اولین تجربه‌ی نقاشی با گچ روی تخته سیاه
لازمه تاکید کنم خیلی کیف داره؟ بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنید...

 

اولین بارهای عزیز

من و دوست کوچکم

اردیبهشت بود.

اولین باری که افروز را دیدم. بغلش کردم و چسبیدیم به هم برای عکس گرفتن.

بعد ها عکس دوتایی مان را برایش فرستادم، به بهانه تولدش.

امروز افروز از میز تحریرش عکس گرفته و برایم فرستاده.

یاد روزهای دور افتادم، یا د اولین بار عزیزی که بهترین و نزدیک ترین دوستم را بغل کرده بودم و بعد از صدای چیک، افروز دستبند کوچکی را از مچ اش باز کرده بود و بسته بود به دست من.

دوستی، خوشمزه ترین و بهترین اتفاق ِ جهان است.


اولین بارهای عزیز

پس از چهارسال

خریدن ژتون و خوردن ِ غذای دانشگاه!


+ یکی از نفرت انگیزترین مکان های دانشگاه از نظر من، سلف است که حتی هفت صبح هم بوی برنج و قرمه سبزی و کوبیده می دهد و من هر بار بعد از ترک کردن سلف، بس که بوی عطر و ادکلن می پرد و بوی قرمه سبزی می گیرم، حس ِ مرغ های بریان ِ توی کارتون تام و جری را پیدا می کنم که همیشه توی رویاهای تام در حال قدم زدن است!

دیروز به اصرار سین بود که برای اولین بار خریدن ژتون را تجربه کردم. بعضی چیزهای پیش پا افتاده هستند که آنقدر آدم از تجربه کردن شان اجتناب می کند که خودش هم بعدها فکر می کند چه خبر است. مثلا تا قبل از این اصلا تصورم این نبود که باید بروم پشت یک میز بایستم و خانمی با ابروهای تتو کرده و بینی بزرگی که بی شباهت به جادوگرها نبود، یک تکه کاغذ نارنجی بدهد دستم و من وقت گرفتن ِ کاغذ آنقدر توی چشم هایش زل بزنم که خانم جادوگر هم به من شک کند، هم به خودش.

بله! ژتون، این کاغذهای رنگی کوچکی هستند که به ازشان یک پرس غذا می دهند. بارها و بارها که توی سلف نشسته ام به درس خواندن، دست زیر چانه، خیل عظیم دانشجویان گرسنه را تماشا کرده ام و اصلا هم به فکرم نرسیده که این ها پیش از این برای خریدن چیزی به نام "ژتون" در ساعت مقرری پشت میز خانم جادوگر حاضر شده اند و تنها در ازای شش صد تومان است که صاحب ِ یک پرس غذا می شوند.

خریدن ژتون و خوردن غذای کوبیده ی دانشگاه تجربه چشمگیری نیست. فقط حس ِ کلاغی را پیدا می کنی که یک قالب صابون بزرگ را درسته قورت داده و به سکسکه افتاده و آنقدر پشتک وارون می زند تا حباب هایش توی شکمش تمام شود. همین!

و البته ژتون خریدن، مزیتی که داشت همین بود که من حین گرفتن تکه کاغذ نارنجی، به دخترکی که با موهای کوتاه و یک جفت کتانی خیلی دوست داشتنی تنهایی کز کرده بود پشت یک میز، لبخند بزنم و بگویم :" خیلی ماهی استاد! می دونستید؟" دخترکی هم که استاد من بود چه کرد؟ شانه هایش را داد بالا و خندید، یک جور ی خیلی خوبی خندید.

همین!


اولین بارهای عزیز

عطر بهشت

نشستن و تماشای پف کردن و پخته شدن ِ یک کیک خانگی از پشت شیشه ی فر!


پی نوشت: کیک ها بی شباهت به آدم ها نیستند. وقت پف کردن، شبیه آدمی هستند که نفس می کشد، حباب های ریزشان که می ترکد، به مثال آدمی هستند که بی خیال آدامس بادکنکی ای را باد می کند و می ترکاند...

اگر می خواهید خانه تان را با بوی بهشت معطر کنید، پیشنهاد شیرینی پزی من را جدی بگیرید.



یک توضیح: این هایی که ایمیل می زنند و چپ و راست راجع به مطالب وبلاگ یا زندگی خصوصی من سوال می کنند، برای من بسیار محترم اند، اما خودشان حدود "تنها یک خواننده بودن" را رعایت بفرمایند تا من مجبور به تذکر نشوم.

