مدرسه‌ی پن‌کیکی

بابا را بیدار می‌کنم و بهش می‌گویم دل‌درد دارم. 

بابا می‌گوید: «دل‌دردت واقعی نیست.»

می‌گویم: «آخه تو از کجا می‌دونی؟»

می‌گوید: «چون یه شب دیگه هم بهم گفته بودی گوشت دل‌درد داره.»

می‌گویم: «خب که چی؟»

می‌گوید: «شب‌بخیر!»

اما من هنوز هم خوابم نمی‌برد، پس به آقای ناگی زنگ می‌زنم.

وای! چه‌قدر زود آمد!

می‌گویم: «من خیلی از مدرسه می‌ترسم. دلم نمی‌خواد برم. تو باید بهم کمک کنی. چه کاری از دستت برمیاد؟ می‌تونی با چوب جادوت یه کاری بکنی؟»

می‌گوید: «نگران نباش! من یه نقشه دارم. الان یه کاری می‌کنم که تمام مدرسه‌ت به پن‌کیک تبدیل بشه. این‌جوری دیگه هیچ‌وقت محبور نیستی بری مدرسه.»

می‌پرسم: «پن‌کیک؟»

«بله! ما دستور پختش خیلی پیچیده‌ست. من باید چندتا مرغ پیدا کنم که ممکنه چند روز وقت ببره.»

می‌گویم: «باشه! اشکالی نداره.»

فکر کنم پن‌کیک خوب باشد. یک پن‌کیک کره‌ای گنده به جای مدرسه. چه عالی! این آخرین فکری است که قبل از بسته‌شدن چشم‌هایم می‌آید توی سرم و بعد خوابم می‌برد.

 

«دُری و دوست راست‌راستکی‌اش»، ابی هنلن، نشر پرتقال

اولین روز مدرسه

مری می‌پرسد: «حالا من باید برای مدرسه چی بپوشم؟»

من پارسال، هر روز مری را با خودم به مدرسه می‌بردم.

ولی حالا فکر می‌کنم بهتر است توی خانه بماند.

مخصوصا وقتی یاد اتفاق‌های پارسال می‌افتم...

پارسال:

مری همیشه می‌گفت باید برود دستشویی، اما واقعا کاری آن‌جا نداشت؛ فقط می‌خواست با صابون توی دستشویی بازی کند.

یک روز معلم بهش گفت: «نه! نمی‌تونی بری.»

ولی او واقعا باید می‌رفت دستشویی!

می‌دانید بعدش چه اتفاقی افتاد؟

همه‌جای زمین...

یک بار هم معلوم شد که مِری زیر میزش سوسیس قایم کرده.

ـ این بوی چیه؟!

آهان! یک روز هم کفش‌هایش را درآورد و دیگر نتوانست آن‌ها را پیدا کند... هیچ‌کس، هیچ‌وقت نتوانست پیدایشان کند!

من هم خیلی دلم برایش سوخت و کفش‌های خودم را بهش قرض دادم.

تازه توی گوش همه‌ی بچه‌ها حرف‌های زشت می‌زد.

همیشه هم یادش می‌رفت که دستش را بلند کند و بی‌اجازه می‌پرید وسط حرف معلم. جوابش هم برای همه‌ی سوال‌ها «مرغ» بود!

ـ هم‌ خانواده‌ی خانه چیه؟!

ـ مرغ!

بهش می‌گویم: «ببخشید مری! تو باید توی خونه بمونی، پارسال خیلی افتضاح بود.»

مری اخم می‌کند «اما بدون من، تو دوستی نداری.»

می‌گویم: «من دلم می‌خواد یه دوست جدید پیدا کنم، یه دوست راست راستکی!»

می‌گوید: «نه!!!» و اشک‌هایش سرازیر می‌شود، «نه، خواااهش می‌کنم.»

آن شب توی سرم یک عالمه سوال بود که نمی‌گذاشتند بخوابم.

زنگ تفریح باید با کی بازی کنم؟!

یعنی واقعا بدون مری تنها می‌مونم؟!

باید از لباس خواب عزیزم دور بمونم؟!

من واقعا عجیب و غریبم؟!

می‌تونیم توی کلاس حیوون دست‌آموز داشته باشیم؟!

می‌شه حیوونمون همستر باشه؟!

می‌شه اسمشو بذاریم گلدونه؟!

روز وارونه هم داریم؟!

می‌شه برای روز وارونه، لباسای سر و ته و پشت و رو بپوشم؟!

یعنی معلمم چه شکلیه؟!

