نامه‌برقی_سنجاب‌ماهی عزیز جلد دوم داره؟

سلام من غزل هستم و آدرس ایمیل شمارو از کتاب <سنجاب ماهی عزیز> برداشتم. و میخواستم بدونم که کتاب سنجاب ماهی عزیز جلد دومی هم داره؟ چون خیلی کنجکاوم که بدونم اون سنگ های نقاشی شده دست اون مرد چیکار میکرد و آقای ماهی دقیقا کی هست؟
راستی شما کتاب های دیگه ای هم نوشتی؟ اگه نوشتین میتونین اسم اون کتاب ها و رده ی سنی اونارو بگین؟ ممنون میشم.

 

من شرمنده‌ی همه‌ی اون‌هایی هستم که برام می‌نویسند: «سنجاب‌ماهی عزیز جلد دوم نداره؟»، «کتاب دیگه‌ای ننوشتید؟»، «چه کتاب‌های دیگه‌ای نوشتید؟». خدایا، خدایا، پناه به خودت از شر این همه تنبلی‌ها و فراموشی علایق و ایده‌آل‌هام. چرا نمی‌نویسم؟ چرا بیشتر و متمرکزتر و جدی‌تر نمی‌نویسم؟ خاک تو سرم. همین.

 

آخی!
این بچه (+) دوباره ایمیل زده و این بار نامه‌برقی‌ش رو این‌جوری شروع کرده:

سلامی به گرمای دستان دوست
دلم لحظه‌ای با دلت رو به رو ست
بگو عاشقی تا سلامت دهم
تمام دلم را به نامت کنم

یاد کارت‌پستال‌هایی افتادم که دوران ابتدایی از دوست‌هام هدیه می‌گرفتم.

نامه‌برقی: درخواست خودتان!

سلام

امیدوارم حالتون سرشار از مهربانی و خوشحالی باشه♥♥

من کوثرم15ساله از تهران

من همین حدود یک ساعت پیش کتاب شما رو {سنجاب ماهی عزیز خدا یکشنبه ها و چهارشنبه ها را برای ماهی ها نیافریده است} تمومش کردم.

به نظرم کتابتون سرشار از مفاهیم گوناگون بود به نظرم اگه از اول کتابو با دقت بخونی و به تمام حرکات و گفته ها توجه کنی چیزای خیلی زیادی رو مبینی که در انتظارن تا تو کشفشون کنی آدم میتونه با خوندن این کتاب درک بهتری از اطرافیانش داشته باشه و اینکه آدمارو زود قضاوت نکنیم. 

مثلا اگه من توی داستان جای همکلاسی های نینا بودم سعی میکردم باهاش دوست بشم تا انقدر تنها نباشه با اینکه رزی قنبرعلی باهاش دوست شد ولی به نظر من کار همکلاسیاش اشتباه بوده که باهاش دوست نبودن.همین چیزیو که گفتم تو مدرسه و کلاس ما پره...

مثلا اگه یه بچه ای درسش ضعیف باشه و تکالیفشو ناقص باشه کسی زیاد باهاش دوست نمیشه.{نمیدونم چرا معیار دوست انتخاب کردنمون درسه!؟شاید طرف یه مشکلی داره که نمیتونه درس بخونه یا اصلا شرایط روحیش جور نیست و تمرکز نداره ممکنه خیلی چیزای دیگش خوب باشه مثلا ممکنه بیش از حد مهربون باشه یا توی دوستی چیزی برای طرف کم نذاره...}

مثلا من خودم با کل بچه های مدرسه دوستم حالا اونم مدرسه ای که نزدیک350نفر دانش آموز داره بعضی موقع ها دوستام بهم میگن تو میتونی شاخ مدرسه بشی چون همرو میشناسن ولی خب من بهشون میگم که اصلا از این موضوع خوشم نمیاد . مثلا من منظورم از اینکه میگم با همه دوستم اینه که هر وقت دیدم توی زنگ تفریح توی حیاط کسی تنها نشسته میرم پیشش میشنم و باهاش شروع میکنم به حرف زدن چون خودم خیلییییییییی از تنهایی بدم میاد ولی آدم از هر چی بدش بیاد سرش میاد چون الان دقیقا تنهایی اومده منو بغل کرده ولمم نمیکنه

مثلا چندتا از دوستای صمیمی من همینجوری شد که با هم صمیمی شدیم میگفتن که ما اون لحظه خیلی تنها بودیمو دلمون میخواست یکی باشه که باهاش حرف بزنیم.

ببخشید متن نامه خیلیییی باند شد اصلا اولش نمیخواستم راجع به اینجور چیزا بنویسم یهو خودشون اومدن

 

یه توضیحم در مورد پیش نویس بدم :

بخاطر این نوشتم درخواست خودتان که شما اخر کتاب نوشته بودید که اگه بخوایم میتونیم به شما نامه ارسال کنیم .

راستش این اولین نامه{اولین جیمیل و کلا اولین نوشته ای که من دارم به کسی میفرستم}بنظرم کارتون که گفتید هر کس بخواد به شما نامه ارسال کنه خیلی کار خوبیه چون شاید اون لحظه یکی دلش خیلییی گرفته باشه و با نامه نوشتن یخورده حال دلش بهتر بشه♥♥♥♥

امیدوارم شما هم پاسخی برای من ارسال کنید اگه هم مشکلی نداره من چند تا سوال ازتون دارم که اگه شما خواستین براتون تو نامه بعد ارسال میکنم.

.

.

.

{راستش خیلی خوشحال شدم که میتونم برای کسی نامه بنویسم امیدوارم نامه های بعدیی وجود داشته باشه}

امیدوارم همیشه حال دلتون خوب باشه♥♥♥

دوستدار کتاب شما

کوثر♥

نامه‌ی کاغذی-۳: میمون‌بازی‌های یک ۵۰ کیلویی!

این نامه‌ای که تو پنج صفحه‌ی دو رو برام نوشته شده، یکی از بامزه‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین نامه‌های زندگیمه. دستخط‌ش هم افتضاح بود و به سختی کلمات رو می‌خوندم. و عجیب این که جزییات این نامه و دغدغه‌های نوجوونی که برام نوشته، خیلی شبیه زندگی خودمه، اونم تو سی سالگی!
ضمن این که تو بازنویسی این نامه‌ها هیچ دخل و تصرفی ندارم و فقط نیم‌فاصله‌ی بین کلمات رو رعایت می‌کنم. مثلا اگر این نامه هیچ علائم نگارشی مثل نقطه یا ویرگول نداره به این دلیله که تو نامه‌ی اصلی هم هیچ علائمی به کار نرفته.



به نام آن که ما را آفرید
مدیونه کسی که این نامه رو بخونه به جز مکس یا خانم هویج (اسم و فامیلی‌م رو نوشته البته)

سلام
خانم هویج یا سنجاب‌ماهی عزیز یا آقای مکس در فیلم مری و مکس من نامه‌ای نوشتم که شاید بتونم با این کار خود رو خالی کنم می‌دونی مکس من خیلی شیطونم ولی از درونم یه قلب زنگ‌زده دارم قلبی که چند ساله دیگه باهام حرف نمی‌زنه می‌دونی مکس من از چی شغلی خوشم می آید بازیگری یا تاتر بازی کردن همین سه‌شنبه‌‌ی دیروز بود که تاتره‌مونو تو منطقه اجرا کردیم منم بازی کردم می‌دونی چرا از شغل بازیگری خوشم می‌یاد خوب نمی‌دونی دیگه الان می‌گم چون تو بازیگری کسی خرخون نیست ناراحت نیست همه صمیمی هستن کسی کسی رو دعوا نمی‌کنه و حق نداره سر کسی بزنه آره ولی یه مشکلی هست اینکه می‌دونی مامان و بابام راضی نیستن حالا بگذریم می‌خوام یه کوچولو از زنده‌ام رو بگم اگه حوصله می‌کنی.»» [هوف! بالاخره نقطه گذاشته!]
من از وقتی که داداشم به دنیا اومد تو خودم جمع شدم وقتی دو سالم داداشم به دنیا اومد مادربزرگم می‌گه وقتی دیده همه دارن بوسش می‌کن رفتم بیرون گم شدم و یکی منو پیدا کرد و ........... 
می‌دونستی که من از چهارم دبستانم هیچی یادم نیست باور کن نمی‌دونم شاید به خاطر زندگی تلخی که داشتم راستی من تو املا خیلی ضعیفم اگه غلط املایی داشتم منو ببخش شاید برات سوال باشه کدوم یا چه زندگی تلخی
من تو سال پنجم مامان و بابام سر یه موضوعی جداشدن طلاق نه‌ها یعنی مامانم رفت و یک خونه‌ی دیگه گرفت هی از هم شکایت می‌کردن یک روز که تو خونه بودیم و بابام می‌خواست بیاد مامانم قایمباشکی اومد جلو در برامون لواشک گرفته بود با شکلات فندوقی ولی نمی‌دونم چی شد که یهو بابام اومد فهمید که مامانم اومده بد عصبانی شد منم خسته بودم از این ماجرا بعد رفتم به سمت مامانم و دیگه باهاش بودم اون موقه‌ها خودم رو به مامانم می‌کشتم و الان نمی‌دونم شاید راحت بگم نه مامانم و بابام همهنوز با هم موشکل دارن مامانم دکتر عمومی و بابا هم تو سازمان ... [به خاطر امانت‌داری حذف کردم کدوم سازمان] کار می‌کنه مدیر کل ... استان ولی خوب می‌بینی که برای همینه می‌گن آدما رو از ظاهر نباید دید بابام که همیشه ایراد می‌گیره بعضی وقت‌ها دلم برایش تنگ می‌شه وایسا بزار برم درو ببندم آ آ آ آهان بسه شد خسته شدم می‌دونی آخر مامانم داره با مادربزرگم حرف می‌زنه بعد داره مشکلات زنده‌گمون حرف می‌زنه ولش کن حالا بزار اخلاق مامانم رو بگم مامانم هی سرم داد می‌زنه همین سه‌شنبه که داشت گوشیمو چک می‌کرد به‌هم گفت فقط بلدی میمون‌بازی در بیاری همه چیرو به ساده‌بودن می‌دونه
الان دوست دارم پیشه خالم زنده‌گی کنم می‌دونی همه چی رو می‌تونم مثل این نامه راحت بگم ولی به اون نه مثلا وقتی پریود شدم یه هفته گذشت که مامانم فهمید ازش می‌ترسم خیلی حس می‌کنم دخترش نیستم یا یک روحم یا یک کارگری که برای بابام و مامانم چای می‌برم و خونه رو مرتب می‌کنم غذا درست می‌کنم و باید ساده باشم شغلم آزاد نباشه می‌دونی انقدر گریه کردم دیگه الان می‌تونم راحت گریه کنم می‌دونی من از پول خیلی بدم می‌آید خیلی یک تیکه کاغذ می‌تونه باعث مرگ یک آدم یا چند آدم یا با خانواده نبودن برای پول همین سه‌شنبه که رفتم بام‌لند تو چیتگره به مامانم گفتم اینو برای داداشم نخره استفاده نمی‌کنه ولی خرید گوش نکرد الان اومدیم خونه خراب شد من خیلی برای خرید عمقی نگاه می‌کنم ولی داداشم و مامانم نه وقتی کسی به‌هم تهمت می‌زنه یا سرم داد می‌زنه یا شاید منو بزنه یا حس جمعی به‌هم دست بده قلبم یهو می‌گیره وقتی شل می‌شه تمام بدن یهو سرد می‌شه یا شاید هم برق می‌زنه نمی‌دونم چه جوری بگم مامانم خیلی به‌هم شک می‌کنه ولی مامانای بقیه‌ی بچه‌ها این‌جوری نیستن آهان یه چیزی نگفتم مامانم اصلا به حرفم گوش نمی‌کنه یعنی اگر به‌هش بگم مقنه‌ام رو اتو کنه اگه نکنه عادیه ولی اگه بکونه انگار شگفتیه همیشه وقتی ناراحته آهنگ گوش می‌کنه و راستی وقتی دوستاش زنگ می‌زنن میگه عزیزم دلم برات تنگ شده بود و در صورتی که چند ثانیه پیش داشت منو دعوا می‌کرد من هیچ‌وقت دستوردادن یا گفتن جمله‌ی مامان می‌شه... رو نگفتم نمی‌دونم فکر می‌کنم زندگی مثل پازل یا لگویی که داره هی بلندتر می‌شه و ریزشم داره هروقت خونه رو تمیز می‌کنم مامانم میاد می‌گه این چه خونه‌درست‌کردنی من ۵۰ کیلو و ۱۵۳ سانتی متر قدمه می‌دونی مکس بیشتر هنرمندا شاید مثل من بودن ولی الان سالمن و افسرده نیستن من خیلی می‌خندم و توکمدی بازی‌کردن ماهرم ولی وقتی به‌خونه می‌یام نمی‌شه داداشم که کرم می‌ریزه و همش همه‌چی رو لو می‌ده می‌دونی تنها روزی که با مامانم راحت بودم روزی بود که داداشم و برادرم [فکر می‌کنم منظورش داداش و باباشه] رفتن مسافرت و منو مامانم بودیم و خیلی خوش گذروندیم راستی دوست دارم بدونم عینکی یا نه یا ساده‌ای یا باحال راستی اگر دیدی فیلمی یا تاتری دانش آموز یا بچه می‌خوان من حستم منو معرفی کن ببخشید ولی امیدوارم خستت نکرده باشم ولی نامه‌ای برای جواب نامه‌ام می‌نویسی درباره‌ای این بگو که یک نامه بنویسم چه‌جوری می‌شه با مامانم خوب بشم آهان با دوستی هم مشکل دارم همه فکر مي‌کنن من دهن لقم و یا بچه‌پرو یا 
برای این موضوع هم جواب بده امیدوارم از لواشک و جعبه‌ای که می‌فرستم خوشت بیاد
دوست دارم
دوستت سوین
هفتم

نامه‌ي کاغذی-۲: من بادام هستم، برادرم نخود!

نامه به آقای ماهی
سلام آقای ماهی. من بادام هستم. مادر و پدرم این لقب را روی من گذاشته‌اند؛ چون مامانم می‌گوید که چشم‌های من بادامی است. جدیدا برادر کوچکم به دنیا آمده چون من از خدا خواستم که به من یک داداش کوچولو عطا کند و آرزوی من برآورده شد.
چون من و بابا و مامان می‌گوییم که صورت داداشم مثل نخود گرد است، لقب او نخود است.
آقای ماهی من خیلی داداشم را دوست دارم و دو روز دیگر مانده تا دو ماهه شود. احساس می‌کنم نخود من را دوست دارد و به من توجه می‌کند. به من می‌خندد و با او بازی می‌کنم و اوه‌ه‌ه‌ه‌ه خیلی کارهای دیگر...
راستی راجبه مدرسه‌ام نگفتم. توی مدرسه همه چیز عادی است و هرکس سرش توی کار خودش است. اول سال برایم سخت بود ببرایم یک دوست پیدا کنم چون شش سال در مدرسه‌ی قبلی‌ام درس خواندم و دوست‌یابی یادم رفته بود. البته یک دلیل دیگر هم هست. من فکر می‌کردم اخلاقم به بچه‌های کلاس نمی‌خورد و بعضی موقع‌ها احساس می‌کردم که بچه‌ها مسخره‌ام می‌کنند. خیلی حس بدی است.
من دختر بدی هم نبودم اما نمی‌دانم که چرا بعضی وقت‌ها به من می‌گفتند بچه مثبت و فکر کنم منظورشان از بچه مثبت خوب، بچه مثبت بد بود. خیلی ناراحت می‌شدم اما سعی می‌کردم بهشان اهمیت ندهم و به آنان فکر نکنم.
بالاخره بعد از سه ماه و خورده‌ای دوست پیدا کردم و زندگی برایم شیرین‌تر شد و الان احساس می‌کنم با دوستم بهم خوش می‌گذرد.
سال پیش مدیر بهداشت مدرسه‌ی قبلی به من گفت که چشم‌هایم ضعیف است و باید به چشم پزشک بروم. بعد از یک سال به چشم پزشک مراجعه کردم و فهمیدم که چشم‌هایم ضعیف است و نیاز به عینک دارم. من نزدیک‌بین هستم و دیروز عینکم را تحویل گرفتم و دختر عینکی شدم. حالا که با خودم فکر می کنم می‌بینم آن‌قدر هم که فکر می‌کنم عینک بد نیست. کم کم دارد از عینک خوشم می‌آید و دنیا و زندگی را بهتر می‌بینم.
اگر می‌شود چند سئوال در ذهنم می‌پیچد که مشتاقم جوابش را بشنوم:
۱- شما چه کسی هستید و نامتان چیست؟
۲- سنجاب ماهی را می‌شناسید و می‌دانید اسمشان در واقعیت چیست؟
۳- چرا به سئوال‌های سنجاب ماهی که اسمش نینا است جواب نمی‌دادید؟
۴- شما در داستان چه کسی بودید؟

شاید فکر کنید که من دارم فضولی می‌کنم؛ اما واقعا قصد فضولی نداشتم و فقط این سئوال‌ها در ذهنم می‌چرخد و خیلی دوست دارم به من جواب بدهید.
برایتان یک شکلات و مقداری تخمه فرستادم. امیدوارم از مزه‌شان خوشتان بیاید. منتظر نامه‌های بعدی شما هستم.


امضا 
هلیا بادوم
در ساعت ۱۰:۳۰ شب



هلیا بادوم نامه‌ش رو با مداد نوشته و علائم نگارشی مثل نقطه و ویرگول و علامت سوال رو با خودکار صورتی گذاشته. دستخط قشنگی هم داره. واقعا برام یه پاکت تخمه و یه شکلات فرستاده بود. تخمه‌ها رو شریکی با معلم ادبیاتش خوردیم.
نامه‌ها رو از معلم ادبیات‌شون تحویل گرفتم. وقتی جعبه‌ی نامه‌ها رو داد بهم، چهارزانو نشسته بود جلوم و می‌گفت: «یه نامه دیگه رو بخون.» و هر نامه‌ای که تموم می‌شد، دوتایی قربون صدقه‌شون می‌رفتیم که انقدر بامزه‌اند و دنیای قشنگی دارند.

