جادوگره پنجههاش رو باز کرد و کمانی توی هوا کشید «تنها رازش اینه که به دنیا و آدمهاش عشق بدی...»
کلمهها شبیه نقلهای کوچیکی تو دهنش آب میشدند و لبخندی به گوشهی لبهاش میآوردند.
جوری حرف میزد که انگار من سرچشمهی نامتناهی عشقورزی و بخشیدنام.
من... منی که مدتهاست تو تاریکیهای خشم و اندوه خودم فرو رفتهم و به اون کمانِ نور نگاه میکنم و حسرت میخورم چرا توان بالگشودن ندارم و پرواز نمیکنم.
هنوز هم دیدارم با جادوگره رو یکی از عجیبترین تجربههای زندگیم میدونم.
اون روزها بیشترین چیزی که بهم یادآوری میکرد این بود «صبور باش و توکلت به خدا باشه...»
این روزها که هر چی میگذره، روزگار سختتر میشه، یاد کلمههای امیدبخش و پرنور جادوگره میافتم.
در واقع کلمهها و حرفهای جادوگره فانوسیاند که تو قعر ناامیدی و تاریکی مسیرم رو روشنتر و قلبم رو گرمتر میکنند.
فرو میریزم و میپرسم «چقدر دیگه باید صبر کرد؟»
جادوگره نیست که با حوصله به سوالهام جواب بده.
شاید با این که جواب این سوال رو میدونم، باید درون خودم جستوجوش کنم: «همیشه هویج جون؛ روز به روز صبورتر باید.»
جادوگره بهم گفت «خوشبختیت در گرو عشقبخشیدن به دیگرانه.»
برای دیدن چیزی فراتر از مکان و زمان چشمهاش رو بست و تاکید کرد «تا میتونی عشق ببخش...»
نمیدونم چرا ازش نپرسیدم «پس خودم چی؟ از کدوم سرچشمه سیراب میشم؟»
چهار سال گذشته و فکر میکنم به پاسخ این سوال درون خودم رسیدهم.
من باید از چشمهی وجود خودم سیراب بشم.
چهارسال از دیدارم با جادوگره میگذره و دوست دارم دربارهش بنویسم.
چهارسال گذشته و هنوز تکتک کلماتش تو ذهنم میچرخند و از حرفهایی که بهم زده بود، مبهوتام.
هنوز هم میترسم. ترس... هر جا که «آگاهی» فراتر از ظرفیتام میشه، اولین احساسی که سراغم میآد ترسه. با این حال ناشناختهها، رخندادهها، شگفتی روزهای نیومده، در عین ترسناکی، شگفتانگیزند.
بدون اغراق تمام این چهار سال پیوسته از خودم پرسیدهم که «آگاهشدن از مسائل، اختیار و انتخاب آدمها رو تغییر میده؟» و این سوالیه که هنوز به جوابش نرسیدهم. پاسخ گاهی مثبته، گاهی منفی. این که با «دونستن» و «آگاهبودن»، زندگی همچنان پیشبینینشدنی به نظر برسه، شگفتانگیزه... شاید همین، بزرگترین ویژگی زندگی باشه. بزرگترین درک و دریافتم تو این چهار سال اخیر این بوده که به جهان هستی اعتماد کنم و خودم رو بسپارم به آغوش بخشنده و پذیرای کسی که آسمونها و کهکشانها رو بدون هیچ ستونی استوار کرد و به بادها فرمان وزیدن، به دونهها فرمان روییدن و به قلبها مسیر روشنموندن رو نشون داد.
چهارسال پیش من مدیر داخلی واحد کودک و نوجوان نشر چشمه (کتاب چ) بودم. قبل از این که تو بخش کودک و نوجوانِ نشرچشمه شروع به کار کنم، تو نشر هوپا مسولیت تولیدمحتوا و ایدهپردازی و تبلیغات و فروش بیشترش رو به عهده داشتم. به خاطر تجربه و مطالعاتی که تو حوزهی ادبیات کودک و نوجوون داشتم، نشرچشمه دوباره درخواست همکاری با من رو مطرح کرد. قبلتر (از بیست و سه سالگی و درست بعد از استعفام از روزنامهی کولهپشتی)، سه سال و نیم تو بخش فروش نشرچشمه مشغول کار بودم. ایدهپردازی، برگزاری کمپینهای فروش، هماهنگی و برگزاری جشن امضاهای مختلف، مدیریت فروش اینترنتی، مدیریت شبکههای اجتماعی و تولید محتوای این نشر رو به عهده داشتم. جوون بودم و کمسن و پر از شور و انرژی. میتاختم و هر کاری از دستم بر میاومد برای بزرگترین عشقام یعنی نشرچشمه انجام میدادم. بعدها نشر هوپا پیشنهاد بهتری داد و یک سال تو نشر هوپا مشغول به کار شدم و همچنان همکاریام با نشرچشمه رو (همزمان با نشر هوپا) حفظ کردم. بعد از یک سال، نشرچشمه دوباره درخواست همکاریاش رو با من مطرح کرد. چه درخواستی بهتر از این؟ آرزوی سالهای دورم محقق شده بود. یه بخش جدید تو بزرگترین و دوستداشتنیترین نشر در حال شکلگرفتن بود و من یکی از ستونهاش بودم. کسی که به حوزههای مختلف، ویرایش، ترجمه، تالیف، تحقیق و جستوجوی کتابها تو زبانهای مختلف، آگاهی از بازار فروش کتابهای کودک و نوجوان، شناخت رقیبها و نقاط قوت و ضعفشون، آگاهی از مخاطبها کودک و نوجوانِ امروز، دغدغهها و علایق و سلیقهشون و هزار و یک جزئیات دیگه دربارهی این حوزه بخش کوچیکی از اطلاعات و تجربهها و تواناییهام بود. مدیرم تو جلسهای که برگزار کرد، بهم گفت «هیشکی رو بهتر از تو سراغ ندارم.» و خندید «فقط یه کم کلهشقی که اون هم درست میشه.» این یکی از قشنگترین جملههاییه که تو زندگیم از کسی شنیدهم. آدمها رو زیر و روکردن و بهتر از من پیدا نکردن اتفاقیه که اگرچه باورنکردنی بود، اما واقعیت داشت. هنوز هم از یادآوریش احساس غرور میکنم و دلگرم میشم که اگرچه حالا تو حوزهی دیگهای فعالیت میکنم، اما من همیشه تمام توان و تلاشم رو کردم...
