آبرومندترین وضع دورانِ حیات

زمانی که شخص می‌میرد، ارجمندترین و آبرومندترین حال و وضع دوران حیاتش را بازمی‌یابد، اگرچه مرتکب جنون‌آمیزترین اعمال شده باشد...

«مرگ و مرگ کینکاس»، ژورژه آمادو، نشر خوب

 

این جمله من رو توی فکر برده که بعد از رفتن‌ام دیگران چقدر از خوبی‌ها و بدی‌هام منصفانه یاد خواهند کرد؟
خودم چقدر از بدی‌های رفتگان چشم‌پوشی می‌کنم و فقط از خوبی‌هاشون یاد می‌کنم؟

نبودن یک نفر توجیه‌کننده‌ی اینه که فقط از خوبی‌هاش حرف بزنم؟
چی باعث می‌شه که بعد از مرگ یک نفر از بازیابی و یادآوری بدی‌هاش اجتناب کنم و با یادکردن از خوبی‌هاش، جای خالی‌ش رو التیام ببخشم؟
جواب این سوال‌ها رو نمی‌دونم.
ولی امیدوارم به زودی پیدا کنم...

یکی از تکان‌دهنده‌ترین و هولناک‌ترین بخش‌های‌ کتاب اردوگاه عذاب

تکان شدید خوردیم و یک ساعت منتظر ماندیم تا محورهای قطار با فاصله‌ی بین ریل‌های استپ‌ها تنظیم شدند تا بتوانیم روی ریل‌های روسی پیش برویم. بیرون آن‌قدر برف آمده بود که شب، روشن شده بود. سومین توقفمان در زمینی خالی بود. نگهبان‌های روسی فریاد زدند: اوبورنایا. در همه‌ی واگن‌ها باز شد. یکی بعد از دیگری، تلوتلوخوران بیرون ریختیم، از ارتفاع کمی پا به زمین برف‌گرفته گذاشتیم و تا زانو در برف فرو رفتیم. ما که نفهمیدیم کلمه‌ای که فریاد زدند چه معنی داشت، ولی حدس زدیم اوبور نایا، توقفی در توالت عمومی‌ است. بالای سرمان، خیلی بالا، قرص ماه بود. بخار نفس‌ها که جلوی صورت‌هایمان پرواز می‌کرد، مثل برف زیر پایمان سفید و درخشان بود. از همه‌طرف تپانچه‌های خودکار را به سمت‌مان نشانه رفته بودند: شلوار‌ها را پایین بکشید.
تحقیر، هرچه شرمساری در دنیا بود. چقدر خوب که ما و این زمین برفی تنها بودیم، چقدر خوب که کسی تماشایمان نمی‌کرد که چسبیده‌به‌هم، به‌اجبار باید همه همان کار را می‌کردیم. من دست‌شویی نداشتم، ولی شلوارم را پایین کشیدم و قوزکرده، نشستم. چقدر این سرزمین شب بی‌رحم بود و ساکن، چقدر از قضای حاجتمان خجالت کشیدیم. سمت چپم، ترودی پلیکان پالتویش را بالا داد و زیر بغلش جمع کرد و شلوارش را تا روی مچ‌هایش پایین کشید، صدای فش‌فش از وسط کفش‌هایش بلند شد. پُل‌گاستِ وکیل سعی کرد کاری بکند و غرشی از گلویش بیرون آمد و روده‌های زنش زیر فشار اسهال قاروقور کردند. بخار متعفن و گرم بلافاصله در هوا یخ می‌زد و برق می‌زد. آن سرزمین برفی رفتار خصمانه‌اش را بینمان توزیع می‌کرد، هر کداممان را با آن پایین‌تنه‌های برهنه، با آن صدای روده‌ها در فلاکتمان تنها می‌گذاشت. چقدر امعا و احشایمان در آن شرایط برابر، ترحم‌برانگیز بودند.
شاید آن شب هراسم، به‌یکباره، بیشتر از خودم بزرگ شد و رشد کرد. شاید این تنها راه بود تا شرایط برابرمان را درک کنیم. چون تک‌تکمان، بدون استثناء خودجوش رو کردیم به ریل‌ها تا قضای حاجت کنیم. همه به ماه پشت کردیم، هیچ‌جوری چشم از در باز واگن‌ها نمی‌گرفتیم، مثل دری که به اتاقی باز می‌شد، به آن درها نیاز داشتیم. دیوانه‌وار می‌ترسیدیم که درها بدون ما بسته شوند و قطار راه بیفتد. در آن شب بیکران، از یکی‌مان فریادی برآمد: این هم از ما، ساکسون‌های ریقو. به چند طریق تحلیل می‌رویم. خب، خوشحالید که زنده‌اید. درست می‌گویم، نه. خنده‌ی مصنوعی‌اش مثل صدای زمین‌خوردن قوطی خالی کنسرو همه‌جا پیچید. همه از او دور شدند. بعد دور و برش جا باز شد و تعظیمی کرد؛ درست مثل یک بازیگر و مغرور و در بند نخوت تکرار کرد: حقیقت دارد، نه. همه‌تان خوشحالید که زنده‌اید.
در صدایش زنگی طنین‌انداز شد. چند نفر گریه سر دادند، فضا مثل شیشه شکننده بود. صورتش غرق در جنون شد. آب‌دهانش روی ژاکتش خشکید و لعاب انداخت. بعد نشانش را دیدم: همان مردی بود که روی دکمه‌هایش آلباتروس دادشت. تنها ایستاده بود، مثل بچه‌ها گریه می‌کرد. حالا دور و برش فقط برف لکه‌دار بود، پشت سرش، جهان یخ‌زده و ماه بود، مثل عکس رادیوگرافی.
صدای سوت خفه‌ای از قطار بلند شد؛ عمیق‌ترین آهی که تا آن روز شنیده بودم. همه همدیگر را هل می‌داند تا به در برسند، سوار شدیم و راه افتادیم.