 

«دُری و دوست راست راستکی‌اش»، ابی هنلن، نشر پرتقال

چرا به ج می‌گیم جیم؟ ولی به خ نمی‌گیم خیم؟!

جیرجیرکا از صبح خوششون میاد؟

آدم بزرگا دیگه آینده ندارن؟!

 

«دُری و دوست راست‌راستکی‌اش»، ابی هنلن، نشر پرتقال

یکی از توصیه‌های اساسی برای حضور در جامعه

ویولت می‌گوید: «و یه چیز خیلی مهم که باید یادت بمونه، اینه که خودت نباشی! می‌تونی این کار رو بکنی؟»

«دُری و دوست راست راستکی‌اش»، ابی هنلن، نشر پرتقال

 

اولین روز مدرسه

من دُری هستم، اما همه صدایم می‌کنند وروجک.

مامان و بابا و خواهر و برادر بزرگ من، مثل بقیه‌ی آدم‌های عادی هستند. ولی من یک هیولا و یک مامور نگهبان هم دارم که عادی نیستند، چون فقط خودم می‌توانم ببینم‌شان.

اسم هیولای من مری است. او شب‌ها زیر بالشم می‌خوابد و تمام روز با من بازی می‌کند. آقای ناگی هم مامور نگهبان است. او توی جنگل زندگی می‌کند، اما اگر من کار فوری داشته باشم زود می‌آید.
حالا هم من یک کار فوری با آقای ناگی دارم؛ چون...

فردا اولین روز مدرسه است!

وقتی مشغول بازی و نرمش‌های دوست‌داشتنی‌مان هستیم خبرهای مهم را به مری می‌گویم.

ـ صبر کن ببینم! مدرسه چی بود؟

مری می‌گوید: «آهان! یادم اومد! همون‌جا که شیر آب‌خوری داره... اون‌جا پر از بچه‌ست، نه یه مشت آدم گنده! هورا! من عاشقشم! بیا بریم وسایلمون رو جمع کنیم.»

مری تصمیم می‌گیرد وسایلی را که باید با خودم ببرم، فهرست کند.

می‌گویم: «ببخشیدا! اما من نمی‌تونم بخونمش.»

خودش شروع می‌کند به خواندن. «لباس‌های کثیف بابا، یک‌کمی سوسیس اضافه و آبلیمو.»

می‌گویم: «چه لیست عجیبی! تو مطمئنی که یادت اومد مدرسه چه جور جاییه؟»

می‌گوید: «معلومه که مطمئنم.»

می‌گویم: «باشه، بهت اعتماد می‌کنم.»

 

«دُری و دوست راست راستکی‌اش»، ابی هنلن، نشر پرتقال

کتابخانه کوچک من

کارم داشتی با یه موز بهم زنگ بزن

می‌گویم: «میو میو!» یعنی «روزگار آدم بودن من تموم شده.»

خلاص شدم!

آقای ناگی می‌گوید: «وقت رفتنه، باید برای شام پیش همسرم باشم.»

و بعد از همان درختی که آمده بود بالا می‌رود.

«میو میو میو»

پشت سرش زیر درخت میو میو می‌کنم، یعنی «صبر کن، شماره تلفن‌ت یادت رفت!»

می‌گوید: «شماره‌ای در کار نیست،تو با هر موزی می‌تونی باهام تماس بگیری.» بعدش هم لابه‌لای برگ‌های درخت ناپدید می‌شود.

 

«دُری فانتاسماگوری»، نشر پرتقال

آقای ناگی

به همه‌ی کارهای بچه‌گانه‌ام فکر می‌کنم؛ هنوز هم موقع خوابیدن باید خرگوشکم را بغل کنم و انگشتم را میک بزنم تا خوابم ببرد، هنوز لباس‌هایم را پشت‌ورو می‌پوشم. هنوز بلد نیستم سوت بزنم. هنوز وقتی می‌خواهم لیوان را پر کنم، از سرش می‌ریزد. هنوز دلم می‌خواهد همه‌ی روز لباس خوابم را بپوشم.

وقتی از بین اشک‌هایم به بالای درخت نگاه می‌کنم، یکی را از آن بالا می‌بینم که به من زل زده است.

می‌گویم: «تو دیگه کی هستی؟»

چشم‌هایم را می‌مالم و توی نور آفتاب اخم می‌کنم و بعد چشم‌هایم را جمع می‌کنم. مرد کوچولو می‌گوید: «من نگهبان تو هستم.»