اینجوریها بود که من شدم مسول پیگیریها، هماهنگیها و هرچیزی که تو واحد کودک و نوجوان نشرچشمه در جریان داشت. یه اتاق چوبی کوچیک با یه پنجرهی مربعی هم بهم دادند. همون اتاقی که بارها و بارها ازش نوشتم. یه اتاق اختصاصی که شبیه کلبهای بود وسط یه جزیره دورافتاده. امن و ساکت، پر از رویاهایی که هنوز خلقنشده بود و جایی از این جهان هستی انتظارم رو میکشیدند برای خلقشدن.
همسایههام شخصیتهای مهم و بزرگ ایران بودند. با بزرگهای ادبیات و فلسفه و سینما همواحدی شده بودند و هشت ساعت در روزم در تعامل با اونها و گپهای میانکاری میگذشت.
یکی از مهمترین کارهایی که به عهده داشتم، پیداکردن نویسندهها، مترجمها و علاقهمندان متخصص و کاربلد تو حوزهی کودک و نوجوان بود. با این که سالهاست اهمیت ادبیات کودک و نوجوان به رسمیت شناخته شده، اما باورنکردنیه که تعداد افراد متخصص و بادانش و بااستعداد تو این حوزه اینقدر کم باشند. وقتی مسول بررسی کیفیت چیزی بشید، تازه متوجه میشید که چیزها تو چه از سطح اسفناکی از کیفیت قرار دارند.
هر روز با مترجمها و نویسندههای زیادی گفت و گو میکردم و راهنماییشون میکردم چطور نمونه اثرشون رو به دستم برسونند. باهاشون جلسه تنظیم میکردم. پای ایدهها و حرفهاشون مینشستم.
آثار رسیده رو بررسی میکردم و اگه در مرحلهی اول تاییدشون میکردم، برای بررسی به دبیر واحد کودک و نوجوان تحویل میدادم. ما دو نفر بودیم.
در طول روز تلفن روی میزم هزار بار زنگ میخورد و نویسندهها و مترجمهای مختلف تو سنها و با تجربههای متفاوت تماس میگرفتند. از هیچ تلاشی دست برنمیداشتم برای پیداکردن نویسندهها و مترجمهای شناختهنشدهای که به هر دلیلی فرصت همکاری باهاشون فراهم نشده بود. باورم بر این بود که استعدادهای کشفنشدهای گوشه و کنار ایران حضور دارند و من (اگرچه احمقانه به نظر برسه) خودم رو مسول پیداکردن این استعدادها میدونستم. اشتیاقام برای پیداکردن آدمها بیمثال بود. هیچوقت تو زندگیم برای پیداکردنشون این طور تلاش نکرده بودم.
عصر یه روز معمولی تماسی با داخلیم گرفته شد. خانمی پشت خط بود. صدای پرانرژی و هیجانزدهای داشت. خودش رو معرفی کرد و گفت «آقای فلانی معرفیم کرده.» آقای فلانی یکی از نویسندههای برجستهای بود که کتابهاش فروش خوبی داشتند. از اعتبار اسم آقای فلانی وام میگرفت تا تماسش به نتیجه برسه و باهاش جلسهای هماهنگ کنم. برای من مهم نبود که واقعا آقای فلانی معرفیش کرده یا نه. دربارهی رزومهی کاریش پرسیدم. آثار زیادی منتشر کرده بود. ناشرهای معتبری باهاش همکاری کرده بودند. اسمش رو تو کتابخونهی ملی سرچ کردم و دروغ نبود. نویسنده و شاعر حوزهی طنز بود. چند تا جایزه هم (تو حوزهی طنز) گرفته بود. برام مهم نبود که اسمش برای اولین بار به گوشم میخورد. هرچی بیشتر تو دنیای حرفهای پیش بری، بیشتر متوجه میشی که چیزی نمیدونی، آدمهای زیادی نمیشناسی و هر روز باید بیشتر از قبل بخونی و خودت رو به روزسانی کنی. جلسهای باهاش هماهنگ کردم و قرار شد چند روز بعد ببینمش.
روز جلسه فرا رسید. با تماس مسول دفتر، از پشت میزم بلند شدم تا خانمی رو که از راه رسیده بود راهنمایی کنم و به اتاقم بیارم. یه خانم چهل سالهی جوون با چشمهای خیلی روشن و موهای فر و یونیفرم رسمی. نفسنفس میزد. با هیجان پرسید «دیر که نکردم؟» با لبخند ازش استقبال کردم و به همکار خدمات گفتم براش نوشیدنی بیاره. خم شدم از تو کشوی میز کارم یه کلوچه یا بیسکوییتی، چیزی به عنوان پذیرایی بیارم که پرسید «تو متولد مردادی؟» از سوال غیررسمی و غیرمنتظرهش تعجب کردم. سرم رو بلند کرد و خندیدم. «نه! چطور؟» گفت «ولی مطمئنم تابستون به دنیا اومدی.» باز خندیدم «چطور؟»
گفت «تابستون به دنیا اومدی. نه؟» ربط سوالش به جلسهمون رو نمیفهمیدم. ولی سعی کردم به سوال معمولیش، جواب معمولیتر بدم «آره. آخرهای تیر به دنیا اومدم.»
احساس پیروزی کرد «میدونستم.» و ازم پرسید «دوست داری اسم کوچیکت رو بهم بگی؟»
اسم کوچیک من رو کی نمیدونه؟ چه اهمیتی داشت که این خانمه هم ندونه؟ پس بهش گفتم.
اما اسم کوچیکام رمزی بود که قفل تمام جزئیات گذشته و حال و آینده رو تو ذهن این زن باز میکرد...
