانژانت زاویه ای می گردد. کسی از "او" خبر دارد؟!" این جا دایره ها هر روز چاق تر می شوند و موج ها می رقصند رو ی کاغذ های کاهی ام. کسی از "او" خبر ندارد.کبوتری که پشت پنجره ام بد بد می کرد همین الان بال زد و رفت...

من می شوم یک تکه ابر بهار، تند تند می بارم. تازه رعد و برق هم دارم. گلوله های توپی بغض که ترک بر می دارد، دلم قطره قطره خالی می شود.راستی! یعنی چه کسی از "او" خبر دارد؟! آه، من لقمه لقمه دلتنگی قورت می دهم...

تو  برایم می نویسی:" فریبا! این تخته سیاه، قلب کوچک مرا گچی می کند." من توی دفترم برایت یک قلب بزرگ می کشم. یک قلب بزرگ که با یک گچ صورتی نقاشی شده است.

تو می ایستی روی به روی کتابخانه پر از کتابت. انعکاس نور تو را آّبی می کند، از توی شیشه دارم تماشایت می کنم، تصویرت افتاده روی هندسه 2، هندسه تحلیلی و یک عالم کتاب دیگر، یک عروسک مو کاموایی پارچه ای هم توی کادر است، چیلیک، عکس می اندازی، این بهترین یادگاری است برای من!

" فریبا! اینجا همه دلشان می خواهد تو را ببینند. همه آرزوی دیدن صورتی ترین شاهزاده خانوم قصه ها را دارند، همه فریبا را می شناسند..." من می خندم و عکس دو تا سیب بزرگ می افتد روی گونه هایم؛سیب هایم برای تو!

دوتا بند انگشتی ریز را سنجاق می کنی به تکه کاغذی که صورتی ترین حرف ها را نوشته ای برایم. این بهترین هدیه ای ست که می توانی تقدیمم کنی، باور می کنی؟! حالا شبیه ابر بهار که شوم،یک عالم دلتنگی که برای رسیدن به دلم مسابقه بدهند، بند انگشتی ها را نگاه می کنم، دندان های ریزشان را که در آمده می شمارم و هزار بار در اغوش گرفتن شان را آرزو می کنم.

"این روز ها بیشتر از همیشه دوستت دارم. می دانستی؟!" پنجره را باز می کنم. نفس عمیقی می کشم و به تو فکر می کنم، به تو که برایم نوشته ای:" فریبا هر بار که نفس عمیق می کشم یاد تو می افتم."

این روز ها تمام دلتنگی هایم را توی مشت های تو جا می کنم، می دانستی؟! می دانستی که چقدر شادی هایم را وسعت می بخشی. می دانستی که شبیه عروسک مو خرگوشی ام هستی؟! می دانستی که شبیه یک ستاره درشت و پر رنگ میان سیاهی دلتنگی هایم چشمک می زنی و دلم را گرم می کنی؟!

"فریبا؟! من یک گیره چوبی لباس هستم که باد و باران خورده و روی بند آّبی رخت، توی حیاط، به حوض ماهی ها نگاه می کند. تو حوض آّبی ماهی ها هستی که شکل یک قلب است." ماهی های قرمز کوچک توی دلم تند تند شنا می کند.ببین،ستاره ی کوچکم! دارند برایت حباب می فرستند، بوسه هایشان را بگذار توی جیب کوله پشتی ات و هر صبح یک بوسه را بچسبان روی گونه ات...

"بهار پر از حرف است. بهار پر از ماهی های کوچک ِحوض ِ آّبی ست که هیچ وقت سردشان نمی شود. بهار پر از فرشته هایی ست که آمده اند سنگ ها را ماهی کنند."

چشم ها را می بندم. نفس عمیقی می کشم، تا هزار می شمارم، خدا تو  را برایم فرستاده تا مرا ماهی کنی، یک ماهی کوچک صورتی!

 

 

به افروز ارزه گر که سنگ ها را ماهی می کند

باران بهانه بود

که تو زیر چتر من

 تا انتهای کوچه بیایی

و دوستی

مثل گلی بشکفد

در میانمان

اما افروز ، ما ، بهانه های بزرگ تری داریم برای دوست بودن، برای دوست ماندن، وقت هایی که گلپری توی گوشم پچ پچ می کند و کف دست هایم یک عالم پنج برعکس می کشد، وقت هایی که روی صورتم یک منحنی درشت صورتی نقاشی می کنی، وقت هایی که شعر می نویسی و به رویش بال های کوچکم کمک می کنی، بهترین و بزرگ ترین دلیل است برای دوست بودن، برای دوست ماندن...

آه که چقدر لحظه های نوشتن برای تو را ،دوست دارم افروزکم!

_ تو بهاری

_ نه

_ بهاران از توست!

من می دانم که بهار، برگ های سبزش را از شعرهای تو وام می گیرد و غنچه ها سرخی گونه هایشان را از عشقی که در میان واژه هایت جاری ست.

می دانی افروز؟! داشتن یک دوست که "بزرگی" بال هایش را نزدیده ،یعنی خوشبختی!

بال های تو بزرگ است؛ انقدر بزرگ که زیر پای فرشته ها گیر می کند و صورتی ترین فرشته ها به تو و بال هایت حسادت می کنند.

راستی! تو می دانی دوست بودن با تو چه لذتی دارد؟! خندیدن با تو، حرف زدن، نقاشی کشیدن، برای سنجاب ها لالایی خواندن...

این روز ها که " شادی ها " مثل ماهی های توی حوض از دستانم لیز می خورند، داشتن یک دوست مثل تو ، یعنی "شادی" افروز رنگین کمانی ام.

*

گاهی که دلتنگ می شوم، گاهی که دلم گریه می خواهد، گاهی که خودم را پشت یک ابر درشت پشمکی پنهان می کنم، تو پروانه ای می شوی با بال های خال خال رنگی؛ می ایی و می نشینی روی موهایم و همه دلتنگی ام را محو می کنی ...

*

انگشت سبابه ات را بگذار انجا که نشسته ای روی نقشه ی ایران، انگشت ان یکی دستت را هم بگذار روی تهران، می بینی؟! یک وجب هم نمی شود فاصله مان...

*

بند انگشتی های من چگونه اند افروز؟!بهشان بگو دست هایشان را تا اخر باز کنند تا بدانند چقدر چقدر چقدر دوستشان دارم.هر سه شان را بیشتر از یک کامیون اسمارتیز دوست دارم.گونه هایشان را ببوس و زیباترین شعری را که می دانی برایشان بخوان.

*

بیا بزرگ نشویم.بیا وقتی پتو را می کشیم روی سرمان و شبیه شب می شویم ،دعا کنیم بزرگ نشویم. بیا با دیدن ستاره ها شاد شویم.توی زمستان، میان برف ها بستنی بخوریم و یخ کنیم.با چوب بستنی دکتر بازی کنیم. وقتی دلتنگ می شویم گریه کنیم.وقتی شاد هستیم بلند بخندیم. و وقتی عاشق می شویم، دست هایمان را بگذاریم دور دهانمان و فریاد بزنیم:" هی ادمک! دوستت دارم!"

بیا شبیه لی لی پوت ها باشیم. دنیا را ببینیم و خیال کنیم درخت ها و گل ها و پرنده ها و دریا و اسمان برای ماست، برای خوشبختی ما!

بیا غصه هایمان راهوا کنیم و خدا را از ان بالا بیاوریم پایین و همه شعرهایی را که از بریم، برایش بخوانیم.

بیا خوشبخت ترین دختران زمین باشیم...

 

                                                                  

                                                                       شاهزاده صورتی_ دی ماه 87