عجیب است، ولی حقیقت دارد که زندگی یک روند بنا کردن خاطرات آینده است؛ در این لحظه خاص که من رو به روی دریا نشسته‌ام، دارم خاطراتی را می‌آفرینم که روزی برای من اندوه و نومیدی به بار خواهند آورد. دریا در برابر من است، ابدی و خروشان. گریستن من برای آن زمان دیگر بیهوده است؛ انتظار کشیدنم در ساحل دور‌افتاده، و نگاه خیره‌ام، بی‌پلک‌زدن، به دریا نیز بیهوده است. آیا تو می‌توانستی به شکلی خاطره‌ی مرا به فراست دریابی، یا می‌توانستی خاطره بسیاری دیگر مثل ما را به تصویر درآوری؟ ولی اکنون شبح تو جلوی دید مرا گرفته است؛ تو بین من و دریا ایستاده‌ای. چشمان من با چشم‌های تو تلاقی کرده‌اند. تو آرامی، و اندکی غمگین: به من نگاه می‌کنی. مثل این که از من کمک می‌خواهی.

 

«تونل»، ارنستو ساباتو، نشر نیلوفر

خودپسندی در فروتنی

مردم مرا به خنده می‌اندازند وقتی درباره‌ی فروتنی انشتاین، یا کسی مثل او صحبت می‌کنند. پاسخ من به آنها این است که وقتی مشهور باشی، فروتنی برایت آسان است. یعنی آسان است که خود را فروتن نشان دهی. حتی آن گاه که فکر می‌کنید در یک فرد کمترین اثری از خودپسندی وجود ندارد، ناگهان خودپسندی را در شکلی بسیار نامحسوس در او کشف می‌کنید: خودپسندی در فروتنی.

«تونل»، ارنستو ساباتو، نشر نیلوفر

حقیقت تقریبا هیچ وقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر رسد، اگر عملی به ظاهر از منطق ساده پیروی کند، معمولا انگیزه‌های پیچیده‌ای پشت سر آن هست. یک مثال ساده... افرادی که به انجمن‌های خیریه کمک می‌کنند بهتر و بخشنده‌تر از افرادی که چنین نیستند به شمار می‌آیند. این برداشت ساده‌انگارانه را من به هیچ می‌گیرم. هر کسی می‌داند که آدم نمی‌تواند مسائل یک گدا (یک گدای درست‌و‌حسابی) را با یک پول سیاه یا تکه‌ای نان حل کند. تنها کاری که می‌کند حل مسائل روان‌شناختی فردی است که شهرت و آرامش روح خود را در آزادی تقریبا هیچ خریداری می‌کند. پیش خودتان داوری کنید که آدم‌ها چقدر خسیس می‌شوند وقتی میل ندارند بیش از چند سنت در روز برای تامین آرامش روح خود و دست‌یابی به احساس خودستایی از نیکوکاری خویش خرج کنند. چه خلوص روحی و چه شجاعتی لازم است که آدم بار بینوایی و درماندگی انسان را بدون این روش ریاکارانه (و خست‌آمیز) به دوش بکشد.

«تونل»، ارنستو ساباتو، نشر نیلوفر

تمامِ او

چه چیزی در او می‌دیدم؟ این پرسش آن شب، وقتی کنار صندوق سوپرمارکت ایستاده بودیم و غرق تماشایش بودم که سرگرم گذاشتن خریدها در کیسه‌های پلاستیکی بود، به سراغم آمد. جذابیتی که در این اعمال بی‌اهمیت می‌دیدم آشکارا گویای این آمادگی بود که حاضرم بدون چون و چرا هرچیزی را شاهدی بر کامل بودن او بگیرم.

 

«جستارهایی در باب عشق»، آلن دو باتن

 

 

«هر چیزی را شاهدی بر کامل بودن او بگیرم.»