اون زنی که روبهروی من رو صندلی نشسته بود و نور پنجرهی مربعی اتاقم، صورتش رو روشنتر کرده بود و از تمام زندگی من و اتفاقهاش خبر داشت، همون جادوگری بود که این سالها ازش نوشتم...
فکر کنم سوخت این چند سالم برای ادامهدادن حرف جادوگره بود که دستهاش رو شبیه بالهای پرندهای باز کرد و گفت:
«تو قدرت این رو داری رو خرابهها بایستی و یه چیز تازه خلق کنی.»
از جادویی حرف میزد که همهی این سالها باهاش زندگی کرده بودم و بهش آگاه نبودم.
آفتابِ یازده ظهر از پنجرهی مربعیِ کوچیکِ اتاق کارم افتاده بود رو صورتش و چشمهاش رو درست نمیدیدم.
من گوشهی تاریک اتاق نشسته بودم و نور شدید اجسام اتاق رو محو کرده بود.
گویی تو رویای روشنی فرو رفته بودم که بزرگترین ماموریتام این بود «باور»ش کنم.
اجازه بدید شب جمعهای یه چیز خیلی بیربط هم بهتون بگم.
تنها کسی که تو تمام این سالها احساس کردم تمام و کمال و حتی بهتر از خودم من رو میشناسه «جادوگره» بود.
اون لحظه که تو حرفهاش بهم گفت: «یکی از ویژگیهای خاص تو به یادآوردن گذشتههای دوره... تو حتی نوزادیت رو هم یادت میآد. درسته؟»
فرو ریختم. وایسید ببینم چطوری میتونم اون لحظه رو توصیف کنم؟ ام... شبیه سریالهای ایرانی که کارگردان دوربین رو میگیره و فِر میخوره، تصویرها مبهم و درهم میشن و همه چیز به سرعت میگذره، تصویرهایی از شش ماهگی و پنج ماهگی، یک سالگی و دو سالگی جلو چشمم ظاهر شدند.
جملهی «شما از کجا میدونید؟» جملهی مسخرهایه در برابر جادوگره.
جادوگره از گذشته و آینده و روح و جسم خبر داشت.
قبلترها سعی کرده بودم این مسئله رو با مامان مطرح کنم. ارزشمنده؟ نمیدونم. اما دلم میخواد یه نفر باور کنه که من گذشتهی خیلی خیلی دور رو به یاد میآرم. تصویر روشن و واضحی از روزهای شش ماهگی.
به مامان که گفتم، خندید «چی بگم... لابد عکسهای آلبومت رو دیدی تو ذهنت ساختیشون.»
به گربه که گفتم، ابروهاش رو داد بالا «که چی؟ میخوای بگی نخبهای؟ حالا یادت بیاد مثلا...»
به نون که گفتم، باور نکرد «کی شش ماهگیش یادش میآد؟ حتما برات یه چیزهایی تعریف کردند...»
تنها کسی که بدون سعی و تلاش باور داشت و به چیزهایی فراتر از ذهن و زمانم آگاه بود، جادوگره بود؛ و همین واقعیتِ حضورش تو زندگیم رو ترسناکتر میکرد.
سه سال گذشته و تو این سه سال جملههای اون روز هزار بار تو سرم تکرار شده و هر جملهش مفهوم تازهای رو برام یاداوری میکنه.
یکی از ترسناکترین پیامهای جادوگره این بود که صبح یه روز مهرماهی پیام داد: «دنیا به زودی تو تاریکی فرو میره فریبا جان.»
خشکام زده بود. وحشت کرده بودم. چرا باید بدون مقدمه همچین پیامی میداد. چی از جونم میخواست؟ شاید کرم از خودم بود. میخواستم از دریچههای زمان به آینده سرک بکشم و تو اتفاقها فضولی کنم، اما نه طاقت دونستنشون رو داشتم، نه شهامتش رو.
اساماس بعدیاش اومد «پولهات رو جمع کن عزیزم. خیلی ولخرجی میکنی. تو چند ماه آینده به پول خیلی احتیاج پیدا میکنی.» از کجا میدونست ولخرجی میکنم؟ از کجا میدونست تو حسابم پولی دارم یا نه؟
پرسیدم: «چرا؟ تصادف میکنم؟»، «عمل جراحی میکنم؟»، «برای خانوادهم اتفاقی میافته؟»، «به چقدر پول محتاج میشم؟»
«نه عزیزم. فقط از این به بعد هر پولی دستت اومد خرج نکن.»
دنیا تاریک و تاریکتر شد.
بیپول و بیپولتر شدم.
نُه ماه بدترین و سنگینترین روزها رو پشت سر گذاشتم.
افسرده و چاق و زشت شدم.
از دنیا و آدمهاش متنفر شدم.
عزیزانم عزیز نبودند، آینهی دق بودند.
تنها چیزی که تو تمام اون روزها روزنهی نور بود برام، همین جملهای بود که بهم گفته بود «تو ققنوسی هستی که از خاکسترت بلند میشی عزیز جان.»
این روزها اگرچه ققنوس نشدهم، اما خاکسترها رو از خودم میتکونم و میدونم قدمهام به سمت روشناییاند...
یکی از خُردهامیدهام تو زندگی یادآوری لحظهایه که جادوگره رو صندلی اتاقِ کارم (تو دفتر نشرچشمه) عقب جلو میشد؛ مردمکهاش رفته بودند پشت پلکش. پلکهاش میلرزیدند. عصبی بود یا لحظهی دریافت نیروهای برتر؟ نمیدونم.
آفتاب یازده صبح، از پنجرهی مربعی اتاقم افتاده بود رو صورتش و من رو به نور، صورتش رو کمی تاریک میدیدم.
بعد از چند ثانیه پنجههاش رو از هم باز کرد و رو به پنجرهی مربعی اتاق با شگفتی گفت: «تو... تو...»
نمیتونم جملهاش رو بنویسم. نمیخوام که بنویسم. دوست دارم تا چند سال آینده اون جمله و حرف، امید زندگیام باشه و یقین داشته باشم که تبلور پیدا میکنه.