نامه‌ی کاغذی-۱: علاقه‌مند به علی شادمان

سلام آقای ماهی!
اسم من آریانا است. آریانا ... و این اولین باریه که برای یک آدم ناشناس نامه می‌نویسم.
کتاب سنجاب‌ماهی عزیزتون رو خوندم و کلی کیف کردم. عاشق تشبیه‌هایش شدم. مثل دارکوب توی دلم و ... می‌دونید یعنی کتابتون خیلی ملموس بود برای من خیلی خیلی ملموس.
و البته به همراه یه پارادوکس بزرگ. این که خانم حیدری توی قصه با خانم حیدری واقعیِ ما خیلی فرق داشت.
و این که یکی سوال که لطفا جواب بدین!
*شما وقتی ناراحتین و اتفاقی افتاده دست شما نیست و نمی‌شه درستش کرد، چی‌جوری خودتون رو آروم می‌کنید؟*
و بالاخره چند تا چیز کوچولو از خودم (قول می‌دم تو نامه‌های بعدی بیشتر توضیح بدم)
من عاشق کتاب خوندنم. و یک جورایی خوره‌ی کتابم! پس لطف کنید و بی‌زحمت بیشتر کتاب بنویسید تا بیشتر بخونم و لذت ببرم!
و یه چیز دیگه... من طرفدار... خب نه؛ یعنی علاقه‌مند هستم به یه بازیگرِ خفن ایرانی به نام «علی شادمان» (به قول خانم حیدری می‌تونید تو گوگل سرچ کید و ببینید کیه :)! ) هستم.
خب بعدش این که... برام خیلی سخته که من اون رو دوست دارم و اون حتی نمی‌دونه من وجود دارم و کی هستم... خلاصه که در این مورد هم کمک کنید به من!
اینجوری دیگه...
راستی براتون یه لواشک گذاشتم! خیس هم نیست! و با اون لواشک‌هایی که نینا بهتون می‌داد [توضیحات هویج: نینا شخصیت اصلیِ داستانِ سنجاب‌ماهی عزیز] خیلی فرق که نه... ولی فرق می‌کنه.

پانوشت: راستی من هم مثل نینا شبانه روز صدبار و صدبار سریال دیوار به دیوار قسمت ۱۴ رو (برای علی شادمان) می‌بینم.

منتظر جواب
آریانا...
به آقای ماهی
۱۳۹۶/۱۱/۲۴
«زود جواب بدین»
 

 

راستش من وقتی اتفاقی افتاده که دست خودم نیست و نمی‌تونم درستش کنم، خودم رو آروم نمی‌کنم، انقدر از خودم گاز می‌زنم و غصه می‌خورم که تموم بشم. اما نه... میام تو وبلاگمم ازش می‌نویسم تا عالم و آدم بفهمن!
برای علاقه‌اش به علی شادمان هم نتونستم کاری کنم. اگه از این کارها بلد بودم که یه کاری واس خودم می‌کردم...
ولی کاش از لواشکی که برام گذاشته بود هنوز داشتم.

حدس بزنید چی پیدا کردم؟ نامه‌هایی که چند سال پیش نوجوون‌های دبیرستان علامه طباطبایی واحد یوسف‌ آباد تهران برام نوشتن. بعد از خوندن کتابم «سنجاب‌ماهی عزیز». نمی‌دونم درباره‌ی اون تجربه‌م نوشته بودم یا نه. یادم نیست یعنی.
یه معلم خوش‌ذوق و خفن ادبیات داشتن که به کتاب خوندن بچه‌ها اهمیت می‌داد. هرماه یه پروژه‌ی کتاب‌خونی براشون تعریف می‌کرد. بچه‌ها موظف بودند کتاب رو بخونند و بعد درباره‌ش با هم حرف بزنند.
معلم‌شون انقدر باحال بود که هر ماه یه نویسنده رو دعوت می‌کرد به مدرسه‌شون تا بچه‌ها از نزدیک با نویسنده گپ بزنند. اون موقع‌ها هنوز تو نشرچشمه کار می‌کردم. اسفند بود و هیاهوی نوروز. تو انبوهی از کار، با دلهره رژ لبم رو پررنگ کردم و به همکارام گفتم:‌ «باید برم مدرسه‌هه. دیر شد!» سربه‌سرم می‌ذاشتند: «اوهو! خیلی باکلاس شدی‌ها.»، «با این رژ؟ مدرسه؟ رات نمی‌دن‌ها!»، «مطمئنی داری مدرسه می‌ری؟ با شال سبز و رژ پررنگ؟» می‌خندیدم. اون روزها چقدر بیشتر می‌خندیدم. 
روزی که به مدرسه‌هه رفتم تازه فهمیدم دنیایی که من تجربه کردم، چقدر متفاوت از دنیاییه که نوجوون‌های امروزی تجربه می‌کنند. با این که اختلاف سنی زیادی نداریم، اما زمین تا آسمون با هم فرق داریم. نگرش‌مون. دیدگاهمون. سطح انتظاراتمون از زندگی. نوع واکنش‌ها و رفتارهامون. 
روی ردیف صندلی‌ها، چشم‌ دوخته بودن به من که زیاد می‌خندیدم و حاضر بودم به همه‌ی سوال‌هاشون جواب بدم. 
«خانم هویج؟ تا حالا عاشق شدید؟»
«ببخشید خانم! شما رابطه‌تون با پدرتون چطوریه؟»
«خانم! سنجاب‌ماهی بعدش چی می‌شه؟ الان حالش بهتره؟»
«خانم هویج! قصد ندارید جلد بعدی‌ سنجاب‌ماهی رو بنویسید.»
سوال‌هاشون گاهی خصوصی‌تر می‌شد. معلم‌‌شون سعی می‌کرد کنترل‌شون کنه: «بچه‌ها! بچه‌ها! دیگه خیلی خصوصی شد.» من می‌خندیدم. محتاج برق نگاه‌هایی بودم که این‌طوری تماشام می‌کردند. احساس موفقیت می‌کردم؟ نه. بیشتر احساس خوشبختی و خوش‌شانسی می‌کردم که فرصت حرف زدن با یه سری دختر نوجوون و پرهیجان رو پیدا کرده بودم.
نامه‌هاشون فوق‌العاده بود. یه جعبه پر از نامه. یکی‌شون نامه کاغذی نوشتن رو ادامه داد. فرستاده بود همون دفتر نشرچشمه. اما منِِ الاغ نامه‌ش رو بی‌جواب گذاشتم. هربار که خواستم بشینم بنویسم، انجام یه کار دیگه حواسم رو پرت کرد و بعدش هم خب این‌جوری شد که نامه‌ی اون دخترک خوش‌ذوق که از دو خیابون پایین‌تر برام نامه فرستاده بود، بی‌پاسخ موند.
تو پاک‌نامه‌هاشون برام چیزهای مختلف گذاشته بودن. مداد اکلیلی. دستبند بنفش. دو جفت گوشواره. تیکه‌های لواشک. مجسمه‌ی مینیاتوریِ یه جوجه که از تخمش دراومده. یه قفس که توش یه یه قلب نشسته. 
خیلی‌هاشون نامه رو خطاب به «آقای ماهی!» نوشته بودند. کسی که برای دخترک داستانم یعنی سنجاب‌ماهی نامه می‌نوشت و کمکش کرد تا از دل تلخ‌ترین اتفاقِ زندگی‌ش به جهان‌بینی تازه‌ای برسه.
تصمیم دارم نامه‌هاشون رو این‌‌جا به اشتراک بذارم. امیدوارم از خوندنش به اندازه‌ی خود من لذت ببرید.
جواب تک تک نامه‌هاشون رو دادم. نشستم و متناسب با نامه‌ی هر کدوم و محتوایی که برام نوشته بودند، نامه نوشتم. تو پاک‌نامه‌‌ی هر کدوم یه پاکن فانتزی و چسب‌زخم‌های بانمکِ طرح‌دار گذاشتم. در پاک‌نامه‌ها رو هم مهر و موم کردم که جز خودشون هیچ کسی نامه‌هه رو نخونه.

بعدها معلم‌شون بهم گفت که چقدر از داشتن یه نامه‌ی واقعی ذوق کرده بودند.

دوست ندارید سنجاب‌ماهی عزیز رو بخونید؟
دوست ندارید برای من نامه بنویسید؟
من هر روز و همیشه دلم می‌خواد نامه داشته باشم.

خب، بذارید ببینم اولین نامه‌ای که انتخاب می‌کنم برای به اشتراک‌گذاشتن، کدوم‌شونه.

نامه‌برقی

برید کنار. می‌خوام تو دریاچه‌ای از اشک‌هام دراز بکشم و اجازه بدم دنیا تو همین لحظه‌ها کِش بیاد و تا ابد ادامه پیدا کنه.
ببینید چه نامه‌ای دارم. از یکی از خواننده‌های کتابم. 
آستین لطفا. می‌خوام دماغم رو هم پاک کنم.
خدایا. خدایا. من لیاقتم خوشبختی‌های بیشتر از اینه. یه کاری کن بازم نامه داشته باشم.


سلام سنجاب ماهی عزیزم 
تو غیر واقعی ترین سنجاب ماهی واقعی هستی که کلماتت تو تن من ریشه کرده و به ته ته قلبم اونجا که کسی دستش نمی رسه رسیدن.
تورو یه گوشه از قلبم نگه میدارم و دورت حصاری از علاقه میکشم تا با بوی تند ماهی و خاک بارون خورده و برگشت آب به خشکی بهت فکر کنم.

*تو زیباترین سنجاب ماهی متولد شده ای در تششعات مغز من* 
دراین‌زمان در قلب من
دوستدار همیشگی تو: من 

 

نامه برقی

مدت‌ها پیش تو توییتر شادی بیضایی با کتابتون آشنا شدم، گذاشتمش تو لیست کتابایی که باید از نمایشگاه بخرم. اواخر شهریور بالاخره فرصت کردم بخونمش. هرچقدر بیشتر پیش می‌رفتم تصویر شخصیت اصلی تو ذهنم کامل‌تر میشد، مثل تیکه‌های پازل. آخرین صفحه‌ها رو تو مترو‌ خوندم. کتاب که تموم شد چهره‌ی یکی از دوستام اومد تو ذهنم، انگار که معمائه حل شد، انگار منتظر بودم تموم شه تا ببینم این آدمه کی بوده. ساعت نه شب تو تاریکی محوطه‌ی باغ کتاب، یه تیکه کاغذ درآوردم شروع کردم به نوشتن برای همون دوستم. با خودم قرار گذاشتم تو اولین فرصت کتاب شما و نوشته‌ی خودم رو براش پست کنم (خیلی پروکرستینترم، هنوز این کارو نکردم :دی).

آشناییم با کانالتون هم اتفاقی بوده، دبیرستانی که بودم تو بلاگفا دنبالتون می‌کردم، کانالتون رو اخیرا تو توییتر پیدا کردم و بلافاصله وبلاگتون یادم اومد. :) الآنم که این پُسته رو دیدم تازه متوجه شدم شما نویسنده‌ی این کتابین. هیچ ایده‌ای هم ندارم چرا این همه براتون نوشتم :)) 

من کتابتونو خیلی دوست داشتم و اینکه شبیه یکی از آدمای قشنگ زندگیم بوده، برام موندگارتر شده و حس خوبش خیلی بیشتر. :**

نامه‌برقی

یعنی من نمیرم برای این نامه و «خانم دیندار» خطاب شدن‌ها.

سلام خانم دیندار من از داستان شما خیلی لذت بردم این داستان خیلی پر رمز و راز است شما داستان دیگری هم برای کودکان نوشته اید؟ پسر شکوه خانم در داستان همان اقای ماهی بود؟ ایا شما هم از رنگ کردن سنگ خوشتان میاید؟ من خوشم میاید کار جالب و سرگرم کننده ای است  راستی خانم دیندار من هم داستان می نویسم مایل هستید برایتان بفرستم؟ راستی شما برای کودکان داستان دیگری نوشته اید؟راستی من ... سادات میرلوی موسوی هستم فامیلی طولانیی دارم مگر نه؟ ببخشید اگر نامه ام زیاد خوب نبود این اولین باری است که برای یک نویسنده نامه می نویسم؟ 
امیدوارم زودتر جواب نامه ام به دستم برسد.

نامه‌برقی

سنجاب ماهیِ خوبم!
ماه ها بود که جادو شده بودم و نمی توانستم خواندن کلماتت را شروع کنم. شاید اندوه آنقدر در جانم نفوذ کرده بود که حتی طاقت پرتوی اندکی از نور را هم نداشتم. اما اکنون در آستانه ی بیست سالگی طلسم شکسته شد و بالاخره من هم وارد دنیای جادویی خیالت شدم. نمی توانی تصور کنی که از زمانی که کلمه هایت احاطه ام کرده اند چقدر آرامم. من هم یک دارکوب در سینه ام دارم. درست مثل تو. و در تمام روز هایی که گذشته آنقدر به قلب من کوبیده و کوبیده که احساس می کنم قلبم مانند لانه ی زنبور ها شده است. اما کلمات تو همچون نسیمی شفابخش بر من وزید. از یاد برده بودم که بزرگ نبودن چگونه است و اکنون غزالِ ده ساله است که برای تو نامه می نویسد و این ها همه از جادوی توست. نکند تو واقعا یک جادوگری که می توانی طلسم ها را بشکنی؟ من هم مثل تو انیمیشن مری و مکس را عمیقا دوست دارم و با خواندن کتابت دلم برایش تنگ شد. پس همین که نامه ات به پایان رسید می روم و بعد از مدت ها می بینمش. راستش را بخواهی تنهایی تا مغز استخوانم رسیده بود و احساس می کردم هیچ کس بلد نیست به زبان من سخن بگوید یا دست کم دست و پا شکسته زبان مرا بفهمد. حتی یک سنجاب خنگ نداشتم که با چشم های سیاه و درشتش به من زل بزند. اما... اما الان احساس می کنم پرتو های نور کلماتت از سوراخ های لانه ی زنبوری که در سینه ام است به درونش تابیده و شاید سنجابی، بچه فیلی یا روباه نارنجی ای سال ها منتظرم بوده تا من به او فکر کنم و ببینمش.
سنجاب ماهیِ عزیزم!
چه هدیه ای خوب تر از هدیه ی تو برای تولد بیست سالگی ام؟ این که اجازه دادی وارد دنیای خیالت شوم خوشحال کننده ترین هدیه ی دنیاست. می شود اسم چند کتاب نوجوان که خودت عاشقشان هستی را برایم بفرستی؟ چه کسی می داند؟ شاید من هم روزی کتابی بنویسم و آن را اینگونه آغاز کنم: برای سنجاب ماهیِ خوبم، دوستی که هدیه ی تولد بیست سالگی ام بود!
امروز اولین جلسه ی کلاس سفالگری من است. قول می دهم همین که یاد گرفتم چگونه خلق کنم یک ماهی برایت بسازم. چه کسی می داند؟ شاید زنده شد و به گوشت رساند که چقدر دوستت دارم.
راستی ناراحت نمی شوی بعضی وقت ها برایت نامه بنویسم؟ و اینکه تو هم دلت می خواهد که دوست من باشی؟
 
امروز، در این ساعت
غزال

نامه‌برقی

خواندن این نامه‌ی اشک‌آور مصادف شده با خبر انتشار چاپ سوم کتابم.
غم‌انگیزتر و در عین حال خوشحال کننده‌تر از این؟

سلام من اسم من بارانه و تا اونجایی که می دونم اسم شما هم فریبا هست من شما رو از کتاب سنجاب ماهی عزیز من می شناسم راستش من هم مثل شما نقاشی میکشم شعر می نویسم و همینطور داستان من یازده سالمه و توی تهران زندگی نی کنم پدر و مادرم از هم جدا شدن اخه پدرم ادم زیاد خوبی نبود اما مامانم میگه هر دوشون جوون بودن و گم شدن می گه که هیچ چیز تقصیر پدرم نبوده اما خب از این ها بگذریم من خیلی خوشحال می شم که با شما دوست بشم من هم مثل نینا هیچ دوستی ندارم ☹
اخه هیچ کس نمی تونه من رو درک کنه من هم همه رو از خودم میرونم زود عصبانی میشم مامانم میگه اگه نتونم خودم رو کنترل کنم هیچ کس نمی تونه تحملم کنه اما من از وضع فعلی خودم راضی ام و برام هم مهم نیست بقیه نتونن تحملم کنن راستی شما تا حالا احساس تنهایی کردین اونم وقتی کلی ادم در و برتون هستن؟
تقدیم با عشق از طرف باران
این عکس خودمه و فکر کردم شاید خوشحال بشید من رو ببینی

نامه‌برقی

بعد از مدت‌ها خواندن این نامه حسابی چسبید. مثل بوسیده شدن بی‌مقدمه. یا کسی چشم‌هایتان را از پشت بگیرد که انتظارش را ندارید اما دقیقا همانی باشد که آرزویش را دارید. بدون ویرایش به اشتراک می‌گذارم. تمام سعی‌تان را کنید تا در شادی‌های نقلی من شریک شوید. با تشکر.

