وقتی بابا مُرد خیلی کوچک بودم، ولی یادم است که کشوی کراوات‌هایش را (قبل از این‌که مامان‌بزرگ خالی‌اش کند) باز می‌کردم و بو می‌کشیدم. همه‌ی کراوات‌ها هنوز بوی بابا را می‌دادند، بوی تنباکوی آلبالویی و ادکلن و کمی روغن موتور. عاشق بوی آن کراوات‌ها بودم. انگار این بو او را برمی‌گرداند پیش من.


«اعترافات یک جاسوس»، اِلیزابت وِین، نشر خوب