مرد را حتی بدون نشانش هم می‌توانستم بشناسم. ولی هیچ‌وقت او را در اردوگاه ندیدم.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

‏مردم خاطره را با دلتنگی اشتباه می‌گرفتند. چطور می‌شود تفاوتش را فهمید، وقتی چیزی مرتب در ذهنت می‌چرخد ولی جهانت چنان گم شده که دیگر حتی دلت برایش تنگ نمی‌شود.

‎• اردوگاه عذاب، هرتا مولر، نشر خوب

در رویایم مطمئن بودم که مرده‌ام، ولی هنوز نمی‌خواستم به مادرم بگویم.

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 


وقتی حتی برای مردن ملاحظه‌ی حال مادرت را می‌کنی...
بیش از این چیزی برای گفتن یا نوشتن نیست.

نباید آن‌قدر زود می‌خندیدیم...

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

پناه به خالق «هستی‌بخش»
از شر خنده‌هایی که به گریه بدل می‌شوند...

کتاب حرکت در سکون رو بخونم یا نخونم؟

تمام امروز رو به درازکشیدن و بالا و پایین‌کردن پیج‌های اینستاگرام و توییتر و کانال‌های تلگرامی گذروندم. وسط‌هاش کتاب «حرکت در سکون» رایان هالیدی رو هم خوندم. خوندن این کتاب راضی‌ام می‌کنه که اون‌قدر هم که فکرش رو می‌کنم پنج‌شنبه‌ی پوکی نداشتم. 
«حرکت در سکون» درباره‌ی چیزیه که این روزها ندارمش: آرامش. تازه می‌فهمم کلید خیلی از موفقیت‌ها داشتن این موهبت خیلی بزرگه، اما این اصلا به این معنی نیست که «آرامش» فقط در شرایط عادی و بی‌اتفاق رقم می‌خوره. چیزیه که باید خودت یاد بگیری‌ش و به وجود بیاری‌ش. کلید این خلق کردن رو این کتاب یاد می‌ده. با یه سری داستان‌ها و روایت‌ها از سرگذشت آدم‌های سرشناس و موفق. رایان هالیدی تو این کتاب داستان می‌گه و از دل این داستان‌ها رازهای و شیوه‌های آرامش داشتن رو به خواننده یاد می‌ده. می‌گه همه‌ی متفکرها، هنرمندها، رهبرها و قهرمان‌های بزرگ یه ویژگی ثابت دارن که اون‌ها رو از پریشونی نجات می‌ده و کمک‌شون می‌کنه تا به خودشون مسلط باشند و کار درست رو انجام بدن. این ویژگی آرامشه! 

یکی از نکات جالب این کتاب اینه که علاوه بر این که یادمون می‌ده چطوری آرامش داشته باشیم یا آرامش رو برای خودمون به وجود بیاریم، بهمون می‌گه چه چیزهایی آرامش رو ازمون سلب کرده و بهشون آگاه نیستیم. مثل اخبار مختلف، شبکه‌های اجتماعی، آدم‌های متعددی که در طول روز باهاشون سر و کار داریم و ... خیلی چیزهای دیگه.
کتاب بدی نیست. اما اون‌قدر هم جذاب نیست که تو دسته‌ی کتاب‌های خوندنی بذارمش و حتما پیشنهادش کنم. اگه اهل خوندنی کتاب‌های روانشناسی-تحلیلی-اجتماعی هستید و ۴۳ تومن براتون پولی نیست، می‌تونید این کتاب رو بخرید و بخونید. من الویتم خوندن کتاب‌های داستانیه. اما خب، به خاطر کارم و کنجکاوی‌های شخصی‌ام این تیپ کتاب‌ها رو هر ازگاهی ورق می‌زنم و می‌خونم. به این دسته کتاب‌ها که تو ژانر روانشناسی-تحلیلی-اجتماعی قرار می‌گیرند نانفیکشن یا ناداستان می‌گن. ژانری که ناشرهای زیادی رو علاقه‌مند کرده تا کتاب‌هاش رو منتشر کنند. ژانری که عامه‌پسندتره و گروه بیشتری از آدم‌ها رو مخاطب قرار می‌ده. برای خوندن این ژانر کتاب‌ها لازم نیست حتما آدم کتاب‌خونی باشید و تمرکز زیادی برای کتاب‌خوندن صرف کنید. معمولا فصل‌های کوتاهی دارند و می‌تونید روزی یه فصل از کتاب رو بخونید. نکته‌ی بعدی اینه که چون تحلیلی و روانشناسی‌اند، قابل فهم‌ترند و اکثر مفاهیم و موضوعات اشاره‌شده تو کتاب رو می‌شه تو زندگی روزمره و شخصی پیدا کرد. به خاطر همین خواننده‌ی کم‌تجربه رو ارضا می‌کنه که تاثیر کتابی رو که در حال خوندنشه، بلافاصله تو ذهن و زندگی‌ش می‌بینه یا این دستورالعمل‌ها رو می‌تونه تو زندگی شخصی‌ش به کار ببره.
طبق معمول بخش‌هایی از کتاب رو تو وبلاگم می‌ذارم حتما؛ این جوری هم برای خودم مرور می‌شه، هم شما می‌تونید متوجه بشید که این کتاب تو دسته‌ی علایق‌تون هست یا نه. 