 

سلام!
راستش من کتابت رو نخوندم ولی عکسشو سیو کردم و حسابی زوم کردم ببینمت و بعد حیرت زده شدم که تو میشینی صندلی سمت راست ماشین و توی سفر بی انگیزه ای! چون به قیافه ت نمیخورد خب. خیلی وقت بود که هی دوس داشتم واست نامه بنویسم ولی فکر میکردم حتما کسی که کتابت رو خونده باید برات نامه بنویسه. امروز که وبلاگت رو باز کردم و دیدم یکی که مثل من داره نرم افزار میخونه بهت نامه زده منم ترغیب شدم برات نامه بنویسم. راستش اگه ببینمت مثلا یه جا اولین کار اینه که انگشتمو فرو ببرم تو شیکمت یا شونه ت که ببینم واقعی هستی یا نه. سبک های زیادی رو خوندم ولی تو لیست وبلاگ هایی که دنبال میکنم اول اولش دنبال خنده های صورتی م که بخونمش و هی و هی و هی کیف کنم. خلاصه که آره ما خیلی دوست  داریم خلاصه.
وقتی دیدم رژلب سبز خریدی یهو عکست با رژلب سبز اومد تو این ابره کنار سرم تشکیل شد. ولی هنوز نظر قطعی نمیتونم بدم راجع به اینکه بهت میاد یا نه! لطفا رو جلد کتاب بعدیت عکستو با رژلب سبز بذار. اون روزی هم که مامانت رو آرایش کردی و مامانت بهت گفته وعو چقدر جوون شدم! منم به این فکر فرو رفتم که همه ویدئوهای آموزشی که یه عمره قراره ببینم و تنبلی م میشه ببینم و روی مامانم پیاده کنم که خوشحال شه :)

 یا مثلا الان تو توی ذهنمی در حالی که یکی خوابیده رو صندلی آرایشگاهت و تو با یه دست داری کتاب میخونی و با اون دستت ویژ ویژ میزنی به صورت طرف و آرایشش میکنی ^_^ یه جورایی مثل اون چوبی که اون خانومه که سیندرلا رو برد تو مهمونی داشت. میدونی اگه یه روز نویسنده آرایشگر شدی ما میام حتما اونجا و دیگه به جای اینکه غیبت و خاله زنک بازی بکنیم با تو راجع به چیزای خفن تر حرف میزنیم که البته نمیدونم چیه. بهرحال تو نویسنده ای  و تو میدونی و اینا.

الان احساس شادمانی فراوان میکنم که برای یکی نامه نوشتم ^_^ آخرین باری که نامه نوشتم برای دوستم بود کلاس چهارم ابتدایی که آدرس گیرنده رو هم آدرس خودمون نوشتم و برگشت به دست خودم.
امیدوارم بخونیش. همین.

نامه‌برقی

صبح یکشنبه چشمم به یکی از نویسنده‌ها و مترجم‌های حوزه‌ی کودک و نوجوان روشن می‌شود:

 

 سلام فریبا خانوم کتابتون رو خوندم
زیبا بود، نه، فوق‌العاده بود! من که خیلی از خوندنش لذت بردم.
راستی خواستم این پیام رو به نشونی ایمیلی که در کتاب داده بودید بفرستم
اما نمیدونم چرا پیام خطا می‌داد!

یه چیز دیگه چقدر خوب شد که کتابتون اتفاقی به دستم افتاد.
و چقدر خوب شد که اتفاقی با شما آشنا شدم.

 زندگی‌تون پر از اتفاقات قشنگ.

موش خانه‌گرد

یکی از خواننده‌های کتابم ایمیل زده و از حسش به داستان «سنجاب‌ماهی عزیز» نوشته و سوال‌هایش را مطرح کرده. طبق معمول سوالش مشابه سوالی‌ست که هر نوجوان و خواننده‌ی دیگری می‌پرسد: «آقای ماهی چه کسی بود؟» و دنباله‌اش بی‌شک یک سوال تکراری دیگر می‌آید: «کتاب دیگری ننوشته‌اید؟» شاید فکر کنید اغراق است اما چهار ستون بدنم می‌لرزد از خواندن و شنیدن این حرف. در این یک سالی که کتابم منتشر شد و دو چاپش با تیراژ دو هزار نسخه فروش رفت آن‌قدر تعریف و تمچید شنیده‌ام و از آدم‌های مختلف ایمیل و نامه گرفته‌ام که می‌ترسم از نوشتن یک کتاب «معمولی». مدام به خودم یادآوری می‌کنم که کتاب بعدی هر چه باشد باید و باید و باید بهتر از «سنجاب‌ماهی عزیز» بشود. سنجاب‌ماهی را بیست و سه سالگی نوشتم و حالا صدها برابر بیست و سه سالگی تجربه کسب کرده‌ام. اما غوطه‌ور بودن در جهان هنر و «داستان» به من آموخته که بزرگ‌تر شدن تضمین کننده‌ی تازه‌تر اندیشیدن و بهتر نوشتن نیست.

سامِ ۱۰ ساله در ایمیلی که برایم فرستاده یک داستان کوتاه هم فرستاده. داستانش را که می‌خواندم بارها به خنده افتادم. برایم جای خوشحالی دارد که ذهن ۱۰ ساله‌ای می‌تواند این طور هوشمندانه مسائل و دغدغه‌های اجتماعی را در قالب داستانی کودکانه آن هم از نگاه یک موش ساختارشکن روایت کند. داستانش را بدون ویرایش این‌جا به اشتراک می‌گذارم. (این‌طور که خودش برایم نوشته داستانش در سطح استان جایزه هم گرفته است.)

موش خانه گرد 
کجا بودم کجا هستم من که نمی دانم

          به تاریکی شب افتادم راه روشن ندانم
از سوراخ در فاضلاب بیرون می ایم و می دوم 
در انتهای خیابان به یک خانه بزرگ و دوطبقه می رسم 
سریع به سمت ان می روم و از طریق در حیوانات خانگی وارد ان می شوم 
وقتی وارد شدم دختر کوچولویی مرا دید و جیغ زد گفت 
هوراا و سریع به دنبال من امد و من را گرفت ابتدا بغلم کرد بعد من رو روی میز گذاشت و جلویم پنیر گذاشت غافل از اینکه من اصلا پنیر دوست ندارم و این توطئه آمریکا هست و من فقط شکلات 80درصدی نوروژی میل میکنم تازه روزی فقط 10گرم میخورم نه پنیر گچی حداقل یه پنیر خوب جلوم میگذاشتی.
گربه چاقش را جلوی من گذاشت و موبایلش را روشن و شروع به فیلمبرداری کرد و گفت : سلام بچه های خوب اینستا اینم روبرویی مجید و موشی 
من که از ماجرای سوژه شدن گربه ها خبر داشتم و نمی خواستم موش ها هم سوژه شوند سریع از روی میز جهیدم و ازاتاقش خارج شدم .داشتم از پله ها پایین میامدم که دیدم پسر جوانی بر گوشه پله ها نشته .خواستم بی تفاوت از کنارش عبور کنم ولی تا مرا دید گقت اخ جون موش ازمایشگاهی رایگان !
این را گفت و با یک دست انداختن مرا گرفت و به اتقش در زیر پله برد ، دست و پای مرا با چسب بست و شروع یه فیلم برداری کرد و گفت : سلام هوادارای خوبم قبلا تشریح کردن خیلی سخت بود ولی الان خیلی قرمزه با سامی قرمزی !!ولی ما که بدون بیهوشی این کارو با این موجود بی ازار نمیکنیم ،یه راه خیلی سریع و بی هزینه دانلود اهنگ های *تل*!!
این دیگه از زنده زنده تشریح کردن هم بدتر بود و قطعا توطئه امریکا و شرکا هست 
به هر حال خودم رو به خواب زدم و وقتی دست و پایم را باز کرد تا کار تشریح را شروع کند 
دستش را گاز گرفتم و از میز پریدم، به هر قیمتی شده بود می خواستم از این دیوونه خانه فرار کنم ،وقتی از اتاق ییرون امدم میخواستم بیرون بروم که بوی خوش شکلات مایع مرا به ان سمت کشاند
صحنه را که دیدم باعث شد سر جایم میخکوب شوم
خانمی شکلات را بر روی صورتش مالیده بود و داشت با تلفن حزف میزد
تا مرا دید گفت : سهیلا من بعدا زنگ میزنم غذایی که سز آشپز نانی میکسی گفته بود ماده اصلیش اینجاست تازه تازه!
من دیگه به یقین رسیدم که اینجا دیوونه خونست 
از راهی که امده یودم سریع فرار کردم و به همان فاضلاب برگشتم تا از ان خانه به اصطلاح امروزی و بی فزهنگ دور شوم 

از نامه‌های رسیده

سلام
سنجاب‌ماهی عزیز را خواندم.تمام حس‌هایم توی اشک‌هایی که تند تند پاک‌شان می‌کردم، جا گرفتند .اجازه ندادم هیچ کلمه‌ای برای بیان حسم در ذهنم وارد شود. چون گریه کار خودش را خیلی خوب بلد است.

نامه‌برقی

سنجاب اهوی من ! باورت نمیشود دوست دارم همه ی رمان هایم را دور بریزم 💔همه به من به چشم یک کتاب خوان روانی نگاه میکنند  اما زنگ فارسی که میشود  حس میکنم سنجابت از توی کیفم هورا میکشد 📗🐹

تو الگوی منی ! هر گاه که به کتابت چشم مییندازم     قلبم مثل رود تغیان میکند 🐳 و نهنگ های کوچک بزرگ در قلبم ورجه ورجه میکنند   راستی یه سوال تا حالا شده  از بالای قله های کوه نوفقیت بیفتی پایین ؟؟؟اگه شده چجوری 
این ماجرا برای درس هایم اتفاق افتاده 
اههههه سنجاب ماهی تو چجوری درس میخوانی ؟؟؟؟
با عشق پاندا کوچولیی که دلش میخواست ادم باشد ؛روشا

نامه‌برقی

سنجاب ماهی عزیز

 
 
خوشحالم که حالا حالاها برای شما نامه می نویسم.نامه نوشتن خیلی کیف دارد.با نامه نوشتن هم خودت را مانند قلک پر می کنی
هم مانند قلک شکسته خودت را خالی می کنی.
 
سوالی از شما دارم.اشکال ندارد که من هی به شما نامه بدهم و قسمتی از وقتتان را بگیرم؟ این را گفتم چون می دانم شما هم مشغله های زیادی دارید.
هنوز امتحانات تمام نشده.انگار می خواهند مانند سیم خاردار پایتان را بگیرد و نگذارد برویم پی کارمان.فردا(شنبه) امتحان دینی داریم.معلمش واقعا خوب درس می دهد. به این گونه که وارد کلاس می شود. با آن تن چاقش بر روی صندلی لاغرِ بدبخت لم می دهد.بعد می گوید درس را شروع کنیم.بعد یک نفرمان کل درس را روخوانی می کند .زنگ می خورد و معلم می رود.به همین سادگی همراه با تکنیک های عالی درس دادن.
دوشنبه هم امتحان شیمی داریم .آخرین امتحانمان است.معلم شیمیِمان جوری پز و افاده بازی در می آورد انگار که در دانشگاه آکسفورد درس خوانده.نمی داند که در یک دانشگاه غراضه ی شهرشان درس خوانده.
 
راستش من در خرم آباد هستم.البته فقط در آن زندگی می کنیم.به خاطر کار پدرم از آن شهر به این شهر کوچ می کنیم.من در یاسوج به دنیا آمده ام .اما کل جد پدر و مادرم هیچ ربطی به یاسوج ندارد.من در اصل شیرازی هستم.(فقط محض اطلاعتان)
خانه ی ما حیاط دار است و از آن جا می توان خانه های کوتاه و بلند روبه رویمان را دید.پیرزنی در یکی از خانه های روبه رویمان زندگی می کند که شب ها مانند جن ها کله اش را بیرون می آورد و مانند بازرس ها کوچه را چک می کند.انگار تا اینکار را نکند خوابش نمی برد و من هم باید هر شب از دیدن کله ای که از من دور است و هی می چرخد 34 بار سکته را بزنم.
کلاغی هم در حیاط خانه ی مان هم است که انگار حتما حتما حتما رأس ساعت 6 صبح با زنش دعوا کند.(نمی دانم موضوع دعوایشان چیست.پس از من نپرسید)
 
خوشحالم که به من می گویی فینگول.شما از کجا می دانید این اسم را دوست دارم؟
 
سنجاب ماهی عزیزم!راستش من در حال نوشتن 2 کتاب هستم.بسیار به راهنمایی هایتان نیاز دارم.اگر خواستید در نامه های بعدی در موردشان صحبت کنیم و من هم داستان را برایتان بگویم تا شما مرا کمک کنید. راستی!شما نگفتید که چه کتابهایی را دوست دارید؟
منتظرتان هستم.
 با عشق فراوان.از نوع زیبایشان.

نامه‌برقی

سومین نامه‌ی فینگول.
سراسر لخند می‌شوم وقت خواندن حرف‌هایش.

 

سنجاب ماهی عزیزم

ممنون که به همه ی سوال هایم پاسخ می دهید و سوراخ های دلم را پر می کنید.
 
راستش را بخواهید یکی از بهترین زنگ ها در مدرسه برای من زنگ های انشا و هنر و زیست است. هر وقت قلمم را بر می دارم مدامم از شدت ساییده شدن روی ورقه داد و هوار می کشد.
تنها چیزی که از شاگرد زرنگ بودن برای من لذت بخش است این است که می توانم به بچه های دیگرکمک کنم.و این حس سربلندی و غرور دارد.البته از آن غرور های خوب.
امروز امتحان زبان انگلیسی داشتیم. حتما 20 می شوم.چون همانند حرف شما لذت امتحان دادن برای من از 20شدن بیشتر است.
شما راست می گویید. مشغله و داشتن مسئولیت حس خیلی خوبی دارد.تازه اگر آن را درست انجام دهی این حس دوچندان می شود.اگر انسان هیچ مسئولیتی در این جهان هستی نداشت و مانند پخمه ها تمام روز را در تشکش می گذراند اصلا انسان نبود.
 
راستش من از کتابهای معمایی و واقع گرایانه خوشم می آید. من کتابی دارم با این عنوان"چگونه مثل شرلوک هلمز فکر کنیم" 
شرلوک هلمز را که می شناسید.نابغه ی جرم ها.شیفته ی طرز فکر کردنش هستم.شما چه کتابهایی را دوست دارید؟
 
 
منتظرتان هستم
با عشق🌺
پری

۳۴۷ سوراخ

یکی از خواننده‌های کتابم با ایمیل پدرش برایم نامه‌برقی فرستاده و نوشته که شانزده بار کتابم را خوانده و این هفدهمین باری‌ست که کتاب را می‌خواند. باورنکردنی‌تر از همه این که برایم نوشته: «کتاب‌هایم را که تمام می‌کنم می‌گذارم در کتابخانه‌ام .اما تابه‌حال کتاب شما را از کنار تختم جدا نکرده‌ام. شاید به این دلیل باشد که کتاب شما تمام نشدنی است. اگر این گونه نبود من که مغز خر نخورده ام که آن را ۱۶ بار بخوانم.»

حتی در رویاهایم هم نمی‌توانستم تصور کنم که روزی خواننده‌ای ۱۷ بار کتابم را بخواند. 
در نامه‌اش طوری مرا مخاطب حرف‌ها و سوال‌هایش قرار داده که انگار راستی راستی دخترک داستانم هستم و از شهر ساحلی‌یی که در آن زندگی می‌کردم کوچ کرده‌ام شهر دیگر.
نمی‌دانید نامه‌اش چه اندازه به دلم نشسته است و نمی‌دانید همه‌ی شمایی که این جا کلیک می‌کنید و بعد از این همه سال همچنان من را می‌خوانید چقدر دوست دارم که نامه‌برقی‌هایم را با شما شریک می‌شوم. یکی از دلخوشی‌های بزرگم همین است و شما را در این دلخوشی‌ها شریک کرده‌ام.

اگر یک کار درست در زندگی ام کرده باشم همین است که نشانی الکترونیکی (ایمیلم) را انتهای کتابم گذاشته‌ام و از روزی که کتابم منتشر شد ده‌ها نامه از مخاطب‌های نوجوان و حتی بزرگسال گرفته‌ام.

 

 شاید امروز سیبی را خورده باشم که سمی بوده یا شکلات‌های مغز فندقی‌ام دلم را به درد آورده باشد. اما نمی‌شود چیزی را از شما پنهان کرد. شاید دلیل این همه ورجه وورجه کردن دلم در قفسه‌ی سینه‌ام اولین نامه‌ای‌ست که به شخصی که دارای هویت و وجود دارد می‌نویسم. همه‌ی نامه‌های خودم در دلم به سوی افرادی که در مغز من زندگی می کنند پست می شوند. متاسفانه تا به حال نامه ای با جواب نداشته ام. موجوداتی که در افکار من وول می خورند از مشغله های زیادشان حال نوشتن پاسخ نامه هایم را ندارند. برای همین از این میترسم که دوباره نامه ای بی جواب داشته باشم. دلم می خواست دوربین مداربسته ای را بالای سر شما میگذاشتم از این که مطمئن شوم که نامه هایم را می خوانید. حیف که نمی توانم همراه با نامه هایم برایتان از لواشک های آلو خاله ام برایتان بفرستم. مطمئنم که از آنها به اندازه ی مربا ها و لواشک های مادرتان خوشتان می آمد. راستش دوست دارم بدانم که آیا دوست دارید شما را سنجاب ماهی خطاب کنم؟ یا چیزی دیگر؟ من اسمم را دوست دارم. اما بیشتر از پریسا به پری علاقه دارم. تنها نفری که من را پری صدا می زند مادرم است. راستی! اسمتان هم خیلی زیباست. اگر شما اسمتان را دوست داشته باشید مطمئنا می توانید آرام آرام هویت خود را کشف کنید. ببخشید که این همه حرف می زنم. شاید از نظر شما خیلی پرحرفی کردم و پررو شده ام اما از نظر خودم به هیچ عنوان پر حرفی نکرده ام. مغذ و دلم کنترل دستهایم را گرفته اند و اجازه ی استراحت به انگشتانم را نمی دهند. راستش ته ته دل من به جای موش کور کرم خاکی وجود دارد و هر بار که ناراحت می شوم دلم را سوراخ می کند. اگر کسی بتواند دلم را ببیند تعجب می کند از وجود این همه سوراخ. راستش را بخواهید خیلی تنها هستم. هر از گاهی دلم برای دنیای درون مغذم و خیالاتم که در جهان دیگری هستند تنگ می شود. روز هایی که غمگینم آرزو می کنم شب بشود. چون شب ها تنها موقعی ست که می توانی در سکوت وارد رویا های پرسر و صدایت شوی.