تو زندگیام بیش از هرچیزی محتاج اون جنس از یقینی بودم که جادوگره داشت. تکهای از فضا، پردهی نمایشی میشد که از آینده خبر میداد. جادوگره هر بُرش از آینده رو به دلخواه انتخاب میکرد و در قالب کلمات روایتاش میکرد. از گذشتهای دور هم خبر داشت. حتی از ناگفتنیترین فکرها و آرزوها.
ترسناک بود و عجیب.
اگه قدرت عبور از دیوار رو هم داشت، مطمئن میشدم اون تجربهی چند ساعته یه خواب و خیال دور بوده.
اما تجربهی من خیال نبود... سه سال پیش کسی روبهروی من نشست و باهام حرف زد که از جزئیات زندگی خودم و دیگران خبر داشت.
یکی از شما دیشب برام نوشت: «منتظرم حالت بهتر بشه و زودتر بیای از جادوگره بنویسی...»
فکر نمیکرد واقعی باشه.
اگرچه من قدرت این رو دارم تا تخیلات ذهنیم و فانتزیها رو در قالب واقعیت بنویسم و بیان کنم، یا به واقعیت، لباسی از فانتزی و خیال بپوشونم؛ اما صادقانه اعلام میکنم که داستانِ جادوگره بر اساس واقعیتیه که تو دفتر نشرچشمه تجربهش کردم.
امیدوارم بیشتر تو کف بمونید تا بیام داستان آبدارم رو براتون تعریف کنم.
جادوگره بهم گفته بود: «تو از سختپوستهایی بابا. یه خرچنگ واقعی که حتی رفتنت تو قعر شنوماسه هم از روی هوش و ذکاوته. به ندای درونیت گوش کن. هرچی قلبت گفت همونه. صدای قلبت بلندترین صداییه که میشنوی.»
کاش میتونستم ببینمش و بگم این روزها یه حلزونم که همون یه تیکه صدفش رو هم از دستداده برای پناهگرفتن.
و قلبم اونقدر سیاهه که ازش نفرت میچکه فقط.
داستانِ واقعی جادوگره رو هم باید براتون تعریف کنم. تو نشرچشمه که بودم نمونه اثر آورده بود برای بررسی کردن. عجیبترین جملهی زندگیم رو جادوگره بهم گفت. وقتی مردمک چشمهاش چرخیدن پشت پلکهاش و روی صندلی چوبیِ اتاقم عقب و جلو میشد گفت: «بابات خیلی دوستت داره. خیلی. چرا فکر میکنی سر راهته؟ تو که خیلی قویتر از پدرتی. تویی که داری روش تاثیر میذاری.»
متاسفانه هنوز هم از یادآوری اون جمله به گریه میافتم. این در حالی بود که من هیچ حرفی دربارهی زندگیم بهش نگفته بودم. من فقط برای مچگیری جادوگره که همه حرفهاش دوز و کلک و تخیله اسم کوچیک پدرم رو گفتم. حتی نگفتم این شخص چه نسبتی داره با من.
وقتی جادوگره رفت، به خاطر حرفی که زده بود، نشستم پشت میزم و فقط گریه کردم.
عصر همون روز بود که ماچا بهم گفت: «تو قشنگترین چشمها رو داری.»
استوریهای جادوگره رو که نگاه میکنم، رو هر تصویرش مکث میکنم و جزئيات ازبرشدهي چهرهش رو دوباره بررسی میکنم. ابروهای نخی. موهای فر و زمخت که از شالش بیرون زدهان. چشمهای روشن و گود و توخالیش. لبهای باریکی که باخنده کش اومدن.
دوست دارم ریپلای بزنم یا دایرکت بفرستم «امیدی هست؟»
از خودم لجام میگیره که اینطور محتاج و آزمند، تو دهن یه جادوگر و لابهلای کلمههاش دنبال امید میگردم.
جادوگره میگه: «بخواه که قدرت ازدستدادن و رهاکردن پیدا کنی. پیداکن چیزهایی رو که باید رها کنی و از دست بدی. خیلی وقتها درگذشتگی و فقدان موهبته. بعدها، خیلی بعدها به خاطرش شکرگزار میشی. به خودت فرصت بده از جای شکستگی استخوونهات دوباره رشد کنی و متبلور بشی.»
چی داره میگه؟ چرا دست از سرم برنمیداره؟
«خیلی وقتها پناه میبریم به توهمهایمان، چون احساس امنیت بیشتری میکنیم. حواست باشد کجای خیال و واقعیت ایستادهای ققنوس جان.»
چهارستون تنم میلرزد از شنیدن این حرفِ جادوگره. برای من، وحشتی که در این جمله نهفته، در هیچ واقعیت دیگری وجود ندارد. بیست و دو سالگی که کتابم «سنجابماهی عزیز» را مینوشتم، فکر میکردم به تشخیص مرزهای نامرئيِ واقعیت و وهم و خیال آگاه شدهام. خیال میکردم به بلوغ روحی و ذهنی رسیدهام که داستان دختر نوجوانی را مینویسم که بزرگترین چالش زندگیاش تشخیص مرزهای میان خیال و واقعیت است. دخترک داستانم جایی به واقعیت دست مییابد که میخواهد از خودش فرار کند و تبدیل شود. بیصبرانه منتظر تبلور خیالش است: اگر آدمها در دریاچه غرق شوند و جنازهشان پیدا نشود، بدون شک تبدیل به ماهی شدهاند. پس او هم میتواند به یک ماهی تبدیل شود. به این ترتیب دست به خودکشی ناآگاهانه میزند...
حالا در آستانهی سی سالگی، از نو احساس عجز میکنم در تشخیص خیال و واقعیت. میترسم این احساس خوبی که زیر پوستم جریان دارد و دلهرهی شیرینی جانم را زیر و رو میکند، در پناهِ توهمی باشد که به آن آگاه نشدهام.
جهان درونم میگوید «هرچه احساست میگوید باور کن.»