خاطره‌نویسی کن

 

دفترچه‌ای همراهت داشته باش. در مسافرت، غذا خوردن و خواب کنارت نگاهش دار. هر فکر سردرگمی را که سر از ذهنت در می‌آورد در آن بنویس.

جک لندن

رایان هالیدی یکی از تحلیل‌گرهای اجتماعی و تکنولوژیه که کتاب‌های خوبی نوشته و اخیرا باهاش اشنا شدم. تو یه فرصت بهتر حتما درباره‌ی کتاب‌هاش می‌نویسم. خوندن کتاب‌هاش یکی از ضروریت‌های زندگی‌اند به نظرم. تو یکی از فصل‌های کتاب «حرکت در سکون» که با ترجمه‌ی «امیرحسین رزاق» تو نشر خوب منتشر شده در ستایش خاطره‌نویسی حرف زده. کاری که سال‌ها و بی‌وقفه انجامش دادم. بیشتر از دوازده سال. کی باورش می‌شه دوزاده سال از زندگی‌اش رو این‌جا نوشته باشم؟ اولش فکر کردم بخش‌هایی از این فصل رو به اشتراک بذارم. اما می‌بینم تمام بخش‌های این فصل از کتاب خوندنی‌اند... پس امیدواریم حوصله‌ی خوندنش رو داشته باشید و بعدش جسارت و اراده‌ی بیشتری برای خاطره‌نویسی پیدا کنید؛ درست مثل من!

 

 

آنه فرانک پناهنده‌ی آلمانیِ باهوشی بود که در تولد سیزده سالگی‌ «دفترچه‌ی امضای» سفید و قرمز کوچکی از پدرومادرش هدیه گرفت. صفحات دفترچه برای جمع‌آوری امضا و خاطرات دوستان طراحی شده بودند. اما آنه از همان لحظه‌ای که از پشت ویترین مغازه نگاهش به آن افتاد، می‌دانست که قرار است دفترچه‌ی خاطراتش باشد. او دفترچه‌ی خاطراتش را در تاریخ ۱۲ ژوئن ۱۹۴۲، این‌چنین آغاز کرد: «امیدوارم بتوانم طوری همه‌چیز را با تو در میان بگذارم که تا‌به‌‌حال نتوانستم با هیچ ‌کس درد دل کنم و امیدوارم که از تو آرامش و دل‌گرمی بگیرم.»

هیچ‌کس نمی‌توانست پیش‌بینی کند که چه اندازه آرامش و دل‌گرمی نیاز خواهد داشت. بیست و چهار روز پس از اولین نوشته، آنه و خانواده‌ی یهودی‌اش در اتاق زیرشیروانیِ انبار پدرش در آمستردام پنهان شدند. آن‌ها دو سال پیشِ رو را باید در آن اتاق سر می‌کردند، با این امید که نازی‌ها پیدایشان نکنند.

می‌توان درک کرد که چرا آنه فرانک به دفترچه‌ی‌ خاطرات نیاز داشت. او پیش‌تر هم تجربه‌ی تنهایی، ترس و بی‌حوصلگی را داشت اما حالا در اتاق‌هایی تنگ و به‌هم‌چپیده با شش نفر دیگر محبوس شده بود. همه‌چیز برایش طاقت‌فرسا و ناعادلانه و ناآشنا بود. در آن میان به فضایی نیاز داشت تا سفره‌ی دلش را باز کند.

به گفته‌ی پدرش، اوتو، آنه هر روز نمی‌نوشت اما هر وقت ناراحت بود یا با مشکلی دست و پنجه نرم می‌کرد، به سراغ دفترچه‌اش می‌رفت. هرگاه سردرگم یا کنجکاو بود در دفترچه می‌نوشت. نوشتن خاطرات برایش نوعی درمان بود تا مبادا جریان افکار آشفته‌اش بر سرخانواده و هم‌وطنانی آوار شود که دچارِ همین شرایط ناگوار بودند. یکی از بهترین و هشیارانه‌ترین گفته‌هایش احتمالاً در روز بسیار سختی نوشته شده‌است: «صبر کاغذ از انسان‌ها بیش‌تر است.»

