چه بود این حال و روز؟ مصیبت نبود. مصیبت را می‌شناخت. مصیبت همچون خواهر و برادر تنی با آن‌ها بزرگ شده بود، هرچند ناخواسته. چاره‌ای جز پذیرفتن آن نداشتند. مصیبت مایع آمنيوتیک زندگی‌شان بود. وقتی خواهرش نگاهش می‌کرد و از دنیایی که پیش رو داشتند حرف می‌زد، می‌توانست مصیبت را جلوي چشمش ببیند. مصیبت قواره‌ی تن‌شان شده بود ــ همچون پوست دوم تو را در برمي‌گرفت و تو به‌مرور می‌آموختی که در پوست بخزی و زندگی‌ات را از سر بگیری. مصیبت معامله‌ی خداوند با عزرائیل بود، در قبال رودی غیرقابل عبور که زنده‌ها را از مرده‌ها جدا می‌کرد و سوگ، پلی بر این رود بود تا مرده بتواند بیاید و بین زنده‌ها پرواز کند، صدای پای‌شان را می‌شد از بالای سرت و صدای خنده‌شان را از گوشه‌ای بشنوی، طرز راه رفتن‌شان را در بدن غریبه‌ها ببینی و توی خیابان دنبال‌شان بروی و آرزو کنی هرگز برنگردند که نگاهت کنند. مصیبت، بدهی‌ات به مرگ بود، آن هم به جرمِ اجتناب‌ناپذيرِ زیستن بدون آن‌ها.

«آتشی در خانه»، کامیلا شمسی، نشر خوب