جادوگره میگوید «قلبت راه را نشان میدهد دختر جان.»
روزگارم در مِهی سنگین میگذرد؛ با این حال به دنیا اعتماد کردهام...
مرا به سختجانیِ خود این گمان نبود
«ریتا عوده» در هایکویی سروده:
همهچیز
شتابان میگذرد
جز درد
این روزها چنان تحت فشارهای روحی و روانی مختلفام که حقیقتا صدای شکستهشدنِ استخوانهایم را میشنوم؛ و عجیب این که با استخوانهای خردشده باید به کارهای روزمره ادامه دهم تا از نو جوش بخورند. حالا فکر میکنم سوزندهتر از دردِ ازدستدادن عزیزت، این است که گوشهای بایستی و شبیه تماشاچی یک فیلم هولناک سیرِ تدریجیِ زوال و ازدسترفتنش را تجربه کنی.
نجوا میکنم «من آدمِ دردهای این چنینی نیستم. ما را اینطور آزمایش نکن.» زوزه میکشم و از غم آنقدر خم میشوم که پیشانیام به زمین میرسد.
میترسم جادوگره راست گفته باشد که غم آنقدر چهرهی ترسناکش را نشانم میدهد و ناامیدی آنقدر سایهگستر میشود تا صدای خردشدن استخوانهایم را بشنوم. میپرسم «مگر چه کردهام؟»
عجیب است که در پاسخ میشنوم «باید ققنوس شوی دخترجان.» چه زمان و در چه مکانی آرزوی ققنوسشدن را در سر پرورانده بودم که حالا باید برای تبلورش دردهای اینچنینی را تجربه کنم؟ اگر بخواهم آرزوی نکردهام را پس بگیرم چه؟ جادوگره دهانم را میدوزد «سوختن مبارکت دخترجان. تو پیش از مکان و زمان برگزیده شدهای.»
بعد از خوندن ایمیل یکی از خوانندههای اینجا، گفتم شاید بد نباشه بیام و براتون بنویسم که متاسفانه یا خوشبختانه جادوگر یادداشتهایی که مینویسم واقعیت داره و تخیلی نیست.
این دیدار و آشناییِ غیرمنتظره با جادوگره تیرماه ۹۷ تو دفتر کارم اتفاق افتاد و همه چی از اونجایی شروع شد که داشتم از توی کشوم یه کلوچهی گردویی برمیداشتم. بعدش دیگه توی اتاق کارم نبودم. بدون این که خودم بخوام با جادوگره تو گذشته و آینده قدم میزدم...
آره! ترسناکه یه کم. ولی خب، خیلی زود عادت کردم.
جادوگره لبهایش را نزدیک میکند. از این همه بیفاصلگی بدم میآید. فاصلهها احساس امنیت و آرامشم را بیشتر میکنند. اما نزدیکی لبهای جادوگره دم گوشم گرداب دلشوره را توی توی دلم روشن میکند. زمزمه میکند: «میشنوی؟» بدم نمیآید بگویم هنوز کر نشدهام. شاید باور نکنید. اما اینجور وقتها لال می شوم. لال.
زمزمه میکند: «ماه نو در نشان آکواریوس صدات میکنه. میشنوی.»
به نام خدایی که این همه گِل را هدر کرد و ما اسگلها را آفرید. کاش این شوخی بیمزه با شهابسنگها را ادامه نمیدادی و میگذاشتی دایناسورها به زندگیشان ادامه بدهند.
انگشت اشارهاش را میگذارد بالای سینهام: «فراخوانده شدهای دختر جان.» و دوباره ضربه میزند: «میشنوی؟»
با این که گوشهایم را تیز کردهام برای شنیدن، بدم نمیآید هولش بدهم عقب و بگویم اگر میتواند پیشبینی کند در آینده چند شکم میزایم و شوهرم در چه سالی قرار است با یک نفر دیگر بریزد روی آب.
انگشتش را فشار میدهد: «از سختی سترن و پلوتو عبور کن.» و انگشتش را نرم و سبک بلند میکند و به سرزمینی دور اشاره میکند. کاش این سرزمین، پوشیده از برف بود و آفتاب نشسته وسط آفتاب و روشنی و روشنی. رد انگشتش را که میگیرم، به دیوار رو به رویم میرسم که پوشیده شده از کاغذ دیواری با طرحهای تخمیِ قهوهای.
با مهربانی میگوید: «گشایش و رهایی برای تو. سترن در کپریکورن پشت و پناهت دختر جان.»
جادوگره میگوید: «پلوتو امروز برایت پیغام دارد هویج.»
و بدون این که علاقهای به شنیدن پیغام پلوتو داشته باشم با صدای بلند میگوید: «پلوتو میگوید فشار را تحمل کن تا الماس شوی.»
جوابی نمیدهم.
بلندتر میگوید: «شنیدی هویج؟ به زودی یک الماس نارنجی میشوی.» و به شوخی خودش میخندد.
بدم نمیآمد به جای پیغام پلوتو، یک نامهی کوتاه یک جملهای از ماه داشتم.
هیم.
جادوگره با هیجان دستهایش را توی هوا تکان میدهد. النگوهایش آنقدر صدا میدهند که تمام حواسم پرت النگوهایش میشود. چرا تا قبل از این النگوهایش را ندیده بودم؟ آنقدر هیجان زده است که این همه هیجاناش حالم را بد میکند. من را میکشد طرف خودش و توی بغل نمدار و عرق کردهاش فشار میدهد: «ونوس وارد کماندار شده هویج. مبارکه. مبارکه!»
راستش بدم نمیآمد برای یک بار هم که شده مغز جادوگره را میگذاشتم توی کاسهی سرم و با مغز او زندگی میکردم تا ببینم توی سرش چه میگذرد.
بعد که حسابی سینههایم را به سینههای داغ و نمدار و عرقکردهاش فشار داد، شبیه یک شی نخواستنی هولم میدهد عقب: «دست بجنبون! کارات رو راست و ریست کن. وقت کمه!»