عبارتی کامل‌تر، عاشقانه‌تر و گویاتر از این جمله سراغ دارید؟ چطور می‌شود شیفتگی و دوست داشتن و عشق را ـ فراتر از امیال جنسی ـ تنها با ده کلمه توصیف کرد؟ چطور می‌شود بر عاطفه‌ی خود واقف شد و این طور هنرمندانه به کالبد شکافی احساسات پرداخت و به این پرسش ـ در خودـ رسید «چه چیزی در او می‌بینم؟» و در برابر این سوال مبهوت و بی‌پاسخ نماند.

از خودم می‌پرسم چه چیزی در او می‌دیدم؟ و در ذهنم صدها پاسخ برای این سوال می‌یابم. موی کم‌پشت شانه شده به یک سو، ظریف‌ترین چین‌های لبخند-ساکن گوشه‌ی چشم‌ها، پیام‌های تلگرافی مکث‌های میان حرفی، سرخ شدن پیشانی از خواندن پیامی عاشقانه...
جذابیتِ بی‌اهمیت‌ترین اعمالش، راه رفتن، نگاه کردن، غذا خوردن، گرفتن کتابی در دست، لبخند زدن، دست تکان دادن و... تنها بخش کوچکی از آن هزاران هزار چیزی‌ست که در او می‌بینم و میلِ کشف کردن دارم؛ هزاران هزار اعمال بی‌اهمیت، شاهدی بر کامل بودن او.

پسر همسایه

کسی از دور صدایم می‌زند، کسی از آن سوی کوه‌ها و دریاها. پسر جوان همسایه ته کوچه ایستاده و دستش را برایم تکان می‌دهد. من عاشق این پسر هستم امما اسمش را نمی‌دانم. به موهایش مایعی چسبناک می‌زند و موهایش، به بلندی یک خربزه بالای سرش ایستاده است. صورتش پر از جوش‌های قرمز است و یقه‌ی پیراهنش را تا نزدیک کمر باز می‌گذارد. با خودم می‌گویم که تا ابد، تا روزی که زنده‌ام عاشق این پسر خواهم بود و دو روز نگذشته فراموشش می‌کنم.

 

«دو دنیا»، گلی ترقی

 

چند بار تا به حال با خودمان عهد بسته‌ام که تا ابد عاشق بمانیم و چند روز نگذشته فراموش کرده‌ایم؟

تهران، با آن حرف بازیگوش «ر»، که زیر زبان می‌غلتد، و آن «آ»ی کشیده‌ي بلند، مثل دهانه‌ی وسوسه‌انگیز بازاری رنگین، من را در خود فرو می‌کشد...

 

«دو دنیا»، گلی ترقی، نشر نیلوفر

 

بهترین توصیف از تهران که روزها و شب‌هایش را با پاریسِ ندیده هم عوض نمی‌کنم.

کتابخانه کوچک من

«دو دنیا» کتابی‌ست برای دور شدن از دنیای کنونی و غرق شدن در کودکی. برای به یادآوردن فراموش شده‌ها. عطرها، رنگ‌ها، ترس‌ها، دوستی‌ها و هر آن‌چه گذر زمان از ما ربوده است و هرگز به ما بازنمی‌گرداند...

ترقی می‌نویسد برای به خاطر آوردن.

برای از نو زنده شدن، دوباره و سه باره و هزار باره...

 

فعلا

فعلا سبکبار و هوشیارم و به این «فعلا»، این زمان نامعین محدود، دو دستی چسبیده‌ام. فهمیده‌ام که می‌توان مُرد و از نو متولد شد. می‌توان اردنگ خورد و ته چاه افتاد و به دستی، ریسمانی، امیدکی آویزان شد و بیرون آمد.

«دو دنیا»، گلی ترقی، نشر نیلوفر

آخرین ماه تابستان، داغ‌تر از ماه‌های دیگر، سنگین و کند و تنبل می‌گذرد و هیچ اتفاق تازه‌ای نمی‌افتد.

«دو دنیا»، گلی ترقی، نشر نیلوفر

 

آدمی تا کی چشم به راه یک اتفاق تازه است
و تا کی آن اتفاق تازه هیچ وقت نمی‌افتد؟