دچار سندرم بی‌قراری‌ام. با این تفاوت که اگر همه آدم‌ها، پای راست یا چپ‌شان روی لرزه می‌افتد، من همین‌طور که نشسته‌ام، روی ماهیچه‌های ماتحت‌ام الاکلنگ می‌کنم، توی تاکسی، توی مطب دکتر، هرجا، هرجایی که بی‌قرار شوم. اما این اولین بار است که با یک بشگن خشکم می‌زند و یک وری می‌مانم. جادوگره همین طور که شکلات هفتاد و دو درصدی‌اش را از جلدش در می‌آورد، می‌گوید: «رو مخم نرو هویج. خیلی تکون می‌خوری.» این ادبیات از جادوگرها بعید است. از جادوگرجماعت توقع دارم به زبان گلستان سعدی حرف بزنند یا دست‌کم هندو و دری پشتو. می‌گوید: «این‌جوری نگام نکن. می‌دونم تو اون سرت چی می‌گذره!» خدایا! این زن با چشم‌های تو خالی‌اش راستی راستی ترسناک است. اما چشم‌هایش نیست که ازش یک هیولا ساخته، این مزخرفاتی‌ست که هر بار به خوردم می‌دهد و من با اشتها حرف‌هایش را می‌بلعم و باور می‌کنم. سرش را کج و چشم‌هایش را ریز می‌کند و صورتش را می‌آورد نزدیک و نزدیک‌تر. دوست دارم با صدای بلند چند بار پشت سر هم بگویم: «گه خوردم. دیگه به هیچی فکر نمی‌کنم اصلا. فکر کردن که دست خود آدم نیست آخه.» زمزمه می‌کند: «فکر می‌کنی اتفاق‌های روزهای آینده رو می‌تونی رو فونداسیون گذشته‌ات بنا کنی؟» بدجوری دلم می‌خواهد بگویم که از حرف‌هایش چیز زیادی دستگیرم نمی‌شود. کاش جوری حرف می‌زد که برای فهمیدنش، نشخوار فکری کمتری لازم بود: «آینده رو فونداسیون گذشته... آینده رو فونداسیون گذشته... آینده رو فونداسیون گذشته...»
چیدن آینده روی فونداسیون گذشته؟ فونداسیون؟ آخرین باری که از این کلمه استفاده کردم ترم آخر کارشناسی معماری بود. حالا از معماری آن‌قدر ناامیدم که حتی از کلمات یادآورش هم استفاده نمی‌کنم. مردمک‌های جادوگره چرخیده پشت پلک‌هایش و چشم‌های ریز و تو خالی‌اش، سفید شده‌اند. می‌گوید: «یه تصمیم ریشه‌ای و اساسی! فقط یه تصمیم تو رو از نابه‌سامانی‌ها نجات میده. می‌شنوی؟» می‌شنوم. صدا از اعماق جانم، از میان دندان‌ها و لب‌هایم بیرون می‌زند: «می‌شنوم.» می‌گوید: «هرس کردن شاخ و برگ‌های گذشته فایده نداره هویج. یه تصمیم جدیده که بهت ارزش تازه‌ای میده.» مردمک‌هایش برمی‌گردند سرجایش. شکلات هفتاد و دو درصدی‌اش را نصف می‌کند. نمی‌دانم این مزه‌ی تلخی که دهانم را پر می‌کند، مزه شکلات هفتاد و دو درصدی‌ است یا فهمیدن حقایقی که بیش از ظرفیتم هستند.