شاید تا بحال کتابی را که زندگی ام را جور دیگری کرد ۱۶ بار خوانده ام. لطفا دعا کنید که بتوانم کتاب را برای ۱۷امین بار تمام کنم. چیزی را در کتابتان کشف کرده ام. آرزو دارم شما هم نظرتان با من یکی باشد. آیا آقای ماهی همان مادرتان نبود؟

راستش من هم یک موجود خیالی دارم. دروغ چرا؟ من چندین موجود خیالی دارم که شب ها که دیگر از آن جهان دیگر بیرون می آیم نمی گذارند بخوابم.

من هم موهایم کوتاه است. البته خرمایی. انگار موها مانند تابلوی نقاشی پیکاسو است که هر رنگی که دلش می خواهد بر روی بوم به زور هم که شده می کشد و هر زمان که به ترکیب های رنگش اعتراض می کنی پالت رنگ را محکم می کوبد توی سرت.

من نمی دانم که شما الان در آن شهر غریب تنها هستید یا نه. اما من در شهری دور از تو هستم. شهری که هر موقع می خواهی به بازار بروی پیاده رو ها از تنگی جا اعتراض می کنند. خیابان ها مانند دره است که به هرچه جلوتر می روی ودر عین حال که باریک تر می شود چیزی دستگیرت نمی شود وباید همه ی راه را برگردی ودر خانه ات لم بدهی.

 از مدرسه ام که نمی گویم. چون مطمئنا مانند من از دخترانی که بر سر آوردن نمره ی19.75 گریه می کنند خوشت نمی آید. راستش حرف هایی زیادی برای گفتن دارم. حرف های من 13 تا دهن دارد. هر کدام همزمان درباره ی یک موضوع حرف می زنند. یکی درباره ی سیاست یکی درباره ی تاریخ یکی درباره ی انیمه های مورد علاقه ام یکی درباره ی عجایب جهان. عجیبا غریبا مگر نه؟

 کتاب هایم را که تمام می کنم می گذارم در کتابخانه ام .اما تابحال کتاب شما را از کنار تختم جدا نکرده ام. شاید به این دلیل باشد که کتاب شما تمام نشدنی است. اگر اینگونه نبود من که مغذ خر نخورده ام که آن را 16 بار بخوانم.

 مجبورم که حرف پایانی را بگویم.چون راستش خودم در مقابل افکارم تسلیم شدم. اما حتما باید این را بگویم.از شما خواهش می کنم نامه ام را بخوانید. حتی شده گذرا. نگذارید که 347 سوراخ در دلم تبدیل به348  سوراخ شود. شاید شما تنها کسی باشید که بتوانم با او تمام افکاراتم را در میان بگذارم.مگر نه؟

دوست جدید شما پریسا

 بعدالتحریر:این ایمیل پدرم است.پس نگران نباشید . هر چه می خواهید بگویید (از ایمیل بدم می آید. نامه ی کاغذی بیشتر از هر چیزی مرا خوشحال می کند)

یادداشت منتشر شده در کانال «مداد آبی» درباره‌ی کتابم «سنجاب‌ماهی عزیز»

با فقدان پدر یا مادر در زندگی بچه‌ها چه کنیم؟ برای سوالات بیشمار آن‌ها چه چیزی در چنته داریم؟ وقتی پا به سنین نوجوانی می‌گذارند و برای خودشان دنیاها و اشیا و موجودات خیالی متعددی خلق می‌کنند با آن‌ها چه کنیم؟
«سنجاب‌ماهی عزیز» کتابی برای پاسخ به این پرسش‌ها نیست. اما نینا اسدی، دخترک این قصه با همه‌ی این ماجراها سر و کار دارد. می‌گوید پدرش ماهی شده. نینا یک نوجوان کاملا امروزی است. پر شور و کنجکاو است. عاشق نوشتن و کتاب خواندن است. خوب می‌بیند و خوب گوش می‌کند. خلاق است و هزار و یک رویا توی سرش دارد. اما نمی‌داند با غمی که تویش دلش دارد باید چه کند؟ غمش یک بار ماهی می‌شود، یک بار سنجاب و... هی توی دلش می‌چرخند. همین‌ها می‌شود که از مدرسه رفتن بدش می‌آید. در درسش افت می‌کند و مادرش دم به دقیقه غر به جانش می‌زند که چرا دائم سر به هواست و همش دارد خودش را به خطر می‌اندازد. نینا از چیزی که نمی‌داند چیست کلافه است، شاید هم خوب می‌داند. پدرش نیست از این موضوع رنج می‌کشد. با مادرش سر هیچ و پوچ دعوا می‌کند. گاهی لجبازی می‌کند و در نهایت یک بچه‌ی کاملا امروزی است که از نبود یکی از والدینش رنج می‌کشد، بی‌قرار است، کلافه و بی حوصله شده و ...
در همین حال و هواهاست که برایش از یک غریبه‌ نامه‌ می‌آید. نامه‌های که دنیایش را یک شکل دیگری می‌کند...

 

کانال «مداد آبی» به مرکز فروش و پخش تخصصی کتاب‌های کودک و نوجوان تعلق دارد. این کانال هر روز یادداشت‌هایی درباره‌ی کتاب‌های کودک و نوجوان منتشر شده با مخاطبان به اشتراک می‌گذارد.

نامه‌برقی

وقت خواندنش لبخند بزرگی داشتم. عاشق کلمه به کلمه‌ی این نامه هستم که با پس‌زمینه‌ی یک دونات شکلاتی با تزییات اسمارتیزهای فراوان برایم ارسال شده:



 

سلام سنجاب ماهی عزیز
همانطور که فهمیدی دلم می خواهد سنجاب ماهی صدایت کنم با این حال که بهتر بود اسمت را خودت انتخاب کنی. ببخشید دیر جواب دادم . درگیر امتحانات بودم. نمی  دانم میدانی یا نه ، من کلاس هشتم هستم. کلاس هایمان اصلا چیزی نیست که فکر می کنی. ان در واقع دبستانی ها هستند که کلاس هایشان رنگ و وارنگ است. تازه زمان دبستان من ،رنگ روی دیوار هایش ماسیده بود و معلوم بود چند نسل قبل هم همین بوده.از امتحانتمان هم که نگو.همه شان تیزهوشان و مبکران و فلان و بهمان. فکر کرده اند ما از کره مریخ امده ایم، مغزمان هم اندازه کدو تنبل است.نمی دانند مغزمان حتی با خوردن گردو که انقدر برای مغز خوب است به یک سوال ریاضی هم نمی کشد. مشق ها هم که از شیر مرغ تا جان ادمیزاد می خواهد.تنها چیزی که مدرسه را قابل تحمل کرده تقلب است.چقدر مزه می دهد. نمی دانم تجربه کرده اید یا نه؟ خودم کم تجربه اش می کنم که بهتر است مامانم این قسمت را نخواند چون همیشه ایمیلی که من نوشته ام را چک می کند. اگر این قسمت را بخواند فکر کنم باید فاتحه مرا بخواند.همین امروز امتحان قران و ادبیات و اجتماعی داشتیم.اخر این عدالت است؟ خب بروم سراغ بقیه چیز ها . 
چی شده؟ نکند اتفاق بدی افتاده است؟ امیدوارم اتفاق چندان بدی نیافتاده باشد که انقدر حالتان بد شده بوده.
من هم تا سال پیش عاشق موی بلند بودم تا اینکه با دوستم اشنا شدم. یک مو کوتاه. خواستم شبیه او بشوم و موهایم را کوتاه کردم.نمی دانید ! شانه کردن و شستن و ژست گرفتن با ان خیلی مزه می دهد.
متاسفانه من دیگر به کلاس رقص نمی روم ولی اگر شما را ببینم دوست دارم یک بار هم که شده برایتان برقصم.و فکر نکنم هنوز هم برایتان دیر باشد کلاس های رقص اتفاقا برای بزرگ سالان هستند و من در ان کلاس از همه کوچکتر بودم. باورتان نمی شود که یک پیرزن زمانی برای کلاس آمده بود که یاد بگیرد.
درباره چرا ها هم هنوز فکری نکردم ولی با توجه به توضیح خانممان من کافر کلاس شدم. چون من خداوند را به شکل یک دوست می بینم تا افریننده. هر موقع سر امتحان اسمش را به زبان می اورم فکر می کنم دارم از رویش تقلب می کنم وخیلی بامزه می شود.
راستی یه خبر دیگر هنوز هم نمی دانم چطور غده ام را از بین ببرم.من زیاد ادم ابغوره گیری هستم. کلا در چشمانم درختان انگور  زیاد هستند و معمولا ادم های توی چشم من زود به زود اب ابغورهه شان را می گیرند. و اصلا نمی گذارند انگور رسیده را سرکه کنند.البته پیشنهاد دومتان خیلی جالب بود و حتما از ان استفاده می کنم. 
خب این نامه هم تمام شد. یک داستان و یک عکس  هم برایتان می فرستم. یکی از بچه های مدرسه مان می گوید من شبیه این عکسم. فعلا فکر کنید من این شکلی ام تا بعد یک عکس درست و حسابی از خودم برایتان بفرستم.بعد مقایسه کنید ببینید دوستم راست می گوید یا نه.

دوستتان گرباه

نامه‌برقی

نامه‌دارم، نامه‌برقی
از همان نامه‌های واقعی از خواننده‌های نوجوانِ واقعی کتابم
از همان نامه‌هایی که خواندن کلماتشان تیله‌های شفاف از جنس شوق و خوشبختی در چشم‌های آدم می‌اندازد. نامه را بدون ویرایش این‌جا می‌گذارم:

سلام سنجاب ماهی عزیز
اسمتان را می دانم ولی ترجیح می دهم این گونه صدایتان کنم.این طوری به نظرم بامزه تر می شود. می گویند نویسنده ها با شخصیت هایشان زندگی می کنند ، شما هم همینطور بوده اید؟ ببخشید باید بروم سر اصل مطلب.... یعنی کتابتان. راستش را بگویم بعضی جاهایش برایم گیج کننده بود. با این حال که کاملا منظورش را می فهمیدم مرا سردرگم می کرد. چرا اینجوری است و چرا اون جوری است. می دانید من خیلی غرغرو هستم شاید به خاطر همین معلوم نیست دلیل این ایراد گیریم برای چیست. به هر حال!!!دومین چیزی که خیلی اعصابم را به هم ریخت این بود که چرا اخرش معلوم نشد اقای ماهی کیست.از اولش هزاران فکر به سرم زد ولی وقتی فهمیدم معلوم نمی شود حسابی حرصم در امد.وقتی از مامانم پرسیدم گفت که اصلا قرار نبود معلوم بشود و همین زیبایش کرده بودولی...  راستی یک چیز بامزه من وقتی در نمایشگاه کتاب داشتم می گشتم وقتی به هوپا رسیدیم به مامانم گفتم هوپا که چیزی ندارد ولی با این حال رفتم تو شاید چیزی بهتر از تام گیتس و کاراگاه فلانی داشته باشد. من از ان ها متنفرم. وقتی داخل رفتم خیلی چیزی به چشمم نیامد و خواستم که از ان جمعیت به زور بیرون بیایم ولی وقتی داشتند کتاب ها را می چیدند و یک کپه از کتاب ها را برداشتند یک کتاب زیر ان ها بود و... ان کتاب ،کتاب شمابود! اول که دیدمش یاد دوست صمیمیم افتادم و فقط به همین دلیل ان را گرفتم. اصلا درون ان را نگاه هم نکردم.ببخشید از این شاخه به ان شاخه می پرم ولی با دختر درون کتاب همزاد پنداری می کردم وتنها فرق بین ما این بود که او پدرش را در دبستان از دست داده بود و من پدرم زنده وولی پیشم نبود. وقتی هم سن دختر داخل داستان بودم هی دلم برای پدرم تنگ می شد کاری نمی توانستم بکنم چون او خیلی از من دور بود و غیر از تلفن کردن کاری از دستمان بر  نمی امد.یواش یواش چیز هایی را فهمیدم و خیلی از دستش عصبانی شدم و رابطه ام را با او قطع کردم.دیگر برایم بدون پدر بودن عادی شده.شاید حتی حس دخترک داخل داستان را با پدرش  هرگز درک نکنم و این دلیل سردرگمی ام بوده.Inline imageامیدوارم هنوز از خواندن ایمیلم خسته نباشید چون من خیلی حرف می زنم.فکر کنم مامانم اسم مرا به شما گفته باشد. اگر دوست داشتید در ایمیل بعدی هر چیزی دوست داشتید مرا صدا بزنید. من در مدرسه به گربه وحشی معروف شده بودم.البته یک چیز هایی از گربه ها به ارث برده امInline image راستی من نویسنده ها و کتاب ها و نویسندگی را خیلی دوست دارم.هزاران کتاب نخوانده دارم و حتی بیشتر هم دلم می خواهد.دوست دارم با نویسنده ها حرف بزنم. البته نه رو در رو چون به نظرم خودم را سانسور می کنم. دوست دارم در فضای مجازی خودم را پیش دیگران رها کنم... انیمیشن هم خیلی دوست دارم. فعلا دارم انیمیشنی به نام ولتران می بینم.خیلی زیباست یکی از شخصیت هایش شبیه دخترک داخل داستان است. فکر کنم مثل همیشه زیاد حرف زدم درست است؟ Inline image پر حرفی مرا ببخشید. بقیه کتابتان هم خیلی زیبا بود مخصوصا تصویر سازی سنجاب ها و محیط اطراف. خب دیگر . فکر کنم کافی باشد. منتظر ایمیل های شما هستم 
خواننده شما:گرباهInline imageInline image[گربه،روباه]

در پس یک پرده‌ی ساتن زرشکی

امروز بعد از روزها و ماه‌ها و سال‌ها نامه داشتم، یک نامه‌ی کاغذی واقعی که یک نفر ۴ صفحه‌ی برگه‌ امتحانی‌های دوره‌ی ابتدایی را برایم نوشته بود، آن هم با خودکارهای رنگی.
از پنجره سرم را بیرون کردم «نامه برای کیه؟» پستچی جوان بی‌حوصله گفته بود «جز شما برای کی نامه میاد؟»
در چند روز گذشته هیچ سفارش اینترنتی‌یی ثبت نکرده بودم و منتظر نامه‌ی هیچ‌کسی نبودم.
خوبی او این است که شبیه متخصص واقعی نوستالژی‌های زندگی را می‌شناسد و از هیچ جزئیاتی دریغ نمی‌کند برای پرت کردنت در دالانی از حس‌های خوب. ضمیمه‌ی نامه‌اش یک دستمال عینک است با طرح خرس خوشحال زردی که از پنجره‌های یک کوپه‌ی قطار سرش را بیرون کرده و با خوشحالی جهان را تماشا می‌کند. در کنار او دخترکی با یک دسمال سر آبی در مقیاسی بسیار کوچک‌تر ایستاده و جهان و خرسِ زردِ خوشحال و خوشبختی‌ِ خودش را نظاره می‌کند.
یک کارت پستال کوچک هم هدیه‌ی نقلی دیگری‌ست که همراه با کلماتش برای من آمده با جمله‌ای که عصاره‌ی امید را در دلت هم می‌زند تا هرجای زندگی که ایستاده‌ای، اگر دلت می‌خواهد دوباره آغاز کنی:


Nobody can go back and start a new begining,
but anyone can start now and make a new ending.

 

این نامه‌ی اوست برای من. نامه‌اش را ‌آ‌نقدر زیاد دوست دارم که دلم می‌خواهد دوباره و دوباره و دوباره بخوانمش.