اولین بارهای عزیز

صبر زرد

دیدن برگ گیاه آلورا

_ بیست و دو سالگی _

 

+نمی دانم کی بود، چند ساله بودم؟خیلی کوچک نبودم، باید همین نوزده بیست ساله می بودم، لابد سرما خورده بودم یا یک دردی داشتم که مامان ناامید از پیدا کردن کمپوت گیلاس( سلام کمپوت های گیلاس و گلابی عزیز، سلام کمپوت های "یک و یک" روزهای کودکی!) ترجیح داده بود برای کمپوت آلوورا بخرد. آلوورا.. آلوورا... کلمه ای غریب که چرخاندنش توی ذهن و دهان حس خوبی را زنده می کرد، کلمه ای که پیش از این فقط روی کرم های مرطوب کننده مامان به چشمم خورده بود، کلمه ای که با من، با زندگی ام غریبه بود و حالا آمده بود نشسته بود روی قوطی کمپوتی که باید می خوردمش. حس آن لحظه ها را خوب یادم هست. لحظه ای که برای اولین بار خوردن گیاه آلوورا را تجربه می کردم. باید از توی ذهنم خط می زدم که آلوورا گیاهی نیست که فقط از آن کرم مرطوب کننده تولید می کنند. همان طور که خیلی وقت پیش از توی ذهنم خط زده بودم که آلوورا اسم یک مارک یا شرکت نیست، اسم یک گیاه است. مربع های کوچک و شفاف آلوورا توی مایع بی رنگ و شفافی غوطه ور بودند و من حس ِ مجید ِ "قصه های مجید" را داشتم که برای اولین بار میگو می خورد. خوشمزه بودند. طعمی نا آشنا و غریب که می شد با آن کنار آمد. خوب بود. خوب. آنقدر خوب که تمام کمپوت را خودم تنها بخورم. مامان خوشش نیامده بود. در ازای تعارف های من شانه هایش را می داد بالا که برای من خریده است، خودم باید بخورم. خوشش نیامده بود. می دانم.

بعدها، خیلی بعدترها، یک ظهر خیلی معمولی اما گرم ِ تابستانی، پشمک بود که وسط خیابان، پیشنهاد خوردن یک نوشیدنی داد و بعد انتخابش چه بود؟ شیشه های صورتی و خوب گیاه آلوورا که انگار مخصوص دخترها تولید شده بود. پس من که دختر بودم و صورتی چرا نتوانستم شبیه پشمک شیشه را سر بکشم؟ چرا حالت تهوع کردم و عق زدم؟ چرا نوشیدنی ام خورده نشده ، سقوط کرد توی نزدیک ترین سطل آشغال؟ من که با گیاه آلوورا، با چرخاندن این کلمه توی دهانم این همه انس گرفته بودم. شاید همان جا بود که "آلوورا" با آن اسم عجیب غریب و جادویی ش در ذهنش شکست و هیجانم برای کشف کردنش تمام شد: آلوورا به اندازه اسمش خوشمزه و دوست داشتنی نیست. از همان روز بود که آلوورا دوباره همان کلمه ای شد که سهمش از زندگی ِ من، شده بود کرم مرطوب هایی که مامان می خرد و کمپوتی که نمی دانم کی خورده بودم. تا این که چند روز پیش فرا رسید. چند روز پیش که طی یک فرآیندی پشمک به من پیشنهاد کرد برای در امان نگه داشتن خشکی پوشتم در پاییز و زمستان برگ ِ گیاه آلوورا بخرم. برگ گیاه آلوورا مگر خریدنی ست؟ بعله خریدنی ست. چه شکلی ست ؟ این شکلی. باور نکردنی ست! چرا باور کردنی ست. گیاه آلوورا مگر فقط یک کلمه نیست؟ نه! یک کلمه نیست، گیاه آلوورا گیاه است، یک گیاه سبز که برگ دارد، دندانه هایی شبیه تیغ دارد. باور کردنی نیست! چرا باور کردنی ست. پشمک یک ربع تمام برایم شرح داد که گیاه آلوورا چه شکلی می تواند باشد. باور کردنی نبود. باور کردنی نبود که اصلا " آلوورا" شکل داشته باشد. آلوورا برای من همان مربع های شفاف کمپوت بودند، نه بیشتر. مسخره است؟ شاید.

و حالا من در بیست و دو سالگی برای اولین بار گیاه آلورا خریده ام. شبیه نوزادی برگ های بزرگ و سنگین آلورا را توی بغلم گرفتم و با احتیاط به اتاقم رساندم. بعله! گیاه آلوورا این شکلی است. برگ هایی بلند و سبز که بو دارند، یک بوی مخصوصی که باید درخت های جنگل های آمازون این بو را بدهند حتما. تنها جنگل هایی که من توی عمرم رفته ام جنگل های شمال بوده و جنگل های اطراف تهران. جنگل های شمال بو داشته اند. بوی باران می دادند. جنگل های تهران هم که مثل هر جای دیگر تهران بی بو هستند. اما حتم دارم این برگ های گیاه آلوورا بوی جنگل های استوا را بدهد، یا مثلا جنگل های آمازون را، یا هر جنگل دیگری که میمون داشته باشد و مارهایی که فیس فیس کنند و شب و روز باران داشته باشد. خودم هم دلیلش را نمی دانم.