آنه از دفترچه خاطراتش برای تأمل استفاده می‌کرد. در جایی نوشته‌بود: «اگر آدم‌ها هر شب رفتار‌هایشان را مرور و خوبی و بدی‌هایشان را سبک‌وسنگین می‌کردند، چقدر می‌توانستند خوب و نجیب باشند. آن‌وقت بود که همه خودبه‌خود با آغاز هر روز جدید تلاش می‌کردند آدم بهتری باشند و بعدِ مدتی چه پیشرفت‌ها که حاصل نمی‌شد.» آنه دریافت که با نوشتن گویی می‌تواند خود را از چشم دیگران ببیند. هورمون‌ها معمولاً سبب می‌شوند نوجوانان خودخواه‌تر باشند، اما او مرتباً نوشته‌های خود را مرور می‌کرد تا افکار خود را بهبود دهد. حتی با وجود احتمال مرگ که بیرون درها کمین کرده بود، آنه می‌کوشید انسان بهتری باشد.

فهرست افراد که از عهد باستان تا به امروز مثل آنه خاطره نوشته‌اند به طرز غریب و شگفت‌آوری طولانی و متنوع است. در میان آن‌ها نام افرادی چون اسکار وایلد، سوزان سونتاگ، مارکوس اورلیوس، ملکه ویکتوریا، جان کوئینسی آدامز، رالف والدو امرسون، ویرجینیا وولف، جوآن دیدیون، شان گرین، ماری چست‌نات، برایان کاپل‌من، آناییز نین، فرانتس کافکا، مارتینا ناوراتیلووا و بن فرانکین به چشم می‌خورد.

همگی‌ در زمره‌ی خاطره‌نویسان.

برخی صبح‌ها می‌نوشتند. برخی دیگر گاه‌به‌گاه. بعضی‌هم مثل لئوناردو داوینچی همیشه دفترچه‌شان را همراه داشتند. جان اف. کندی نیز در طی سفر‌هایش پیش از جنگ‌جهانی دوم دفترچه خاطراتش را همیشه همراه داشت. در دوران ریاست جمهوری‌اش نیز عادت به یادداشت‌برداری و خط‌خطی کردن (که تحقیقات نشان داده است به تقویت حافظه کمک می‌کند) روی سربرگ  کاخ سفید داشت. این کار کمکش می‌کرد تا فکرش را آزاد کند و افکارش را به یاد بسپارد.

لیست افراد نامبرده چنان درخشان بوده که ممکن است دلسردتان کند. اما آنه فرانک هنگام نگارش خاطراتش تنها سیزده، چهارده و پانزده سال سن داشت. اگر او از پس این کار برآمد، بهانه‌ی ما چیست؟

سنکا، فیلسوف رواقی، هم ظاهراً تأمل و نوشتن‌ را درست همانند آنه فرانک به شب‌ها موکول می‌کرد. زمانی برای دوستی توضیح داد که وقتی شب می‌شد و همسرش به خواب می‌رفت، «به بررسی تمام روز خود می‌پردازم و هر آن‌چه گفته‌ام و انجام داده‌ام مرور می‌کنم. چیزی را از خود پنهان نمی‌کنم و از قلم نمی‌اندازم.» سپس به تخت می‌رفت، دلگرم از این‌که «خوابِ پس از این خودآزمایی» حلاوت خاصی داشت. هر کس که امروزه سنکا می‌خواند، می‌تواند تلاش او را برای رسیدن به آرامش در این نوشته‌های شبانه‌اش حس کند.

میشل فوکو در مورد ژانر باستانیِ hupomnemata (واگویی) سخن گفته‌ است. او دفترچه‌ی خاطرات را «سلاحی برای جدال ذهنی» می‌خواند. راهی برای تمرین فلسفه و پاکسازی ذهن از پریشانی و حماقت و فائق آمدن بر مشکلات. راهی برای خاموشی قیل‌وقال ذهن. برای آمادگی برای روز پیش رو. برای تأمل پیرامون روزی که گذشت. از دیدگاه‌هایی که شنیده‌اید یادداشت بردارید. وقت بگذارید تا جریان حکمت را از سرانگشتانتان بر صفحات احساس کنید.

بهترین دفترچه‌های‌ خاطرات از این دست هستند. برای خواننده نوشته نشده‌اند. مخاطبشان خود نویسنده هستند. برای آرام کردن ذهن. برای کنار آمدن با خود.

خاطره‌نویسی راهی‌است برای طرح پرسش‌های دشوار: در کجای مسیر خود قرار دارم؟ امروز می‌توانم چه گام کوچکی در راستای هدفی بزرگ بردارم؟ چرا این‌قدر درگیر این موضوع هستم؟ این‌جا و اکنون برای چه موهبت‌هایی می‌توانم شکرگزار باشم؟ چرا این‌قدر تقلا می‌کنم تا دیگران را راضی نگاه دارم؟ چه انتخاب سخت‌تری هست که از آن طفره می‌روم؟ من بر ترس‌هایم چیره‌ام یا آن‌ها بر من؟ دشواری‌ها و مشکلات امروز چه‌ شخصیتی از من نشان خواهند داد؟

تحقیقات پیرامون خاطره‌نویسی بسیار قانع‌کننده هستند، در عین حال افراد زیادی نیز که از روی تجربه بر سر سودمندی‌های آن قسم خواهند خورد. بنا به یکی از این پژوهش‌ها ، خاطره‌نویسی پس از اتفاقات دردناک و اضطراب‌آور به رضایت‌خاطر را افزایش می‌دهد. همچنین تحقیقی در دانشگاه آریزونا نشان داد که افرادی که تجربه‌های روزمره‌ی خود را می‌نوشتند پس از جدایی و طلاق بهتر توانستند بهبود یابند و به زندگی عادی خود ادامه دهند. خاطره‌نویسی یکی از پیشنهادات مرسوم روانشناسان نیز هست. این کار به بیماران کمک می‌کند از دغدغه‌های ذهنی خود دست بکشند و بتوانند چندین و چند ورودیِ احساسی، برونی و روانی را‌ که در حالت عادی از پا در می‌آوردشان بهتر درک کنند.