من بسیار بدقولم. قبول. یک بدقولی که از کمال‌گرایی ناشی می‌شو که فکر می‌کنم به قدر کافی با آن آشنا باشی! ماه‌هاست قرار است درباره‌ی رمانت بنویسم. «نامه و نقد کتاب فریبا» هی از to do listهای مختلف به هم منتقل می‌شود، تیک نمی‌خورند. شاید چون این کار برای منب بیشتر از یک تیک خوردن ارزش و معنا دارد. از همان روز که کتابت را به من هدیه دادی و در برگشت از آن کافه، در مترو نصفش را خواندم و روز بعد تمامش کردم، کنارش نگذاشته‌ام. حتی توی تعطیلات عید هم که بودم شمال برای کار، کتابت را برده بودم که سه باره (دوبار قبلا خوانده بودم) بخوانم و برایش چیز بنویسم اما نشد. برش گرداندم تهران و دوباره رشت. می‌دانی؟ معنی‌اش این نیست که وقت نداشته‌ام. می‌شد داشته باشم اما علت چیز دیگری‌ است که سرانجام چند وقت پیش در یک کتاب درباره «معیار ذوق» پیدایش کردم. نوشته بود آشنایی شخصی با نویسنده، مواجهه با اثر را به صورت غیر قابل انکاری تحت تاثیر قرار می‌دهد و هیچ کاریش هم نمی‌شود کرد. دیدم راست می‌گوید. من نمی‌توانستم از دوستی‌ام با تو فاصله بگیرم و کتاب تو را هم مثل یک رمان نوجوان معمولی نقد کنم. می‌شد، اما نتیجه‌اش فقط به درد همان کلاس «رمان نوجوان» می‌خورد. مثلا این که بگویم اسمش که اسم تثبیت شده‌ی رمان‌هایی با فرم نامه‌نگاری است (بابا لنگ‌دراز عزیز، آقای هنشاو عزیز و ...) اگر همان «خدا یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها را برای ماهی‌ها نیافریده است» بود، خیلی خیلی بهتر بود. یا صحنه‌ی به هوش آمدن نینا خیلی کلیشه‌ای از کار درآمده یا تیپ‌هایی هستند که شخصیت نشده‌اند: راننده سرویس، معلم دینی و ...
اما نه. من دنیای شخصی تو را می‌شناسم و تمام نشانه‌هایش را در دنیایی که برای نینا خلق کرده‌ای تشخیص می‌دهم. من می‌دانم سنجاب‌ برای تو یعنی چی. من می‌دانم چرا فامیلی معلم ادبیات را گذاشته‌ای «بهرامی»! تو درباره‌ی انگشت‌های پای من وقتی یک بار عکس از پاهایم کنار آل‌استارهایم نشانت دادم همان‌جوری حرف می‌زدی که نینا می‌زند. پاک‌کن‌ها و آدامس‌ها و جوراب‌هایی که ازشان نوشته‌ای را می‌شناسم. در یک دورهم هر دو شیفته‌ی «مری و مکس» شده‌ایم. اصلا من خودم برایت سنگ‌های نقاشی شده‌ات را فروخته‌ام در جمعه‌بازار.
می‌خواهم بگویم این‌ها کم چیزهایی نیستند و باعث می‌شوند من نتوانم آن‌جور که بقیه رمانت را خوانده‌اند و نظم داده‌اند، بخوانم و نظر بدهم. البته شاید این هم ناشی ا زهمان وسواس فکری و کمال‌گرایی کوفتی باشد. اصلا مگر من منتقدم؟! نقد ادبی، رمانت را می‌کند همان سوال امتحانمان. به همان بی‌مزگی. ربط دادن «آیین تشرف» به سیر تکامل شخصیتی نینا و پیدا کردن نشانه‌هایش. قطع تعلق، تنهایی و بزرگ شدن. نینا تنها شده است توی یک شهر غریب و از همه چیز فاصله گرفته تا بزرگ شود. از موهایش دل می‌کند، از سنگ‌هایش دل می‌کند و ... بزرگ می‌شود. نویسنده در خلق دنیای شخصی دختر نوجوان بسیار موفق بوده و این شاید به خاطر این باشد که به لحاظ سنی، خود هنوز چندان از نوجوانی فاصله نگرفته است. (نخیر آقای منتقد! دلیلش این است که نویسنده این‌ها را زندگی کرده است!) شخصیت پردازی‌ها بسیار درست انجام شده‌اند. عناصر رمان سرجایشان هستند. سیر تدریجی رشد و تکامل باورپذیر است و ...
نه! این‌ها را تو نخواسته ای! دارند به کتابت سنجاق می‌کنند و مهم نیست.
من اما می‌دانم تو دنیای شخصی‌ات را که همیشه زیر یک پرده‌ی ساتن زرشکی بوده در این کتاب به مخاطب نشان داده‌ای. همه‌ی همه‌ش را هم نه. یک گوشه‌ی پرده را کنار زده‌ای و همین. و ارزش کار تو همین است. تو کاری نکرده‌ای، بلکه این دنیای شخصی توست که ارزشمند است و رمانت را ساخته و پرداخته است. دنیایی پر از همین موش‌کورها و دارکوب‌ها و سنجاب ها و ماهی‌ها و درخت‌ها. نگاه توست که ارزش دارد. نگاهی که تاریک‌ترین نقاط وجود آدم‌ها را می‌بیند. جرم روی دندان‌ها را می‌بیند، انگشت‌های کثیف پا، بوی عرق آدم‌ها... یک جور «ناتورالیسم» درونی شده (مثل صادق چوبک که می‌رود توی دهان کاراکترها و بقایای غذاهایشان لای دندان‌ها را نشان مخاطب می‌دهد!) این خیلی ارزشمند است و مهم. در واقع جوهر ادبیات همین است. وگرنه رمان نوشتن و دیالوگ نوشتن، چگونگی فصل بندی، گره‌افکنی و تعلیق و فلان و بیسار را که پول می‌گیرند کارگاه‌ها و یاد ادم می دهد. اما اگر نویسنده این دنیای شخصی، این نگاه از آن خودش، این مالکیت شخصی (که هرچقدر ناچیزتر، از قضا بهتر!) این سنگ‌های رنگی، مری و مکس، پاک‌کن‌ها و جوراب‌های راه راه رنگی را نداشته باشد به درد هیچی نمی‌خورد. رمانش می‌شود عین کارهای این نویسنده‌های دولتی، خانم‌ها و آقایان میانسالی که فکر می‌کنند اگر توی دیالوگ‌های رمانشان ایول و خفن و زاقارت بچپانند برای نوجوان نوشته‌اند!
یک چیز دیگر می‌دانی؟ من همیشه عاشق فرعی‌ها و جزئی‌ها و کناره‌ها بوده‌ام. تو همان «مری و مکس» همه مری را می‌دیدند و مکس را. اما من عاشق مادر مری بودم. آن قلایدی و تسلیم و خونسردی و همه‌چیزِ از دست‌دادنی‌اش را. حالا توی رمان تو، من شیفته‌ی قنبرعلی شدم! زری قنبرعلی. دختر شاعر بدبو. با یک اسم همین‌قدر بعید که انگار مال این دوره نیست. خنده‌های بی جا و حرکات غیرقابل پیش‌بینی‌اش. دیوانگی‌های زیبا و مطلوب یک شاعر درست و حسابی را دارد. اخ! قسم‌هایش! خیلی درست خلقش کرده ای، آفرین!
راستش یادم نیست برایت گفته‌ام یا نه. من هم دارم یک رمان می‌نویسم. نوشتن که البته فقط دو فصلش را این‌طوری روی کاغذ نوشته‌ام. بقیه‌اش را توی یک کیف کوچک زیپ‌دار توی مغزم این ور و آن ور می‌برم و هی چیزهای مختلف را می‌چپانم توش و زیپش را محکم می‌بندم. نمی‌دانم قرار است چه‌طور پیش برود. در واقع الان یک جوری شده که حتی می‌ترسم نزدیکش شوم. فکر می‌کنم مثل یک بچه است ماهی یک بار فقط پوشکش را عوض کرده‌ام و ولش کرده‌ام. هی توی خودش ریده و ان‌ها خشک شده‌اند و چسبیده‌اند به پوستش. خلاصه چشم‌ دیدنم را ندارد!
ممکن است بعد این همه مدت بِرنجی از این که بالاخره درست و حسابی و آن‌طور که توی ذهنت بود درباره‌ی رمانت ننوشتم. یک چیز «حضورا چیخاتمالی» نشد. ببخشید!
اما مطمئنم با این چیزهایی که نوشته‌ام فهمیده‌ای چرا.
حتما حتما برایم جواب بنویس. کاغذی و پست کن. من برای خیلی‌ها نامه می‌نویسم، اما تا حالا فقط دو نفر جوابم را کاغذی داده‌اند. من هر روز صبح پا می‌شوم و پشت در خانه‌ام را نگاه می‌کنم اما همیشه خالی است یا فقط یک قبض برق یا تلفن یا تبلیغ رستوران.
از تو اما توقع دارم و منتظرم.

دوستی ما قرار است تا وقتی که یک جفت پیرمرد و پیرزن فرهیخته شویم و توی مراسم بزرگداشت هم سخنراین کنیم ادامه داشته باشد!

پیوست:
این پاراگراف محبوب من است. خیال و واقعی بازیگوشانه توی هم می‌دوند. انگار یک لیوان آب برگردد روی یک نقاشی آبرنگ.
زیر سایه‌ی چرنی می‌ایستم. دلم برای سنجابه تنگ شده است. اما آدم نباید دلش برای سنجاب‌ها تنگ شود و زیر یک درخت ساعت‌ها به دورترین و بالاترین شاخه نگاه کند. چون ممکن است باران تندی بگیرد و آدم کم کم به یک درخت تبدیل شود، یک درخت کوچکِ بی‌شاخ و برگ که دیگر قرار نیست هیچ سنجابی در آن خانه کند.

برایم نوشته: «دلم نمی‌خواست سنجاب کوچولو دیگه برنگرده،حس می‌کردم اون‌ها رابطه‌ی عمیق‌تری باهم دارن و راحت همدیگرو تنها نمی‌ذارن.»

یکی از قانون‌های نانوشته‌ی دنیا همین است که گاهی وقتی تاریکی به اوج برسد آن‌هایی که خیلی دوستشان داشتی، آن‌هایی که خیلی خیلی دوستشان داشتی هم تنهایت می‌گذارند.

 

چیزی که برایم عجیب و در عین حال شگفت‌آور است این است که دختری بعد از خواندن کتابم «سنجاب‌ماهی عزیز» به من ایمیل زده که درست داستانی شبیه نینا (شخصیت اصلی داستانم) دارد.

وقت خواندن نامه‌ی برقی‌اش گریه‌ام گرفته بود. فکر کردم هر چه بلد بودم و بلد نیستم در داستانم آورده‌ام و حرف بیشتری برای گفتن ندارم در پاسخ به نامه‌ش.

تکان‌دهنده بود که برایم نوشته بود:

 

سلام خانم دیندار

کتاب سنجاب ماهی عزیز رو خوندم،کتاب خیلی قشنگی بود

توصیف های عالی که تصورات کاملی رو درباره رمان تو ذهنمون ساخت
اما یه سوال داشتم
اخر داستان چی میشه؟
آقای ماهی فروش کیه؟ نینا همون دختر افسرده میمونه؟ پسرک ماهی فروش چی میشه؟ مادر نینا چی؟
 
 

خیره به صفحه‌ی روشن مانیتور و کلمه‌های یک نامه‌ی کوتاه، به سرنوشت نینا فکر می‌کردم. به این که نینا چه می‌شود؟
به داستان تمام شده‌ای فکر می‌کردم که ۲۳ سالگی نوشته بودم و حالا بعد از ۴ سال وقتی انتظارش را نداشتم باید درباره‌ی سرنوشت دختری فکر می‌کردم که چند سال پیش خلق کرده بودم. نینایی که بزرگ‌ترین چالش زندگی‌اش نه تنها پذیرفتن مرگ پدرش است، بلکه پذیرفتن خودِ واقعی‌اش و پاک کردن مرز میان خیالات و دنیای واقعی است. اما چه کسی می‌تواند به اتفاق‌ها مهر خیالی یا واقعی بودن بزند؟ چه چیزی تضمین کننده‌ی واقعیت چیزی‌ست که در اطراف ما در جریان است. هوف...
برایش نوشتم نینا روشن‌ترین پنجره‌ها را باز می‌کند و نفسش از نسیم خوبِ خوشبختی خنک می‌شود.
 
 
شانس بزرگی‌ست که این دخترک کلاس دهمی برایم نامه‌ می‌نویسد.

نامه‌برقی

سلام فریبای عزیز
 
من فرح هستم و مامان آنیتا ۱۳ ساله! در نمایشگاه کتاب امسال، آنیتا کتابت را انتخاب کرد و خریدیم. (نوشته آنیتا را برای نمایشگاه امسال به پیوست این ایمیل برایت می فرستم. می خواهم ببینی که چقدر ما خوشبخت بودیم که توانستیم سنجاب ماهی را بگیریم.) 
از آنجایی که من هم مشتاق خواندن کتاب ها هستم، سه روز است سنجاب‌ماهی در مترو همراه من است. خیلی خیلی خیلی دوستش داشتم. دیشب آنیتا می پرسید مامان کی این کتابو تموم می کنی تا من بخونم؟ چون اون کتاب ها را به مدرسه می برد. امروز سنجاب ماهی تمام شد و امروز به آنیتا می دهمش. این سه روز با تمام عشقی که در کتاب و کلمه هایش داشتی، به من کمک کردی تا بتوانم با تلخی ها و کشمکش ها، سر کنم. این نامه برای سپاس از توست که کتابت را با عشق و رنگ و خیال به ما هدیه دادی. در زیر نوشته آنیتا را برایت از نمایشگاه امسال می آورم: 
 
 
 
کتاب ها روی میز خودنمایی می کنند. «بندبازان» را برمی دارم. نگاه می کنم و سریع سرجایش می گذارم. مامانم خودکار را بر می دارد و نشر و اسم کتاب را روی کاغذ می نویسد. به غرفه ی بعدی می رویم. 
ـ اینم می خوای آنیتا؟ اسمشو بنویس. مطمئن باش در اولین فرصت برات می خرمش.
غرفه دار به طرفمان می آید و کاتالوگ انتشاراتی را به ما می دهد. ناگهان صدای موبایل مامانم را می شنوم. موبایل را با ناامیدی از توی کیف مامانم در می آورم. پیامک از طرف بانک است. بازش می کنم. «بانک ملی- انتقال 10.000.000 ریال » باورم نمی شود. زود موبایل را به مامانم می دهم.
ـ یه میلیون به حسابم واریز شد!
با تعجب می گوید. از خوشحالی قهقهه می زنم. لپ هایم از خنده درد می گیرد. به طرف غرفه قبلی برمی گردم. کتاب «بندبازان» را برمی دارم. مامانم هم می خندد. نمی دانم چرا ولی دندان هایش به نظرم سفید تر از قبل شده. لپ های بی رنگش قرمز شده و چشمانش مثل همیشه برق می زند. کتاب را از من می گیرد و به غرفه دار می دهد. غرفه دار کتاب را حساب می کند و با لبخند به ما می دهد. 
ـ حالا چند تا کتاب می تونیم بخریم؟
ـ بزار بریم ببینم چند تا کتاب می خوای.
لبخند مامانم از صورتش برداشته نمی شود. رنگ روسری و مانتویش با لبخندش در هم آمیخته و صورتش را رنگارنگ کرده است. می دوم. آن قدر تند که وقتی به پشت سرم نگاه می کنم مامانم خیلی دور است. در غرفه ها چرخ می زنم و برای مامانم دست تکان می دهم.او هم برای من دست تکان می دهد. می ایستم و نفس نفس می زنم. منتظر می شوم تا مامانم بیاید.9 کتابی که خریده ایم در کیسه ها چشمک می زنند. از نمایشگاه بیرون می آییم.  فواره وسط حوض نمایشگاه ، رنگین کمانی را ساخته است.گل های رزقرمز و سفید اطراف حوض مانند نگین هایی خودنمایی می کنند. لای گل ها می روم و مامانم عکس می گیرد.از دیدن لکوموتیو مترو ذوق زده می شوم. در حال خوردن آیس پک به سمت لکوموتیو می رویم. حرکت که می کند، غرفه ها آرام آرام از جلوی چشمانم رد می شوند. نگاه می کنم و دوباره می خندم. می دانم سال دیگرهم می بینمشان. موهایم را باد می برد و ما آن قدر دور می شویم تا دیگرنمایشگاه کتاب دیده نمی شود.
#آنیتاآگاه

کتابم را با واسطه فرستاده‌ام به آلمان، برای بهار.
شنیدن صدای پرشور و ذوق‌زده‌اش موجی از احساسات رنگی و کیف‌آور در دلم به جریان انداخته.
فکر می‌کنم شکلی از خوشبختی باید همین باشد، صدای گزارشگر فوتبال که با تخمه شکاندن او در هم آمیخته، مامان که از آشپزخانه می‌پرسد موز می‌خورم یا نه، بابا که با یک تماس تلفنی دستورِ پخت کوکو سبزی می‌دهد...
و من که با موراکامی و لاهیری و براتیگان و بوکفسکی و شاملو و بقیه‌ی دوستان قدیمی، میان تپه‌های قدکوتاه کتاب‌هایم نشسته‌ایم و صدای ذوق‌زده‌ی بهار را دو باره و سه باره و چند باره گوش می‌دهیم...

زنده‌باد کلمات!

گفت: «این جمله رو شاید به ده نفر هم نگفته باشم. اما تو نویسنده‌ی خوبی هستی فریبا...» این را کسی می‌گفت که قبولش دارم، که خیلی قبولش دارم، که روزهایی در زندگی‌ام آرزو می‌کردم به خوبی او بنویسم، به خوبی او فکر کنم، به خوبی او سر از ادبیات و کلمات در بیاورم و حالا برای دومین یا شاید هم سومین بار می‌گفت: «تو نویسنده‌ی خوبی هستی و کتاب‌هایت پرفروش می‌شوند. منتظر باش...»
شاید فکر کنید اغراق است ولی حقیقت دارد که در آن لحظه زمین برای چند ثانیه از گردش ایستاد، نفسم بند آمد و صورتم از اشک خیسِ خیسِ خیس شد...

یه یازده ساله بهم ایمیل زده و درباره کتابم سوال‌هایی پرسیده. سوال‌های آبدار اساسی. بماند که پیچوندمش. جواب سوال‌هاش رو می‌دادم که مغز خودم رو لو داده بودم.

حالا دو روزی هست که درباره‌ی نویسندگی و شیوه‌های نگارش و جذابیت‌های داستان و این چیزا ازم سوال می‌پرسه.

مسئله این نیست که این سوال‌ها رو می‌پرسه و من به عنوان یکی که فقط چند قدم جلوتره وظیفه دارم بهش جواب بدم. مسئله اینه که راستی راستی شک کردم که این یه یازده ساله‌ی موخرگوشیه.

به نظر می‌رسه یه بزرگساله که در قالب یه یازده ساله منو اسگل کرده. وگرنه کجا یه یازده ساله می‌تونه انقدر زبون داشته باشه و از تو ایمیل آدم رو حتی اگر نخوره، لیس بزنه و تف‌مالی‌ت بکنه «اگر نمی‌خورم و قورتت نمی‌دم دارم لطف می‌کنم بهت».

با این که مدعی نویسنده‌ی کودک و نوجوانم، در این که یه یازده ساله بتونه حتی ایمیل بزنه کف کردم. بله درست فهمیدید. من به دسته‌ای تعلق دارم که هنوز فکر می‌کنم «یازده‌ ساله‌» به نسلی گفته می‌شه که از ته اتاق داد می‌زنند «مامااااااان! تیله‌هام رو کجا گذاشتی!» و در طی این عربده‌کشی بیل‌بیلک ته گلوشون دیلینگ دیلینگ دیلینگ می‌لرزه!