گیاه آلوورا را دست کم نگیرید. گیاه آلوورا از بزرگترین کشف های زندگی من در بیست و دوسالگی ست. حالا که دارم این ها را می نویسم از یک کشف بزرگ آمده ام. ببینید. دست هایم را گرفته ام جلوی این نوشته تا سرانگشت هایم را بو کنید و ببینید گیاه آلوورا چه بویی می تواند داشته باشد. می بینید؟ همچین بویی دارد. سرانگشت هایم بوی آلوورا می دهند. اصلا هم شبیه بوی کرم های مرطوب کننده مامان یا بوی خوب کمپوت نیست. یک بویی ست که من را به سر درد و حالت تهوع دچار می کند. اما این ها که دلیل نمی شود من آلوورا را دوست نداشته باشم. دلیل می شود؟ شبیه جراحی که می شکافد و به دقت بررسی می کند، با یک چاقوی دسته زرد و یک قاشق نشستم سر آلووراها و جراحی شان کردم. دل و روده شان را باید می کشیدم بیرون. باید آن مایه ی شفاف لزج را با دقت توی یک ظرف جمع می کردم. باید با قاشقی توی برگ ها را تراش می دادم و دادم. آن مربع های شفاف با آن طعم غریب شان، زیر انگشت هایم بودند و بویی عجیب تمام دماغم را پر کرده بود. بویی که فقط می تواند مخصوص گیاه آلوورا باشد و بس.

یک بار دیگر دست هایم را می گیرم جلوی این نوشته تا ببینید چه بویی می دهد! می بینید؟ سرانگشت هایم بوی آلوورا می دهند. بوی خوبی نیست. اما همین مهم است که امروز یک کشف بزرگ انجام شد.

و خب ممکن است تا حالا برایتان سوال پیش آمده باشد که این آلوورا به چه دردی می خورد. و خب باید بگویم که اگر دلتان می خواهد پوستی شفاف، مرطوب و روشن تری داشته باشید می توانید برگ گیاه آلوورا را از عطاری ها یا میوه فروشی ها تهیه کنید و بعد از این ژانگولربازی هایی که من در آوردم، به بدنتان بزنید و بعد حمام کنید. فرقی هم نمی کند که دختر باشید یا پسر. آلوورا بین پوست دختر و پسر هیچ فرقی نمی گذارد و برای هر ناحیه از پوست بدنتان قابل استفاده است و توجه داشته باشید که اگر بعد از حمام استفاده کنید، راکونی می شوید که همه از دستتان فرار می کنند.

+ داشتم به این فکر می کردم که چرا وقتی گوگل هست آدم باید انقدر تصور و تخیل و توهم داشته باشد؟ من همیشه در جهل به سر می برم.الان که آلوورا را سرچ کردم دیدم ای وای، این آلووراهای گوگل چقدر شبیه آلووراهای خودم هستند. هر هر هر.

+ و البته که آلوورا یا آلونه ورا یک اسم دیگر هم دارد : صبر زرد! اسم پارسی اش است لابد

+ بخوانید از خواص گیاه آلوورا.

اولین بارهای عزیز

اولین باران پاییزی

_ این جا تهران است، دوم آبان یک هزار و سیصد و نود و یک _

تسکین

پماد مالیدن به کمر بابا:

لمس ِ کمر ِ یک مرد برای اولین بار


+ آدم بعضی از چیزها را می داند، به بعضی بدیهیات یقین دارد، مثلا این که بدن یک مرد با زن زمین تا آسمان فرق دارد، اما این که سرانگشت هایت یک پوست پر مو را لمس کند، تو را به کودکی تبدیل می کند که برای اولین بار است جنسیت خودش را کشف می کند، تفاوت خودش را با غیرهمجنس هایش.

تسکین دادن یک درد همراه با حس ناخوشایندی که دلت می خواهد زود تمام شود. نمی دانم چرا وقت پماد مالیدن نمی توانستم با پر مو بودن کمر بابا کنار بیایم. شبیه یک بیمار اتیسمی شده بودم که خیال می کردم رد انگشت هایم روی کمرش می ماند و رد تمام رشته موهای باریک و سیاه، روی سرانگشت هایم و صدای ناله ای که توی گوشم می پیچد:" آرام تر!" به خال ها نگاه می کردم. به برجستگی چربی ها و گودی کمر. تا به حال کمر بابا را این همه از نزدیک تماشا نکرده بودم، این همه واقعی.

یک دفتر دارم که تویش اولین چیزها را می نویسم، اولین تجربه ها را. شاید خیلی مسخره باشد که لمس کمر یک مرد، جز اولین تجربه هایم باشد، آن هم در بیست و دو سالگی.

چیزهای زیادی هست برای نوشتن، فکرهایی که باید بلندبلند به زبان آورده شوند. روزهایی دور به این فکرها احتیاج پیدا خواهم کرد.