هدف در واقع همین است. به جای این‌که کوله‌بار دغدغه‌های ذهنی و ‌قلبی‌مان را به دوش بکشیم، آن‌ها را به روی کاغذ می‌ریزیم. در عوض رها کردن افکار مشوش‌کننده‌ی ذهنمان یا بی‌نتیجه گذاشتن گمانه‌های خام، خودمان را وادار به نوشتن و بررسی آن‌ها می‌کنیم. نوشتن افکارمان بر کاغذ این امکان را به ما می‌دهد که با فاصله به آن‌ها نگاه کنیم. این‌کار به ما دیدی بی‌‌طرفانه می‌دهد که اغلب در سیل نگرانی‌ها، ترس‌ها و خستگی‌های ذهن گم می‌شود.

بهترین راه شروع خاطره‌نویسی چیست؟ چه زمانی در روز ایده‌آل است؟ چقدر باید طول بکشه؟

چه اهمیتی دارد؟

چرایی ثبت خاطره بسیار مهم‌تر از چگونگی انجام آن است. سفره‌ی دلتان را خالی کنید. با افکارتان خلوت کنید. به افکارتان وضوح ببخشید. افکار مضر را از افکار پرمغز جدا کنید.

هیچ‌ راه درست یا غلطی وجود ندارد. مسئله این است که دل به دریا بزنید. اگر قبلاً شروع‌کرده بودید و رها کردید، دوباره از سر بگیرید. همه ممکن است افت‌وخیز داشته باشند. راه حل ایجاد دوباره‌ی آن فضاست، همین امروز. اوژن دولاکروا، نقاش فرانسوی که فلسفه‌ی رواقی را مکتب تسلی‌بخش خود می‌خواند، با همان مشکلاتی دست‌وپنجه نرم می‌کرد که ما درگیرشان هستیم:

پس از مدت مدیدی به سراغ دفترچه‌ی‌ خاطراتم آمده‌ام. به‌نظرم راه خوبی است برای آرام کردن این هیجانات عصبی که مدت‌هاست نگرانم کرده‌اند.

بله!

منظور از خاطره‌نویسی همین است. جولیا کامرون، نویسنده‌ی آمریکایی، گفته بود که خاطره‌نویسی برف‌ پاک‌کن روح و ذهن است. همین چند دقیقه تأمل روزانه، هم‌ نیاز‌مند و هم فراهم‌آورنده‌ی آرامش است. وقفه‌ای است از قیل‌وقال دنیا. چارچوبی برای روز پیش رو. سازوکاری است برای سازگاری با مشکلات ساعاتی که از سر گذرانده‌اید. کاتالیزوری‌ است برای آرام شدن، برای پاک‌سازی ذهن و برای به راه انداختن خلاقیت ذهنی‌تان.

یک بار، دو بار، سه بار در روز. هر چی. ببینید خودتان چطور راحت‌ترید.

فقط بدانید که ممکن است به مهم‌ترین کار روزانه‌تان بدل شود.

پس دوستم داری!

یک بار وقتی قدم می‌زدیم، خودش را در میان علف‌های قدکشیده انداخت و وانمود کرد که مرده است. من هشت‌ساله بودم. وحشت کردم؛ انگار آسمان میان چمن‌ها سقوط کرد. چشم‌هایم را بستم تا نبینم که آسمان من را هم می‌بلعد. مادرم از جایش پرید، تکانم داد و گفت: پس دوستم داری. ببین، هنوز زنده‌ام.

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

این پاراگراف برای من تداعی‌کننده‌ی لحظه‌هایی‌ست که مامان بی‌وقفه و یک‌نفس از زمین و زمان گله و شکایت می‌کند و من می‌شنوم‌شان. اگر با حرف‌هایش موافق باشم و مخالفتی در نگاه و لحن و کلماتم نباشد، آن واژه‌ی پیروزمندانه‌ی «پس» می‌نشیند در جمله‌ای که هیچ‌وقت به زبان نمی‌آید، اما با صدای بلند می‌شنومش و لمسش می‌کنم: «پس می‌توانی دختر خوبی باشی و با همه‌چیز موافق باشی.»، «پس می‌توانی به تمام حرف‌های من گوش کنی و مخالفتی نداشته باشی.»، «پس می‌توانی انسان دلخواه و مطیع و حرف‌شنوی من باشی.»

من دزد خودم بودم، واژه‌ها از ناکجا سربرمی‌آوردند و من را می‌گرفتند.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

سرنوشت گریزناپذیری که دچارش شده‌ام: واژه‌هایی که از ناکجا سربرمی‌آورند و من را در برمی‌گیرند...
اگر خواندن و نوشتن نبود، نمی‌دانم چه بلایی سرم می‌آمد...

 

خلاصه‌ای از زندگی در یک کشور جهان سومی: ایران.