لبخند میزنم و وانمود میکنم که میفهمم از چه حرف میزند. چون من خیلی آدم با فهمی هستم و هر کی هر چه بگوید درجا میفهمم و نیازی به توضیح ندارم.
تند تند پلک میزند. حبابهای ریز تفاش را میبینم که گوشهی لبهایش جمع شده. انگار وقتی هیجانزده میشود سرعت پلکزدنش هم بالا میرود. میگوید: «نمیدونی چقدر خوشحالم ونوس از عقرب در اومد.» و انگار که جلوی رفتنش را گرفته باشم، تکرار میکند: «برم من. برم!»
برو عزیزم. امیدوارم کمتر ریختت را ببینم. برو. برو تا خلتر از این نشدم.
هفتاد و دو درصد از گذشته
دچار سندرم بیقراریام. با این تفاوت که اگر همه آدمها، پای راست یا چپشان روی لرزه میافتد، من همینطور که نشستهام، روی ماهیچههای ماتحتام الاکلنگ میکنم، توی تاکسی، توی مطب دکتر، هرجا، هرجایی که بیقرار شوم. اما این اولین بار است که با یک بشگن خشکم میزند و یک وری میمانم. جادوگره همین طور که شکلات هفتاد و دو درصدیاش را از جلدش در میآورد، میگوید: «رو مخم نرو هویج. خیلی تکون میخوری.» این ادبیات از جادوگرها بعید است. از جادوگرجماعت توقع دارم به زبان گلستان سعدی حرف بزنند یا دستکم هندو و دری پشتو. میگوید: «اینجوری نگام نکن. میدونم تو اون سرت چی میگذره!» خدایا! این زن با چشمهای تو خالیاش راستی راستی ترسناک است. اما چشمهایش نیست که ازش یک هیولا ساخته، این مزخرفاتیست که هر بار به خوردم میدهد و من با اشتها حرفهایش را میبلعم و باور میکنم. سرش را کج و چشمهایش را ریز میکند و صورتش را میآورد نزدیک و نزدیکتر. دوست دارم با صدای بلند چند بار پشت سر هم بگویم: «گه خوردم. دیگه به هیچی فکر نمیکنم اصلا. فکر کردن که دست خود آدم نیست آخه.» زمزمه میکند: «فکر میکنی اتفاقهای روزهای آینده رو میتونی رو فونداسیون گذشتهات بنا کنی؟» بدجوری دلم میخواهد بگویم که از حرفهایش چیز زیادی دستگیرم نمیشود. کاش جوری حرف میزد که برای فهمیدنش، نشخوار فکری کمتری لازم بود: «آینده رو فونداسیون گذشته... آینده رو فونداسیون گذشته... آینده رو فونداسیون گذشته...»
چیدن آینده روی فونداسیون گذشته؟ فونداسیون؟ آخرین باری که از این کلمه استفاده کردم ترم آخر کارشناسی معماری بود. حالا از معماری آنقدر ناامیدم که حتی از کلمات یادآورش هم استفاده نمیکنم. مردمکهای جادوگره چرخیده پشت پلکهایش و چشمهای ریز و تو خالیاش، سفید شدهاند. میگوید: «یه تصمیم ریشهای و اساسی! فقط یه تصمیم تو رو از نابهسامانیها نجات میده. میشنوی؟» میشنوم. صدا از اعماق جانم، از میان دندانها و لبهایم بیرون میزند: «میشنوم.» میگوید: «هرس کردن شاخ و برگهای گذشته فایده نداره هویج. یه تصمیم جدیده که بهت ارزش تازهای میده.» مردمکهایش برمیگردند سرجایش. شکلات هفتاد و دو درصدیاش را نصف میکند. نمیدانم این مزهی تلخی که دهانم را پر میکند، مزه شکلات هفتاد و دو درصدی است یا فهمیدن حقایقی که بیش از ظرفیتم هستند.
چون دانهای در غربال، چون قرمهسبزی وقتِ تفت دادن!
لازم به زنگ زدن نیست. در نیمهباز است. طبق عادت میگویم: «ببخشید، منم!»
جوابی نمیآید.
شبیه توی کارتونها و فیلمها در باز میشود و بوی قرمهسبزی تفتداده شده به دماغم میخورد. از این بو متنفرم. از بوی تمام غذاها در مرحلهی اول پختهشدن بیزارم. سرم را به طرف بو میچرخانم و بلندتر میگویم: «ببخشید، منم! هستید؟»
با صدای خندهای میلرزم. جادوگره همینطور که دستهایش را شبیه دو چوب خشک در هوا نگه داشته نزدیک میآید: «ناماسته! ناماسته!»
زورکی لبخند میزنم. بشتر وقتها لبخند بهترین و امنترین پناهگاه است برایم. این یک فرمول نانوشته است، در مواقعی که لازم است باهوش جلوه کنید اما خنگ میشوید میتوانید با لبخندی ساختگی روی نفهمیتان سرپوش بگذارید.
با شور میگوید: «مبارک باشه، مبارک باشه، مبارک باشه!» به روی خودم نمیآورم که ترسیدهام و سر در نمیآورم چه مناسبتی را تبریک میگوید.
دستهای خیسش را نزدیک میآورد و با مچاش دست میدهد: «ببخشید توالت بودم. خیلی صدام کردی؟» و با مهربانی میگوید: «ماهِ کامل مبارک هویج خانوم!»
خدایا، این چه کسخلی بود که گیرش افتادم. چرا گرفتارش شدهام؟ چرا به بهانههای مختلف خودم را در مسیری میگذارم که حرفهای مزخرف این دیوانه را بشنوم؟
انگشتهایش را شبیه چتری از هم باز میکند و آرام بالای سرش میبرد و با شور و لبخند میگوید: «ماهِ کامل در نشانِ آب. شگفتانگیزه. فوقالعادهست.»