نامه‌برقی

سلام هویج ماهی جان!
آن روز در میان همه ی خستگی هایم در نمایشگاه کتاب عزمم را جزم کرده بودم کتابت را بخرم .من از خواننده های خاموش وبلاگت بودم. سبک فکرت، نوشته هایت و خودت را دوست داشتم. بلاگرها زبان هم را راحت تر میفهمند. مگر نه؟ میخواستم حتما حتما کتاب یکی از محبوب ترین وبلاگهایی را که میخواندم داشته باشم. وقتی زل زده بودم به کتابت و مردِ صاحب مغازه گفت نویسنده ی این کتاب اینجا هستند و میتوانی ببینی. لبخند بزرگی روی لبم نشست. چرا که نه! همه آنهایی که جلویم بودند و داشتند امضا میگرفتند خیلی کوچکتر از من بودند، ولی من هم همان ذوق آن ها را داشتم. نوبت من شد و گفتم از خواننده های وبلاگتان هستم. از صدایم تعریف کردی. و من لپ هایم گل انداخت. یادت آمد؟ :)
به دلیل ایام دانشگاه و امتحانات و کلی دغدغه های روزانه بلاخره دیروز کتابت را شروع کردم و باز هم همان دیروز کتابت را تمام کردم!!
نینا را دوست داشتم. با نینا باور کردم. نینا شدم. نینا بودم...
آنقدر نینا بودم که سنجابه را روی شانه هایم حس میکردم! آنقدر آقای ماهی را باور کرده بودم که دلم نمیخواست فکر کنم واقعا چه کسی است... میدانی راستش را بخواهی من هنوز هم نینا هستم. از بچگی تا همین الان که 24 سال و پنج ماه و 11 روزم است. 
من مرزی بین واقعیت و خیال ندارم.  از همان بچگی اهالی مدرسه که من را دختر رویایی خطاب کردند و از همان وقتی که مادر و پدرم در برابر تخیلاتم چشم غره میرفتند . هنوز همانم. هنوز همان دختری ام که شب ها یواشکی آرزوهای عجیب غریبش را مرور می کند و امیدوار است بهشان برسد.
می دانی بنظر من آدم ها به اندازه ی رویاهایشان زنده اند. بنظر من هر چیزی را که باور کنیم ، وجود دارد .... 
 
دوست تو شاهزاده ی شب از قصر خیال :)

آیا حق من نبود کنار میکی‌موس کوبیده بشم رو دیوار اتاقش؟

فریبایی که در دلم نشسته بود
امروز به دیوارم چسبید!

(توی شعر بدترینم آقا! شما مقدار زیادی شاعرانگی و رمانتیکانگی از این پیام دریافت کن بعدا حساب می‌کنم باهات.)

نامه‌برقی

سلام من پارمیدا هستم 12 سالم کتاب شمارو خوندم و خیلی قشنگ بود این داستان یکی از بهترین کتابهایی هست که خواندم در کتاب سنجاب ماهی خیلی از مدرسه بدش می آمد من امسال مدرسه نرفتم فکر کنم خیلی دلش بجواد جای من باشه!  امیدوارم کتابی بیشتری چاپ کنید و از اینکه کتاب شمارو خوندم خیلی خوشحالم

سیده پارمیدا حسینی

نامه‌برقی

سلام هویج بنفش

واقعا عالی است که تو هستی، که وبلاگت هست، که کسی هست که هر روز در صفحه اش با کلی کتاب هیجان انگیز آشنا می شوی. کتابت را همان اوایل از رشد اهواز خریدم و خواندم، از نوشتنت، از نگاه شفافت به جهان، از پرده هایی که در کتابت کنار می رود، کلیشه هایی که در نوشتن کنار می گذاری، کیف کردم، اما بخش مدرسه و اغراق در توصیف معلم ها به دلم ننشست. واقعی نبود.
یک عصر با دل گرفته می نشینم خنده های صورتی را بالا پایین می کنم، لحظه های خوبی است، بعضی حرفهایت می خنداندم، با بعضی ها لبخند می زنم، بعضی ها را چندبار می خوانم، از بعضی ها ساده رد می شوم، با جسارتت در بعضی حرفها را زدن و بعضی عکس ها را کار کردن تعجب می کنم و دلم می خواست بعضی چیزها رعایت می شد.
عضو تلگرامت بود وقتی دیدم مثل بقیه کانال ها سیاست زده شده منظورم دوره انتخابات بود. غصه خوردم، آمدم بیرون. دوست داشتم فقط نویسنده ببینمت، شاید خوشت نیاد ولی خب بعضی ها این طورند.

با محبت، دوستت از اهواز

برای تک‌روناک قلبم

یکی از بهترین و شیک‌ترین لحظه‌ها وقتیه که کلی فسفر می‌سوزونی تا یه جمله درست حسابی اول کتابت برای کسی بنویسی.

 

:heart_eyes:

نامه‌برقی

بزرگ‌ترین آرزوی یک نویسنده همین است: خوانده شدن

 

کتابخانه کوچک من

اینو مینا فرستاده برام. نوشته:
چه ربطی داره؟! 
هوهوهووووو
همه برعکس هاااااا

 


اصلاح می‌کنم: کله‌چپکی‌ها

سوال امتحان امروز (سه‌شنبه ۲۳ خردادماه ۹۶) واحد «رمان نوجوان»٬ رشته‌ی ادبیات کودک و نوجوان، دانشگاه سراسری گیلان

رمان «سنجاب‌ماهی عزیز» را با توجه به الگوی آیین تشرف توضیح دهید. ۵ نمره

ایمان دارم چیزی که سنجاب‌ماهی عزیزم را عاقب در دل‌ها جا می‌کند غمی‌ست که برای روح آبی و دست‌نخورده‌اش زیادی بزرگ است...

غم تو را بزرگ می‌کند سنجاب‌ماهی خوبم

برقی که از اشک و غصه در چشم‌هایت می‌درخشد، سرانجام یک ستاره‌ی درشت می‌شود در کهکشان...

 

خدا یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها را برای ماهی‌ها نیافریده است...

چهارشنبه‌هایی که سنجاب‌ماهی عزیز در بازارماهی، از میان انبوه ماهی‌ها دنبال پدرش می‌گشت...

http://s9.picofile.com/file/8297299100/902b9e74_cbc0_449c_984f_f48ee22c3d50.jpg

نامه‌برقی

http://s9.picofile.com/file/8297214292/68abb2b8_34c2_4fa9_bc1f_a8e450b376a6.jpg

یکی از تصویرگری‌های کتابم «سنجاب‌ماهی عزیز» اثر استاد و دوست خوبم «مرجان ثابتی»

این‌جا سنجاب‌ماهی قاطی کرده و همه موهاش رو با قیچی زده و تو خاک چال کرده.

یکی از ویژگی‌های این تصویر که اون رو برای من دوست‌داشتنی کرده اینه که مرجان ثابتی تصویرگر کتابم، غم چشمای سنجاب‌ماهی رو خیلی خیلی خوب درآورده. وقتی کتاب رو بخونید می‌بینید که سنجاب‌ماهی چه غم بزرگی تو دلش داره و این غم چقدر خوب تصویرسازی شده. :grin:

http://s8.picofile.com/file/8297213600/c1ba39b7_4bc2_4f43_9169_01e61aab687c_1_.jpg

By: Marjan Sabeti

اندوه هر چقدر هم که عمیق باشد، فاصله هر چقدر هم که زیاد باشد، «دوستی» شبیه پیچک کوچکی در دل‌ها دوباره سبز می‌شود و بالا می‌آید، اندوه‌ها را کمرنگ می‌کند، فاصله‌ها را کمتر و مهربانی را بیشتر.

 

«سنجاب‌ماهی عزیز»، فریبا دیندار، نشر هوپا
منتشر شده در کانال ناولر

 

این رو فرزان (دانشجوی دکترای ریاضی) برام نوشته، همونی که امسال تو غرفه‌ی نشرچشمه اومده بود دنبال «سنجاب‌ماهی عزیز» و همین موضوع به چشم من قشنگ‌ترین اشتباه بود (که کسی از نشرچشمه کتاب من رو می‌خواست).

باید قیافه‌ی من رو می‌دید وقتی شنیدم «سنجاب‌ماهی عزیز رو دارید؟» و یکی از بچه‌های نابلد غرفه داد می‌زد: «بچه‌ها سنجاب‌ماهی داریم؟» خب معلومه که نمی‌تونید من رو پشت پیشخوان پر کتابِ کتاب‌های نشرچشمه تصور کنید که چطوری داشتم از جسمم فاصله می‌گرفتم: «کتاب منه. کی می‌خوادش؟»

 

 

یادداشت اکرم جان ۲۹ ساله درباره «سنجاب‌ماهی عزیز»

 

خالق این کتاب همیشه منتظر نامه است.

نامه‌ برقی

دیشب کتابتون تموم شد سنجاب ماهی رو میگم خییییییلی دوسش داشتم اصلا یه کتابی بود نمی‌دونیدددد

خب درسته که خودتون کتاب رو نوشتین ولی برای ما که میخونیم یه جوره که خودتون وقتی می‌خونید یه همچین احساسی بهتون دست نمیده 

آرزو می‌کنم یه کتابی پیدا کنید که مثل سنجاب ماهی برای ما باشه و خودتون یه همچین احساسی رو حس کنید 
خییییلیییی دوستتون دارم از وقتی اومدم نمایشگاه هنوز دارم به مهربونی بی اندازه شما فک میکنم و اون لبخند دوست داشتنی
خب دیگه زیاد نوشتم ولی بدونید سنجاب ماهی حرف نداره

نامه‌برقی

دختر ده بيست ساله درونمان كلي ذوق كرده.
راستش ما شباهت‌هايي داريم، من از خيلي سال پيش مي‌نوشتم اما هنوز ستاره نوشته‌هام ندرخشيده.

با خوندنتون اميدوارم جرات و جسارت جدی‌تر نوشتنم بجوشه. 

 

بیشتر از ۵۰ نسخه از کتابم را به دوستانم هدیه داده‌ام و می‌خواهم موهای سرم را بکنم که باید ۶ تای دیگر هم هدیه بدهم.
انصاف است که من توی رو دربایستی بمانم و خودم بروم کتاب خودم را بخرم که شما بخوانیدش؟
پس شما چه کاره‌اید؟
چرا از مهربانی و صمیمیت آدم سو استفاده می‌کنید؟
حاضر نیستید پول یک ژامبون پر سس و بی خاصیت را بدهید و ببینید من چه چرتی نوشته‌ام؟ چرا خب آخه؟ (فوران اشک)
خدا شاهد هست اگر دیگر کتاب بنویسم.



حالا بماند که در همین راستا یک خبر خوب دارم. 
مدیون هویج هستید اگر بندری نرقصید برایم.



لینک خرید اینترنتی کتابم «سنجاب‌ماهی عزیز» با ۲۰٪ تخفیف. دیگر دردتان چیست؟ بخرید...

ای وای اون وسط مسط‌ها چی می‌بینم؟

مثلا شما در پاسخ من جیغ می‌زنید: «سنجاااااااب‌ماهی!»

انقلاب، ویترین کتاب‌فروشی جیحون

از نامه‌های رسیده

سلام هویج بنفش عزیزم 
امیدوارم که حالت خوب باشه 
بالاخره پیداش کردم 
تو واپسین لحظه‌های ۱۹ سالگیم آخرین سنجاب‌ماهی تو قفسه رو من برداشتم 
ولی دلم می‌خواد بدونی اگه حتی ۹۱ سالمم بود بازم دنبالش می‌گشتم و گیرش می‌اوردم 
یه ماچ محکم و یه بغل بزرگ بهت 
:)*



یکشنبه‌ها چند اتفاق خوب دارند؟ همین یک اتفاق (نامه‌ی رسیده) برای تمام هفته‌ بس است.
چقدر من خوشبختم که خواننده‌ و مخاطب کلماتی هستم که شما برایم می‌نویسید. چقدر دوستتان دارم. چقدر زیاد.

از نامه‌های رسیده

چطوری دلم ضعف نره برای این نامه؟


سلام فریبا جونم

اولین باره برات ایمیل میفرستم
نوشته هات خیلی ذوق مرگم میکنن
کلی دنبال کتابتم که بخونمش ولی هنوز شهرکتاب شهرمون نیاوردتش بهشون کلی اسرار کردم زودتر بیارنش که من طاقت ندارم 😁 ولی هنوزم نیاوردنش!
[ بدیش اینجاست که اینترنتی هم نمیتونم بخرم:( ]
 
متنی که درمورد کتاب جودی بلوم نوشتی رو خوندم و احساس کردم این کتابیه که حتما باید خوندتش :)
از اولین پریودی خودم هم شاید ۴-۵سال بیشتر نگذشته و اون موقع منم همین دغدغه هارو داشتم و همینم بیشتر منو جذب میکنه تا این کتاب رو بخونم.(ممنون میشم که برام بفرستیدش) 
خیلی دوست دارم بنفش ترین هویجِ  (شایدم هویج ترین بنفش) من😄❤
تو یکی از الگو های زندگی منی❤                                                                                               
:*
[یک ۱۶ساله ی عاشق سنجاب ماهی]

از نامه‌های رسیده

این در واقع نامه نیست. 
راستش از روزی که کتاب چاپ شد و نوشتی مامان و بابات چی گفتن و من در حال قهقهه زدن بودم به مامانم سپردم کتاب رو برام بگیره و بفرسته. 
در خوش بینانه ترین حالت سه ماه دیگه میرسه دستم و من هر جا لسمشو توو کانال ها می بینم فرار می کنم از خوندن که مبادا داستان رو لو داده باشه. 
هر چند یکی توو همین وبلاگ خودت یه ذره شو لو داد ولی خب... 
پریروز با چسان فسان زیاد به زنداداشم که آخر هم اون برام کتاب رو پیدا کرده بود گفتم نویسنده ش رو می شناسم بلاگره و کلی باد به غبغب انداختم 
کلن خواستم بدونی خیلی دوستت دارم و نوشته هات رو عوض خوندن می بلعم و بی صبرانه منتظرم کتابت رو بخونم

 

بنفش بمونی همیشه
دوستدار تو

از نامه‌های رسیده

راستی راستی باورم نمیشه که ایمیل‌هام رو باز می‌کنم و می‌بینم از خواننده‌های کتابم نامه دارم:

سلام،
روزت بخير. .
ماه پيش سنجاب ماهى رو دوستم،كه از قضا دوست توام هست واسم خريدش،با امضاى شخص شما😍. .! الان شروعش كردم با خواهرزاده ام و با صداى بلند واسش مى خونم،البته اوايل كتابيم،اما هر دو خيلى دوستش داريم! اسم كتاب رو گذاشته اون دختره كه باباش ماهى شد😅✋🏻! و خب همش مى پرسه كه چرا باباش ماهى شد! قراره بازم با هم بخونيم كتاب رو تا كشف كنيم چرا و چطور؟!
تا نامه هاى بعدى،
مراقب خودت باش ❤

از نامه‌های رسیده

آخ خدای بزرگِ جهانِ روشن کلمات

 

سنجاب ماهی عزیز
سلام
کتابت را خواندم و بهتر است بدانی چقدر با خواندنش به حالت ذوق مرگی رسیدم.میدانی چرا ؟ فکر کن یک نفر را پیدا کنی که دنیایش شبیه دنیای تو باشد؛آن وقت تو ذوق مرگ نمی شوی؟ یک نفر که فکر می کند آدم هایی که میگویند غرق شده اند توی دریا خانه دارند.خانه شان یکی از همان کشتی های خیلی قدیمی است که ته دریا لنگر گرفته.
سنجاب ماهی 
من میدانم چقدر غم انگیز است که یک نفر ماهی تو را بخرد و ماهی تو حالا بیفتد دست بقیه مردم...و بعد هر چه خواستند سرش آورند و تو دیگر هیچ وقت ماهی ات را پیدا نکنی...
من میفهمم....
راستی ؛ مرسی که انقدر زیبا بعضی ها را با کلمه هایت تصویر کردی
بعضی ها مثلا آن معلم که فکر میکند خیلی با کلاس است ، اما خودش را می خاراند
راستش من نفهمیدم سنجابه تو را بقیه هم می بینند یا نه...یا شاید شبیه موجودات خیالی مامانت باشد اما من هم یک دوست و یک خوکچه دارم که جز خودم هیچ کسِ هیچ کس نمی تواند ببیندش...آن ها در من زندگی می کنند...لانه شان خیالم است و نمی دانم اگر خیال نبود این نوزده سال را چطور دوام می آوردم...
سنجاب ماهی؛ 
راستش اول اول فکر نمی کردم انقدر کتابت قشنگ باشد و بخاطر نقاشی هایش خریدم اما به محض این که صفحه اول را خواندم آن را جایی دور از چشمم گذاشتم.بهتر بگویم قایم کردم.یعنی چشم های خودم را بستم و جایی گذاشتمش تا خودم ندانم کجاست و بعد با خیال راحت به درس و مشق دانشگاه برسم.نمی دانم چه شد صبح که از خواب بیدار شدم دوام نیاوردم و کتابت را پیدا کردم و گذاشتم توی کیف.و تا پایم به دانشگاه رسید و استاد حاضری ام را زد سنجاب ماهی عزیز را برداشتم و دویدم توی آلاچیق حیاط..که کنارش یک حوض با چند تا ماهی هم هست...و تا آخر روز همان جا ماندم و فقط چند دقیقه برای حضور زدن از پناهگاهم بیرون می رفتم.
سنجابم
من هم گاهی چیز هایی می نویسم و قبل از آن سعی میکنم کتابی بخوانم تا بتوانم درست بنویسم.و بعد از هر کتاب چیزی به ذهنم می رسد تا بنویسمش.
دلم خواست بدانی هیچ کتابی اندازه سنجاب ماهی عزیز (ِمن) تا حالا نتوانسته من را غرق نوشتن و خیال کند و کاری کند که هی مدام بنویسم و بنویسم و بنویسم

سنجاب ماهی عزیزم...
راستش من تا حالا نامه ای نداشتم
یعنی داشتم ها
اما فقط چند بار...به اندازه انگشت های دست
آن هم وقتی دبستانی بودم
می دانی من یکشنبه ای قرار است بیاید بیست ساله می شوم
و دلم میخواهد نامه ای از طرف تو هدیه ای باشد که قرار است خیلی ذوق مرگم کند...


دوستت دارم و دلم میخواهد هی کتاب هایت را...نوشته هایت را بخوانم



سنجاب ماهی جان
راستی تو وبلاگ یا کانال یا هر چیز دیگر داری؟دلم میخواهد بیشتر بخوانمت

با آرزوی روز های رنگی رنگی (:

او مای هویج!

از نامه‌های رسیده

یک نامه‌ی اتفاقی، از یکی از همکلاسی‌های دوران دبیرستانم...