بیست و پنج سال در هراس زندگی کردم؛ هراس از خانواده‌ام و هراس از کشورم. هراس از بی‌آبرویی‌ای دوگانه؛ کشورم مرا مجرم بشناسد و به زندان بیندازدم و خانواده‌ام به‌خاطر بی‌آبرویی عاقم کند.

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

 

چمدانی از سکوت همراهم است. مدت‌هاست برای خودم آن‌قدر سکوت جمع کرده‌ام که دیگر با واژه‌ها نمی‌توانم چمدانم را خالی کنم. وقتی حرف می‌زنم، انگار چمدانی دیگر برای خودم می‌بندم.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

سفر، دور و دراز است

خیلی از مردم فکر می‌کنند چمدان‌بستن کاری است که با تمرین یاد می‌گیریم، مثل آوازخواندن یا دعاکردن. ما نه تمرین داشتیم و نه چمدان. وقتی پدرم به جبهه اعزام شد تا به سربازهای رومانیایی بپیوندد، هیچ‌چیزی نبود که در چمدانش بگذارد. هر چیزی که یک سرباز نیاز دارد، به او داده می‌شد، همه‌چیز همراه با یونیفورم می‌آمد. ولی ما نمی‌دانستیم برای چه چمدان می‌بندیم، فقط می‌دانستیم سفر، دور و دراز است و مقصد سرد. اگر چیزهای به‌جا را نداشته باشی، مجبور می‌شوی بداهه‌ کار کنی. چیزهای نابه‌جا، ضروری می‌شوند. بعد چیزهای ضروری درست همان چیزهایی می‌شوند که به‌جا هستند، فقط هم برای این‌که تنها چیزهایی هستند که داری.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

یکی از راه‌های تسکین زخم‌هایم، خواندن آثار ادبیات جنگ است.
کتاب‌های این ژانر یادم می‌آورند زندگی هنوز هم آن‌قدر بی‌رحم نیست و در مدار عطوفت و مهربانی‌اش می‌چرخد. رنج‌ها را می‌خوانم و به انسدادها و گره‌های روحم امیدوار می‌شوم. 
سرنوشت نجات‌یافته‌ها امید می‌دهد که می‌شود از تاریکی‌ها سربلند بیرون آمد و به التیام و شفا رسید...
می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم و این تنها کاری‌ست که می‌توانم برای خودم انجام بدهم.

می‌دانم که برمی‌گردی

مادربزرگم گفت: می‌دانم که برمی‌گردی.
تلاشی نکردم جمله‌اش را به‌خاطرم بسپارم. بی‌اختیار آن را همراه خودم به اردوگاه بردم. اصلا نمی‌دانستم همراهم آمده است. ولی چنین جمله‌ای از خودش اراده دارد. درونم جوشید، بیشتر از تمام جمله‌های کتاب‌هایی که با خودم برده بودم.
می‌دانم که برمی‌گردی شریک بیل قلبی‌شکل و دشمنِ فرشته‌ی گرسنگی شد. و چون برگشتم، می‌توانم بگویم: چنین جمله‌ای، زنده نگهت می‌دارد.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

آخ از بذرهای امیدی که در دلم کاشتی مامان‌بزرگ...

کلمه‌ها می‌دانستند تا کجا پیش رفته‌ام.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

فقط کلمه‌ها می‌دانند تا کجا پیش‌ آمده‌ام...
چه راه درازی.
چه راه درازی.

الان دیگر می‌دانم که تقریبا هیچ‌کس از آن‌جا زنده برنگشت. آن‌هایی هم که برگشتند مرده‌های متحرک بودند؛ قبل از اینکه زمانش برسد، پیر شده بودند و شکسته؛ دیگر به درد هیچ عشقی در دنیا نمی‌خوردند.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

فکر می‌کنم بی‌رحمانه‌ترین شکل روزگار همین باشد؛ همین که چرخ‌هایش را جوری بچرخاند که آن‌قدر فرتوت و شکسته شوی تا به درد هیچ‌ عشقی در دنیا نخوری. چه کسی لایق چنین سرنوشتی‌ست؟ اگر از من بپرسید می‌گویم هیچ‌کس.

 

در سایه‌ی افزایش آزادی مطبوعات و پیشرفت فناوری، ما نسبت به قبل اخبار بیشتری در مورد بلایا و حوادث می‌شنویم. زمانی که چند قرن قبل، اروپایی‌ها افراد بومی آمریکا را قتل عام کردند، خبری از آن در سطح دنیا منتشر نشد. زمانی که برنامه‌ریزی مرکزی منجر به قحطی گسترده در نواحی روستایی کشور چین شد و میلیون‌ها نفر به دلیل قحطی تلف شدند، پسربچه‌های اروپایی که پرچم‌های سرخ‌رنگ کمونیست را در دست داشتند، خبری از این ماجرا نداشتند. زمانی که در گذشته، تمام گونه‌ها و اکوسیستم‌ها نابود شدند، هیچکس چیزی درباره‌ی آن نفهمید و حتی برایش مهم نبود. در کنار سایر اصلاحاتی که در دنیا اتفاق افتاده است، جستجوی ما برای پیداکردن درد و رنج نیز به شدت افزایش پیدا کرده است. پیشرفت‌های فنی در زمینه‌ی اخبار خود نشانه‌ای برای ترقی انسان‌هاست، اما منجر به برداشتی کاملا خلاف واقع می‌شود.