نم دستهایش را با لباسش خشک میکند: «ناماسته! از رنج کشیدن نترس هویج. بگذار عفونتها بیرون بریزند. بگذار زخمها فرصت التیام پیدا کنند. بگذار روح و جسمت از نو آغاز شوند.» و دلواپس ته گرفتن سبزیها، میرود تا زیر و رویشان کند. انگار زیر و رو کردن شغل اصلی جادوگره است، زیر و رو کردن سبزیها، زیر و رو کردن اندیشهها و فکرها، زیر و رو کردن من شبیه دانهای در غربال...
از تغییر وحشت دارم و هیچ چشماندازی ندارم از آیندهای که حاصلِ دانستنِ بیشتر است. اصلا آدم بیشتر میفهمد که چه کند؟
جادوگره میگوید: «ناماسته آلوها!»
کور شوم اگر دروغ بگویم، دارم زیر و رو میشوم.
روز تولدش در آینه نگاه کرد و از خود پرسید «آیا من خواستنیام؟» امکان نداشت پاسخ آن سوال را بداند. فقط احساس میکرد کمتر از قبل زشت است.
«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه
چند بار تا به حال در برابر این پرسش عریان شدهام و سعی کردهام پاسخ دقیق و روشن و صادقانهای برایش بیابم؟
«آیا من خواستنیام» در وجودم طنین میاندازد و هر دوی «شک» و «یقین» را به لرزه در میآورد.
جادوگره میگوید: «همه چیز از باور شروع میشود هویج. از باور است که هر رویشی آغاز میشود.» اگر بلد بود به ادبیات دیگری صحبت کند یا با وضوحِ بیشتری چیزها را به هم ربط بدهد خیلی خوب میشد. اما او ترجیح میدهد ناخن کوتاهش را بیاندازد لای دندانش و پرهی نازکی از پرتقال را بیرون بکشد و با همان انگشتهای دهانی، چانهام را شبیه خردسالی توی دست بگیرد: «تو خیلی خواستنی هستی.»
بیش از آن که بتوانم به این جمله فکر کنم، حواسم پرت رژ لب قرمزنارنجییی میشود که دور لبش ماسیده است. حتی در انتخاب یک رژ لب هم سلیقه خوبی ندارد.
به روزهای جانفرسایی بازگشتهام که شغل تماموقتام شنیدن است، شنیدن حرفها و قصههای تکراریاش. این سیکل معیوب سالهاست در زندگی ما جریان دارد. یک نفس حرف میزند، بیوقفه، ناعادلانه... کلمات شبیه فشنگهای مسلسلی شلیک میشوند، وسط پیشانیام، توی مردمک چشمهایم، دهانم، گلویم، قلبم، سینههایم، بازوهایم...
از غم، متلاشی میشوم و همچنان حرفهایش را میشنوم.
از غم، ویران میشوم و همچنان حرفهایش را میشنوم.
رسالت من شنیدن است؛ باید بشنوم و وقتی همه جا آرام شد، در سکوت بنشینم و گلولههایی را که در طول روز من را از پا در آوردهاند، با حوصله از تنم بیرون بکشم، دستمال بکشم، تمیز کنم و از نو در مسلسلاش بگذارم برای روز بعد...
رسالت من هزار بار به آتش کشیده شدن است. امیدی به رحمت هست که از آتشها و ویرانهها ققنوس بیافریند؟
جادوگره انگشت اشارهاش را میگیرد طرفم، منتظر یک گلولهی دیگرم. شاید این یکی راستی راستی جانم را بگیرد. گوشهی لباش را گاز میگیرد و چشمک میزند. میخندد. بعد دستهایش را دو طرف بدنش باز میکند و بال میزند. جادوگره هم دیوانه شده. این روزها همه دیوانه شدهاند. مثل این که حتی صدای فکرهایم را هم میشنود. بلند میگوید: «خره! مگه نمیگی میخوای ققنوس باشی؟ راهش همینه.»
بلندترین صدای جهان
جادوگره که انگار صدای آشنایی به گوشش خورده، زمزمه میکند: «هیسسسس... میشنوی؟»
چیزی نمیشنوم. اما وانمود میکنم گوشهایم را تیز کردهام تا صدا را پیدا کنم. دلم نمیخواهد خیال کند احمقم یا گوشهای کری دارم.
چشمهایش را بسته و روی موجی خیالی تاب میخورد. «میشنوی؟»
چیزی نمیشنوم. اما به زبان هم نمیآورم که نمیشنوم.
جادوگره زمزمه میکند: «جهان با بلندترین صدایش دارد حرف میزند هویجکم.»
انگشترهای ظریفاش را از انگشتان استخوانیاش بیرون میکشد. زنجیر بیپلاکِ دور گردنش را باز میکند و گوشوارههایش را میگذارد در کاسهای سنگی روی میز. با اشتیاق میگوید: «روزهای بزرگی در پیشاند هویج. وقتش رسیده روحمان التیام پیدا کند. برای دریافت بخشش و موهبتها آمادهای؟»
کاش محض رضای خدا برای یک بار هم که شده میفهمیدم چه میگفت. نمیفهمم. فقط دلم همان اتفاق بزرگ را میخواهد که از میان حرفهایش شکار کردم: التیام روحام.
با تمام وجود دلم میخواهد خوشحالتر باشم. به خوشحالی فکر میکنم و رنجِ گذشته از چشمهایم بیرون میزند و تمام صورتم را خیس میکند.
گریه میکنم و جادوگره همینطور که تاب میخورد، میگوید: «حال خوب مبارکت باشد.» دستهایش را دورش حلقه میکند و خودش را محکم در آغوش میکشد و سرخوشانه تاب میخورد.
پنجرهها میلرزند. پنجرهها جدی جدی میلرزند.
حقیقت
جادوگره به سیب قرمز آبداری گاز میزند و میگوید: «حاضری یک گاز از قلبت را بدهی؟»
فکر میکنم در جهانِ فانتزی والتدیسنی گیر کردهام و این، همان جادوگر قصهی سفیدبرفیست که با دادن یک سیب کوچک اسم و رسمی به هم زد و شهرهی خاص و عام شد.
نگاهش میکنم و سعی میکنم بفهمم چه توی مغزش میگذرد. نمیتوانم بفهمم.