و مثل کوالا سر می‌خورد و آرام از درخت پایین می‌آید.

می‌پرسم: «مطمئنی؟ آخه اصلا شبیه نگهبان‌ها نیستی!»

می‌گوید: «کاملا مطمئنم.» ولی قیافه‌اش عجیب و غری باست.

«خب مهم‌ترین چیز اینه که من این‌جام تا ازت مراقبت کنم.»

اسمش آقای ناگی است و توی درخت زندگی می‌کند.

می‌گویم: «هی رفیق، کمک لازم ندارم. اگه راست می‌گی من رو به یه چیز دیگه تبدیل کن! آدم بودن خیلی دردسر داره!»

می‌گوید: «چرا که نه؟ آناناس چطوره؟»

می‌گویم: «اوووم... باشه!»

شانه‌ام را بالا می‌اندازم. 

«چرا که نه؟»

چوب جادویش را در می‌آورد: «یک... دو... سه!»

به سر تا پایم نگاه می‌کنم و می‌گویم: «من که همونم!»

آقای ناگی با دقت نگاهم می‌کند، بو می‌کشد، با انگشتش بهم می‌زند و بعد خیلی ناراحت سرش را نکان می‌دهد که نه، نشد.

یک‌هو فکری به سرم می‌زند. می‌گویم: «گربه‌ی کوچولو چه‌طوره؟»

می‌گوید: «عالیه!» و هیجان‌زده از جایش می‌پرد.

«این یکی حرف نداره.»

خیلی خوش‌حال است که من حاضر شدم به گربه تبدیل شوم.

«یک... دو... سه.» چوب جادویش را تکان می‌دهد.

روی دست‌ها و زانوهایم خم می‌شوم.

«میو میو میو» می‌کنم و دمم را تکان می‌دهم. آقای ناگی به نظر خیلی خوش‌حال است.

توی یک لحظه به یک گربه‌ی کوچولو تبدیل می‌شوم.

 

«دُری فانتاسماگوری»، ابی هنلن، نشر پرتقال

 

خانم گابل گراکر

خانم گابل گراکر پوصند و هفت سالشه، دندون‌هاش سیاه و تیزه مثه سوزن، جیب‌هاش هم پر از دستمال‌های دماغیه و ...

ممکنه سر راهش این‌جا هم بیاد.

 

«دُری فانتاسماگوری»، ابی هنلن، نشر پرتقال

 

همه‌ی ما یه خانم گابل گراکر تو زندگی‌مون داریم. این‌طور نیست؟
خانم گابل گراکر گاهی تو قالب یه همسایه ظاهر می‌شه
گاهی تو قالب یه همکار
گاهی تو قالب یه همکلاسی نچسب
گاهی تو قالب یه خاله
و ...

هیولاهای خانه‌ی ما

Marry

دوست خیالی «دُری» اسمش «مری» است. 

@havijebanafsh 

دُری فانتاسماگوری، ابی هنلن، نشر پرتقال

عکس خانوادگی دُری (دُری خانوم یه ته‌تغاریه)

 

@havijebanafsh 

دُری فانتاسماگوری، ابی هنلن، نشر پرتقال

تو خوشمزه‌ترین شخصیت‌ داستانی هستی دُری


الهی من قربون اون قیافه‌ت بشم.
انقدر عاشق دُری شدم که دوست دارم تو جهان واقعی دنبالش بگردم.
کاش یه دُری داشتم.

@havijebanafsh 

دُری فانتاسماگوری، ابی هنلن، نشر پرتقال

فانتاسماگوری همون‌جاییه که «دُری» تصمیم گرفته توش زندگی کنه...

@havijebanafsh 

دُری خانم همون شش‌ساله‌ای هست که دل من رو عجیب برده و تو این چند روز تنها کسی (کتابی) بوده که تونسته حالم رو خوب کنه...

مگه می‌شد قربون صدقه‌اش نرم؟

صفحه به صفحه دورش گشتم انقدر که فینگول و نازه.

دُری فانتاسماگوری، ابی هنلن، نشر پرتقال

کتابخانه کوچک من

            منتخب کتابخانه عمومی نیویورک 2015nypl

    منتخب انجمن کتابخانه آمریکاala 2015
    منتخب کرکس 2014
    منتخب هفته نامه ناشران pw2014
    فینالیست جایزه وبلاگ ادبی کودکان و نوجوانان 2014 cyblis

 لینک خرید مجموعه دو جلدی دُری همراه با عروسک با ۲۰٪ تخفیف 

@havijebanafsh