 

 سنجاب ماهی عزیز
کتابت رو خواندم‌. مطالعه این کتاب برای من خیلی خیلی لذت بخش بود چون حال و هواش رو میتونستم حس کنم بخصوص از  شخصیت های کتاب و فضای مدرسه که الهامی بودند از افراد و مدرسه ای که منم میشناختم مثل خانم علوم که برام شخصیت خانم [...] رو تداعی میکرد، کلاس های زیرزمین دبیرستان [...] و حتی قنبرعلی و ...
فوقالعاده حس ها و حالاتو زیبا بیان کردی و با این توضیحات و صفات و تشبیه هایی که مختص ادبیات خودت هستند، بسیار حس خوبی برای خواننده کتابت ایجاد کردی.
خوشحالم که وقتی به صفحه اخر کتاب رسیدم دچار حس دلتنگی برای شخصیتهای کتاب و روایتش شدم.
برات ارزوی موفقیت روزافزون دارم.

 


امروز ، در این ساعت
امضا الناز

اوووووو مای گاد!

پیکسل‌اش شده هدیه‌ی نوروزی به کسانی که اینترنتی کتاب را می‌خرند.

مردمک چشم‌هایم شده دو قلب کوچک.

از نامه‌های رسیده

نامه‌های شما چه دارد که وقت خواندنشان گریه‌ام بند نمی‌آید؟

 

فریباجون چقدر خوشگلی تو!

ببخشید، نامه ام نباید اینطور شروع میشد، بهتر بود کمی رسمی تر باشم و مثلا اول سلامی عرض کنم و حالت را بپرسم. اما میدانی؟ وقتی توی نمایشگاه کتاب استانی اسم نشر هوپا را دیدم که با فونتی زشت روی زمینه قرمز نوشته و سر در غرفه چسبانده شده بود، چشم هایم از خوشحالی برقی زد و از فروشنده سراغ سنجاب ماهی عزیز را گرفتم و در جوابش که پرسید کسی که  کتاب را برایش میخواهم دختر است یا پسر با نیش باز شده گفتم که برای خودم میخواهمش؛ از دیدن تصویر چهره ات روی اولین صفحه ی داخلی کتاب خیلی هیجان زده شدم و با خودم گفتم اولین کاری که میکنم این است که برایش نامه بنویسم و بگویم چقدر زیبایی! خب راستش را بخواهی باید بگویم تصور نمیکردم این شکلی باشی. فکر میکردم تپلی هستی با یک گیس بافته شده در پشت سر! و حالا خوشحال بودم که کتاب نویسنده ای را میخوانم که علاوه بر نوشته های وبلاگش خودش هم خیلی قشنگ است؛ با آن لبخند دلنشین و آن نگاه مهربان توی دوربین.

من مهر ماه امسال بیست و یک ساله شدم و دیگر عدد سنم آن گوشه ی پایین سمت راست پشت جلد کتابت جایی ندارد، اما هنوز یک گوشه ی قلبم خیلی تند و محکم برای کتابهای نوجوان میتپد. حتی شاید بتوانم بهترین کتابهای عمرم را هم از بین همین رمانهای نوجوان انتخاب کنم. شاید ریشه اش برگردد به نوجوانی ام و این که با اینکه همیشه برای کتاب خریدن و کتاب خواندن تشویق میشدم، اما هیچ وقت راهنمای مناسبی برای معرفی و انتخاب کتابهای مناسب سنم نداشتم و همه جور کتابی میخواندم، حتی آن هایی را که نباید. شاید هم من توهمی شده ام و ریشه اش اصلا به هیچ چیز برنمیگردد! توی پرانتز بگویم یک تشکر اساسی هم به تو بدهکارم، بابت کتاب های خوبی که همیشه معرفی میکنی و من و خیلی های دیگر را توی لذت جرعه جرعه خواندنشان سهیم میکنی.

فریباجون، کتاب را خواندم. خواندم و خندیدم، خواندم و غمگین شدم، خواندم و یک جاهایی را نفهمیدم، خواندم و فکر کردم: چقدر شبیه من! و یاد نوجوانی های خودم افتادم... یاد آن روزها که مدرسه میرفتم و شاید هم سن و سال نینا بودم و درست اندازه او از مدرسه و معلم ها و شاگردانش متنفر بودم. یاد روزهایی افتادم که همیشه سعی میکنم توی لایه های ذهنم بین خاطره های خوب قایمش کنم. و دلم برای خودم سوخت و برای همه ی هم نسلانم. دلم برای نینا سوخت و برای همه ی هم نسلانش. چون فکر میکردم یا حداقل توی ذهنم وانمود میکردم که اوضاع از زمان درس خواندن من خیلی بهتر شده، دیگر بچه ها مجبور نیستند هفت صبح های سرد زمستان توی سرویس های بوگندو بنشینند، معلم ها بیشتر باشعور و کمتر عقده ای شده اند و دیگر قرار نیست توی دلشان گردابی بچرخد و تا نزدیکی های گلوی شان بالا بیاید، قرار نیست روزهای کودکی و نوجوانی شان را با غصه ی درس های نخوانده و دلشوره مشق های ننوشته و اندوه نوزده و هفتاد و پنج صدم ها بگذرانند و از اینکه توی مدرسه دستشویی شان بگیرد گریه ای شوند و موش کوری تکه ای از دلشان را گاز بزند.

اما خب، انگار اشتباه کرده بودم! با این حال دلم نمیخواهد ناامید باشم، دلم میخواهد به روزهای خوووب پیش رو فکرکنم. فکر کنم که روزی دختری خواهم داشت که یاد گرفته آن قدر شاد و خوشبخت زندگی کند که هیچ معلم دین و زندگی ای با تعریف های مسخره از بهشت و جهنم نتواند توی دلش گردابی از آشوب و ترس بیافریند. دلم میخواهد دخترم بداند آنقدر خوب هست که بهشت جایزه ی کوچکی برایش است و خدا مهربان تر از این حرف هاست که دخترهای نوجوان گوگولی را از موهایشان آویزان کند.

فریبا ی جان! میخواهم یک قولی به تو بدهم. قول بدهم که اگر روزی دختر دار شدم کاری کنم که عاشق کتابخانه ی مادرش شود و مثل او روزهای زندگی اش را لا به لای کتابها بگذراند. میتوانی روی من حساب کنی! شاید بتوانم بخش کوچکی را برعهده بگیرم برای داشتن روزی که کودکان و نوجوانان زیادی از خواندن داستان هایت به وجد بیایند و کلمه هایت را به سینه شان فشار بدهند. روی من و دختر آینده ام حساب کن! و تو لطفا سعی کن تا آن موقع داستان های دوست داشتنی بیشتری خلق کنی و اگر این لا به لا فرصت کردی آن وقت سراغ گلدوزی بروی.

راستی اجازه هست در آخر یک سوال بپرسم؟ آخر من همیشه همیشه آرزویم بوده با نویسنده کتابهای محبوبم درباره ی آنها حرف بزنم! میتوانم بپرسم آیا این مدل نوشتن که تقریبا به محاوره نزدیک است و گاهی جای فعل ها و فاعل ها و مفعول ها عوض میشود سبک تو و اختیاری بوده است؟ چون من در این مورد دیوانه ام! حساسیت و خودآزاری دارم! البته استاد درس آیین نگارش و ویراستاری مان اخطار داده بود که این درس ها ممکن است باعث وسواسی شدن و در نهایت لذت نبردن از کتاب خواندن شود، ولی خب، جزو چارت درسی بود و هیچ راه فراری نداشت! حالا ممنون میشوم اگر برایم بگویی خواست خودت بوده یا ویراستار حوصله ی مرتب کردنشان را نداشته است!

سلام درست و حسابی که ندادم! اما فکر میکنم دیگر باید خداحافظی کنم. صدای همسر درآمده که دارد میگوید یک نویسنده که وقت ندارد این همه چیز بخواند! اندازه ی خود کتابش برایش نوشته ای! باید بنویسی: سلام کتاب خوبی بود، متشکرم.

بیا به حرفش گوش کنیم و برایت اینطور بنویسم: سلام کتاب خوبی بود، متشکرم.

امضا: دوست دار تو مطهره؛

با آرزوی گرمترین عشق ها، زیباترین لبخندها، شادترین روزها و عمیق ترین رویاها

دوست دارم از ته دل آنچنان فشت بدم...

الان صفه تو چك كردم
ديدم كه ييييييععععععععععععععععععع
بلخره موفق شدي
مي خواستم بهت روز مهندس رو تبريك بگم...
ولي ديدم الان بيشتر نويسنده‌اي تا مهندس
و چه بهتر
و چه بهتر
يه روزي فك مي كردم من نويسنده‌م تو مهندس
ولي حالا تو نويسنده شدي و من مهندس
خوش به حالت...
فرصت بشه برم بخرمش
دمت گرم فري
و موفق باشي بينهايت

ارادتمند
گند دماغ

راسي دهنت سرويس

 

ضمیمه‌ی نامه‌ی الکترونیکی هم موزیک «دهن سرویس» تی‌ام بکس هست. بد نیست گوش کنید. 

دوست دارم از ته دل آنچنان فشت بدم...

برا بهترین خواهر دنیا کتاب سنجاب‌ماهی عزیز رو سفارش دادم و بالای 4382 ثانیه ضربان قلبم میزد تا رسید دستش، الان عکس پروفایل بهترین آبجی دنیا و دو تا از دیوارا خونه شده این عکس...
میدونی اینکه یه حجم بزرگِ بزرگ بیاد بشینه یه جایی که یه مدته خالی خالی خالی نگه داشته شده و تمام درزهای اون فضای خالی با تمام زوائد این حجم پر بشه، شاید کمی دور از رنگ آسمون الان شهرمون باشه. مهم اینه که اون فضا با رنگ آبی کله غازی داره کل دیوارهای خونه رو پر میکنه و هر زمان نگاهش میکنم داره میرقصه ...
ممنونم از قدرت بی اندازه طبیعت برا همه چیز و از تو هویج بنفش
 
http://s3.picofile.com/file/8286885134/unnamed.jpg

یکی از خوش‌ترین لحظه‌های هر نویسنده:
وقتی برای خواننده کتابم می‌نویسم...

دست‌های تپل یک مامان دوست‌داشتنی وقتی کتابم را می‌خواند

مامان هنگامه است. برایم نوشته:

سرما خورده، سر و کله‌اش رو بسته، حوصله‌ی هیچ چیزی رو نداره
جز خوندن سنجاب‌ماهی که حالشو بهتر می‌کنه
 
 
 

برای همه ی جعبه های پستی، آدرس خانه ی مادربزرگ را می نویسم. من دختر معاشرت با آدم های غریبه ای که فقط قرار است کارت را راه بیندازند نیستم. برای همین هیچ وقت نتوانسته ام برای پیتزاهایی که اضافه می آید جعبه بگیرم یا صبح های دوشنبه خودم برای رفتن به مدرسه زنگ بزنم به آژانس یا حتی به آن پسری که در کل شهر کوچکمان از همه بهتر ذرت مکزیکی درست می کند، بگویم که پنیرش را بیشتر کند. انجام تمام این کار ها برعهده ی همراهان من است. راستش از آخرین باری هم که مجبور شدم برای بسته ی پستی ای جایی را امضا کنم خاطره ی خوبی ندارم. از استرس آنکه شال سر سری ام از روی سرم بی افتد پایین، هول شدم و زشت ترین امضا را نشاندم پای ورق کاغذ و پستچی که پسر جوانی بود به من خندید. بعد شال هم از سرم افتاد. این طور شد که نه به امضا رسیدم و نه به شال.

جعبه ی پستی من رسیده بود خانه ی مادربزرگ. روی میز قدیمی آقاجون که تازه از پیش مان رفته. کارد دسته نارنجی را از توی آشپزخانه برداشتم و شبیه کسانی که برای اولین بار می خواهند جعبه ی پستی ای را باز کنند، افتادم به جان پلاستیک ها و چسب هایش. از این لفت دادن خوشم می آمد. مادربزرگ نشسته بود روی تخت رو به رویی. منتظر بود کتاب را ببیند. برایش از تو تعریف کردم. از وقتی که چهارده سالم بود و چیزی که متوجه نبودم از کجا منشا می گیرد من را مجبور می کرد به نوشتن. و فکر می کردم چقدر در این قضیه تنها هستم تا وقتی با وبلاگ هایی آشنا شدم که خواندن شان، و فقط خواندشان تا حد زیادی حس تنهایی من را از بین می برد. به مامان بزرگ گفتم مدت زیادی ست که وبلاگ قدیمی ای را دنبال می کنم و حالا نویسنده اش کتاب نوشته. آن هم برای من. مامان بزرگ با چشم های سبزش نگاهم کرد و گفت یعنی چه؟ گفتم برای من و بعد در کارتون باز شد و قبل از آنکه مانع شوم کتاب سقوط کرد کف اتاق.
پشت کتاب رو ردیف اعدادی که زیر "گروه سنی" نوشته بود، انگشتم را کشیدم و وقتی رسیدم به هیجده، دوبار رویش ضربه زدم. هرچند که شانزده سالگی را از همه ی شان بیشتر دوست داشتم ولی آدم که نمی تواند مانع گذر زمان شود. مامان بزرگ چشم هایش را ریز کرد و پرسید دختر روی جلد همان نویسنده است؟ " نه " را داد کشیدم و کتاب را جلو بردم تا بهتر ببیندد. بعد ورق زدم و دیدم که تو آنجا داری نگاهم میکنی.روی جلد. با لبخند و دستی که گذاشتی زیر چانه ات. به مامان بزرگ نشانت دادم و گفتم این جاست. کتاب را از دستم گرفت و صورتت را نزدیک چشم هایش کرد. بعد گفت:" چقدر نازه".
صبح امروز را مدرسه نرفتم و تا یازده خوابیدم. خواب عمیق.وقتی بیدار شدم برف می آمد. بعد بلافاصله به کیفم نگاه کردم و فکر کردم وبلاگ نویس مورد علاقه ام کتاب نوشته. آن هم برای من. به گمانم نفهمی این مسئله برای من چقدر رنگی رنگی ست. هنوز کتاب را نخوانده بودم و کتاب را جدا از تو میدیدم. از مخلوقاتی که از صاحب اثر جدا هستند خوشم می آید چون فکر می کنم هنر برای دیگران است و کتاب تو، توی کیف من، برای من بود بدون آنکه نگاه تو رویش سنگینی کند. وقتی شروع کردم ساعت دوازده ظهر بود و درست چهار و سی و یک دقیقه ی بعداظهر تمام شد. همراه با کتاب دسر شکلاتی، چایی با قند و ترشی آلو، که بابا مدام غر می زند برای غذا ست، خوردم. جز برای آهنگ گوش دادن و ریختن چایی برای خواهر بزرگ ترم خواندن را متوقف نکردم. و فریبای عزیز...
کتاب تو ورق می خورد و من یک جاهایی با صدای بلند می خندیدم. زیر بعضی از جملات را با خودکار قرمز خط می کشیدم و از ته دل می گفتم واقعا.و یک جاهایی سنجاب ماهی را می فهمیدم. آخر ها هم که کاملا بغض کرده بودم. صفحه ی پایان هم یک قطره اشک ریخت روی کتاب.
تا حالا به عنوان یک مخاطب با هیچ نویسنده ای در مورد کتابش حرف نزده ام. این اتفاقی که افتاده را رنگی رنگی تر می کند. اگر از من به عنوان مخاطب اصلی بپرسی نظرت راجع به کتاب چیست؟ می گویم خوب است. می گویم نینا اسدی دوست داشتنی ست. شخصیتی دارد که تا نصفه در ذهنم نقش می بندد. می گویم خلاقیت در خیال پردازی او من را به وجد می آورد. دنیا از نظر او، شبیه دنیا از نظر من است و خوبی اش این بود که من دنیای خودم را در دست داشتم و این حس فوق العاده ای ست.چون وقتی کتاب آدم بزرگ ها توی دستت باشد این حس را نداری. مدام فکر میکنی پا در دنیایی گذاشته ای که متعلق به تو نیست و اتفاقا کسی هم به تو توجه نمی کند. البته نه اینکه خواندن کتاب های آدم بزرگ ها لذت نداشته باشد، اما حسی که کتاب خودت را در دست داری حس بهتری ست. به علاوه خیال آدم برای نظر دادن راحت تر است. خیلی راحت. انگار که به اندازه ی لم دادن به چندتا بالش نرم راحت باشی. اگر از من به عنوان مخاطب اصلی بپرسی نظرت راجع به کتاب چیست؟ می گویم که کتاب به جای پیش بردن داستان، فکر های سنجاب ماهی را پیش می برد. من عاشق داستان و قصه هستم. مدام دنبال روایت های نو و جذاب می گردم. می گویم "سنجاب ماهی عزیز" برایم یک نینا اسدی بامزه ست که تا حد زیادی می توانست بیانگر تمام احساسات دورانی که سپری می کنم باشد، اما داستانی که من را به سوی خود بکشاند نیست. از طرفی تعبیرهای بامزه ی زیادی وجود داشت که انگار چرخ دنده های ثابت ذهن را به حرکت و هیجان در می آورد انقدر که در آن ها خلاقیت وجود داشت. اسمش را چه چیزی می گذارند؟ نوع نگارش. هرچیز که هست به گمانم خیلی خوب بود. در داستان خلاقیت نبود اما در نگارش خیلی خوب بود. شخصیت پدر و مادر نینا اسدی و جایی که آن ها زندگی می کردند برای من مبهم و بی رنگ ماند و این ذهنم را اذیت می کرد اما وقتی کتاب را بستم حالم خوب بود. خوب برای تمام خلاقیت هایی که در نوشته وجود داشت و به خاطر نینا اسدی که بعد از هولدن کالفیلد و امیر محمد گلکار، سومین شخصیت نوجوان مورد علاقه ی من است و با آن احساس نزدیکی می کنم. حالم خوب بود چون عقاید نینا اسدی، عقاید نینا اسدی بود نه فریبا دیندار که به واسطه ی شخصیت اش بخواهد آن ها را به خواننده منتقل کند. چون واقعا واقعا فکر می کردم که کتاب " برای" من است. برای خود خود من.
فریبای عزیز. اگر نامه ام پر از غلط املایی ست من را ببخش. چیزی نیست که یک شب به وجود آمده باشد و اصلاح این ویژگی تا حد زیادی وقت می برد. از اینکه نمی توانم نامه ام را خوب تمام کنم هم متاسفم.
 تو دغدغه ی نوجوان ها را داری؟ از این بابت خیلی از تو ممنونم. از بابت نوشتنت ممنونم. به خاطر کتاب خوب ت ممنونم. برای حسی که بعد از تمام شدن آن به من دست داد. دعا کن یک روز من هم بتوانم نویسنده باشم.
راستی من هم انیمیشن مری و مکس را خیلی دوست دارم. با نظر آقای ماهی در مورد بهشت و جهنم هم خیلی موافقم. خیلی.
 
