ملایم‌ترین عطر یک گل کاکتوس، و سایه‌ی گریزان یک پری‌جغد بود. نمی‌دانستیم چطور تعبیرش کنیم. در فکرهایمان سعی می‌کردیم او را مثل پروانه به تکه‌ای چوب‌پنبه سنجاق کنیم، اما سنجاق فقط از بدنش رد می‌شد و او به دوردست‌ها پرواز می‌کرد.

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

می‌خندید، وقتی هیچ مایه‌ی خنده‌ای وجود نداشت.
می‌رقصید، وقتی هیچ موسیقی‌ای شنیده نمی‌شد.

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

مفهوم دگرگونی

و هر شب، وقتی ماه از پنجره به اتاقم سرک می‌کشید، در رختخواب که دراز می‌کشیدم، به او فکر می‌کردم. می‌توانستم پشت پنجره‌ای را پایین بکشم تا اتاق را تاریک‌تر کنم و راحت‌تر بخوابم، اما هیچ‌وقت این کار را نمی‌کردم. در آن ساعت مهتاب، مفهوم دگرگونی امور را می‌آموختم. حسی را که مهتاب به من می‌داد دوست داشتم. انگار نقطه‌ی مقابل روز نبود؛ اما لایه‌ی زیر آن، جنبه‌ی محرمانه‌اش* که وقتی آنطور باورنکردنی و بی‌نظیر، مثل گربه‌ی سیاهی که از برهوت می‌آید، روی ملافه‌‌ی سفیدم می‌ریخت، چیز دیگری بود.

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

یک روز صبح باران تندی می‌بارید. باران درست موقع کلاس ژیمناستیک او شروع شد. معلم به همه گفت به کلاس بیایند. در راه کلاس بعدی همه داشتند از پنجره‌ها بیرون را نگاه می‌کردند. استارگرل هنوز بیرون بود. زیر باران. می‌رقصید.

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

درست و حسابی صورتش را نگاه کردم. نه خوشگل بود، نه زشت. روی برجستگی بینی‌اش کک و مک‌های پراکنده‌ای دیده می‌شد. از خیلی نظرها، مثل صد تا دختر دیگر مدرسه بود، به جز دو مورد. اصلا آرایش نکرده بود و بزرگ‌ترین چشم‌هایی که تا آن موقع دیده بودم را داشت، مثل چشم‌های آهویی که در نوربالای ماشین گیر می‌افتد. وقتی رد می‌شد به خودش پیچ‌وتاب می‌داد، لباس روشنش به شلوار من خورد و بعد از ناهارخوری بیرون رفت.

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

دختر ستاره‌ای

دوباره شروع کرده‌ام به خواندن «دختر ستاره‌ای».
نمی‌دانم این چندمین باری‌ست که می‌خوانمش. سومین یا چهارمین بار شاید باشد.
می‌دانم آخرین بار نیست و باز هم سراغش می‌روم.
در میان کتاب‌هایی که تمام این سال‌ها خوانده‌ام، دختر ستاره‌ای بیش از هر کتاب دیگری تسکین‌کننده بوده و امیدبخش.
دلم می‌خواست به تمام آدم‌هایی که دوستشان دارم، زیاد دوستشان دارم، یک جلد از «دختر ستاره‌ای» هدیه بدهم. اما یادم نمی‌آید تا به حال یک بار هم به کسی هدیه داده باشمش. کتابی نیست که آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام را پای خواندن نگه دارد. مگر این که خودشان بروند سروقت‌ش. و خودشان هم هیچ‌وقت نمی‌روند سراغ چنین کتابی. هیچ‌وقت.
مهم نیست.
همین که خودم می‌خوانمش و شما را، حتی شده زورکی، در این لذتِ خواندن سهیم می‌کنم، به نظرم می‌تواند کافی باشد.
اما خب، محض پیشنهاد، محض روشن شدن یک چراغ در تاریک‌ترین پستوی روح‌تان...
حال داشته باشید و بخوانید این کتاب را.


«دختر ستاره‌ای» نوشته‌ی «جری اسپینلی»، ترجمه‌ی فریده اشرفی، نشر ایران‌بان

و آخرین فاصله‌ی بین ما از بین رفت و من با سر در چشم‌های او شیرجه زدم.

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

 

 

یک بار عصر داغ تابستانی معمولی با سر تو چشم‌های یک نفر شیرجه زدم و برای همیشه غرق شدم.

برای خوشحالی یه بچه‌ی کوچیک که روی پیاده‌رو چشمش به یه سکه‌ی یه پنی افتاده

در طول آن روز، استارگرل فقط پول خرد پخش و پلا می‌کرد. سکه‌ای یک پنی این‌جا، سکه‌ای پنج سنتی آن‌جا. سکه‌ها را روی پیاده‌رو می‌انداخت، روی قفسه یا نیمکت می‌گذاشت. حتی چندتا سکه‌ی بیست و پنج سنتی.

استارگرل گفت: « از پول خرد متنفرم. اینا خیلی... سرو صدا دارن.»