«همه‌ی حقیقت»، هانس روسلینگ، نشر خوب

اصولا پدیده‌ی انقلاب، واقعه‌ای پر هرج و مرج است. هیچ قانونی نیست که بگوید با سرنگون‌شدن نظام قبلی، نظام جدید به‌سرعت و در آرامش پایه‌گذاری خواهد شد یا اصلا نظام جدید در کار خواهد بود.

«کار، کار انگلیسی‌هاست»، جک استراو

هیچ‌کس حق توهین به رئیس‌جمهور را ندارد، ولی آن‌ها توهین کردند. و این یک جرم است. کسی که به رئیس‌جمهوری توهین می‌کند، باید مجازات شود و مجازاتش زندان است... چنین توهین‌ها و تهمت‌هایی به دولت، بازگشت به روش‌های هیتلر است، یعنی تکرار دروغ و تهمت... تا جایی که همه آن دروغ‌ها را باور کنند.

 

«کار، کار انگلیسی‌هاست»، جک استراو

ایران یکی از عجیب‌ترین کشورهای دنیاست. مردمش، به استثنای اندکی بسیار مهربان هستند. آن‌ها موهبت‌ها و استعدادهای زیادی دارن، خلاق‌اند، نوآورند، حسی قوی به ادبیات و فرهنگشان دارند و عاشق شعر و شاعری‌اند. البته به شدت در تاریخ خود گیر افتاده‌اند.
داستان ایران امروز داستان تقلا برای یافتن جایگاه درجامعه است. برخی می‌خواهند از تاریخش رها شوند و برخی می‌خواهند تاریخش را حفظ کنند.

 

«کار، کار انگلیسی‌هاست»، جک استراو

خرافات می‌تواند بر افکار هر فردی سایه افکند، و در مقطعی دین جانشین منطق می‌شود و همین منجر به ارائه‌ی توضیحاتی فراطبیعی برای بدبختی و خوشبختی افراد در زندگی می‌شود.

«کار، کار انگلیسی‌هاست»، جک استراو

وقتی بابا مُرد خیلی کوچک بودم، ولی یادم است که کشوی کراوات‌هایش را (قبل از این‌که مامان‌بزرگ خالی‌اش کند) باز می‌کردم و بو می‌کشیدم. همه‌ی کراوات‌ها هنوز بوی بابا را می‌دادند، بوی تنباکوی آلبالویی و ادکلن و کمی روغن موتور. عاشق بوی آن کراوات‌ها بودم. انگار این بو او را برمی‌گرداند پیش من.


«اعترافات یک جاسوس»، اِلیزابت وِین، نشر خوب

مصیبت

چه بود این حال و روز؟ مصیبت نبود. مصیبت را می‌شناخت. مصیبت همچون خواهر و برادر تنی با آن‌ها بزرگ شده بود، هرچند ناخواسته. چاره‌ای جز پذیرفتن آن نداشتند. مصیبت مایع آمنيوتیک زندگی‌شان بود. وقتی خواهرش نگاهش می‌کرد و از دنیایی که پیش رو داشتند حرف می‌زد، می‌توانست مصیبت را جلوي چشمش ببیند. مصیبت قواره‌ی تن‌شان شده بود ــ همچون پوست دوم تو را در برمي‌گرفت و تو به‌مرور می‌آموختی که در پوست بخزی و زندگی‌ات را از سر بگیری. مصیبت معامله‌ی خداوند با عزرائیل بود، در قبال رودی غیرقابل عبور که زنده‌ها را از مرده‌ها جدا می‌کرد و سوگ، پلی بر این رود بود تا مرده بتواند بیاید و بین زنده‌ها پرواز کند، صدای پای‌شان را می‌شد از بالای سرت و صدای خنده‌شان را از گوشه‌ای بشنوی، طرز راه رفتن‌شان را در بدن غریبه‌ها ببینی و توی خیابان دنبال‌شان بروی و آرزو کنی هرگز برنگردند که نگاهت کنند. مصیبت، بدهی‌ات به مرگ بود، آن هم به جرمِ اجتناب‌ناپذيرِ زیستن بدون آن‌ها.