از طرف مخاطب خاموش نوجوان وبلاگ ت. 
نرگس سبز.
:* 

باید یادم بماند که به مناسبت نویسنده بودنم یک دسته گل کوچک و یک خرگوش سرامیکی مینیاتوری هدیه گرفته‌ام و دو روز متوالی غم از من دور بوده است.

نامه‌ی یک الهام که شبیه Ariel شخصیت اصلی پری دریایی است

کتاب محبوبم «بی اغراق»
تموم شد
امروز
البته توسط من
اما خب همونجوری که میدونی
من و مامانم و خواهرم هم داریم یه بار دیگه باهم میخونیمش
تو خونه با صدای بلند و همه مون کیف میکنیم.«بی اغراق»
البته تو خونه کتاب هنوز تموم نشده
ولی چیزیش نمونده
.
.
صفحه های آخر خیلی به خودم فشار آوردم تا اشکام و تو چشام نگه دارم
تا نریزن بیرون ....
که ریختن بیرون یه کمی
البته اگه تو فروشگاه نبودم
با خیال راحت یه دل سیر گریه میکردم.
جمله به جمله ش .....
.
میدونی حس سنجاب ماهی و خیلی خیلی خیلی جاها درک میکردم
خیلی جاها
.
حسش توی سرویس مدرسه
که داستان مشابهی و از سر گذرونده بودم و خلاء نبود یه دوست صمیمی تو همه ی اون سالهای کذایی
.
شاید باورت نشه
ولی حسش به انگشتای پا خیلی برام ملموس بود و خود منم یه جورایی این دغدغه رو دارم
و به نظرم کاراکتر هر آدم رابطه ی مستقیم داره با انگشتهای دست و پاش
.
و نامه نوشتن که مطمئنا یکی از بهترین کارایی که آدمیزاد بهش رسیده
و کاش هنوزم میشد نوشت
و البته میشد برای اونی که باید، نوشت
و مسلما هیچ چیز هیجان انگیز تر از دریافت کردن
یه نامه نمیتونه باشه
و ممنونم ازت که یادم انداختی نامه نوشتن و
تصمیم گرفتم شروع کنم به نوشتن نامه
بدون در نظر گرفتن اینکه یه روزی قراره پست بشن یا نه
.
اوووووووم
.
راستش و بخوای منم برای هدف مشترکم با سنجاب ماهی تنها راه حلم ماهی شدنه
.
ولی خب به نظرم وجود کسایی مثل آقای ماهی تو زندگی مون لازمه
که کمک کنه تا با واقعیت زندگی رو به رو شیم.
مرسی برای کتابت
.
مطمئنا یه بار دیگه بازخودم تنهایی
میخونمش
چون باید یه قسمت هایشو یادداشت کنم تا داشته باشمشون.

قول بده بازم بنویسی

مرسی با

D:

شعرهایی که همکاران در وصف «سنجاب‌ماهی عزیز» سرودند:

اگر آن گلکتابت را به دست آرم, فریبا جان
به چشم شوق می‌خوانم تمام سطرهایش را

 

 

کتاب دینداری را اگر در دست خود آرم
تمام واژه‌هایش را درون چشم می‌کارم

چطور می‌شود همه‌ی شما را در آغوش بگیرم و بگویم خیلی دوستتان دارم.

دثه که حالا پزشک است، دثه که به روستاها و شهرهای مختلف سفر می‌کند و کتاب من را می‌خواند و تا اوج ابرها، نه، بالاتر از ابرها می‌برد...

جز هنر راه دیگری برای رستگاری وجود دارد؟

ویترین کتاب‌فروشی نشرچشمه در مجتمع تجاری کورش

«آن‌قدر انتظار کشیده‌ام

که همه چیز را فراموش کرده‌ام»

در مورد این دو سطر می‌توانم ساعت‌ها بنویسم و بنویسم که انتظار زیاد با آدم چه‌ها می‌کند؛ از این فراموشی‌یی که در پس تکرار و تداوم می‌آید و در ذهن رخنه می‌کند. آن‌قدر منتظر مانده بودم که سر و کله‌‌ی سنجاب‌ماهی پیدا شود که دیگر خنثی شده بودم و فراموش کرده بودم خوشحالی دنباله‌داری پیش رو دارم. وعده‌ی چاپ شدنش در مهر امسال، موکول شده بود به آبان، آبان به آذر، آذر به دی و در نهایت در بهمن بود که منتشر شد. بعد از دو و نیم سال یا نزدیک سه سال. بیست و سه ساله بودم که به ناشر سپردمش و تا امروز که بیست و شش سال و هشت ماهه‌ام انتشارش طول کشید. (به امید این که دست کم این انتظار طولانی اتفاق‌های خوشی در پی داشته باشد.)

 

بازویم که کشیده شد و گلکسی بالاتر از سرمان قرار گرفت و لب‌های «نخودی» در زاویه‌های مختلف غنچه شد فهمیدم وقت شادی فرا رسیده. بچه‌ها بازویم را می‌گرفتند: «حالا نوبت من است.» و جدی جدی با من و کتابم عکس می‌انداختند. آن‌ها همان‌هایی بودند که هرگز شادی‌شان را در موفقیتم پیش‌بینی نمی‌کردم. در اولین صبحِ خوشحالی، یک ساعت تمام به عکس گرفتن با هفت هشت لبخند هندوانه‌ای و شنیدن «ای بابا صاف بگیر اونو. دوباره برعکس گرفتیش که.» گذشت. سنجاب‌ماهی برعکس گرفته می‌شد و صدای همه در می‌آمد «دوباره کجکی گرفتیم کتاب رو.» و بمب خنده از نو منفجر می‌شد.

 

جز هنر راه دیگری برای رستگاری وجود دارد؟

سهمیه‌ی ده جلدی کتابم را که از انبار ناشر گرفتم فکر کردم وقتش رسیده از پنجره‌های ساختمان رو به رویی حلقه‌های گل پرتاب شود دور گردنم و راننده‌ها به احترامم ترمز کنند و دست تکان بدهند و عابران پیاده لبخند بزنند «روز دلچسبی‌ست هویج.» و من سرم را به نشانه‌ی تایید تکان بدهم و لی‌لی‌کنان به راهم ادامه بدهم. همیشه همین است. وقتی بعد از روزها و ماه‌ها و سال‌ها انتظار، به آن‌چه منتظر بودید می‌رسید فکر می‌کنید شادی‌تان آن‌قدر نیرو دارد تا شبیه قدرت افسانه‌ای قهرمان‌ها تشعشع کند و پیش از واکنش و حرکتی، با یک حباب جادویی دنیا را در بربگیرد. اما فقط فروشنده افغانستانی بود که با مهربانی نگاهم می‌کرد: «به صورتت خیلی می‌آید.» و لبخند توی آینه بیشتر کش می‌آمد.

 

هنر برانگیزاننده شادی حاصل از به خود رسیدن است یا غم ناشی از عجز؟

در خانواده‌ی چهارنفره‌ی ما که همه از دست کتاب‌ها و وسایل نقاشی و لباس‌ها و کلکسیون فیگور حیوانات و ماگ‌ها و لاک‌ها و وسایل بهداشتی و آرایشی نالیده‌اند منتشر کردن کتاب به اندازه‌ی چاپ یک یادداشت در ستونِ صفحه‌پرکن یک روزنامه‌ی کثیرالانتشار هیجان دارد؛ نه بیشتر از آن. اگر فکر کرده‌اید همه پشت در منتظر ایستاده بودند تا بادکنک بترکانند و سر و صورتم را از برف شادی تبدیل به کیک خامه‌ای کنند و یک صدا فریاد بزنند: «سورپرااااایزززززز» حتما چیزی زده‌اید و باید خودتان را تحت معالجه قرار بدهید.

پاکت سنگین از کتاب‌هایم را که دادم دست مامان و با کفش‌های در نیاورده تا هال پیش رفتم شنیدم: «آخرش در جاکفشی رو میشکونی و خیال ما رو راحت می‌کنی.» مس‌مس کف خانه خیره به سقف در خلسه فرو رفته بود و فلسفه‌ی زندگی را مرور می‌کرد و مامان هدفون در گوش، به ویس‌های مشاوره خانواده و زندگی بهتر ریحانه بهشتی گوش می‌داد که این روزها نقش دانای کل را برایمان بازی می‌کند. پیش از اینکه مشکلی پیش بیاید ریحانه بهشتی در کانالش راه حل را در اختیار کاربران قرار داده و مامان همه‌شان را از بر کرده. خدا خیرش بدهد.

کتابم را گرفتم طرفش: «این شکلیه!» یکی از هدفون‌ها را از توی گوشش درآورد:‌ «آها!» واقعیت این است که تسلط ریحانه بهشتی به حل کردن مشکلاتِ ما غرق شده‌ها در گرداب مشکلات، خیلی جذاب‌تر از جلد کتابی بود که دخترش هم چپکی چاپ شده.

بعله! در آن لحظه فرو ریختن سقف هم نمی‌توانست لحظات عرفانی و کشف و شهود مس‌مس را بر هم بزند چه برسد به این که نسبت به کتاب من واکنش نشان بدهد.

امیدم به واکنش بابا بود که با دیدن قیمتش گفت:‌ «کسی ۱۷ تومن پول اینو میده آخه؟» همین‌طور که به ده جلد سهمیه‌م نگاه می‌کردم نامطمئن اما با قدرت گفتم: «آره بابا! خیلی‌ها. الان همه چی گرونه.» بعد از پنجاه بار پشت و رو کردن روی جلد و پشت جلد گفت: «دوتاش رو هم برای من بذار کنار.»

 

جهان توهمی‌ست با شکوه، با تمام جزئیاتش (از کتاب «سنجاب‌ماهی عزیز»)

به مامان‌بزرگ می‌گویم: «بالاخره کتابم چاپ شد.» به پنجره‌ی روشن از نور دوازده ظهر نگاه می‌کند و می‌گوید:‌ «shohrat’li baalaa olaasaan» ترجمه‌اش چیزی می‌شود حدود «جهانی بشوی.» یا «شهرت‌ات زبان‌زد خاص و عام بشود.» دعاهایش آن‌قدر خوب و منحصربه‌فردند که می‌توانم درباره همه‌شان ساعت‌ها بنویسم و خسته نشوم.

می‌گوید: «aadi namanadi?» می‌گویم: «سنجاب‌ماهی عزیز.»

تکرار می‌کند: «سانجاب؟»

ـ سنجاب...ماهی... عزیز

ـ سانجابی؟

ـ سنجاب... سنجاب‌ماهی عزیز!

انگشت اشاره‌اش را می‌کشد کنار بینی‌اش. چیز زیادی دستگیرش نشده. عنوان جذاب‌تری انتظار داشت. می‌پرسد حالا درباره‌ی چه نوشته‌ام؟ می‌گویم یک دختر بچه که پدرش را از دست داده... مامان‌بزرگ که همیشه آماده گریه کردن و روضه گرفتن است، نم چشم‌هایش را با گوشه روسری پاک می‌کند: «ha! Yatim olmaah chokh chatin di» (چیزی در مایه‌های اینکه «آره! یتیم شدن خیلی دردناکه.»)

 

اتفاقی دلگرم‌کننده‌تر از مهر و دوستی بین آدم‌ها وجود دارد؟

امروز النازی که اصلا نمی‌شناختمش عکس این پست را از ویترین کتاب‌فروشی نشرچشمه در مجتمع تجاری کورش (اتوبان ستاری تهران) فرستاده و من از فرط خوشبختی و خوشحالی رو به سنگکوب کردن بودم. شادی از چشم‌ها و گوش‌ها و دهان و دماغم بیرون می‌زد.

بعد هم شنیدن ویس پویای خوش‌قلب و عزیز (یکی از دوستان نشرچشمه) که شادی و خوشبختی‌ام را دو چندان کرده بود.

الناز یکی از خواننده‌های قدیمی وبلاگم است که با چاپ شدن کتاب و توزیعش در کتاب‌فروشی‌‌ها و رسیدنش به کتاب‌فروشی نشرچشمه‌ی کورش، رودی به نام «دوستی» بین‌مان جریان یافته.

 

ما در جهانی زندگی می‌کنیم که تازه شروع به درک آن کرده‌ایم. (از کتاب «سنجاب‌ماهی عزیز»)

این هفتمین روز متوالی‌ست که جز ماندن در اتاقم هیچ کاری نکرده‌ام؛ و من از «هیچ‌کاری نکردن» و «بطالت» همان‌قدر لذت می‌برم که از «خلق کردن». می‌توانم ساعت‌ها در ستایش بطالت بنویسم. از معجزه‌ها و کشف‌های کوچک و بزرگی که در بطالت اتفاق می‌افتد و کسی نمی‌داند جهان بطالت چقدر می‌تواند به با شکوه شدن جهان اندیشه و خلاقیت کمک کند.

از شغلم استعفا داده‌ام، شغلی که جانم بود و با آن آمیخته شده بودم و دل بسته‌ بودم به پلاک سنگی، پله‌های قدیمی، دیوارهای سبز و پرده‌های آبی و میز چوبی و آن کی‌برد فسیلی میز کارم. درخت بونسای گوشه میز و گیاهانی که امیدوار قد می‌کشیدند. به صدها چیز کوچک و بزرگ دل‌بسته بودم و از دل‌بستگی استعفا داده‌ام.

شاید بعد از دو ماه اندوه و ناامیدی و هیچ‌کاری نکردن و خوشحال نبودن و گریه و دعوا حالا وقتش باشد که به زندگی معمولی‌ام برگردم. به ورزش کردن و بی‌رحمانه خواندن و نوشتن و کشف کردن و در پی همه‌ی این‌ها از نو عشق ورزیدن به زندگی و کسانی که دورم را گرفته‌اند...

دو ماهی که پشت سر گذاشتم، یک بازه‌ی رها شده در بیست و شش سالگی‌ام است که در عین گسستگی، سبب پیوستگی مهم‌ترین نقطه‌های زندگی‌ام شده است.

بعد از چند روز هنوز پیام‌های پر محبت دوستانم را می‌خوانم. آدم‌هایی که حتی یک بار هم در زندگی‌ام ندیده‌ام اما انگار سال‌هاست آشناییم با هم. مدام از خودم می پرسم: «من شایسته‌ی این همه محبت‌ام؟» امیدوارم شایسته این همه لطفی باشم که بی‌چشم‌داشت به من هدیه کرده‌اند. مهر و دوستی از دلشان/ دلتان کمرنگ نشود.

از دیروز نشسته‌ام و هی پیغام‌ها، کامنت‌ها، ایمیل‌های محبت‌آمیز غیرقابل پیش‌بینی را می‌خوانم و به تماس‌های شوق‌آور جواب می‌دهم. فکرش را هم نمی‌کردم شادی حاصل از چاپ شدن کتابم با دوستان دور و نزدیک و حتی آن‌هایی که تا به حال ندیدم‌شان دو چندان شود.
ممنون که این همه خوب هستید و با خوبی‌تان آدم را به زندگی و دنیای خاکستری امیدوارتر می‌کنید.

برای دوستانی که سوال کرده بودند کتاب را چطور و از کجا می‌توانند بخرند. با خرید از این سایت می‌توانید سفارش‌تان را یک روزه (با پیک موتوری و محدوده تهران) یا نهایت دو روزه (پست پیشتاز سراسر کشور) دریافت کنید.

برای یک نویسنده هیچ امید و آرزویی بزرگ‌تر از این نیست که خوانده شود و بیشتر از آن دوست‌داشته شود.

سفارش تلفنی ۱۷- ۸۸۹۹۶۳۱۶

 

لینک خرید اینترنتی «سنجاب‌ماهی عزیزم»

بالاخره بعد از روزها و ماه‌ها (دو سال، دو سالِ لامصب طاقت‌فرسا) منتشر شد.

و می‌دانی خواننده؟

بزرگ‌ترین رویای یک نویسنده «خوانده شدن» است.

 

برای خودم آرزو می‌کنم اگر قرار نیست نویسنده‌ای بشوم که کودکان یا نوجوان‌ها از خواندن داستان‌هایم به وجد بیایند یا کلمه‌هایم را به سینه‌شان فشار بدهند، به جای نوشتن وقتم را صرف دوختن تابلوهای گلدوزی‌شده کنم. این کار هم یکی دیگر از رویاهایم است.

 

دلم که هر روز و همیشه تنگ است...

سنجاب‌ماهی خوبم! راستش من هم تا‌به‌حال در بهشت یا جهنم نبوده‌ام و نمی‌دانم حقیقتاً چه‌شکلی باشد. اما در موقعیت‌هایی قرار گرفته‌ام که من را یاد بهشت یا جهنم انداخته است. فکر نمی‌کنی تصورات هر کس از بهشت و جهنم با هم فرق داشته باشد؟ شاید جهنم هر جایی باشد که در آن احساس رضایت و آرامش نداشته و اندوهگین باشی و هر لحظه که از صمیم قلب خوشحال باشی و عشق و دوستی را در دلت احساس کنی، بودن در بهشتی را تجربه کرده‌ای. من با نامه‌های تو هر لحظه در بهشت هستم، باور می‌کنی؟ دلتنگی برای کسی یا چیزی یکی از بهترین حس‌هایی‌ است که کسی می‌تواند در دلش تجربه کند، هیچ می‌دانستی؟ خوشحال باش که گاهی دلت می‌گیرد یا برای پدرت تنگ می‌شود. وقتی دلت برای کسی تنگ می‌شود، دری از بهشت باز شده و نسیم ملایمی از روزها و لحظه‌های خوب به دلت رسیده.