گفتم: «متوجه هستی تو یه سال باید چقدر پول از دست داده باشی؟»

گفت: « تا حالا بچه‌ی کوچیکی رو دیدی که روی پیاده‌رو چشمش به یه سکه‌ی یه پنی افتاده؟»

 

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

بگذارید ناهار به سراغ شما بیاید!

به او گفتم دلم می‌خواهد کارگردان تلویزیون بشوم. او گفت دلش می‌خواهد راننده‌ی کامیون ناهار حاضری بشود.

گفتم:«هان؟»

گفت:«می‌دونی؟ مردم همه‌ی صبح کار می‌کنن و بعد ساعت دوازده می‌شه. منشی‌ها از اداره‌ها بیرون می‌زنن، کارگرهای ساختمونی کلاه ایمنی و چکش‌هاشونو زمین می‌ذارن و همه گرسنه‌ان، و نگاه می‌کنن و می‌بینن من اون‌جام! فرقی نمی‌کنه کجان، فرقی نمی‌کنه کجا کار می‌کنن، من اون‌جا هستم. یه کاروان کامل از کامیون‌های ناهار حاضری دارم. کامیونا به همه می‌رن. «بگذارید ناهار به سراغ شما بیاید!» این شعار منه. حتی نگاه کردن به کامیون ناهار حاضری من اونارو خوشحال می‌کنه.» توضیح داد که چه طور قاب دریچه‌های کناری را بالا می‌زند و همه از آن بوهای دل‌انگیز غش می‌کنند. غذای گرم چینی، ایتالیایی، هر چه دلت بخواهد. حتی سالاد بار.«نمی‌تونن باور کنن من چقدر غذا تو کامیونم جا می‌دم. فرقی نمی‌کنه شما کجا باشین- تو بیابون، کوهستان، حتی اون پایین تو معدن‌ها، اگه سرویس غذای حاضری منو بخواین، به شما می‌رسونم، یه راهی پیدا می‌کنم.»

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

کراوات جوجه‌تیغی

وقتی بچه بودم، عمو پیت کراواتی داشت با نقش جوجه‌تیغی. فکر می‌کردم آن کراوات قشنگ‌ترین چیز دنیاست. عمو پیت با حوصله جلوی من می‌ایستاد و من مشغول دست کشیدن به سطح ابریشمی آن می‌شدم، حتی گاهی انتظار داشتم یکی از تیغ‌ها دستم را سوراخ کند. یک بار اجازه داد آن را ببندم. همیشه دنیال کراواتی مثل ان بودم تا مال خودم باشد، اما هیچ‌وقت نتوانستم پیدا کنم.
وقتی دوازده ساله شدم از پنسیلوانیا به آریزونا اسباب‌کشی کردیم. وقتی عمو پیت برای خداحافظی آمد، همان کراوات را زده بود. فکر کردم حتما این کار را کرده تا برای آخرین بار نگاهی به آن بیندازم و از این بابت از او ممنون بودم. اما آخرسر، در یک غلیان عاطفی، خیلی سریع کراوات را باز کرد و انداخت دور گردن من. گفت: «این مال تو، هدیه‌ی خداحافظی.»
آن‌قدر آن کراوات را دوست داشتم که تصمیم گرفتم مجموعه‌ای از کراوات درست کنم. دو سال بعد از سکونت در آریزونا، تعداد کراوات‌های مجموعه‌ی من هنوز همان یکی بود. من در کجای مایکای آریزونا، می‌توانستم کراوات جوجه‌تیغی پیدا کنم – هر جای دیگر هم؟
روز جشن چهاردهمین سال تولدم، در روزنامه‌ی محلی مطلبی درباره‌ی خودم خواندم. بخش خانواده، در روز تولد بچه‌ها، خصوصیات عادی آن‌ها را چاپ می‌کرد و مادرم هم اطلاعات مختصری به آن‌ها داده بود. آخرین جمله‌ی آن می‌گفت «لئو برلاک، به عنوان سرگرمی، کراوات‌هایی با نقش جوجه‌تیغی جمع‌آوری می‌کند.»
چندین روز بعد، وقتی از مدرسه برگشتم، روی پله‌ی جلوی خانه‌مان کیسه‌ای پلاستیکی دیدم. داخل آن، بسته‌ای کادوپیچ با روبان زردرنگ بود. روز کاغذ برچسبش نوشته بود: «تولدت مبارک!» بسته را باز کردم. کراوات جوجه تیغی بود. دوتا جوجه‌تیغی با تیغ‌هایشان دارت‌بازی می‌کردند، و سومی هم با یکی از تیغ‌هایش، دندان‌هایش را خلال می‌کرد.
همه‌جای جعبه، برچسب و کاغذ کادو را وارسی کردم. هیچ‌جا، خبری از نام فرستنده نبود. از پدر و مادرم سوال کردم. از دوستانم. به عمو پیت زنگ زدم. همه کاملا اظهار بی‌اطلاعی کردند.
آن موقع، این اتفاق را فقط یک راز به حساب آوردم. برایم پیش نیامده بود که کسی مرا تحت نظر بگیرد. همه‌ی ما تحت نظر بودیم.