«آتشی در خانه»، کامیلا شمسی، نشر خوب

روح دخترشیرفروش ششصدساله توی کشوی ظرف‌های نقره

اگر یک چیز باشد که تحملش را نداشته باشم، این آدم‌هایی هستند که از روح حرف می‌زنند. احتمالا به نظر شما این مشکل چندان بزرگی نیست و شاید هم یکی بیاید و بپرسد «محض رضای خدا، با کی نشست‌وبرخاست داری که از این حرف‌ها بدت می‌آد؟ مشاور اردوگاه؟» اما حتی دوست‌هایی که به نظرم از بقیه عادی‌ترند، وقتی صحبت خانه، آپارتمان، خوابگاه یا حتی چمدان‌های دست‌دومی می‌شود که روح تسخیرشان کرده و اغلب صحبتش توی جمع پیش می‌آید، چیزی برای گفتن دارند.
هیو همیشه توی چنین بحث‌هایی سکان‌دار است. اگر جرئت دارید حرف خانه‌ی روستایی‌یی را پیش بکشید که خانواده‌اش اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ به آمریکا برگشته‌اند تا آن‌جا زندگی کنند. آن‌وقت تا ابد پای صحبتش بنشینید. اگر مادرش هم همان موقع توی اتاق باشد بهتر است فلنگ را ببندید. با این که اغلب سر این که لباس این روح‌به‌خصوص قرمز است یا آبی با چهارخانه‌های ریز، بحثشان می‌شود، کلا در نحوه‌ی حضورش با هم توافق دارند. از این روح‌هایی نبوده که زنجیر تکان دهد. خبیث هم نبوده، اما خودش را مخفی نمی‌کرده. مادر هیو می‌گوید: «روح بیچاره بین این دنیا و اون دنیا گرفتار شده بود. خیلی سخته‌ها!»
وقتی کسی برای دیدنمان به خانه‌مان در انگلستان می‌آید، می‌گوید: «خونه‌ی شما حتما روح داره. خونه‌ای به این قدیمی مگه می‌شه از این چیزها نداشته باشه؟»
من می‌گویم:‌ «ببخشید، اما نخیر نداره.»
به نظرم روحی که این آدم‌ها به آن اشاره می‌کنند، باید توی یکی از اتاق‌خواب‌ها مرده باشد. مثلا روح بچه‌ای که مرض سل داشته یا مادربزرگی که زخم بستر گرفته بوده. اما به قول خواهرم ایمی که از یک منبع موثق این حرف را شنیده، روح‌ها خیلی راحت می‌توانند وارد خانه‌ی آدم شوند. ایمی گفت: «بعضی وقت‌ها روح با اشیای عتیقه جا‌به‌جا می‌شه.»
پرسیدم: «با لباس و قفسه‌های گوشه‌ی دیوار؟»
«یا حتی قاب عکس و جاشمعی. می‌تونن خودشون رو به هر چیزی وصل کنن. واسه همینه که خیلی‌ها لباس‌های قدیمی نمی‌پوشن.»
فکر کردم این حرف‌ها را از خودش در می‌آورد، اما ظاهرا حقیقت داشت. پرسیدم: «لباس‌ها رو بدی خشکشویی از بین نمی‌رن؟»
ایمی گفت: «ساس و کک که نیستن. روح هستن بابا.»
هیو اعتقاد دارد چون به اندازه‌ی کافی حساس و ژرف‌نگر نیستم، تا حالا نتوانسته‌ام روح ببینم. این‌جوری غیرمستقیم می‌خواهد بگوید آدم خودخواهی‌ هستم و اگر این‌قدر ازخودراضی نبودم و مثلا فیت‌بیت و رسیدن به تعداد گام روزانه‌ام برایم مهم‌تر از هرچیز دیگری نبود، متوجه می‌شدم توی کشوی ظروف نقره‌مان، دختر شیرفروشِ ششصدساله‌ای زندگی می‌کند.

 

«کالیپسو»، دیوید سداریس، نشر خوب

شکلات‌های جادویی

ماه ژوئن ۱۹۷۵ گوئندی دیگر عینک نمی‌زند.
خانم پترسون به او اعتراض می‌کند. «می‌دونم دخترها توی این سن‌وسال به پسرها فکر می‌کنند. هنوز سیزده‌سالگی خودم رو فراموش نکردم. ولی این که پسرها به دخترهای عنیکی محل نمی‌ذارن کلا غلطه؛ فقط به بابات نگو همچین حرفی بهت زدم. واقعیت اینه که پسرها به هر چیزی که دامن پوشیده باشه توجه می‌کنن. ولی به هر حال تو هم هنوز برای این کارها خیلی بچه‌ای.»
«مامان تو چند سالت بود که برای اولین بار با یه پسری قرار گذاشتی؟»
خانم پترسون بی‌درنگ می‌گوید: «شونزده سال.» ولی در واقع یازده سالش بود وقتی اولین بار جورجی مک‌کلیند را توی انبار علوفه دید. وای، چه جنجالی به پا شد. «این رو هم بدون، گوئندی، که تو چه بی‌عینک و چه باعینک دختر خیلی قشنگی هستی.»
گوئندی می‌گوید: «متشکر مامان. ولی من واقعا بدون عینک بهتر می‌بینم. عینک چشمم رو اذیت می‌کنه.»
خانم پترسون باور نمی‌کند و دخترش را می‌برد پیش چشم‌پزشک مقیم در راک، دکتر امرسون. او هم باورش نمی‌شود؛ حداقل تا وقتی که گوئندی عینکش را می‌دهد به او و تابلوی چشم‌پزشکی را از بالا تا پایین درست می‌خواند.
دکتر می‌گوید: «خب، باید بگم که تعجب کردم. یه چیزهایی شنیده بودم، ولی این مورد خیلی نادره. احتمالا زیاد هویج خوردی، گوئندی.»
گوئندی لبخند می‌زند و می‌گوید: «شاید.» بعد با خودش می‌گوید: ولی در واقع به خاطر اون شکلات‌های جادوییه که خوردم؛ با شکلات‌هایی که هیچ‌وقت تموم نمی‌شن.

 

«جعبه‌ی دکمه‌ای گوئندی»، استیون کینگ و ریچارد چیزمار، ترجمه‌ی مریم تقدیسی، نشر خوب