انگشتهای بیلاک و سادهاش را توی هوا تکان میدهد و میگوید: «خیلی خب، خیلی خب، شوخی بود فقط.» و یک گاز دیگر به سیباش میزند و با دهان پر میگوید: «اما بگذار یک چیزی بهت بگویم هویجکم، اگر به دنبال حقیقت باشی، حقیقت تو را پیدا میکند. اگر در راستای حقیقت باشی، حقیقت با تو صحبت میکند.» آب دهانش میپاشد بیرون: «و میدانی هویج، حقیقت چیزی نیست جز این که حقیقت تو را آزاد میکند.»
کاش همین حالا به یک کلاغ تبدیل میشدم و با قارقارم جهان را کر میکردم. نه میفهمم چه میگوید، نه دلم میخواهد بفهمم. به جای قارقار کردن میپرسم: «ببخشید، میتوانم از سرویسبهداشتیتان استفاده کنم؟»
ایستادن روی خرابهها
جادوگره با دو بال کوچکی که به ظرافت بالهای مگساند، میپرد در تکهای نور راهراه که از کرکرههای پنجره توی اتاق افتاده است. فکر میکنم حتما اشتباه کردهام که پرواز میکند. حتما در لحظهای پریده است و این خیال دورودراز من است که به اتفاقها شاخ و برگ میدهد و آنها را از واقعیتشان دور میکند. چیزی نگفتهام که میگوید: «درست فهمیدهای. میتوانم پرواز کنم. اما در یک فاصلهی مشخص.»
و بعد همینطور که رو به نور ایستاده و هیئتی تاریک از او را میبینم، میگوید: «میدانستی قدرتِ آفرینش از خرابهها به تو بخشیده شده؟»
حیران سرم را تکان میدهم.
بلندتر میگوید: «همین طور است که میگویم. تو قدرت این را داری تا از خرابهها، چیز تازهای خلق کنی. میدانستی با ایستادن روی خرابههای زندگیات داری آدمها را نجات میدهی؟»
از چه حرف میزند؟
خودم را سرزنش میکنم که در این مسیر قرار گرفتهام. اما میدانم این مسیر، پاسخِ جهان است به ولعی که برای دانستن و آگاهی دارم.
رنجِ دانستن
جادوگره میگوید: «هیچچیز واقعیت ندارد عزیزکم.» روی هوا، با گردی سیاه مینویسد: «واقعیت» و فوتش میکند. «واقعیت» گرد و خاک میشود، تو سینهام میرود و به سرفه میاندازدم.
میخندد: «اما حقیقت وجود دارد. ما توی خیال و واقعیت و رویا و هر نفسمان دنبال حقیقتایم. نه؟»
مبهوت نگاهش میکنم.
آرنجش را روی میزی خیالی میگذارد و با مهربانی پلک میزند. از چشمهایش میترسم. از چشمهایی که پردههای خیال را کنار میزند و حقیقت را میبیند و میداند فرق بین خیال و واقعیت چیست و فکرهایم را پیش از آنکه به زبان بیاورم، میخواند.
در هجومی از عاطفه و خشم خودم را بیدفاع یافتهام و میدانم این شکلِ تازهای از تنهاییست و جنگ. در جنگ با خودت چه کسی پیروز میشود؟
جادوگره که انگار این یکی فکرم را هم بلند شنیده است، میگوید: «خودت انتخاب کردهای حقیقت را بدانی. هوم؟» و دستهایش را شیطنتآمیز در هوا تکان میدهد: «دانستن و آگاهی رنج دارد عزیزکم...»
کاش لااقل «عزیزکم» را از کلماتش حذف میکرد.
کالبدشکافی گذشته
جادوگره چاقویی میدهد دستم. مشتم خالیست. با مهربانی میگوید: «برای دیدن چاقو باید چشم دلت را روشن کنم عزیزکم. مگر نمیخواهی گذشته را کالبدشکافی کنی؟»
با هراس سرم را تکان میدهم.
جادوگره لبخند میزند: «این چاقو را گوشهی چشمت بگذار و آرام چشمت را بیرون بیاور. کمکت میکنم گذشته را ببینی، با چشم دلت.»
توی دلم تکرار میکنم: «درد ندارد، قوی باش، قوی باش. کور شدن چشمم به دیدن گذشتههایی که ندیده و تجربه نکردهام میارزد...»
جادوگره که انگار صدای ته دلم را شنیده است، تکرار میکند: «بله عزیز دلم، به کور شدنت میارزد...»
در آستانهی فصل پاییز، چراغِ شعرگویی جادوگره هم روشن شده است.
دراز بکش و بمیر.
چرا نمیمیری پس؟
جادوگره میگوید: «اول ژانویه سوار یکی از گوزنهای بابانوئل میشوی و سفری دور و دراز در پیش داری.» و آب دهانش را قورت میدهد: «محبت کردن را فراموش نکن. در فصل پیش رو آنقدر باید به دیگران محبت کنی و صبور باشی تا جانت از آنجایت بزند بیرون. پولهایت را هم پسانداز کن و گه زیاد نخور که هی کفش بخری و هی رژ.»
به اینجا که میرسد بغض راه گلویم را میبندد. چه طور ممکن است آدم پول پای رژ ندهد؟ و عجیبتر این که پیوسته به دیگران محبت کند. پس کی زمانِ کرم ریختن و انگولک کردن روح و روان دیگران از راه میرسد.
جادوگره میگوید: «رسالت تو سرویس شدن است بای کوچکم.»
قانع شدم.
دست کم برایم دعایی بنویس که بوسهای روزانهی ماچا را از پنجاه و هشت تا به دویست و پنجاه و هشتتا برسانم. قربان آن چشمهای تو خالیات.
جادوگره میگوید: «دوستم داشته باش، دوستم داشته باش، دوستم داشته باش...»
و ناخنهایش را آرام و با احتیاط فرو میکند گوشهی چشم راستم و چشمم را شبیه ژلهی کوچکی در میآورد و میگیرد کف دستش.
کور شوم اگر دوستت داشته باشم.
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.