مدرسهی پنکیکی
بابا را بیدار میکنم و بهش میگویم دلدرد دارم.
بابا میگوید: «دلدردت واقعی نیست.»
میگویم: «آخه تو از کجا میدونی؟»
میگوید: «چون یه شب دیگه هم بهم گفته بودی گوشت دلدرد داره.»
میگویم: «خب که چی؟»
میگوید: «شببخیر!»
اما من هنوز هم خوابم نمیبرد، پس به آقای ناگی زنگ میزنم.
وای! چهقدر زود آمد!
میگویم: «من خیلی از مدرسه میترسم. دلم نمیخواد برم. تو باید بهم کمک کنی. چه کاری از دستت برمیاد؟ میتونی با چوب جادوت یه کاری بکنی؟»
میگوید: «نگران نباش! من یه نقشه دارم. الان یه کاری میکنم که تمام مدرسهت به پنکیک تبدیل بشه. اینجوری دیگه هیچوقت محبور نیستی بری مدرسه.»
میپرسم: «پنکیک؟»
«بله! ما دستور پختش خیلی پیچیدهست. من باید چندتا مرغ پیدا کنم که ممکنه چند روز وقت ببره.»
میگویم: «باشه! اشکالی نداره.»
فکر کنم پنکیک خوب باشد. یک پنکیک کرهای گنده به جای مدرسه. چه عالی! این آخرین فکری است که قبل از بستهشدن چشمهایم میآید توی سرم و بعد خوابم میبرد.
«دُری و دوست راستراستکیاش»، ابی هنلن، نشر پرتقال